بی آرمانی جرم است
«دیدن این فیلم جرم است» ابدا کشاکشی میان آرمان و واقعیت نیست.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم،«دیدن این فیلم جرم است» ابدا کشاکشی میان آرمان و واقعیت نیست. فیلم اصلا آرمانی ندارد! گرچه ممکن است این سخن برای کسی که فیلم را دیده، عجیب و ناپذیرفتنی به نظر آید اما امید دارم که بتوانم این سخن را در همین مطلب، قدری روشن کنم؛ پیش از آن، «منطق داستان» را «باید» با فیلمهای مشابه، قیاس کرد.
برای چنین مقایسهای باید دقت کنیم که روایت سینما از «انسداد سیستم»، روایت «رخدادهایی استثنایی» است که تکرار آنها، یا آزمون آنها برای عموم، چندان قابل تصور نیست. غالب فیلمهایی که به مساله «انسداد سیستم» و «خشکی و نابینایی قانون» و امثال آن میپردازند، رویدادهای عام و رایجی را روایت نمیکنند. اما این نکته نباید باعث شود گمان کنیم که صرفا افرادی معدود و محدود با پرسوناژهای اصلی این فیلمها همذاتپنداری میکنند. این فیلمها به دلایلی بسیار، جالب توجه بوده و بر ذهنیت اجتماعی ما اثرگذارند.
در آژانس شیشهای، بهعنوان مهمترین فیلمی که «انسداد سیستم و ناکارآمدی، خشکی و نابینایی قانون» را نشان میدهد، کار عباس(حبیب رضایی)، درون «سیستم رسمی و قانونی»، حل نمیشود بلکه عاملی دیگر لازم است تا سد سیستم را کنار بزند و از میان میلههای قفس قانون، گشایشی در کار ایجاد کند. گرچه عباس در انتهای فیلم شهید میشود اما از بین فریمهای فیلم میتوان دید که «یک نفر»، یک نفری مشکلات را حل خواهد کرد. اما این منطق قابل اتکا و امتداد نیست. با گسترش پیچیدگیها و با ادامه فرآیند توسعه نامتوازن، مسائل، تعدد و تکثر یافته و خللها و نقصها، جدیتر از گذشته، خودنمایی میکنند و دیگر این توجیه که «یک نفر، یک نفره میتواند مشکلات را حل کند» قابل قبول نیست ولی بهفرض قبول، اثر این منطق در مواجهه با «مشکلاتی که باقی میمانند و بلکه تشدید نیز میشوند»، آن خواهد شد که «آن یک نفر، اراده، قدرت یا علم حل مسائل را ندارد!»
موقعیت اساسیای که آژانس شیشهای آن را تصویر میکند، موقعیت کاظم(پرویز پرستویی) در فهم و انجام تکلیف شخصی مقابل «انسداد قانونی» است. عامل انسداد قانونی نیز چیزی نیست جز «عرف عام». برای عامه مهم نیست که عباس در اثر فداکاری و هزینهدادن برای امن و آسایش آنهاست که بیمار است. عامه «امن و آسایش» میخواهد و از کسانی که سپر بلای او شده است، یاد نمیآورد. کاظم در این موقعیت البته از قانون فراتر میرود اما این فراتر رفتن، به نحوی «فداکاری» است از جانب کاظم، برای نجات جان دیگری(یعنی عباس) آنهم در موقعیتی که راهی دیگر پیش پای او(یعنی کاظم) نیست و راهها را تماما آزموده است. مساله در آژانس، «جان عباس» است که عنقریب از کف خواهد رفت.
حاتمیکیا نهایتا در «بادیگارد»، برای گذشتن از انسداد سیستم، همچنان راهی جز فداکاری و شهادت، بهنظرش نرسید. اما «بادیگارد» آخرین فیلم از این دست نبود. با اتخاذ سیاستهای درهای باز و گفتوگو با جهان و مذاکره و... ، و نیز با مشاهده آثار این سیاستها بر جامعه و ناامیدی از چنین سیاستهایی، و هزینهدادن بینتیجه برای این سیاستها و اصرار برآنها بهمثابه راهحل، باز اهالی سینما به سوی چنین فیلمهایی میل پیدا کردند. در «منطق فیلم لاتاری»، سیستم و قانون، «ناکارآمد» و بلکه «مانع» تلقی میشود. مساله لاتاری، دیگر «نجات «یک جان عزیز هزینهداده» که قدرش دانسته نشده و نزدیک است که از دست برود» نیست، بلکه «انتقام» است. بهعبارت دیگر در نسبت با آژانس شیشهای، در لاتاری چالش از «فداکاری برای دیگری» به «انتقامکشی از دیگری» تبدیل شده است. این انتقامکشی نیز نه از جانب یک ذیحق است و نه ربطی به ارزشهایی که شعار آن داده شده و برایشان فداکارانه هزینه شده، دارد. البته برای موسی در «لاتاری»، مساله «دختران ایران» و «ناتوانی در پاسخگویی به ناکارآمدیها» و «قبح محافظهکاری در سیاست خارجی و داخلی» مطرح است اما مطالبهکننده و آنکه از سیستم ناراضی است(یعنی امیرعلی)، نسبت به آژانس، متفاوت و صرفا طلبکار است.
اما مهمتر از اینها، «لاتاری» یک نکته بزرگ و مهم را دریافته بود: سیاست مدرن. مهدویان در لاتاری به معنای مدرن از سیاست قدری نزدیک شده بود: پیگیری اغراض، توأم با تزویر، بهنحوی که هزینههای حداقلی بههمراه داشته باشد. «آدم اطلاعاتی نظام» در لاتاری(مرتضی با بازی حمید فرخنژاد)، مزور و نهایتا همدست موسی(با بازی هادی حجازیفر) و امیرعلی(ساعد سهیلی) است. مرتضی گرچه کوشیده است که آن دو نفر را منصرف کند، اما با نتیجه نگرفتن از این تلاش، خود رأسا وارد ماجرا میشود.
واضح است که چنین فهمی از سیاست جدید، فارغ از خوبی یا بدی آن، حتی در مقام «تشخیص سیاستهای دیگر کشورها» هم در میان سیاستمداران ما جاری نیست. پس این فهم مهدویان از سیاست، نسبتی وثیق با ایرانیان و سیاستهای آنان برقرار نمیکند؛ اما مهمترین نکته در لاتاری اینها نبود. لاتاری از آن جهت یک نقطه عطف محسوب میشود که «رای شخصی» و «تشخیص شخصی» بدون هرگونه رجوع بهمبانی متعالی را ملاک عمل قرار میدهد؛ آنهم در مسالهای که مشخص نیست قصاص و مجازات عاملیت و معاونت در آن، آیا اعدام هست یا نه. در یک کلام لاتاری مبتنیبر احساسات عامه، قتل و خشونت را موجه میکند و بدتر از آن «رای و نظر شخصی» را «ملاک داوری و عمل» میگیرد و مخاطب را نیز با خود همراه میکند و نیز عناصر دیگری هم در فیلمنامه هست که این خودرایی و خودمحوری را برای مخاطب پذیرفتنیتر میکند. نکته مهم اینجاست که در لاتاری، بههیچوجه معنویت و تعالی مطرح نیست و همهچیز با محاسبات مبتنیبر قلدرمآبی و رعنایی توجیه میشود: «بکشیم تا جرأت نکنند».
«دیدن این فیلم جرم است»، فیلمی نسبتا خوشساخت و جذاب است و بعضی حرفها و مطالبات و تحلیلهای عموم را هم در دیالوگهای پرسوناژها گذاشته است که سبب تخلیه روانی مخاطب میشود؛ اما محل بحث حاضر، همچنان «منطق فیلم» است. در این فیلم گرچه خودرایی و خودمحوری هست ولی اینها، مطلب اصلی فیلم نیست. مساله اصلی و اساسی اولا این است که نه کاظم آژانس، نه موسای لاتاری و نه سیدامیر موسوی (با بازی مهدی زمینپرداز) در «دیدن این فیلم... » هیچکدام از وضع روزمره و عادی خارج نمیشوند ولی تظاهر به آرمانگرایی میکنند. کاظم در آژانس، برکنار از آرمان مشغول کار خود بود و حتی پس از برخوردن به عباس هم از عادات روزمره و از وضع بیآرمانی خود آگاه نمیشود. برخورد با عباس منجر به هیچ بیداری یا آرمانگراییای نشد. کاظم آژانس موردی برایش پیش آمده بود که توقع حل همان را داشت. او حتی هیچ اتوپیایی هم نشان مخاطب نمیدهد. صرفا هدفش حفظ «جان عباس» است. بیداری موسای لاتاری یا کاظم آژانس، بیداری از خواب روزمرگی و چشم باز کردن به آرمان نیست، بلکه صرفا برخوردی موردی است در همان زمین روزمرگی؛ در وضع روزمره کارها گاهی با قانون پیش میرود، گاهی با قلدرمآبی، تخلف از قانون یا زیرپا گذاشتن آن.
در این هرسه، علم و عمل، همچنان مبتنیبر «فهم عادی و روزمره» و «ملاکهای عمل عادی و روزمره» است. این «عادیبودن» و تبعیت از عادات، با «آرمان»، تضاد دارد. آرمان مستلزم برهمزدن «اساس وضع روزمره» است. «غرض» را با «آرمان» نباید خلط کرد. در هر کاری غرضی هست و در وضع روزمره هم «کاری بدون غرض» از آدم عاقل سرنمیزند. امیر در «دیدن این فیلم...» غرضش شکستن شاخ تبعه انگلیس است نه «آرمان وضع و عالمی دیگر». غرض دارد ولی این غرض با آرمان نسبتی ندارد. جالبتر این است که امیر در «دیدن این فیلم...» نه آرمانی دارد و نه حتی «منطق حسابگری» را که لازمه وضع روزمره هست، پیگیری میکند: امیر میان حق شخصی و منافع ملی، منافع ملی را که مهمتر و بزرگتر هستند ترجیح میدهد اما در میان منافع متکثر ملی، قائل به ترجیح نیست؛ قائل به ترجیح میان «قلدری و کشیدهزدن» با «منافع دیپلماتیک یا اقتصادی» نیست. منطق فیلم که در یک مرحله، حسابگری را در کار میآورد و بهلحاظ حساب و کتاب، چیزی را بر چیزی ترجیح میدهد، چرا میان منافع ملی، قائل به حساب و کتاب و ترجیح مبتنیبر نفع و ضرر نیست؟ البته فیلم در این موضع با نمایش تیپهایی مثل روحانی صاحبمنصب، کاریکاتوری از این «موقعیت سیاسی» را ترسیم میکند، اما حقیقت این است که در سیاست، لازم است مبنایی برای ترجیح داشته باشیم و سیاست اصلا مستلزم مبنایی است تا این ترجیحها و تعارضها در آن قابل حل باشد وگرنه، سیاست شوخی یا بازی نیست و با نقد یا تخطئه تیپهایی مثل آن روحانی یا افراد امنیتی، ملاک و مبنایی به دست نمیآید و «فهمی جدید» و «ترجیحی محکم» پیدا نمیشود.
«دیدن این فیلم...» از این جهت حتی از لاتاری عقبتر است و نهتنها سیاست جدید را نمیشناسد، بلکه حتی منطق منسجمی هم ندارد. توصیه فیلم برای مخاطب چیست؟ اسلحه. فیلم مطابق کدام معیار چنین پاسخی میدهد؟ وقتی موضوع این باشد که: بیقانونی حرمت ما را میشکند، راه کدام است و ملاک چیست؟ راه اسلحه است. راد (با بازی حسین پاکدل) به امیر میگوید: «امشب خیلی چیزها به بند اسلحه گره خورده است.» در ابتدای فیلم نیز امیر میپرسد: «وقتی در فرآیند قانونی مقابل گردنکلفتها له میشویم، راه چیست؟» و چون پاسخی دریافت نمیکند، اسلحه را مجددا به دست میگیرد و میگوید تا پاسخی جدی، راهش اسلحه است. در صحنه دیگری در پایان فیلم که نیروهای ویژه در حال حمله به پایگاه هستند، امیر میگوید: «اولین گلوله را ما شلیک نمیکنیم» و وقتی از او میپرسند که «اصلا میخواهیم بزنیم؟» پاسخ میدهد که مجبور نیستید که بمانید. راه کدام است و ملاک چیست؟ پاسخ پروتاگونیست فیلم تا آخر، همچنان اسلحه است! حتی بعد از تغییر نظرگاه امیر و گذشتن از سر حق شخصی، باز امیر برای حفظ شأن کشور، دست به اسلحه باقی میماند! آرمان فیلم (اگر سیلیزدن به تبعه انگلیس برای حفظ عزت ملی را آرمان تلقی کنیم) وقتی موضوعیت دارد که شأن کشور اهمیتی داشته باشد. قانون کشور آیا جزء شئون آن نیست؟ کدامیک مهمتر است و در حفظ عزت کشور موثرتر؟ اسلحهکشیدن روی نیروهایی که ابدا خبری از ماجرا ندارند، برای چیست؟
بگذریم. فیلم با این مسائل سروکاری ندارد. «دیدن این فیلم...» اصلا به منطق و مبنا کاری ندارد و صرفا نحوی اعتراض است؛ اما اعتراض به چه چیز؟ به محافظهکاری، به بیحمیتی یا بهعبارتی به بیغیرتی مسئولان. اما این تمام ماجرا نیست و نباید در مواجهه با فیلمی از این دست، سادهانگار بود. این فیلم بهخوبی دیده میشود و غالب مردم هم با آن رابطه برقرار میکنند و مخاطبانش محدود به «بسیجیان ناراضی از بیحمیتی سیاسیون» نخواهد ماند. چرا؟ چون دیالوگهایی تند خطاب به تیپ مسئولان دارد؟ خیر! چون فیلم روی گسست مبناییتری واقع شده که حتی کارگردان- نویسندهاش هم ملتفت آن نبوده است. کدام گسست؟ گسست میان وضع «قلبی و معنوی» با وضع «قالبی و قانونی». از مباحث رایج در فلسفه حقوق این است که چه ضمانتی وجود دارد که افراد، قانون را محترم شمرده و مراعاتش کنند؟ یکی از ضمانتها البته «مجازات» است ولی چنانکه غالب افراد میدانند، دور زدن قانون برای اهل دور زدن، چندان هم دشوار نیست. از جرج برنارد شاو نقل شده که طفل صغیری که پدری وکیل داشت از پدر میپرسد سیاهیهای کتاب قانون چیست؟ پدر پاسخ میدهد که اینها قانون است. طفل اینبار سفیدیهای کتاب را نشان میدهد و باز میپرسد که اینها چیست؟ وکیل مورد نظر هم میگوید اینها فرار از قانون یا همان راههای دور زدن آن است! برای هیچ قانونگذاری ممکن نیست که تمام راههای ممکن را پیشبینی کند و برای همه، هرکدام تبصرهای وضع کند.
به این ترتیب وضع قوانین بیشتر، نمیتواند ضمانتی برای اجرای قانون باشد و باید ضمانت دیگری جست. گاهی چنین پاسخ دادهاند که الزام اخلاقی درونی افراد است که میتواند ضامن حفظ و بقای قانون و اجرای آن باشد. به این ترتیب، قانون باید با عقیده قلبی توأم باشد وگرنه صورت و قالب آن، نظم و انسجامی برقرار نخواهد کرد. فیلم از اعتقاد قلبی به مبنای قانون (دیانت و فقاهت و...) عبور کرده و آن را مدخلیت نمیدهد و طبعا صورت قالب قانون را هم به رسمیت نمیشناسد و راهحل پیشنهادیاش نیز ربطی (جز قدری شعار) به آن مبانی ندارد. اما مساله این است که صرفا بر قالب قانون اصرار کردن، مهوع و ناپذیرفتنی است همانطور که اصرار بر شعار و تظاهر و شریعتمآبی صرف و محض چنین است. قانون بدون وضع قلبی و معنوی، پایدار نیست. چه شکننده قانون ناصر احتشام (حمیدرضا پگاه) باشد، چه سیدامیر موسوی. در این هر دو، آن گسست بین قلب و قالب رخ داده است. این توصیف است، نه تجویز بیقانونی. فیلم «دیدن این فیلم...» در خوشبینانهترین حالت، توصیفی از این گسست در خود دارد و مخاطب بهواسطه همین زمینه و آشنایی با همین گسست با آن همراهی میکند. اما ایراد اصلی آنجاست که فیلم راهی پیشپای مخاطب باز نمیکند و جهان او را گسترش نمیدهد و تکرار موقعیتی است که همه کمابیش آن را درک میکنند. البته فیلم با ترساندن مخاطب از عاقبت کار (کشف اسرار مگو و مافیالضمیر افراد توسط نهادهای امنیتی و نهایتا ضررهای مادی و آبرویی و...) به مخاطب میفهماند که نهتنها هیچکار نتیجهبخشی از کسی برنمیآید بلکه هرکاری، هزینههایی ترسناک خواهد داشت. سردار موسوی (با بازی امیر آقایی) عموی تمام مخاطبان فیلم نیست که هم غرض آنها را دنبال کند و کار را به نتیجه برساند و هم مصونیت پولادین داشته باشد و هم بهموقع برای نجات، وارد عمل شود. این منطق حتی برای دوره تولید و ساخت فیلم هم قابل اعتنا و اتکا نیست و از این جهت از آژانس (که لااقل منطقش در زمان خودش پذیرفتنی بود) عقبتر است.
تذکر دو نکته شاید واجب باشد. آنچه خواندید، محضا در باب «دیدن این فیلم...» نبود بلکه در نسبتی بود که میان عالم ما و آن فیلم برقرار میشود. فیلمها را نمیتوان در خلأ و بدون درک ربط و نسبت آنها با عالم مخاطبان دید و اینچنین ادعایی، گزاف است. مضاف بر این نگارنده مدعی نیست که این سه فیلم از روی غرض یا با نیت سوئی ساخته شدهاند (بلکه برعکس ظنی قوی دارد که هر سه فیلم با نیات خوب و ضمایر پاک نوشته و ساخته شدهاند) اما نتایج طبیعی و لوازم آنها را مورد اشاره قرار داده است که البته وحی منزل و قول معصوم هم نیست.
اللهم اهدنا الصراط المستقیم
یادداشت:محمد علیبیگی
منبع:فرهیختگان
انتهای پیام/