راه سوم؛ نگاهی به «سایههای باغ ملی»
محسن هجری نویسنده رمان «سایههای باغ ملی»، قصد انتقال این را به خواننده دارد که گویی همیشه مجبور نیستیم بر سر دو راهی گیر کنیم، همواره راه سومی وجود دارد.
خبرگزاری تسنیم، علی الماسی زند:
مطالعه این اثر برای جوانان مذهبی، دغدغهمند و صاحب اندیشهای که روشنفکری مذهبی و خصوصاً زندهیاد دکتر علی شریعتی برایشان موضوعیت دارد، راهگشا و برای آنانکه از این دوره عبور کرده و در جوانی شیدای روشنفکری مذهبی بودهاند، قطعاً دارای لذتی نوستالژیک است. اشارههای ظریف به برخی مفاهیم مناقشهبرانگیز در آرای شریعتی ـ فارغ از شور و هیجان آنها ـ حتماً مشتریان قدیم و جدید آرای شریعتی را به تأمل وامیدارد.
پیرنگ اصلی داستان حول وقایع سه سال از زندگی پسر جوانی شکل میگیرد که پس از قبولی در رشته جامعهشناسی در دانشگاه تهران ـ علیرغم میل پدرش ـ از سبزوار راهی پایتخت میشود. این جوان از مریدان شریعتی است و پدرش هم عضو سابق جبهه ملی و از زندانیان سیاسی پس از کودتای سال 32 است. بهجز چند صفحه اول داستان به کودتای 28 مرداد، تمام وقایع مربوط به پیرنگ اصلی در فاصله سالهای 1349 تا 1352 (ه.ش) اتفاق میافتند. خواننده در رمان «سایههای باغ ملی» در مورد عشق، نفرت، مرگ، اسارت و سفر میخواند، هر آنچه میتواند چاشنی درام را در اثر پررنگتر کند.
بنمایه (موتیف) داستان را میتوان دوگانههای حیرانکنندهای دانست که گهگاه در پیرنگهای فرعی نیز دیده میشوند. انسانهایی سر دو راهی انتخاب قرار میگیرند و هرچه بالا و پایین میکنند، عمیقاً قادر به تأیید هیچیک از دو راه پیش رو نیستند. دوگانههایی چون سنت و مدرنیته، ارزش و سود، اُمُّلیسم و فُکُلیسم، دریوزگی و مرگ، باتلاق و آتشفشان و حتی رستم و سهراب!! انسان، تردید، سؤال، هراس، اضطراب و انتخاب مفاهیمی است که جوان قصه ما از طریق آموزههای شریعتی (اگزیستانسیالیسم سارتری)، در خود مییابد و بهنوعی خودآگاهی میرسد اما گویی این خودآگاهی نظری، با فراز و نشیبهای این سه سال از زندگیاش، به یقین تبدیل میشوند. در واقع بر اساس آموزههای شریعتی آگاهی از وضعیت خویشتن، انسان را مضطرب میکند. برای رهایی از این اضطراب است که انسان خود را در معرض انتخاب میبیند. انتخاب برای تعیین تکلیف، برای رهایی از تعلیق، برای تعیین ماهیت خویش. اینجا به یاد آن عبارت شریعتی میافتم که «بههرحال سه ره پیداست: پلیدی، پاکی، پوچی» در اینجا شریعتی انسانهایی را که انتخاب نمیکند، پوچ معرفی میکند و انتخاب پلیدی را از بیانتخابی ارزشمندتر میشمارد و بر همین مبناست که در اثر ارزشمند خود "هبوط" ، شیطان عصیانپیشه را تحسین میکند و از بسیاری انسانهای پوچِ "باری به هر جهت" برتر میداند.
در سیر داستان مدام افراد مختلف با جنسیت، سن، تحصیلات و سطح مالی و اجتماعی متفاوت، با یکدیگر در گفتوگو و بحث هستند که راه کدام است؟ انسانهایی که همه به نجات جامعه از غول استبداد و ستم میاندیشند اما در مسیر دستیابی به این هدف توافق ندارند. در این گفتوگوها نیز همواره دوگانهها یا دوقطبیهایی مطرح است که شخصیت اصلی داستان (سامان) را حیران میکنند.
اما آنچه محسن هجری نویسنده رمان، قصد انتقال آن را به خواننده دارد گویی این است که همیشه مجبور نیستیم بر سر دو راهی گیر کنیم، همواره راه سومی وجود دارد. در مسیر پرورش این ایده، از کلام شریعتی بسیار بهره میبرد. هم بهطور مستقیم آنجا که شخصیت اصلی داستان به حسینیه ارشاد میرود و پای سخنرانیهای ایشان مینشیند و همچنین بهطور غیرمستقیم و از زبان شخصیتهای داستان. چند مثال از پرورش این ایده در بستر قصه:
- اوایل داستان زمانی که سامان تازه به تهران آمده، در دانشگاه با دخترانی مواجه میشود که با دوگانهای که از طریق خانواده برای او ترسیم شده بود، تفاوت داشتند. در سیر داستان از زبان شریعتی به راه سومی برای هویتسازی زن روشنفکر امروز اشاره میشود که ورای املیسم و فکلیسم است، درواقع «متمایز از خالهخانباجیها و نازنینهای مانیکورزده»
- نسرین، دختر همسایهی دیواربهدیوار خانوادهی سامان در سبزوار است و ماجرایی عاشقانه را با وی تجربه میکند. دختری که جزوههای شریعتی را میخواند و قصد تغییر و فرار از ارتجاعات سنتی را دارد. او هم در ابتدا خود را بر سر یک دو راهی حس میکند: ازدواج اجباری یا فرار از خانه !! اما نهایتاً راه سومی برمیگزیند. میماند و مقاومت میکند. نه ازدواج اجباری و نه فرار، بلکه صبر و انتظار برای بازگشت سامان.
- در اواخر داستان زمانی که ساواک سامان را دستگیر کرده، از او میخواهند تا یا با آنها همکاری کرده و جاسوسی مبارزین ضدحکومت را کند و الا به شکل تحقیرآمیزی با تزریق مواد مخدر کشته خواهد شد. او خود را در مقابل دو راهی دریوزگی و مرگ فلاکت باری میدید که حتی قهرمانانه هم نبود و خونش را به هدر میداد. او در پی راه سوم بود. «راهی که فراتر از دریوزگی و قربانی شدن باشد».
سامان با ورود به تهران بهعنوان پایتخت و دریایی از انسانها و تفکرها و ایدهها، کمکم میآموخت که همهچیز آنطور که پیشتر معتقد بوده، چهارچوببندی شده و از پیش تفسیر و تعیین شده نیست. این بهنوعی نقد نگاه ایدئولوژیک است که کاملاً نامحسوس و به شکلی انضمامی در بستر روایت پهن شده است.
با اینکه نویسنده مشخصاً متأثر از شریعتی است اما به نظر میرسد نقدهایی هم به او دارد و اینها را در لابهلای بحثها و شک و تردیدهای شخصیت اصلی داستان میتوان دید. آموزه "راه سوم" گرچه از آرای شریعتی قابل استخراج است اما گویی از نظر نویسنده، با شریعتی و آرای وی نیز میتوان همینگونه مواجه شد. برای مثال در جایی از شریعتی نقل میکند که «این خاصیت ایدئولوژی است که برای هر مشکلی راهحلی پیشنهاد میکند و بنبستی پیش روی خود نمیبیند» بعد میگوید «برای اینکه عیار این راهحلها مشخص شود به زمان نیاز است و اگر غلط باشد با زمان ازدسترفته چه باید کرد؟» در واقع نویسنده قصد دارد تا بلاضمانت بودن رویکردهای ایدئولوژیک را گوشزد کند و این نقدی است که بهانحای مختلف در سیر داستان اظهار میشود.
در اواخر قصه به بهانه آرامگاه سهراب در سبزوار، سخن از رستم و سهراب به میان میآید و اینکه فردوسی در آنجا از سهراب بدگویی نکرده و برعکس سردار ایرانی یعنی رستم دستان را «از عرش به فرش آورده است». در اینجای قصه، گویی ایدئولوژی را به رستم و آنچه را از سنت و مدرنیته خواسته و ناخواسته از دست میرود و در ابهامها و نمیدانمها مفقود میشود، به سهراب تشبیه کرده است. این سؤال در متن مستتر است که چرا باید رستم و سهراب دوگانهای باشند که نهایتاً تنها یکی از آنها باقی بماند؟! کمی بعد هم اشارهای به راننده اتوبوسی میکند که مرگ و زندگی مسافران در دست اوست. مسافران مجبورند که به او اعتماد کنند. اعتمادی که هیچ تضمینی ندارد. این راننده ما را به یاد هر شخصی میاندازد که ارائهدهنده آموزههای ایدئولوژیک است. این مثال قطعاً شریعتی را نیز شامل میشود. البته به نظر میرسد نویسنده دیالکتیک شریعتی را بیش از آنکه جدلی بخواند، به معنای دیالوگ نزدیک میداند.
اما فارغ از نقدها، نویسنده در پیگیری دغدغه اجتماعی شخصیت اصلی داستان در مورد نجات جامعه از استبداد، آموزه اصلی شریعتی یعنی "آگاهی" را بهعنوان قدم اول در این مسیر، اثبات میکند. پدر سامان سابقاً زندانی سیاسی بوده و همواره آثار ناشی از سرخوردگی کودتای 28 مرداد را با خود دارد. در تمام گفتوگوهای سامان با پدرش یا با همکلاسها و مخاطبان شریعتی و حتی چپها، این سؤال مطرح است که روشنفکر باید آگاهی دهد یا باید وارد میدان شود؟ آیا آگاهیبخشی صرف بیفایده نیست؟ آیا مثلاً مبارزه فیزیکی بدون همراهی مردم امکان دارد؟ آیا مردم بدون آگاهی اصلاً همراه میشوند؟ آنچه داستان به ما میآموزد این است که روشنفکر باید با مردم همراه باشد و تغییر در جامعه بدون آگاهی و همراهی و خواست مردم امکانپذیر نخواهد بود. مثال جالبی از اوایل داستان: سامان که هنوز خام است و تهران نرفته و با آن انبوه مشکلات مواجه نشده است، میخواهد آب حوض حیاط را عوض کند، ماهیها را در سطلی میاندازد و به ماهیها میگوید: «یک خورده دندان روی جگر بگذارید تا سرزمین مادریتان را تمیز کنم»، او بعدها متوجه میشود که جامعه حوض نیست و انسانها هم ماهی نیستند تا اینگونه جامعه از فساد و استبداد نجات یابد. امر پایدار انسانی با اختیار و انتخاب گره خورده و این دو، زمانی میسر میشوند که انسان و به تبع آن جامعه به خودآگاهی رسیده باشد.
در بستر قصه اشارههای زیادی به وقایع کودتای 28 مرداد و خیانت حزب توده و حیرانی و خطای مردم در پشتیبانی مصدق، شده است. گویی نویسنده اینجا هم میگوید، اگر مردم به آگاهی لازم رسیده بودند، حتماً بهعنوان راه سومی میان شرق و غرب، برای مصدق و جبهه ملی در آن برهه تاریخی، مثمر ثمر واقع میشدند. بارها این آموزه تکرار میشود که «إِنَّ اللهَ لاَ یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُواْ مَا بِأَنْفُسِهِمْ. و این تغییر قطعاً بدون آگاهی میسر نخواهد بود. در جایی از قصه، از شریعتی این سؤال پرسیده میشود که: در این روزگار از کجا بدانیم که باید "حسین" باشیم یا "زینب" ؟ آنچه از پاسخ شریعتی و گفتوگوهای ادامه داستان برمیآید این است که روشنفکر در این زمانه "عسرت" در جامعه شبه مدرن، برخلاف آن واقعه تاریخی در کربلا، ابتدا باید زینب باشد و آگاهیبخش، و بعدازآن حسین باشد و جان برکف.
نهایتاً و در پایان داستان، تکلیف سامان تا حدی مشخص میشود. او در اتوبوس به سمت جنوب در حرکت است تا نه آدمفروشی کند و نه قربانی شود. اتوبوس به سهراهی رسیده بود که «یک سرش به باتلاق ختم میشد، راه دیگرش به کوه آتشفشان میرسید و راه سومش از میان کویر میگذشت» و «کویر میتوانست یک انتخاب باشد». کویری که اینجا آمده، همانطور که میدانیم اشاره به سخنان شریعتی است که «کویر، این هیچستان پر اسراری که در آن، دنیا و آخرت، روی در روی هماند. دوزخ زمینش و بهشت، آسمانش، و مردمی در برزخ این دو ...» و در واقع به این نکته اشاره دارد که روشنفکر در زمانه عسرت، در میانه ارتجاع باتلاقی و انفجار آتشفشانی و عجول مدرنیته، راه سومی میتواند داشته باشد و آن انتظار در کویر است؛ چراکه هنوز جامعه آگاه نشده و این را محسن هجری در سطور پایانی رمانش اینگونه بیان میکند: «سنگینی سر مسافر بغلدستی را روی شانهاش احساس کرد. صدای خُرخُرش خبر از خوابی عمیق میداد. ... در کنار نیمکتهای خالی باغ ملی سایههای مبهمی میدید که ایستادهاند.» شاید «سایههای باغ ملی»، آن بخش از ملتاند که (در آن روزگار) هنوز به خودشناسی و تمییز هویت خویش نرسیدهاند و در جامعه با سایه فرقی ندارند.
انتهای پیام/