حقیقت‌های منتشر نشده کتاب «دا»/ خرمشهر چگونه به دست عراقی‌ها افتاد؟

حقیقت‌های منتشر نشده کتاب «دا»/ خرمشهر چگونه به دست عراقی‌ها افتاد؟

خبرگزاری تسنیم بخش‌های منتشر نشده‌ای از کتاب «دا» را همزمان با دهمین سال انتشار این اثر منتشر کرد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «دا» یکی از هزاران روایتی است که تاکنون از جنگ تحمیلی منتشر شده است. جنگ در این کتاب از نگاه دختری 17 ساله روایت می‌شود که در بسیاری از بزنگاه‌ها حضور دارد و وقایعی را نقل می‌کند که جای خالی آن در کتاب‌ خاطرات احساس می‌شد. عمده خاطرات روایت شده تا پیش از انتشار «دا» به شرح ماوقع صحنه‌هایی اختصاص داشت که به میدان جنگ منتهی می‌شد، اما سیده زهرا حسینی، راوی «دا»، علاوه بر گریز به صحنه‌های جنگ، به جبهه مردمی خرمشهر در دفاع از این شهر می‌پردازد؛ جریانی که هرچند بارها به‌اشاره از آن سخن رفته است، اما همه این گفته‌ها، ناگفته‌های بسیاری داشت.

این اثر در سال‌های گذشته همواره به عنوان یکی از پرمخاطب‌ترین آثار دفاع مقدس مطرح شده است. بنا بر نظر کارشناسان؛ خاطره‌نویسی دفاع مقدس را می‌توان به پیش و پس از نگارش «دا» تقسیم‌بندی کرد. سیده اعظم حسینی، نویسنده، برای نگارش این کتاب ضمن گفت‌وگو با روای، به گفت‌وگو با افراد مختلف حاضر در خرمشهر سال 59 پرداخته و برای درک بیشتر موقعیت و فضای شهر، بارها به خرمشهر سفر کرده است. در کنار همه این موارد، آنچه «دا» را خواندنی‌تر می‌کند، قلم نویسنده‌ آن است که با استفاده از تکنیک‌های داستان‌نویسی، در کنار پایبندی به مستندات، توانسته روایتی جذاب از روزهای مقاومت در خرمشهر ارائه دهد.

ششم آبان‌ماه امسال دهمین سالگرد رونمایی از این اثر است. سیده اعظم حسینی به همین‌ مناسبت بخش‌های منتشر نشده‌ای از این کتاب را در اختیار خبرگزاری تسنیم قرار داده که در روزهای اخیر منتشر می‌شود. این بخش‌ها مربوط به مصاحبه‌هایی است که  او با دیگر افراد حاضر در ماجرای خرمشهر به گفت‌وگو انجام داده، اما در کتاب درج نشده است. بخش نخست این مطالب را می‌توانید در ادامه مطالعه کنید:

گفت‌وگوی حضوری با سعید یزدان‌نژاد
مدیریت بهره‌برداری و نگهداری تأسیسات آبرسانی سازمان آب و برق خوزستان
مصاحبه، تنظیم و نگارش: سیده‌ اعظم حسینی

تهران دی ماه 88

سال 58 که دستور تشکیل جهاد داده شد، من و تعدادی از جوان‌های امیدیه شروع کردیم به کار. صبح تا عصر را می‌رفتیم برای عمران و آبادی روستاها کار می‌کردیم، بعد‌از‌ظهر‌ها را برای حفاظت از تأسیسات خطوط لوله نفت تا صبح گشت می‌زدیم. از بعد انقلاب، مخالف‌ها برای به‌هم‌ریختن اوضاع می‌خواستند خطوط لوله نفت را منفجر کنند.

کم‌کم سپاه هم تشکیل شد. سال 59 از طریق ارتباطاتی که با سپاه شهر‌های دیگر داشتیم، متوجه شدیم عراق در نوار مرزی خرمشهر تحرکاتی دارد. بعضی از دوستان ما رفته بودند آنجا، با خرمشهری‌ها همکاری می‌کردند.

یک روز در جهاد نشسته بودیم. ساعت یک و دو بعد‌از‌ظهر بود. ماشینی از در جهاد وارد شد. دو تا از بچه‌های سپاه سراسیمه پریدند پایین؛ برادر عظیم نساج بود و برادر شهریار سیروس. با ناراحتی گفتند: «ایرج دستیاری شهید شده.» خیلی ناراحت شدیم. پرسیدیم: «چه جوری؟» گفتند: «تو نوار مرزی تله‌گذاری می‌کرده، تو راه برگشت پای خودش می‌گیره به تله منفجر می‌شه، از وسط نصف شده. بلند شید. بچه‌های خرمشهر به نیروی کمکی نیاز دارن. جهان‌آرا و دقایقی ما رو فرستادن که بیاییم نیرو ببریم.»

21 شهریور 59؛ حمله عراق به پاسگاه‌ها و پل نو

من، اسد‌الله شجاعی، حمید شفیع‌نیا، غلامرضا علیرضا‌پور و احمد شاکری که این دو تا بعدا شهید شدند، داوطلب شدیم که برویم خرمشهر. به پسر‌عمویم گفتم:« برو خانه، به آقام بگو من رفتم.» ساعت چهار عصر روز بیست‌و یکم شهریور سال 59 حرکت کردیم. چون همین تاریخ روی سنگ مزار ایرج دستیاری به عنوان تاریخ شهادت، در بهشت‌آباد اهواز نوشته شده، مطمئنم همین تاریخ حرکت کردیم. توی راه دائم به فکر ایرج بودم. پسر نازنینی بود. به خودم می‌گفتم: «چه بسا من هم تو این راه کشته شوم.» توی مسیر از آبادان گذشتیم رسیدیم خرمشهر. خیلی از مغازه‌ها باز بود و مردم زندگی‌شان را می‌کردند، ولی اضطراب توی چهره‌ها بود. عراق هنوز شهر را زیر آتش نگرفته بود. حد‌فاصل دور‌بند و پل‌نو و پاسگاه‌ها را می‌زد. رفتیم مدرسه‌ای که سپاه خرمشهر مستقر شده و به اسم مدرسه عراقی‌ها معروف بود. برادر ایران‌پور، دست راست اسماعیل دقایقی فرمانده سپاه امیدیه را آنجا دیدیم. خیلی نگران بود. به ما گفت: «نرید مرز.» ما قبول نکردیم. دقایقی وساطت کرد و ما با همان بلیزری که از امیدیه آمده بودیم، رفتیم منطقه مرزی. از پاسگاه دور‌بند، پل‌نو که رد شدیم، روستای خیّن پیاده شدیم. شب بود. 400، 500 متر توی نخلستان‌ها پیاده‌روی کردیم تا رسیدیم پاسگاه خیّن که دست بچه‌های سپاه امیدیه بود. پاسگاه شبیه یک برج یا قلعه بود که کمین‌هایی برای دیده‌بانی داشت. پاسگاه مؤمنی را تعدادی از سپاه بهبهان و پاسگاه حدود و شلمچه را نیروهای خرمشهر در کنترل داشتند. توی پاسگاه گشت زدیم. مجهز‌ترین اسلحه پاسگاه ژـ‌‌ سه بود. یک نفربر ارتش هم دورتر از پاسگاه توپ می‌زد که تنها اسلحه سنگین منطقه به حساب می‌آمد. چندبار شیفت دادیم تا صبح شد. دقایقی گفت: «قراره همزمان با بچه‌های جهان‌آرا آتش سنگین بریزیم روی عراقی‌ها. برید از پادگان دژ دو تا توپ 106 بگیرید.» من و شهریار سیروس رفتیم پادگان دژ. محل‌مان نگذاشتند. گفتند: «فرماندهی جنگ، بنی‌صدر که الآن تو اهوازه باید دستور بده.» با ژـ سه‌هایی که دست‌مان بود، تهدیدشان کردیم. فرمانده پادگان دژ گفت: «برید فرمانداری. بنی‌صدر فرماندار شهر را فرماندار نظامی کرده. اگه او اجازه بده، 106 بهتون می‌دم.» هوا روشن شده بود، آمدیم فرمانداری. راه‌مان نمی‌دادند. به زور اسلحه رفتیم توی اتاق فرماندار. او هم گفت: «تا بنی‌صدر دستور نده من کاره‌ای نیستم.» برادر سیروس با پرخاش اسلحه را گرفت طرفش، گلنگدن را کشید و گفت: «نامه می‌دی یا شلیک بکنم؟» من گفتم: «شهریار نکن.» گفت: «برو کنار.» فرماندار ناچار، روی سربرگ فرمانداری، به فرمانده پادگان دژ نوشت: دو تا توپ تحویل بدهید و مهر و امضا کرد. اما باز پادگان یک تفنگ 106 بیشتر نداد. از همان هم، طبق دستور اتاق جنگ، نتوانستیم استفاده بکنیم. آن چند روز و بعد‌ها، با خوردن خرماهای نخلستان یا برنجی که تو سطل می‌آوردند، خودمان را سیر می‌کردیم. آتش عراقی‌ها را می‌دیدیم که دیگر به سمت شهر پیش می‌رود.

30 شهریور؛ بنی‌صدر دستور داد همه نیروها از پاسگاه‌ها عقب بکشند

روز سی شهریور، دقایقی گفت: «به فرمانده مرزبانی از طرف بنی‌صدر دستور داده شده همه نیروها از پاسگاه‌ها عقب بکشند. توپخانه اصفهان آمده در سی کیلومتری خرمشهر است. می‌خواهد شلیک کند.» ما گفتیم: «خب ما در نهر‌ها و نخلستان‌های مرزی می‌مانیم تا آتش توپخانه تمام شود.» اما نگذاشتند و گفتند: «دستور فرمانده است. گفته نیروها بروند پل‌نو، اینجا زیر ترکش توپ‌ها می‌مانند. بروند سه، چهار ساعت دیگر بیایند.» ناچار هفده، هجده کیلومتر عقب آمدیم. یک عده از بهبهانی‌ها و خرمشهری‌های سپاهی ماندند.

مرز سقوط کرد و عراق وارد خاک ما شد؛ بدون هیچ شلیکی از جانب ما

وقتی در پاسگاه دوربند و پل‌نو مستقر شدیم، دو ساعت نگذشته، مرزبانی اعلام کرد، مرز سقوط کرد و عراق وارد خاک ما شد؛ بدون هیچ شلیکی از جانب ما. فهمیدیم توطئه‌ای که از روزها قبل حرفش را می‌زدیم، کار خودش را کرد. آنهایی که در مرز مانده بودند هم، اسیر شدند. خیانت فرماندهی وقت کل قوا برای همه محرز بود. این خیانت‌ها را ما با پوست و گوشت‌مان حس می‌کردیم.

وقتی دقایقی هم آمد و گفت: مرز سقوط کرده، خیانت بنی‌صدر تو کاره اصلا توپخانه اصفهانی‌ها وجود نداره، خیلی ناراحت شدیم. گفت: چاره‌ای نیست. عراق به سرعت به طرف شهر در راه است. ناچاریم پل‌نو را منفجر کنیم. خسرو کاووسی تخریب‌چی گروه بود. مهمات گذاشتیم و پل فلزی را منفجر کردیم. بعد رفتیم پاسگاه دوربند که پاسگاه مهمی بود. شب که شد، دیدم یکی توی تاریکی به سر‌زنان می‌آید. یحیی اتابک بود. پرسیدم: «چی شده؟» گفت: «عراقی‌ها پل مهندسی زدن روی نهر عرایض. دیگر راحت می‌روند سمت فلکه کشتارگاه که ورودی شهر است.»

به جهان آرا و اسماعیل دقایقی خبر دادیم. گفتند: «از دور‌بند هم مجبوریم بیاییم عقب وگرنه مثل بقیه اسیر می‌شوید.» با هزار غم و غصه آمدیم کشتارگاه.

از آسمان خون می‌چکید

وضعیت شهر روز به روز وخیم‌تر می‌شد و خط درگیری گسترده‌تر. یکبار جلوی چشم خودم یک وانت زن و بچه که کیپ هم ایستاده بودند و می‌خواستند از توی محله‌شان خارج شوند، با گلوله توپ که درست به وانت خورد، تکه پاره شدند و رفتند هوا. گوشت و مو و خون بود که به در و دیوار و زمین چسبید. انگار از آسمان خون می‌چکید. جز اشک و آه و ناله دیگر چیزی نبود و کاری از دستم نمی‌آمد. خیلی حالم خراب شد، خیلی.

فقط دو تا تفنگ 106 وسیله‌های دفاعی ما بود

وقتی گفتند: عراق محور جدیدی از سمت پلیس راه باز کرده از سمت جاده اهواز وارد خرمشهر می‌‌شود، برادر نساج گفت: «برو آنجا.» ساعت هشت یا نه صبح بود، خودم را رساندم پلیس راه. در پانصد، ششصد متری‌مان تانک‌های عراقی‌ها را می‌دیدم که آرایش نظامی گرفته‌اند. در حالی که این‌طرف، در پناه دیواره و شیب جاده خرمشهرـ‌ اهواز، نیروهای مردمی، ارتشی‌های غیرتی وطن‌دوست و حتی خانم‌های محجبه‌ای که کوکتل مولوتف درست می‌کردند، مقابل‌شان بودند. فقط دو تا تفنگ 106 وسیله‌های دفاعی ما بودند.

همه در پناه شیب جاده که حالت خاکریز داشت شلیک می‌کردیم، ما آماده بودیم با همان کوکتل مولوتف‌ها و اگر دشمن نزدیک شد، تن به تن بجنگیم. وضع عجیبی بود. عراقی‌ها ما را گرفته بودند زیر آتش. من دیدم یک گلوله که خورد توی آسفالت جاده، ترکشی از آن به یکی از نیروهای مردمی خورد. پایش از ران قطع و به هوا پرت شد و کمی آن‌طرف‌تر افتاد. خودش هم بیهوش شد. آنقدر خون ازش می‌رفت که نمی‌توانستیم مهارش کنیم. توی وانت سیمرغی که آنجا بود، گذاشتیمش و فرستادیم بیمارستان. هر چند مطمئن بودیم تا یک خیابان آن‌طرف‌تر از شدت خونریزی تمام می‌کند.

دو، سه ساعتی آنجا به شلیک‌های دشمن جواب دادیم و تیر‌اندازی کردیم. در بین همه کسانی که آنجا با رشادت می‌جنگیدند، مرد جوانی که بزرگتر از ما بود نظرم را اول به خودش جلب کرده بود. هر وقت زوزه شلیک گلوله‌ای را می‌شنیدیم یا انفجاری رخ می‌داد، همه‌مان پناه می‌گرفتیم یا رد گلوله‌ها را رصد می‌کردیم، اما این مرد همین‌طور سر‌پا به کارش ادامه می‌داد. روی یکی از تفنگ‌های 106 کار می‌کرد. گلوله‌های تفنگ 106 را می‌گذاشت توی لوله، خم می‌شد، طنابش را می‌کشید و گلوله‌ها را تند و تند شلیک می‌کرد تا جلوی پیشروی تانک‌های عراقی را بگیرد. این نترس‌بودن و تر و فرز کار‌کردنش باعث می‌شد، من در بین آن آدم‌ها، به او که نزدیک و در فاصله سی، چهل متری‌اش بودم، حواسم باشد. چهل سالی سن داشت. خوش تیپ بود. مثل تکاورها آستین‌هایش را تا آرنج، تا زده بود. مو‌های جو گندمی‌رنگ روشن‌اش را از پیشانی‌اش زده بود بالا. این حالت قشنگ‌ترش کرده بود. بدن ورزیده و قد بلندی داشت. اولش فکر کردم تکاور است چون بین نیروهای سرباز بود، اما متوجه شدم نیروی مردمی است. عجیب به دلم نشسته بود. احساس می‌کردم شخصیت شجاع و با صلابتی دارد. طرف‌های ظهر توی موقعیتی که در هر ثانیه یک حادثه ایجاد می‌شد، یک آن دیدم یک گلوله توپ، خورد جفت همان تفنگ 106 و دود و خاک بلند شد. کسانی را که آن طرف‌تر افتاده و زخمی شده بودند، دیدم، اما همان نقطه اصابت، چند ثانیه بعد واضح شد. آن مرد که شجاعتش مرا جذب کرده بود، سر ‌پا نبود؛ دیدم افتاده روی زمین. رفتم سمتش. روی سر و صورتش را خاک و خون گرفته بود. تکان نمی‌خورد. معلوم بود تمام کرده است. خیلی ناراحت شدم. باز دقت کردم. از سرش خون می‌آمد. روی چشم‌هایش خیلی خاک گرفته بود. دست کشیدم روی صورتش. ترکش به سمت چشم‌، پیشانی و سر خورده بود. مطمئن شدم، شهید شده است. خیلی ناراحت شدم. چند نفری که جمع شده بودند دورش، پیکرش را بلند کردند. بردند توی وانتی که آنجا بود گذاشتند و منتقلش کردند.

سیده اعظم حسینی، نویسنده کتاب «دا»

دیگر آن تفنگ 106 هم از کار افتاد، ولی آن یکی کار می‌کرد. حدود یک ربع بعد، یک آن دیدم آتش عظیمی از توپخانه عراق بلند شد و سه، چهار تانک متوقف شدند و بقیه شروع کردند به عقب‌نشینی. نیروهای ما شروع کردند به الله‌اکبر‌گفتن و سرازیر شدند به سمت تانک‌ها. معلوم شد گلوله تفنگ 106 توی ماشین مهماتی که گلوله تانک‌ها را تأمین می‌کرده، افتاده و منفجر شده است. موج و شدت انفجار باعث مرگ خدمه چند تانک مجاورش شده است.

آن مرد رشید...

روزهای دیگر مقاومت هم به سختی همین روزها بلکه سخت‌ و مظلومانه‌تر جنگیدیم تا اینکه شهر دست دشمن افتاد. من تمام سال‌های جنگ و بعد از آن چهره‌ آن مرد رشید را که در ذهنم حک کرده بودم به یاد می‌آوردم. درباره‌اش برای دوستانم صحبت می‌کردم و از رشادت‌هایش می‌گفتم.

وقتی در کتاب "دا" مطلب مربوط به شهادت پدر خانم سیده‌زهرا حسینی را خواندم و عکسش را دیدم، یقین کردم آن مرد که در آن لحظات مرگ و زندگی، بی‌باکانه برای جلوگیری از پیشرفت تانک‌های عراقی شلیک می‌کرد، کسی نبوده جز سید‌حسین حسینی. عکس منتشر شده در کتاب، دقیقا همان مرد است. همان صورت، همان چهره‌ای که آن‌طور به دلم نشست، آن‌طور جنگید و آن‌طور به شهادت رسید.

***

روایت دوم:

گفت‌وگوی تلفنی با قدرت‌الله علیرضاپور
کارمند اداره آب و فاضلاب روستائی امیدیه
مصاحبه، تنظیم و نگارش: سیده‌ اعظم حسینی

بهمن 88

هفت، هشت روزی از جنگ گذشته بود که من با عده‌ای از نیروهای سپاه امیدیه، سوار بر مینی‌بوس سفید‌رنگی اعزام شدیم خرمشهر. همین که رفتیم مقر سپاه خرمشهر، پسر جوانی آمد توی مینی‌بوس و با حالت شوخی و طنز، با امیر‌حسین خطیبی که بعد‌ها جانباز شد، برخوردی کرد. امیر هم جوابش را داد و همه ما را خنداند. بعد جوان سوار شد و ما را به سمت مدرسه‌ای که همشهری‌هایمان و دیگر بچه‌های سپاه در آن مستقر بودند، راهنمایی کرد.

پسر خوش‌رو و بشاشی بود؛ آماده و قبراق. انگار نه انگار که مسلح شده برای جنگ. با آن برخوردش طوری از ما استقبال کرد که انگار ما رفته‌ایم جشن. مو‌های سر و صورتش مشکی، قدش متوسط، هیکل نه لاغر نه چاقی داشت. توی صورتش، چشم‌هایش بیشتر جلب توجه می‌کرد. ابرو‌های پر پشت و به‌هم‌پیوسته‌اش هم خوب به یادم مانده است.

به مقر که رسیدیم، فهمیدیم اسم این جوان سید‌علی حسینی است. دوستانمان که جلوتر از ما آمده بودند خرمشهر را هم، دیدیم. خسته جنگیدن‌ها بودند. آنها برگشتند امیدیه و ما جایگزین شدیم. با اینکه بعد‌از‌ظهر وارد شهر شده بودیم، ما را غروبش بردند گمرک. تا صبح کنار انبار‌های گمرک ماندیم. مرتب صدای خمپاره‌هایی که به داخل محوطه گمرک یا توی شهر اصابت می‌کرد، می‌شنیدیم و جنس‌هایی که در آتش می‌سوختند، می‌دیدیم.

ثانیه‌های نفس‌‌گیر در خرمشهر

بیست‌و دو، سه نفری بودیم. سر‌گروه‌مان عظیم نساج بود. صبح بعد نماز، دیدیم عراقی‌ها با قایق از رودخانه در حال گذر و وارد‌شدن به محوطه بندر هستند. با تیر‌بار و آر‌‌پی‌جی، شروع کردیم به تیر‌اندازی. این موضوع باعث شد محل استقرارمان مشخص بشود و از پشت سرمان آتش به سرمان بریزند و محاصره‌مان کنند. نساج گفت: «سریع محاصره را بشکنید که اسیر نشویم.» کار سخت بود. تانک‌ها وارد گمرک شده، ما را دور‌ زده، پشت سرمان بودند. ساعت‌ها توی محاصره بودیم. نمی‌دانستیم از کدام سمت بجنگیم. تیر مستقیم بود که به طرفمان می‌آمد؛ یک درگیری سنگین. ناچار دو گروه شدیم. گروه ما رفت سمت لنگر‌گاه. گلوله‌های تیر‌بار و تانک خیلی شدید به سرمان می‌بارید. راه نجاتی نبود. ترس و وحشت، گرما و تشنگی امانمان را بریده بود. یک کشتی که معلوم بود مسافر‌هایش خارجی هستند، هاج و واج از توی کشتی، شاهد درگیری‌ها بودند و از شلیک‌هایی که به طرف‌شان می‌شد، می‌ترسیدند. ما پریدیم زیر اسکله. توی مسیری در حاشیه اسکله، به پیش می‌رفتیم. یک قسمتی، مجبور شدیم بپریم توی لجن‌زار‌های حاشیه اسکله که پر از خر‌چنگ‌های ریز بود. به خاطر نجات جانمان نمی‌توانستیم، جیک بزنیم. یک نقطه عراقی‌ها خیلی نزدیک شده بودند. مهدی مصطفوی که بعد‌ها شهید شد، تنها کسی بود که نارنجک تفنگی داشت. از زیر پل‌های اسکله بلند شد، یکی از تانک‌ها را هدف گرفت و شلیک کرد. گلوله درست افتاد داخل دهانه تانک که باز بود و منفجر شد. این انفجار باعث شد ما از زیر پایه‌های اسکله‌ای که به بندر راه داشت، توی آب و لجن‌ها بدویم و فرار کنیم. در یک قسمت، از چند ردیف سیم‌‌های خار‌دار به ارتفاع قد خودمان گذشتیم. شتاب و هراس آنقدر بود که کسی به زخمی‌شدن دست‌هایش بین سیم خار‌دار‌ها اهمیت نمی‌داد. همین‌که از این قسمت رد شدیم و در حال دویدن بودیم، یک نفر ایست داد. خستگی فشار محاصره از صبح تا آن ساعت که هشت شب بود یک‌طرف، ترس از اینکه بالاخره اسیر شدیم از طرف دیگر باعث شد، در جا خشکمان بزند.

وقتی صاحب صدایی که دستور توقف داده بود جلو آمد، دیدیم از نیروهای خرمشهری است. تعدادی بودند که بینشان سرباز‌های وفادار ارتشی وجود داشتند. همان جا ورودی گمرک، از بس خسته و گرسنه بودیم، نشستیم و با دست‌های کثیف و لجنی، لقمه‌های نان که پنیر و خیار داخلش گذاشته و آماده کرده بودند، با ولع خوردیم. آنقدر این جنگ و گریز خسته و داغان‌مان کرده بود که من به فرمانده‌مان آقای نساج گفتم: «همین امشب برگردیم امیدیه. احساس می‌کنم امروز به اندازه یک قرن بر ما گذشته.» گفت: «حالا برویم عقب تا بعد.» آمدیم توی خیابان‌های شهر. آنقدر خسته بودیم، می‌خواستیم همان جا بیفتیم و بخوابیم. آقای نساج گفت: «اینجا نه، برویم مقر سپاه.» رفتیم همان مدرسه دو طبقه‌ای که دیروز به آن وارد شده بودیم. دیگر شب شده بود. به خاطر بمباران‌ها هیچ چراغی توی شهر روشن نبود. به زحمت نماز خواندیم. همین که افتادیم بخوابیم، یک ماشین لنکروز وارد حیاط مدرسه شد. عقبش دیگ غذا بود. راننده گفت: «برادرا بیان غذا بگیرن.» رفتیم توی تاریکی غذا گرفتیم. توی ظرفی مثل کاسه، برایمان پلو و خورشت ریختند. آن کسی که غذا می‌داد، مثل شبحی بود؛ اصلاً دیده نمی‌شد. با دست‌های نَشسته، بدون قاشق بهترین غذای عمرم را خوردم. بچه‌ها می‌گفتند: «ها، با سس لجن خوشمزه خوردیم.» با اینکه صدای انفجارهای اطراف نشان می‌داد، چقدر نزدیکمان را می‌زنند و بعید نبود خمپاره بعدی توی سرمان بخورد، خوابیدیم. همان لحظات اول صدای بلندی با تحکم و توهین ما را از جا پراند. فحش می‌داد: «کثافت‌ها، احمق‌ها، بی‌شعور‌ها، چرا توی حیاط خوابیدید؟ برید توی ساختمون! الان بمبارون میشه!» این حالت برخورد و توهین خیلی برایمان عجیب بود، اما تصور کردیم به خاطر حفظ جانمان است و نباید به دل گرفت. هر چه بود این تشر ما را کشاند توی راهروی دبیرستان. کمی جلوتر، راهرویی که وارد شده بودیم به راهرو‌های بلندی در سمت راست و چپ تقسیم و در ادامه، خودش به طرف راه‌پله طبقه دوم هم کشیده می‌شد. در واقع سالن شکل صلیب‌مانندی داشت. در راهروی سمت راه‌پله، یک دستشویی بود که یک چراغ فانوس کم‌سو در آن روشن گذاشته بودند. اول خواستم آنجا، سمت راه‌پله بخوابم. ولی نمی‌دانم چه چیزی باعث شد، احساس کنم اینجا راحت نیستم. دوباره تفنگم را برداشتم و رفتم کنار دوستانم، احمد شاکری، برزو کیان‌پور و حسین زیو‌دار که در راهروی سمت چپ بودند، دراز کشیدم. تفنگم را هم زیر سرم گذاشتم و خوابیدم. باز خواب به چشمانم نیامده، احساس کردم عراق آتش سنگینی در اطراف مدرسه می‌ریزد. دلشوره گرفتم. بلند شدم توی تاریکی پوتین‌هایم را پوشیدم و بند‌هایش را بستم. همین‌طور که نشسته بودم، به‌وضوح دیدم حدود سه، چهار تا گلوله آر‌پی‌جی پشت سر هم از جلوی در سالن به سمت روبرو که دستشویی و راه‌پله بود، شلیک شد؛ اول رد سرخ گلوله و بعد انفجار که فاصله زمانی چندانی با هم نداشتند و صدای وحشتناکی که نظیرش را نشنیده بودم. بعد یک سکوت محض حاکم شد.

خیلی‌ها توی خواب شهید شده بودند...

 احساس کردم، داغ شدم. انگار که می‌سوزم. تا چند لحظه احساسم این بود که کشته شده‌ام. ولی وقتی صدای تکبیر شنیدم، فهمیدم نه، زنده‌ام. گرد و خاک سنگینی که فضا را گرفته بود، به تاریکی دامن می‌زد. نمی‌دانم چطور در آن خاک و دود خفه نشدم. بلند شدم و شروع کردم به دویدن. نمی‌دانم روی جسد‌ها، آدم‌ها، اسلحه‌ها، پا می‌گذاشتم یا نه. نه آدم می‌دیدم، نه دیوار. فقط می‌خواستم از آنجا بیایم بیرون و از مدرسه دور بشوم. نفس‌کشیدن سخت و سنگین بود. آمدم توی حیاط. چون مسیرشلیک را دیدم و حتی زوزه گلوله آر‌پی‌جی را که در دو، سه متری من منفجر شد، شنیدم، مطمئن بودم که از توی خود راهرو این شلیک صورت گرفت. همان جا شستم خبر‌دار شد آن کسی که با فحش و بد و بیراه ما را راهی ساختمان کرد، جزء نیرو‌های ستون پنجم بوده و قصد داشت تا همه ما را جمع و نیت پلیدش را عملی کند.

 نیروهایی که زنده مانده بودند، با کسانی که از بیرون، خودشان را رساندند، شروع کردند به بیرون‌آوردن زخمی‌ها. خیلی‌ها توی خواب شهید شده بودند. از بچه‌های امیدیه محمد کرمی، غلامرضا حیدری، اسماعیل فرهادی و مهدی مصطفوی شهید شده بودند. احمد شاکری، امیر‌حسین خطیبی، عظیم نساج، محمد‌ناصر شهابی و خسرو کاووسی هم زخمی بودند.

ماجرای شهادت سیدعلی حسینی

سراسیمه و آشفته دویدیم توی خیابان‌ها. نمی‌دانستیم کجاییم. تا ماشین ارتشی را پیدا کردیم و گفتیم: زخمی داریم. احمد شاکری را که نزدیک من بود و زخمی شده بود، با این ماشین بردیم درمانگاهی که سر‌پایی زخمش را پانسمان کردند. از درمانگاه که بیرون آمدیم، سرگردان توی تاریکی جلو رفتیم که وانتی جلوی پای‌مان ایستاد و یکی گفت: سوار بشید. دیدیم بچه‌های امیدیه هستند. پشت وانت، سوار شدیم و حرکت کردیم. همان لحظات اول متوجه شدم، کف وانت جسد‌هایی هست. پرسیدم: «اینا کی‌اند؟» گفتند: «بچه‌های خودمان‌اند.» رفتیم آبادان، سرد‌خانه بیمارستان شرکت نفت اجساد را تحویل دادیم و خودمان، گوشه‌ای از بیمارستان تا صبح سر کردیم. اول صبح آمدیم جلوی در سرد‌خانه. جمعیت زیادی آمده بودند. خانم جوانی را دیدم که اسلحه روی دوشش بود. همین که در سرد‌خانه باز شد، رفتم تو. جسد کرمی، حیدری، فرهادی و مصطفوی را دیدم. یکدفعه با جنازه آن پسری که موقع ورودمان به خرمشهر وارد مینی‌بوس شد و با ما شوخی کرد ـ همان سید علی حسینی ‌ـ روبرو شدم. جنازه خیلی داغان شده بود. از اینکه او هم در این حادثه شهید شده، متأثر شدم. همان لحظه دیدم، آن دختر که بیرون سرد‌خانه دیده بودم، آمد بالا سر جنازه‌ حسینی و نسبت به این جنازه بی‌تا‌بی می‌کند. خیلی آشفته و بی‌قرار شد و افتاد به گریه. این حالت دختر را دیدم، خیلی ناراحت شدم که چرا این دختر یکدفعه متأثر شد. از کنار دستی‌هایم پرسیدم: «این کیه؟ نسبتی با هم دارند؟» گفتند: «این جنازه برادرشه، سید علی حسینی.» بیشتر ناراحت شدم. حس کردم باز دختر قوی‌ای است که طاقت دیدن جنازه خونین برادرش را دارد.

سیده زهرا حسینی، روای کتاب «دا»

بعد خیلی زود همه را از سرد‌خانه بیرون کردند تا ازدحام نشود. ما هم با سپاه امیدیه تماس گرفتیم. ماشین فرستادند. جنازه دوستان‌مان را برداشتیم و رفتیم شهر‌مان برای تشییع شهدا.

کتاب دا را که خواندم و عکس‌ها را دیدم، دانستم آن دختری که ‌آن روز صبح در سرد‌خانه دیدم، خانم سیده‌زهرا حسینی بود. سالها از آن ماجرا می‌گذرد. حوادث آن روزگار را بارها و بارها با خودم مرور می‌کنم. الان که با دوستان دور هم می‌نشینیم، همه به این موضوع معتقدیم که ستون پنجم دشمن باعث آن حادثه شد.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران