وقتی رزمندگان از ایستادگی خود مقابل دشمن حیرت کردند
یکی از فرماندهان لشکر ۱۷ علیبنابی طالب استان قم ماجرای حیرت از ایستادگی دربرابر دشمن بعثی را بیان میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، دوران هشت سال دفاع مقدس دورانی لبریز از شجاعت، حماسه، غیرت و عزت بود.در آن دوران رزمندگان و سربازان جان بر کف با دستان خالی و ایمانی قوی در مقابل دشمن تا بُن دندان مسلح ایستادند و پیروزی رسیدند.
مصطفی نجفی از فرماندهان لشکر17 علیبنابیطالب استان قم ، ماجرای ایستادگی حیرتآمیز خود را در کتاب «به گوشم» را اینگونه تعریف میکند:«برای عملیات بدر به منطقه اعزام شدیم. من مسئول گروهان بودم. گردان ما حضرت رسول (صلیالله علیه و آله و سلم) به فرماندهی شهید «اللهیاری» بود.
آن زمان تعداد نیروها کم بود، برادر عراقی مسئول محور گفت: گردان شما باید به خط پدافندی طلائیه برود؛ اما ما چون میخواستیم در عملیات شرکت کنیم مخالفت کردیم. ایشان کمی ناراحت شد و گفت: «این یک دستور است و شما باید به خط طلائیه بروید.»
ما سه گردان قبلا هم برای پدافندی خط طلائیه رفته بودیم و وظیفه حفاظت از آن جا را به ما داده بودند و حالا باید یک بار دیگر این مسئولیت را قبول میکردیم. دستور را اطاعت کردیم و رفتیم با شروع عملیات کادر گردان هم رفت و تنها کادر گروهان ما که 84 نفر بودیم و 50 نیروی کم تجربه که از شهرهای مختلف بودند در آن جا ماندیم و باید 5 کیلومتر خط را پدافندی میکردیم.
در آن جا 4 کمین خیلی خطرناک بود. چند تن از برادران را به داخل کمینها فرستادیم. به دلیل خطرناک بودن مسیر و مکان کمینها کمتر کسی جرئت میکرد که برای بردن غذا به آنجا برود. لذا این مسئولیت را تقسیمبندی کردیم و به برادران سپاهی گفتیم شبی دو نفر غذا و مهمات را به کمینها برسانند.
در آنجا وضعیت طوری بود که حتی اگر دشمن تیراندازی میکرد ما اجازه تیراندازی نداشتیم. با شروع علمیات بدر تمامی نیروها برای شرکت در علمیات رفتند و آن منطقه خالی شد. چون مسئول خط شده بودم به مسئول محور گفتم: «منطقه را با این چند نیرو نمیشود نگه داشت.» اما ایشان گفت: «باید این جا را نگه دارید.»
مسئول آن 50 نیرویی که فرستاده بودند یکی از بچههای سپاه قم بود، او را مسئول یکی از کمینها کردم و توضیحات لازم را به ایشان دادم که باید به کمینها بروید تا بتوانیم نیروها را تقویت کنیم و گفتم که مسافت کمینها چگونه است و چه موانعی وجود دارد. ایشان بعد از توحیه شدن به همراه 2 نفر از بچهها حرکت کردند و در کمین 2 پیاده شدند و از آنجا به کمین 3 و بعد 4 رفتند.
از کمیل 4 تا کمین عراقیها 3 متر فاصله بود و آنها اشتباهی به میدان مین عراق رسیده بودند. نیروهای عراقی با دیدن آنها به دنبالشان دویدند و یکی از آنها به روی مین رفت و پایش قطع شد؛ چون نمیتوانست عقب بیاید به اسارت عراقیها درآمد. اسامی نیروها هم همراهش بود که به دست دشمن افتاد. آن دو برادر دیگر فرار کردند و به کمین 4 رسیدند.
شب عید بود، اوایل شب بچهها توی آن حال و هوا تیر هوایی شلیک میکردند؛ ناراحت شدم و گفتم: «تیراندازی نکنید چون امکان داره دشمن به مواضع ما پی ببره و متوجه تعداد نیروهای ما بشه.»ساعت 10 شب دشمن شروع به ریختن آتش کرد، ابتدا روی کمینها آتش ریخت، سریع به سنگر فرماندهی رفتم و با کمینها تماس گرفتم. ابتدا تماس با کمین 4 قطع شد، بعد با کمین 3 تماس گرفتم در حال صحبت کردن بودیم که گفت دیگه با ما صحبت نکنید و ارتباط قطع شد. امکان تماس با کمین 2 هم نبود. سریع با محور تماس گرفتم اما مسئول محور هم خودش رفته بود عملیات و شهید شده بود.
به هر طریقی بود با مسئول لشگر تماس گرفتم و وضعیت خط طلائیه را برای ایشان توضیح دادم که امکان دارد دشمن جلو بیاید و این قسمت را از ما بگیرد، هر چه سریعتر به ما نیرو برسانید. آن شب تصمیم گرفتم با 10 تن از نیروها به وسیله قایق خودم را به کمینها برسانم تا از اوضاع بچهها و وضعیت دشمن اطلاع پیدا کنم. در زیر آن آتش تا اسکله رفتم، دیدم که همه قایقها را زدهاند و زیر آب رفتهاند و دیگر هیچ قایقی نمانده است.
راهی در وسط محور وجود داشت، اما به خاطر سنگینی آتش نمیشد رفت؛ نیروها رابه خط بازگرداندم. 15 کیلومتر خط در دست ما بود که 5 کیلومتر آن آب و 10 کیلومتر هم پشت آب بود که جزء خط مقدم محسوب میشد.با برادر «ملازینل» که مسئول خط پایینتر بود تماس گرفتم، او گفت: «ما چه کار کنیم تعداد نیروها کم است و روحیههاشون را از دست دادن؛ دشمن آتش زیادی میریزه.» به او گفتم: «نیروها یکی یکی داخل سنگر موضع بگیرند که امکان تیراندازی و مقابله با دشمن و جابهجایی نیرو فراهم بشه، تا بتونیم سریع موضع خودمون را تغییر بدیم و به سنگر بعدی بریم. اینجوری شاید دشمن تصور کنه نیروی زیادی داریم.»
آن شب تا صبح با این تاکتیک خط را حفظ کردیم. نزدیک صبح بود که آتش دشمن کم شد. وقتی هوا روشن شد سریع با تویوتا به دیدبانی کاتیوشا رفتم، روی دکل دیدبانی رفتم و به برادر دیدبان گفتم: «دوربین را روی کمین 4 بنداز تا ببینم چه خبره؟» دوربین را انداخت و به من گفت: «اینجاست؟» نگاه کردم اما کمین 4 نبود بلکه کمین عراقیها بود. خودم دوربین را تنظیم کردم و آن را روی کمین 4 گرفتم و گفتم: «اینجا کمین 4 است» و آن برادر گفت: «روزی که اینجا را تحویل گرفتیم به ما گفتند اینجا کمین 4 است و ما حتی یک تیر هم به آنجا شلیک نکردیم.»
دوربین را روی کمین 3 گرفتم و دیدم دو نفر سینهخیز به سمت آب میآیند. سریع پایین آمدم و به اسکله رفتم.آن شب بالاخره یک قایق از محور تهیه کردم و به سکاندار گفتم: «برید جلو» اماگفت: «الان نمیشه؛ اگه برم دشمن میزند.» گفتم: «الان موقعیتی نیست که مهم باشه که دشمن بزنه یا نزنه! سریع برید آن و نفر را بیارید.» وقتی آنها را آورد دیدم یکی از آن ها شهید «رحمانی» بود. از ایشان سئوال کردم: «چی شده؟». گفت: «وقتی به کمین 2 رسیدیم قصد رفتن به کمین 3 را داشتیم که دشمن آتش شدیدی ریخت و نتوانستیم کاری بکنیم. کمین 4 را گرفتند و پس از آن دو نارنجک به جلوی کمین 3 که ما آنجا بودیم زدند اما ما سر و صدایی نکردیم چون ترسیدیم اسیر بشیم و دشمن هم میترسید که داخل کمین را نگاه کند و از آنجا تا کمین 4 مینگذاری کردند و بعد عقبنشینی کردند و رفتند.»
با این وضعی که ما در خط داشتیم، اگر دشمن حمله میکرد میتوانست تا اهواز پیش بیاید اما روحیه دشمن بسیار ضعیف بود و جرئت نداشت؛ چون با توجه به اطلاعاتی که از خط و نیروی کم ما داشت جلو نیامد.شب بعد، از محور نیرو گرفتیم و با چند تن از برادرها کمینها را از چنگ دشمن درآوردیم و با توجه و به نیروی کمی که داشتیم مقاومت کردیم. مقاومتی که خودمان هم حیرت کردیم از ایستادگی خودمان.»
انتهای پیام/