وقتی عواید یک کنسرت به مدرسه تبدیل شد / بلا آمد و رفت، مهر و و بخشایش هنوز پابرجاست
درود بر کسانی که برای یاری دادن به مردم شب تا به صبح نخوابیدند و با دلیری افسانهای، جان و مال انسانها را از چنگ سیل بدر آوردند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، در آبان امسال به همت چند هنرمند موسیقی تعدادی از دانشآموزان عشایری در استان لرستان صاحب مدرسه شدند. شرح این ماجرا را علیاکبر شکارچی در قالب سفرنامهای کوتاه شرح داده است. این سفرنامه را در ادامه میخوانید:
سفرنامهای کوتاه: علیاکبر شکارچی
تقدیم به دکتر محسن حجاریان
سیل این بلای آسمانی آمد و با بیرحمی آنچه را که تصورش نمیرفت، رُفت و رفت. حاصل این بلای آسمانی خاطرهای است هولناک در یاد مردمی که مات و مبهوت همه چیز خود را در یک شبِ به صبح نرسیده، از دست دادهاند.
درود بر کسانی که از دور و نزدیک با کمکهای فراون همدل و همدرد مردم بودند و هستند. درود بر کسانی که برای یاری دادن به مردم شب تا به صبح نخوابیدند و با دلیری افسانهای، جان و مال انسانها را از چنگ سیل بدر آوردند.
اطمینان دارم حتی آنانکه دستشان از هر کمکی کوتاه بود، شب تا به صبح با تصور و خیالِ درماندگیِ آن مردمِ بلا دیده در اندوهی عمیق چشم برهم ننهادند.
سیل فروکش کرد و هجوم مردم یاری رسان هم فرونشست، از نگاه بسیاری از مردم منطقه میتوان دید که در خیال و در ذهن خود به یاد میآورند و با خود میگویند، این چه دست بیرحمی بود که در ناباوری، تمام هستیمان را و هر آنچه که با آن خاطره داشتیم در بهاری بیرحم همه را با شقایقهای نودمیده لرستان شست و با خود به دریا ریخت؟
یادآوری و باز آفرینی این خاطره هولناک، روان هر انسانی را تیره و تار میکند، ولی روی سخنم با آنان است که برساحل نشستهاند. به قول حافظ:
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هائل / کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها
درود بر مردم سیلزده که در آن شب تاریک و گردابی چنان هایل، با دلیری ایستادند و دُم بر نیاوردند. مگر غیر از این از مردمانی که رزق و روزی خود را از صخرههای خشن زاگرس بیرون میکشند، انتظار میرود. این مردم خود و نیاکانشان عمری را با دلیری، صبوری، مناعت طبع و قناعت و بخشندگی و بزرگمنشی گذراندهاند. این مردم نگاهشان بر دستان و اندیشه خود و بردستان برآورندهی چرخ بلند است، نه بر دستان مردمانی زمینی.
سپاس از جهاندار فریادرس / نگیرد به سختی جز او دست کس
در منزل خانوادهای سیلزده در پلدختر روبروی بانویی سیلزده که همه چیز را از دست داده بود نشسته بودم. در عمق نگاهش نه من، که جهاندار فریادرس بر تخت نشسته بود. آنچنان آرام و بینیاز سخن میگفت و نگاه میکرد، تو گویی تخته فرشی رنگین است بر سیلی آرام و روان بیهیچ تمنایی.
او میدانست ما برای کمک به او آمدهایم ولی باور کنید اگر خون مهماننوازی لُری در رگان او نبود از سر بلند نظری و بی نیازی حتی ما را به خانه هم راه نمیداد.
و من به خاطر آوردم گفته آن عارف بزرگ لبنانی «جبران خلیل جبران» را که گفته است: «هنگامی که از مال خود چیزی میدهید، چندان چیزی ندادهاید، اگر از جان خود چیزی بدهید آنگاه به راستی بخشیدهاید. آیا چیزی هست که بتوانی از بخششش دریغ کنی؟ هر آنچه داری روزی از تو گرفته خواهد شد. پس همین امروز ببخش تا فصل دهش از آن تو باشد نه از آن میراثخوارانت. بخشندگان را دریا دل مادر است و خدای بزرگ پدر. هدف دوم سفر من با دوستان همراهم افتتاح مدرسهای عشایری در روستای «مُنجر» بود.
در سیویکم مرداد 1398 دو هنرمند برجسته، دو نیک اندیش و خوشنواز چیرهدست؛ بهداد بابایی و نوید افقه، کنسرتی جهت کمک به سیلزدگان لرستان اجرا کردند و مرا برگزیدند تا درآمد حاصل از هنرنمایی درخشانشان را برای آسیبدیدگان سیل هزینه کنم. پس از پژوهش و پرس و جوی بسیار سرانجام دوستان و یاران همراه؛ مهندس ابوالحسنی که در نصب سه مدرسه عشایری دیگر حضور فعالِ مادی و معنوی داشته است و حسن نجاریان کوهنورد سرافراز که برای سرفرازی ایران عزیز نخستین ایرانی فاتح اورست و شش قله بالای 8 هزار متر با چندین مدال طلای جهانی، این بار بر قله کردار نیک با ما آمد تا مانند کوه بر او تکیه کنیم. قرار بر این شد تا این پول برای ساخت مدرسهای عشایری در لرستان هزینه شود.
این کار مهم عملی نمیشد اگر موافقت و همکاری همه جانبه دلسوزانه، مهندس قنایی از طرف اداره نوسازی مدارس عشایری و دوستان و هم ولایتیهای عزیزم آقایان؛ جمشید ملکآسا، و مصطفی پاپی از طرف اداره آموزش عشایر در میان نبود.
به هر روی با هماهنگیهای دوستان تهرانی و خرمآبادی روز پانزدهم آبان 1398 برای افتتاح این مدرسه تعیین گردید. حیف است نگویم قبل از حرکت از تهران دوستان عزیزم آقایان: رئیس دانی مسئول انتشارات نگاه، مهندس رضا بابکی عضو انجمن حامی مدرسه ساز و دکتر ادیب طوسی، مهندس ابوالحسنی و همسرشان خانم دکتر سهیلا اصغری و حسن نجاریان و سرکار خانم مریم رجبی؛ مرا با مقدار بسیاری زیادی از کتاب و نوشت افزار، پیراهن و شلوار و گرمکن بچهگانه همراه با عروسک و اسباب بازی و نقل و شیرینی برای افتتاح این مدرسه فرستادند.
درود بیکران بر این عزیزان که با یک اشاره نگذاشتند ما دست خالی به دیدار آن بچههای مدرسه و افتتاحش برویم.
دوستان عزیزی که نام بردم شاید خودشان هم از ذکر نامشان راضی نباشند، ولی لازم دانستم در این سفر نامه کوتاه، بگویم در این سرزمین هرگز همدلی، همیاری و مهربانی نخواهد مُرد. و پاسخ آنان برای من و هر خواننده این متن پندی است جاودان.
میخواستم بگویم مثل زلزله بم، رودبار و سیل لرستان و.... همیاری در خون این مردم نجیب و با دودمان کهن نهفته است.
من خدا را و آنان را سپاس میگویم که با یک تلفن و شرح سفر، این دوستان چنین بخشیدگی و شاباشی از خود نشان دادند.
بیا تا همه دست به نیکی بریم / جهان جهان را به بد نسپریم
که گر دو برادر نهند پشت به پشت / تن کوه را خاک ماند به پشت
«فردوسی»
روز پانزدهم آبان 1398 ساعت پنج صبح از منزل مهندس قنایی با دو ماشین و 9 نفر سرنشین، خرمآباد را به طرف روستای مُنجر ترک کردیم. صبحانه را در راه خرمآباد به اندیمشک در رستورانی خوردیم و ادامه راه دادیم.
در هر پیچ و خم این اتوبان، کوهستانِ زاگرس شکوهِ صخره و دره و رود را با زیبایی وصفناپذیری به نمایش گذاشته بود. پس از دو ساعت رانندگی در کیلومتر چهل اندیمشک از اتوبان خارج شدیم و به اقلیمی گرمسیری که درختان کُنار و ابریشم وحشی از ویژگیهای آن است، وارد شدیم. گرچه گویش مردم این منطقه لُری است ولی محیط و طبیعت خشک آن یادآور مردم عرب زبان خوزستان بود. به موازات جاده دره عمیقی که مشابه آن در اصفهک طبس به «کال جنی» یا دره «جنها» معروف است، تا ارتفاعات پرپیچ و خم زاگرس به سمت خرمآباد همراه ما ادامه داشت. در واقع از طریق کوهستان به طرف خرمآباد برگشتیم. به تدریج اقلیم گرمسیری به اقلیم جنگلهای انبوه بلوط بدل شد. ارتفاعات و چشماندازهای زیبا و گردنههای هول انگیز هر بینندهای را میخکوب و مجذوب خود میکرد. در کوهستانی بکر و با فرمهای منحصر به فرد قامت صخرهها.
بر سر دوراهی مسیر ما از دور گنبد کبودِ شاهزاده احمد پیدا بود. مردم با سنگ چینهای مخروطی شکل از دور سلام و ارادت خود را نسبت به شاهزاده احمد به یادگار نهادهاند.
از جاده آسفالت خارج شدیم و در جادهای خاکی به طرف «مُنجریها» حرکت کردیم.
پس از حدود نیمساعت رانندگی و در میان چشماندازهای زیبا و شنیدن صدای کبک و گله و پرندگان، تصمیم گرفتیم ناهار را قبل از رسیدن به روستا بخوریم تا مردم مهماننواز آنجا را به زحمت نیانداخته باشیم.
در چشم برهم زدنی زیرانداز گسترده شد. آتش بلوط و سیخهای کباب که از رسومات ما مردمان لرستان است، برپا شد.
در فاصله زمان اندکی پس از ناهار به جایی رسیدیم که از فاصله دور در لابهلای درختان بلوط میتوانستیم رنگ سفید و آبی کانتینر مدرسه را به سختی ببینیم.
چند تن از جوانان روستا برای حمل وسایلی که همراه آورده بودیم، از کوه سرازیر شدند و پس از عبور از بستر رودخانهای خشک، عرقریزان رسیدند و پس از خوشامدگویی، هر کسی نسبت به تواناییاش باری بر دوش انداخت. من که در کوهنوردی زانویم آسیب دیده است، با دو عصا و زانوبند، لنگ لنگان با شادمانی و آوازخوانی بختیاری انگار به دیدن معشوق نادیده میروم یا مثل بردن جهاز عروس به دنبال همراهان با فریاد بلند میخواندم و میرفتم!
گرمسیری مو تونی شو سیت نیکونُم خو / پُل کول ببرم
ترجمه: همه محصول و زندگیِ گرمسیر من تویی و من برای تو شب خواب ندارم افسوس که کوه هولناکی بر سر راه ماست
اِ هنا ماله هنا رمنه بُردِن / جاهلونه پی زنوکل همه مُردن
ترجمه: ای داد ای کمک رمه را بردند و همه جوانان دلیر که دزدان را تعقیب میکردند از دست برفتند.
لا و لایی بر کرد چشمه شتیری / دس کُنم دِگردنت اِ سُزه شیرین
ترجمه: در کمرکش کوه بردکَر و کنار چشمه شتیری دست بر گردنت کنم ای سبزه شیرینم
پس از حدود یکساعت کوهنوردی در شیبی تند، مدرسه کانتینری به رنگ سفید و آبی در حالی که یک نفر بر بام آن آخرین اتصالات آنرا وصل میکرد، هویدا شد.
نفس زنان بر سنگی در برابر کانتینر نشستم و در خیال با او چنین سخن گفتم:
ای مه، ای پارههای ورق آهنین به هم تنیده چرا اینقدر دیر آمدی؟
ای مه، چرا آغوش خود را چهل سال بر روی بچههای برآمده از سخرهها نگشودی؟
ای مه، شرم از ریش سفید و پای لنگ من نکردی که برای گشودن درهایِ تو این همه راه بیایم؟
آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا / بیوفا حالا که من افتادهام از پا چرا
آقای مصطفی پاپی، برنامهریزی کرده بود تا بچهها اول به مدرسه قدیمی بروند و در یک حرکت نمایشی از آنجا به مدرسه جدید برگردیم.
بچههای دختر و پسر با کیف و کتاب در کانتینر پشت میز و نیمکتهای تمیز با زمینی هموار و با نگاهی به در و دیوار و سقف بلند و ایمن کانتینر، دل نمیکندند آنجا را ترک کنند.
به هر روی به ناگزیر بلند شدند و همه با هم به راه افتادیم.
حدود صد متری آنسوتر در کنار خرپشتهای از سنگهای بدقوارهای که بد سلیقه روی هم تلنبار شده بودند؛ بر بام پلاستیکی آن پرچم سه رنگ جمهوری اسلامی ایران برافراشته بودند و در بادی که از هر سو می وزید، سرگردان در احتزاز بود.
همواره برافراشته شدن پرچم مایهی سرافرازیست، اما دیدن این پرچم در کنار آن تودهی سنگ انباشته بر روی هم با سقفی کوتاه و نفسگیر در آن مکان فراموش شده در شکلی بسیار بدوی، حقیقتا هیچ غروری را در من برنیانگیخت.
بیایید با خود پیمان ببندیم پرچم سرافراز کشورمان را فقط در جایی برافرازیم که حقیقتا سزاوار برافراشتن باشد.
درود بر مردمی که در این کوهستان بیفریادرس، طالب علم و سوادند و خود را زیر سایه پرچم سه رنگ ایران زمین در امان میدانند.
بخوانیم این جمله در گوش باد / چو ایران نباشد تن من مباد
در چشم بر هم زدنی بچهها با معلمشان که بومی همان منطقه است در مدرسه قدیمی جای گرفتند. دختر بچهای که تازه به کلاس اول آمده بود، در میان آدمهای غریبه از ترس آمپول زدن به گریه افتاد.
گُشتاسب معلم خوشرو و مهربان مدرسه گفت: «این مدرسه حدود 15 خانوار عشایری را با حدود 20 دانش آموز پوشش میدهد. مردم این روستا بختیاری از طایفه تات خیری و تیره چراغی هستند که دامنه کوچشان از اینجا تا اطراف دریاچه گهر نزدیک دورود لرستان است.
در این مدرسه 6 مقطع تحصیلی دختر و پسر به طور مختلط در کنار هم درس میخوانند. وقتی همین کلاس اولی را درس میدهم همه درسهای او را گوش میکنند و هنگامی هم که کلاسهای دیگر را درس میدهم همگی ناچارند گوش کنند. تدریس در مدارس عشایری بدون تعطیلی پیوسته ادامه دارد. به بیان دیگر متون درسی از 15 مهر شروع میشود و تا قبل از کوچ بهاره یعنی اول فروردین بایستی تمام شوند. اگر به ناچار کوچ انجام شود و دروس باقی بمانند در چادرهای عشایری در توقفهای کوتاه و در نهایت در توقفگاههای اصلی درسشان به پایان میرسد.»
گشتاسب میگفت: «در روزهای بارانی صدای بارش باران بر روی پلاستیک سقف به حدی است که بچهها نه صدای مرا میشنوند و نه صدای یکدیگر را.»
در طول صحبتهای گشتاسب به یاد دشواریهای آموزش عشایری زنده یاد محمد بهمن بیگی، آن دلیر مرد قشقایی که بنیانگذار آموزش عشایری است افتادم. درود بر روان آن بزرگ مرد ایلیاتی باد. خواندن کتابهای آموزنده و پرمهر آن نویسنده توانا را به همه علاقهمندان ادب و فرهنگ پیشنهاد میکنم. همان تاثیری که هر خواننده از خواندن شاهنامه میگیرد، با خواندن نوشتههای او، غرق در شوق، امید، غیرت و فرهنگخواهی میشود.
از گشتاسب پرسیدم خروجی فعالیت آموزشی در چنین مدارسی چیست؟
گفت: «از این روستا لیسانسهها و خلبان هم برآمده است.»
در خاتمه این گفتگوها از مدرسه قدیم همه بیرون آمدیم و شاگردان به صف در جلو و اهالی و همراهان به دنبال آنان به مدرسه جدید رفتیم.
شادمانی بچهها در بهشتی خیالی پشت میز و نیمکت در فضایی رویایی وصف ناپذیر است.
ما بزرگترها در چنین شرایطی، تحلیل اجتماعی و نقد و بررسی را به گفتگوی عقلمان در هم میآمیزیم، ولی بچهها فارغ از دنیای ما بزرگترها، آمیخته با شادمانی و ذوق کردن غرق در رویابافی و خاطره آفرینی میشوند.
مصطفی پاپی ما را و همه را به گِرد آمدن در جلوی کانتینر دعوت کرد و با پخش آیاتی از قرآن مجید و سرود جمهوری اسلامی مراسم افتتاح را در سکوت کوهستان رسمی کرد. پاپی متن زیبایی را قرائت کرد. پس از سخنان جمشید ملکآسا، مرا به تریبون صحرایی بدون تشریفات و میروفن و حقیقتا خیلی صمیمی دعوت کردند. من باردیگر از همه کسانیکه برای برپایی این مدرسه کمک کرده بودند با ذکر نام تشکر و قدردانی کردم. در خاتمه همین را گفتم که مردمی که قوت خود را از دل این طبعت وحشی و صخرههای خشن بیرون میکشند، اطمینان دارم خودِ این مردم خالق زیباترین اشعار و آهنگهای کار، کوچ، سور و سوگ هستند و موسیقی دستگاهی هم مدیون خلاقیتهای هنری و فرهنگی آنان است، میتوانند دانش خواندن و نوشتن را هم با هر دشواری در این شرایط بیاموزند.
با پخش هدایا بین بچهها و اهالی و خوردن چای و شیرینی و گرفتن عکسهای یادگاری کار افتتاح مدرسه به غروب کوهستان مهتاب پیوست و ما به سختی و دلتنگی توانستیم از چنگ اصرار آنان برای شام خوردن بهدرآییم.
با خداحافظی پرمهری که هنوز گرمای دستان آنان را حس میکنم جدا شدیم. پس از یک ساعت پیاده روی، رنگ سفید و آبی کانتینر هنوز بریال کوهستان میدرخشید.
آسمان بود و مهمتاب و درههای سیاه و اجاق روشن سیاه چادران که شعله روشناییشان در دل آن سیاهی از دور میدرخشید.
علیاکبر شکارچی - بیست و سوم آبان 1398
انتهای پیام/