خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۱۴|روژین دختری از شهر اوجالان
خشم و ناراحتی نمایان در چهره مدوّر و ابروان پیوسته در یک لحظه تبدیل به عطوفت و مهربانی شد. نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و با گلوی بغضکرده و اشک جاری در چشمها ادامه داد و گفت: «تو چطور میتوانی روزه نباشی؟»
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم ، بعد از آنکه سعید مرادی در روز سیاه و روزه اجباری به آشپزخانه رفته و لقمهای غذا در جیبش میگذارد، در هنگام بیرون آمدن به رژین برخورده و رژین هم با تعجب شروع به بازخواست میکند. برخورد سعید مرادی با رژین از اینجا وارد مرحله جدیدی میشود که شاید آینده سعید و رژین را متأثر از خود تغییر میدهد.
روژین دختری با شخصیت و محترمی بود که در شهر اورفای ترکیه زندگی میکرد. به عبارتی دیگر از همشهریان عبدالله اوجالان بود. او در مقابل در آشپزخانه با ابروانی درهم و ناراحت پرسید: اینجا چهکار داری؟ من هم با لحن شوخی و با تبسمی معنادار جواب دادم: ببخشید خانمجان بایستی از شما اجازه میگرفتم؟ شما که مسئول آشپزخانه یا لجستیک نیستید، هستید؟
خشم و ناراحتی نمایان در چهره مدوّر و ابروان پیوسته در یک لحظه تبدیل به عطوفت و مهربانی شد. نتوانست جلوی گریهاش را بگیرد و با گلوی بغضکرده و اشک جاری در چشمها ادامه داد و گفت: «تو چطور میتوانی روزه نباشی؟»
اولش میخواستم انکار کنم، نشد. خواستم یک توجیه پزشکی برایش بیاورم، آوردم، اما کارساز نبود. رفتار و کردار این دختر واقعاً برای من تعجب آور بود. جالب از این نظر که انگار مرید یکی از مشایخ است و شیخش در اسارت و یا در معرض تهدید قرار گرفته. این دختر را تا حدی میشناختم و میدانستم که خیلی متعصب و وابسته به گروهک است. بنابراین زیاد به او نزدیک نمیشدم و بحث و گفتوگویی هم با هم نداشتیم و تنها صحبت ما سلام و خداحافظی بود و بس.
یکلحظه خواستم از کنارش رد بشوم و به او بگویم به تو چه که من روزهام یا نه. ولی دوباره پشیمان شدم و با لحنی آرامتر وارد بحث شدم.
گفتم: بیا برویم جای دیگر اینجا خوبیت ندارد، خودت که بچهها را میشناسی؟ اگر اینجا ما را ببینند، هزار و یک ناگفته به ما میچسبانند. اول نمیخواست بیاید، اما کمکم آرام شد و دنبالم راه افتاد و آمد. مقصد ما جایی جز کنار رودخانه که در آنجا چشمه آب سردی وجود داشت و بچهها اطراف آن را سیمانکاری کرده بودند، نبود.
جای باصفایی برای نشستن و از تنهایی درآمدن بود. دویست متری هم از مکان اصلیمان فاصله داشت. روی قسمت سیمانکاری شده چشمه که مینشستی اکثر خانههای پارتیزانی پوشیده از برف نمایان بودند. این خود یک ریسک محسوب میشد که دختر و پسری باهم خلوت کرده باشند. مهم نیست آنها در مورد چه صحبت میکنند، مسئله آن بود که همه بهجز افکار منفی چیزی به فکرشان نمیرسید و این مساوی بود با نابودی هویت سیاسی و شخصیتی فرد یا افراد موردنظر در گروه.
البته محدودیتهای درونی برای افراد بقدری بود که مشکلات جنسی شیوع فاحشی برای ظهور و بروز داشت.
بحث ما خیلی به درازا انجامید. همه سعی و تلاش من این بود که به روژین بفهمانم اینها همه مشتی خرافات است که در ذهن ما تزریق کردهاند. اگر شخصی که خود را رهبر خلق کرد مینامد و الان در زندان است، دیگر چرا اینقدر فخر فروشی میکند و منّت میگذارد؟
این رفتار و خواسته را با آنچه در آموزشها به ما میگفتند، مقایسه کن میبینی چقدر متناقضاند. مگر به ما نمیگفتند که یک انقلابی باید حسابگر شخص خود نباشد. درست، اما چرا باید ما سختیها را متحمل و کشته بشویم و برخی دیگر از نتایج آن استفاده کنند؟ خُب اگر اینطور است پس چرا باید یکی که خود را رهبر یک ملت کُرد میخواند، اینچنین خواستههایی داشته باشد؟ و ....
در اوایل بحثمان روژین که سخنگوی سازمان شده بود، سعی داشت آنچه را میگوید به نوعی توجیه کند، اما نتوانست، چراکه خودش هم میدانست آنچه به وی یاد دادهاند، تنها مشتی حرف بیپایه و اساس است که نمیتوان از آنها دفاع کرد.
بعد از چند دقیقه وارد حالتی دیگر شد. مثل اینکه از خواب چندساله بیدار شد و چهارچشمی به من نگاه میکرد و به حرفهایم گوش میداد. روژین 20 سال داشت و این عمری نبود که هرکس بتواند در چنین محیطهایی گلیم خود را از آب بیرون بکشد.
اگر همین دخترخانم که آن زمان 2 سال از آمدنش به داخل گروه گذشته بود، در یک گروه مافیایی هم میبود، دقیقاً یک مافیایی درجهیک میشد. چون انسانها در چنان سن و سالی، واقعاً خام و عاطفیاند. زود باور و زود هم انکار میکنند.
صحبتهای ما همچنان ادامه داشت و آفتاب هم در پی پنهان کردن رخسار خویش بود، ما هنوز روی سطح سیمانی چشمه نشسته بودیم. حرفها تمامی نداشت اما زمان با ما یار نبود. قرار گذاشتیم وقتی دیگر باهم صحبت کنیم.
در ضمن بنا شد که این موضوع بهجایی درز نکند. همینکه بلند شدم یکنفس عمیق کشیدم. احساس میکردم خیلی سبک شدهام. حس میکردم اینهمه مدت به همچنین چیزی احتیاج داشتهام. به یک نفر که با او چند کلمه اختلاط و درد دل کنم، این حرفهای حبس شده در این دل صاحب مردهام را بریزم بیرون. از یک طرف خیلی احساس خوشحالی میکردم و از دیگر طرف هم میترسیدم مبادا گفتوگوی ما را ضمیمه پرونده کنند.
از جا بلند شدم و کمی منتظر ماندم، دیدم روژین هنوز روی سیمان نشسته و بازهم به چشمهایم خیره شده بود. در مقابلم ایستاده و گفت: «خیلی ممنون از صحبتهایت، واقعاً مفید بودند. من تابهحال خیلی اشتباه میکردم و باکسی هم که از این بحثها میکرد، نمینشستم و حرف نمیزدم، چون واقعاً باورم شده بود که این درستترین راه و هدف است.»
من هم با تبسمی رضایتبخش گفتم: از کجا معلوم این بحثها هم از آنهای دیگر بیخاصیتتر و خرافاتیتر و این هم یک نوع جلب رضایت طرف نباشد؟
روز پرکار و با نتیجهای بود. این گفتوگوهای ما تازه به نقطه شروع و مرحلهای نو رسیده بودند. هر قدر که بیشتر همدیگر را میشناختیم، احساس میکردم وابسته این دختر شدهام و به نحوی تنها دلیل ماندن من در آنجا شده بود.
چند ماهی را با هم در یک گروه گذراندیم و بحثهای خوب و مفیدی باهم داشتیم که بعدها این گفتوگوها رنگ و بویی عاشقانه به خود گرفت و از حالت دو رفیق مبارز، تبدیل به دو عاشق دلباخته شد.
خیلی احتیاط میکردیم که کسی نفهمد. خوشبختانه کسی هم متوجه نشد. تنها چند تن از دخترها که حس فضولیشان گل کرده بود، یکبار مستقیم به من گفتند، ولی من آنقدر خود را جدی و مصمم نشان دادم که حرف خود را پس گرفتند و دیگر در این مورد بحثی نشنیدم.
اوایل بهار بود که نتیجه بحث ما به جدایی از سازمان رسید. دنبال راهی میگشتیم تا خودمان را بهجایی امن برسانیم. در کنار این افکار و گشتن به دنبال راه فرار، درگیر سؤالات دیگری همچون آینده چطور خواهد بود؟ چه بر سرمان خواهد آمد؟ و ... بودیم.
بعضی وقتها با خودم میگفتم: آرام تو دیگر چرا؟ تو که قرار نبود هیچوقت عاشق بشوی. تو که تا دیروز گیر داده بودی به مسائل بزرگتر و بهاصطلاح خودت سرنوشتساز، دیگران را به خاطر همچنین روابطی سرزنش میکردی. چه شد؟ خودت عاشق شدی و آنهم چه جوری؟
در مدت زمان مشغولی من به این مسئله، نکته مهم دیگری را با تجربه کردن به دست آوردم و آن اینکه انسان به هرچه حساستر و سختگیرتر باشد و یا از آن فرار کند، حتماً روزی در کمین آن خواهد افتاد و روبرو خواهد شد.
البته اینها را خیلی وقت پیش هم شنیده بودم و میدانستم من هم برای خیلیها تکرار کردم، اما این بار خیلی فرق میکرد.
قبلاً که این سخنان را به زبان میراندم حس میکردم با آنها غریبهام و از من دورند، ولی این بار با آبوتاب بیشتر به زبان میآوردم و احساس میکردم با گذشته فرق میکند و این جملات از آن من هستند. بنابراین گفتن آنها راحتتر و جذابتر و تأثیرگذارتر بود. (آنچه از دل برآید، به دل نشیند.)
این روابط هرچه بهپیش میرفت، گرمتر و واقعیتر میشد تا اینکه اواسط تابستان بود که فرمانده با من صحبت کرد و گفت باید به منطقه دیگری به منظور شرکت در یک دوره آموزشی بروم.
در میان گردان ما، 5 نفر را فرستادند، 3 پسر و 2 دختر. خیلی تلاش کردم خودم را از این مسئله کنار بزنم و به این دوره آموزشی نروم، چون من و روژین جلسات و آموزشهای به مراتب جدیتری داشتیم، ولی نشد و اصرار زیاد من سبب به وجود آمدن پیامدهای ناگواری میشد. بنابراین من هم با دلی ناراضی قرار شد برای فردای آن روز خودم را آماده کنم تا با دیگر بچهها به مکان مقرّر برویم.
همینکه این موضوع را با روژین در میان گذاشتم. بدون مکث، همچون باران بهاری اشک از چشمها و گونههای برجستهاش سرازیر شد. فقط با گلویی بغض گرفته و چشمانی مملو از اشک پرسید: «چرا؟» چه به او میگفتم؟ گفتم: چه میدانم. همینطوری. مگر خودت در جریان اوضاع نیستی؟
در طول نزدیک به سه دهه از عمر خود، این چنین عصبانی و پریشان و درعینحال درمانده نشده بودم.
احساس میکردم دنیا به آخر رسیده. در واقع هم برای ما رسیده بود. به او گفتم: درسته قرار ما این بود و هست و خواهد بود، اما ما هنوز برنامه معلوم و مشخصی نداریم. همینطوری که نمیشود سرمان را پایین بیندازیم و برویم عراق که چه بشود؟ معلوم نیست چه پیش رویمان است.
حداقل باید از بعضی چیزها مطمئن باشیم. برنامهای مطمئن و عملی داشته باشیم که آنجا هم به این وضع گرفتار نشویم. حرفها زیاد بود و من هم تنها توانستم خلاصهای از آنها را بیان کنم، آخرسر هم تصمیم گرفتیم که برای مدتی که شده، برنامه آنها را دنبال کنیم تا ببینم خدا چه میخواهد؟
انتهای پیام/