نگاهی به نمایش "قلعه حیوانات"| ترکیب کهنهی جملات قصار و «نمادبازی»/دوباره نویسی از یک متن مندرس و مستعمل
بازیها در لَختترین و تَختترین صورت ممکن قرار دارد و نه رشحهای از فرزانگی «میجر پیر» انتقال مییابد و نه حصّهای از جذبه سرد و آهنین «ناپلئون»... و خرد و خلاقیت انقلابی «اسنوبال»، به صورت کاریکاتوری از یک بچه درسخوان عینکی مدرسه درمی آید.
خبرگزاری تسنیم- کیان طبری
کتابهای جرج اورول، نویسنده بریتانیایی، مظهر مکتوبات سهلالهضم، آسانفهم، سادهساز و نمادپرداز هستند که میل به «فرهیختهنمایی» اسنوبیستهای شرقی را هم به خوبی ارضاء میکنند. در کوران جنگ سرد میان بلوک سرمایهداری و بلوک سوسیالیستی، «مزرعه حیوانات» (که به فارسی «قلعه حیوانات» هم ترجمه شده) و «1984» اورول، شاهکار دستگاه تبلیغاتی بلوک سرمایهداری علیه بلوک سوسیالیستی بود.
جرج اورول
جرج اورول، هوشمندانه، بدون پیچیدگیهای خاص، با یک نمادپردازی نه چندان پوشیده و مغلق، نه تنها نسخه نظامهای سوسیالیستی، که هر چه مکتب ایدئولوژیک و هر گونه «نظام باورها» (به تعبیر جاناتان گلاور، فیلسوف یهودی انگلیسی) را میپیچد. «مزرعه حیوانات» و «1984» به مانیفست، یا حتی متون مقدسِ لیبرال سرمایهداری علیه هر نوع ایدئولوژی رقیب تبدیل شدند، چنان که امروز هم، بعد از گذشتن چند دهه از انتشار اولیه هر دوی این آثار، هر کسی حرف از چپ، سوسیالیسم، یا هر نوع مکتب یا ایدئولوژی «جمعگرایانه» یا «آرمانباور» می زند، جوانان سمپات روشنفکری غربی در کشورهای غیرمتروپل، با جملاتی قصار از متن این دو کتاب، از قبیل «همه برابرند، بعضیها برابرتر» جوابش را میدهند. گرچه، شاید به یک وجه، این جمله، جمله درستی باشد و آن این که تمامی ایدئولوژیهای حکومتساز در غرب، چه ایدئولوژی همسانساز و برابریطلبی چون مارکسیسم، چه ناسیونال-سوسیالیزم، چه کانزرواتیسم و چه خود لیبرالدمکراسی در نهایت خصلت الیگارشیک دارند و به حاکمیت یک «الیت» منجر میشوند. اما طرفداران پر و پاقرص داستانهایی چون «قلعه حیوانات»، معمولا به این خصلت الیگارشیک در لیبرالیسم توجهی ندارند، یا آن را نادیده میگیرند.
زرادخانه تبلیغاتی بلوک سرمایهداری، که در نهایت عامل اصلی زمین خوردن و هدم اردوگاه رقیب شد، چنان تصویری سیاه از دولتهای «ارادهگرا» با محوریت ایدئولوژی، در آثاری چون «ظلمت در نیمروز» آرتور کوستلر و «مزرعه حیوانات» اورول ارایه داد، که گویی هر نوع حکومت آرمانگرا، قرار است به «جهنم» روی زمین تبدیل شود و هر نوع ایدهی «اراده گرایانه» برای تحقق «عدالت» از بالا، جز سرنوشت محتومی یکسره غرق در سیاهی و تباهی در فرجام نخواهد داشت.
البته یکی از کارکنان این زرادخانهی تبلیغاتی، همین جناب «جرج اورول» بود که امروز کتاب «مزرعه حیوانات» او، با همه سادهسازیهایی که از ماجرای حکومت و جوامع انسانی صورت میدهد، با همهی نگاه تقلیلگرایانه و یکسویهی آن، با همه نمادپردازیهای ساده و سهل خود، به مشق کارآموزی مترجمان صفرکیلومتر کشور ما تبدیل شده است، چنان که بیش از 30 ترجمه متفاوت از آن تاکنون به بازار آمده است. برپایه سند سری که به تاریخ 21 مارس 1950 که توسط موسسه تحقیقات امنیتی رند (وابسته به پنتاگون) در واشنگتن انتشار عمومی یافت، اورول با سرویس اطلاعاتی بریتانیا (MI5) و دپارتمان پژوهشهای اطلاعاتی (IRD) ارتباط و همکاری داشته است.
مخاطب ایرانی نشان داده است که عاشق «جملات قصار» (آن چه که «پیام» خوانده میشود) و «نمادپردازی»های گلدرشت است. محسن مخملباف، سلبریتی سینما در دهه 60، این هر دو عنصر را به خوبی بلد بود و به وفور در آثار دهه شصتی خود به کار میگرفت. نمای نقطه نظر(POV) دوربین او از پشت آرم بنز در فیلم «عروسی خوبان» (1367) که شعارهای انقلابی روی دیوار در دفاع از «مستضعفین» را نشانه رفته بود، نقطهی اوج در هم آمیزی این دو فاکتور، در هنرمندان دهه شصتی است که بعدها به شاخصه یا امضای این مولفان هنری تبدیل شد.
از خود مخملباف تا سعید ابراهیمی فر، از مجید مجیدی تا بهرام بیضایی، از محمدرضا هنرمند تا داریوش مهرجویی و... همه در امتداد فیلمسازی دهه شصتی خود، نمادباز و نمادپرداز شدند و این ماجرا در داستاننویسی و ادبیات ما و آثار اسماعیل فصیح، هوشنگ گلشیری، امیرحسین چهلتن، عباس معروفی و بعدتر رضا قاسمی نیز تکرار شد. بهروز غریبپور، از همین سنخ است در همان فضا بالیده و در هنر به عرصه رسیده است.
از این رو، هیچ عجیب نبود که برای نوشتن به سراغ اقتباس از متنی مشهور برود که خود نمادِ «نمادپردازی» و «جملات قصار» از نوع سهلالهضم و سهلالوصول است: مزرعه حیوانات.
البته کارنامهی غریبپور نشان میدهد که او در نوشتن، بیشتر اهل اقتباس، آن هم از متون معروف و امتحان پس داده است. در این مورد خاص، «مزرعه حیوانات» نه تنها یک متن مشهور، که از فرط استفاده و اقتباس(فیلم، انیمیشن، اجرای صحنه، اجرای رادیویی، نمایش عروسکی، اقتباس آزاد ادبی به صورت نوول و داستان کوتاه و ترجمههای چندین باره) مندرس و مستعمل شده است. قصه خوکهای دانا، مِیجر پیر، ناپلئون، اسنوبال و اسکوئیلر که به ترتیب نماد لنین، استالین و تروتسکی و آندره ژدانف (الیت روشنفکران حاکم بر نظام سوسیالیستی) هستند، باکسر(اسب بارکش، نماد طبقه کارگر)، ارباب جونز(نماد فئودالیسم)، گوسفندان، بنجامین(الاغ رند)....در این سالها تخم طلای نظام لیبرال سرمایهداری برای ترساندن نسلهای مختلف از هر نوع «آرمانباوری» و «نظام باورها» بودهاند. جالب اینجاست که نخستین ترجمه از ترجمههای چندین و چندباره این متن (که به عنوان «قلعه حیوانات» نیز ترجمه شده) توسط انتشارات آمریکایی فرانکلین در ایران عرضه شده که رسما جزیی از زرادخانه تبلیغاتی اردوگاه سرمایهداری علیه بلوک شرق محسوب میشد و جزو سازمانهای پوششی سازمان اطلاعات مرکزی آمریکا (سیا) بود (فرنسیس استونر ساندرز در کتاب «جنگ سرد فرهنگی: سازمان سیا در عرصه فرهنگ و هنر» به تفصیل شرح این ماجرا را داده است).
جالب اینجاست که همین جوزف استالین، که در قالب شخصیت «ناپلئون»، نقش اول «مزرعه حیوانات» و هدف هیولانگاری جرج اورول است، تا قبل از مبداء 2 سپتامبر 1945 (پایان جنگ دوم جهانی)، در ادبیات سیاسی غربیها چندان هم هیولا نبود، چرا که همو بود که با رهبری اتحاد شوروی و گشودن جبهه شرقی در برابر ماشین جنگی آلمان نازی، منجی متفقین شد و پیروزی آنان را بر ارتش هیتلری رقم زد.
اما همزمان با پدیدار شدن نخستین نشانههای تقابل میان بلوک سرمایهداری که به «جنگ سرد» معروف شد، زرادخانه تبلیغاتی بلوک غرب به کار افتاد و ناگهان استالین کسی بود که در برنامه جدید اقتصادی یا «نپ»، «میلیون»ها اوکراینی را از گرسنگی و قحطی کشت و آدمکشی و خونخواری جزیی از مرام شخصیاش شد. نکته قابل تامل این که، همین عدد «میلیونها»نفر تلفات، در تبلیغات رسانههای غربی دربارهی برنامه «جهش بزرگ» مائو در چین هم با همان کیفیت تکرار شد. جالب اینجاست که در کتابهایی که در سیستم تبلیغاتی غرب دربارهی استالین و مائو نوشته میشد، این دو صرفا افرادی «سادیست»، «خونخوار» و «بیعاطفهای» بودند که جنون کشتن داشتند و دوران طولانی حکمرانی آنها، حتی یک دستاورد مثبت هم برای ملتهای ایشان نداشت. برای مثال، جان هالیدی و جونگ چانگ در سال 2007 کتابی در حجم حدودا نهصد صفحه با عنوان «مائو؛ داستان ناشناخته» منتشر کردند که در کل این 900 صفحه، حتی یک نقطه اندکی روشن درباره شخص مائو و دوران حکومت 30 ساله این «پدر خلق چین» وجود ندارد! و این قدرت مهیب «زرادخانه تبلیغاتی» غربیهاست.
اما اگر به صحنه تئاتر بازگردیم، اجرای عارفه آزرمی و سعیده خوشنژاد از متن اقتباسی غریب پور، حایز هیچ نکته برجستهای نیست و اصطلاحا هیچ «ارزش افزوده»ای نسبت به متن ندارد و از این لحاظ طبعا ایراد به متن اقتباسی غریب پور بازمی گردد.
مضافا اینکه، آماتوریسم و خامی حاکم بر اجرا در کنار مینیمالیسم تحمیلی بر متنی معروف درباره «انقلاب»، باعث شده که کار در حد یک اجرای دانشجویی جلوه کند. متاسفانه این مینیمالیسم، که بیشتر محصول توامان خسّت و روحیه «دورهمی انگار» حاکم بر این روزهای تئاتر است، محدود به این نمایش نمیشود و به یک اپیدمی تبدیل شده است، کما این که در این روزها، نمایش «قصر موروثی خاندان فرانکشتاین» (آتیلا پسیانی) که طبعا اقتباس از متنی است که «مکان» در آن هویت و نقش مستقل خود را در درام دارد، کل دکور قصر مخوف و وهمآور متن مورد اقتباس، به یک تختهی چرخدار فروکاسته شده که همزمان نقش تخت جراحی، گاری، میز ناهارخوری و تختخواب را ایفاء میکند. از این منظر، «قلعه حیوانات»، فقط اندکی از «قصر موروثی...» بهتر است. بازیها در لَختترین و تَختترین صورت ممکن قرار دارد و نه رشحهای از فرزانگی «میجر پیر» انتقال مییابد و نه حصّهای از جذبه سرد و آهنین «ناپلئون»... و خرد و خلاقیت انقلابی «اسنوبال»، به صورت کاریکاتوری از یک بچه درسخوان عینکی مدرسه درمی آید که محور فعالیتهای علمی همکلاسیها در آزمایشگاه است.
با این اوصاف، اگر غریبپور و تیم سازنده، تنها به هوای موجسواری بر فضایی که برای سیاهنمایی از «ایران» به راه افتاده، و زدن طعنه و کنایه و سنگر گرفتن پشت نمادپردازیهای حالا دیگر مستعمل و نخنمای جرج اورولی، برای متهم کردن نظام به «توتالیتاریانیسم»، در یک کلیشهی کسالتبار باز به سراغ «قلعه حیوانات» رفتند، باید گفت که در چنین روزگاری که «اپوزیسیوننمایی» سکه رایج بازار است و کلی کلاس و پرستیژ دارد و تازه در نهادهای همین نظام (از جمله وزارت ارشاد) زیر پای اپوزیسیوننمایان فرش قرمز پهن میکنند و پول و پروژه بر آنان عرضه میکنند، هر نوع مقایسه وضعیت سیاسی ایران امروز با وضعیت «بازنمایی» شدهی جنگ سردی از دوران استالین، به یک شوخی زننده بیشتر شبیه است. علاوه بر این که، نیش و کنایه زدن به نظام مستقر به سبک نوول جنگ سردی دهه 1940، در عصر انفجار اطلاعات و انقلاب شبکههای اجتماعی که بیپردهترین و حتی بعضا موهنترین انتقادات به حاکمیت صورت میگیرد، شجاعت هم محسوب نمیشود، بلکه شاید فقط یک «دهن کجی» بیمزه و تاریخ مصرف گذشته است.
این وجه از شخصیت و عملکرد امثال غریب پور هم بسی جالب و غریب مینماید که تقریبا 4 دهه است به همراه همفکرانش بر وزارت ارشاد سلطه دارند و با پول همین جمهوری اسلامی، فرهنگسرا ساختند و مدیر شدند و «بینوایان» مجلل روی صحنه بردند و امروز هم «اپرای عروسکی» می سازند، اما وقتی دست به قلم می شوند، متن مندرس و مستعملی چون «مزرعه حیوانات» را دوبارهنویسی میکنند تا احیانا با چند تشبیه و نطبیق و «نمادپردازی»، و نثار چند نیش و کنایه به آن «بالا»ها، ژست «اپوزیسیون» هم بگیرد که سخت سکه رایج این روزهای بازار است و عایدی دارد.
صرفا به متنی که به عنوان داستان نمایش در دیوار آن بر تیوال نقش بسته دقت کنید:
" قلعهی حیوانات داستان دژی است بدون انسان، اما حیواناتش «زمانی که سر به راه میشوند، آدم میشوند!» قلعهی حیوانات قصهی شعارها و شورهاست، شعارهایی که عاقبتشان پاک شدن با قلم نرم اما کاریِ باد و باران و آفتاب است و شورهایی که پایانش ... قلعهی حیوانات حکایتی است آزاد از هر زمان و مکان!»
این نوع نیش قلم زدن به «شورهایی که پایانش...» یا کنایهی مثلا شوخطبعانهی «...حکایتی است آزاد از هر زمان و مکان!» و آن علامت تعجب کذایی، از فرط تکرار در دستگاه تبلیغاتی دستگاه تبلیغاتی هژمونیک لیبرال-سرمایهداری، حتی بامزه هم نیست، چه برسد به شجاعانه. به هر حال، خوب است که امثال غریبپور کمی به روزتر باشند و سینمای روز را هم دنبال کنند و ببینند که آخرین نسخه تجویزی هالیوود در «بهشت» لیبرال-سرمایهداری، یک نوع نیهیلیسم ستیزهجو و ویرانگر است که فیلم «جوکر»(تاد فیلیپس/2019) ترسیم می کند. گرچه «جوکر»، بلاتردید، در این مقطع با هدف تحریک شورش در کشورهای متقابل با هژمونی واشینگتن(ایران، چین، روسیه و...) ساخته و پرداخته شده، ولی خواسته یا ناخواسته، واجد یک حقیقت تلخ و گزنده درباره تقدیر «فرد» معناباخته در جهان-زیست لیبرالی است. این نیهلیسم سیاهِ ستیزهجو(که میوهی لیبرال-سرمایهداری است) در آیندهای نه چندان دور، یقهی خود آمریکا را هم خواهد گرفت.
به هر روی، حکایت برخی ناشران و نویسندگان و کارگردانان پا به سن گذاشتهی وطنی با متون «ضدآرمانشهری» چون «مزرعه حیوانات»، شبیه حکایت چپهایی است که تا قبل از فروپاشی اردوگاه سوسیالیستی در 1991، به اتحاد شوروی به چشم سرزمین موعود مینگریستند و در گفتگوهای رفیقانه، استالین را «دایی یوسف» و همسایه شمالی را «خانه دایی یوسف» میخواندند، اما با فروپاشی شوروی دچار خلاء ایدئولوژیک شدند و با سر در استخر لیبرالسرمایهداری شیرجه زدند و خلاصه، هم در آن راه افراط پیمودند و هم در این.
انتهای پیام/