روایت هدیه ماهیهای قرمز به اردوگاه اسرا
فاطمه ناهیدی میگوید: پس از اعتصاب غذا و درمان در بیمارستان الرشید، ما را به «الانبار» که به اردوگاه تبعیدیها معروف بود، بردند. جلوی اتاق ما یک «کپر» زده بودند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «فاطمه ناهیدی» یکی از بانوان آزاده هشت سال جنگ تحمیلی است که در روایتی که در دفتر اول مجموعه خاطرات شبهای خاطره بهکوشش مجتبی عابدینی آمده است به روایت بخشی از خاطرات خود در دوران اسارت میپردازد. او خاطره خود را اینگونه روایت میکند:
وقتی اسیر شدیم، ما را تحویل سازمان امنیت عراق دادند و در شرایط بسیار سخت نگه داشتند. وقتی تکلیف ما را در سازمان امنیت مشخص نکردند، تصمیم گرفتیم به عراقیها بفهمانیم، اگر ما اسیر به حساب میآییم باید به اردوگاه برویم و اگر نه ما را به ایران برگردانند. یک روز نگهبان آمد و با تهدید گفت: «اگر این سر و صداها تکرار شود با کابل به حسابتان میرسیم.» گفتیم: «باکی نیست، در نهایت شهید خواهیم شد.» به کارمان ادامه دادیم. دو سرباز عراقی کابل به دست آمدند و به ما حمله کردند. وقتی درگیر شدیم، خواهری جلو رفت و یکی از کابلها را از دست عراقی گرفت و هر دو نفر سرباز را زدیم. یکی سرش شکست و دیگری دستش زخمی شد. رفتند بیرون و در را بستند.
ما مظلوم واقع شده بودیم و نمیتوانستیم مظلوم باقی بمانیم. بر سر خواستهمان پافشاری کردیم و از نگهبان خواستیم ما را پیش مسئول بالاتر ببرد وگرنه شلوغ میکنیم. بالاخره مجبور شدند مسئول زندان را بیاورند. وقتی آمد با تعجب و تأسف گفت: «من خبر نداشتم شما در سازمان امنیت هستید! کمی صبر کنید. به زودی شما را به اردوگاه و بعد به ایران میفرستم.» مدتی گذشت و از وعده آنها خبری نشد. باز اعتراض کردیم.فردای آن روز اعتصاب را شروع کردیم. عراقیها در سه روز اول وانمود کردند که اگر بمیرید هم برای ما مهم نیست و آب از آب تکان نخواهد خورد. اما بچهها با مورس و رد پیام از سلول بغلی به ما فهماندند که عراقیها نگران اوضاع هستند، به اعتصاب ادامه دهید. به هر حال اعتصاب ادامه داشت تا به سلول آمدند و با تندی و تهدید ما را از هم جدا کردند.
روز نوزدهم آمدند و ما را چشم بسته به بیمارستان بردند. در راه به بهانه حرفزدن با هم به بچهها پیام میدادیم تا از سرنوشتمان مطلع باشند. در بیمارستان غذا آوردند، نخوردیم. خواستند سرم وصل کنند، نگذاشتیم. گویا قرار بود اعضای صلیب سرخ از اردوگاه بازدید کنند. میخواستند وقتی اعضای صلیب سرخ میآیند ما را رنجور و بیحال نبینند! نزدیک ظهر سر و کله اعضای صلیب سرخ پیدا شد. از ما عکس گرفتند و پرونده تشکیل دادند. ما هم از فرصت استفاده کردیم و حرفهایی را که نمیتوانستیم جلوی عراقیها بگوییم در نامه نوشتیم و تحویل دادیم.
بعد از این پیروزی اعتصاب را شکستیم و این موفقیت فقط از جانب خدا و به خواست و عنایت او بود و بس. پس از اعتصاب غذا و درمان در بیمارستان الرشید، ما را به «الانبار» که به اردوگاه تبعیدیها معروف بود، بردند. جلوی اتاق ما یک «کپر» زده بودند. روزی رابط ایرانی آمد و در زد. دیدیم یک کتری آورده و با اشاره میگوید: «بگیرید.» گفتیم: «ما چای نخواسته بودیم!؟» فهمیدیم باید کاسهای زیر نیم کاسه باشد! کتری را گرفتیم. با تعجب دیدیم پنج تا ماهی در کتری است! خوشحال شدیم. اما باید ماهیها را مخفی میکردیم. اگر عراقیها میفهمیدند برای آن برادر رابط دردسر درست میشد. ماهیها را انداختیم در «حبِّانه»، ظرف گلی که آب را خنک نگه میداشت و کتری را پس دادیم. در آن شرایط سخت و زندگی یکنواخت برای ما تنوع ایجاد شده بود. با دیدن ماهیها متحول شدیم. حرکات، رنگ و پولک ماهیها، خداشناسی ما را تقویت میکرد.
صبح روز بعد، دیدیم یک ماهی از «حبانه» بیرون افتاده و نزدیک بود عراقیها بفهمند و دمار از روزگار بانیاش در آورند. دست به دعا شدیم تا موضوع لو نرود و همین شد. نگهبان عراقی آمد در را باز کرد. اطراف و گوشههای سلول را بررسی کرد و خوشبختانه ماهی را ندید و رفت! جالب این بود که از حبانه گلی قطره، قطره آب میچکید و از یک جوی باریک که ایجاد کرده بود بیرون میرفت. قسمتی از جوی گودتر بود و مختصر آبی به اندازه ته استکان جمع شده بود. دیدیم این ماهی لبش را در یک ذره آب جمع شده گذاشته و گاهی آرام دهان باز میکند و نیرو میگیرد و آرام میشود. او زنده مانده بود! با مشاهده این صحنه عجیب و عبرتانگیز، بیشتر متوجه شدیم که هر کاری به خواست خدا ممکن است. سرنوشت تمام انسانها هم دست اوست و هیچ قدرتی قادر به تغییر سرنوشت تعیین شده نیست.
انتهای پیام/