خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۱| در سرازیری دره
اهالی آن مناطق بهخوبی میدانستند که افراد غریبه و ناشناسی که روزانه به روستای آنها میآیند و بعد هم راهی کوهستان میشوند، کاری جز رفتن به مقر گروه را نداشتند. لذا زیاد پرسوجو نمیکردند.
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، سعید در آستانه 40 سالگی است و در حالی که سن و سال چندانی ندارد، اما چهرهاش حکایت دیگری دارد.
خودش معتقد است، شکستگی چهرهاش حاصل 6 سال از بهترین سالهای عمرش است که در پ.ک.ک سپری شد. او یکی از معدود اعضای خوش شانس گروهک پ.ک.ک است که علیرغم ورود به این تشکیلات و حتی رسیدن به رده فرماندهان میانی، موفق شده زنده از میان تروریستها فرار کند.
به گفته خودش زندگی بعد از جدایی از پ.ک.ک شکل دیگری برایش پیدا کرده و اکنون قدر آزادی را بیشتر میداند.
سعید مرادی عمر خود را از سال 1379 تا 1385 را در گروهک پ.ک.ک گذرانده و سعی دارد تا با انتشار خاطراتش مانع از تکرار اشتباهش توسط دیگر جوانان کُرد مرزنشین شود که همواره در معرض فریب این گروه قرار داشتهاند. در این سلسله مطالب سعی داریم برشی از مهمترین بخشهای خاطرات سعید مرادی شامل چگونگی ورود به گروه، اتفاقات درون مقر پ.ک.ک، عملیاتها و درگیریها، مناسبات درون سازمانی، آموزشها و محدودیتها را به خوانندگان عرضه کنیم.
آشنایی با سر پل در شهر
بر اثر یک اتفاق که بعدها متوجه شدم، اتفاق نبوده، با یکی از کادرهای گروهک در پارک آشنا شدم. قبلاً ندیده و نمیشناختمش، ولی وقتی با قدمهای متین و آرام داشت بهسوی من میآمد، انگار او مرا میشناخت. نزدیک که شد، شروع کرد به احوالپرسی.
گفتم: ببخشید شما؟ من شمارا بجا نمیآورم. گفت: «اشتباه نکردی ما همدیگر را نمیشناسیم، ولی حالا میخواهیم پایه این آشنایی را بنا کنیم، من اهل کردستان عراق هستم و زمانی ساکن شهر سلیمانیه بودم»، حرفهایش طوری بود که گویا بدنبال درد دل کردن است.
من نیز محترمانه و بسیار جدی گوش کردم. ادامه داد:«خانواده من در سلیمانیه ساکنند. از لحاظ مادی وضع خوبی نداریم. برای امرار معاش مجبور شدم درس و مدرسه را بیخیال بشوم و به کاسبی بچسبم تا کمک خرج خانواده باشم.»
پرسیدم خُب حالا برای کارکردن به اینجا آمدهای؟ با تبسمی جواب داد: «قضیه خیلی مفصلتر از این حرفها است. در اوایل برای کاروکاسبی راهی بازار شدم، ولی بعدها فهمیدم که مشکل ما مادیات نیست! بلکه ما از لحاظ فکری گداییم و به عبارت دیگر در فقر فکری و فرهنگی به سر میبریم. لذا تصمیم گرفتم که به دنبال ریشه مسائل بگردم. گشتم و گشتم تا اینکه عاقبت با گروهی آشنا شدم که با شیوه فدا کردن تمام وجود و عمر، خود را برای تحقق این اهداف گذاشتهاند. بیستوچهارساعته و با پشتکار زیاد برای از بین بردن فقر فکری و فرهنگی جامعه ما مبارزه میکنند.»
آقای ناشناس نفسی تازه کرد و با ریتمی بلندتر که شبیه بیان آژیتاتورها( کسی که بر پایه ماموریتی که از سوی پلیس یا حکومت به او داده شده به اخلال و تندروی در مبارزات مردم با نهادهای حاکم میپردازد تا بهانه برای سرکوب جنبش فراهم شود)، بود ادامه داد: «این فداییها زندگی و جانشان را نثار کردهاند تا ما آینده بهتری داشته باشیم. ما کردها در خاورمیانه از هیچ حقوحقوقی برخوردار نیستیم. در واقع دنیا برای ما یک زندان بزرگ است و ما زندانیان محکوم به حبس ابد آن.
من که سراپا گوش بودم و خیلی محترمانه پای صحبتهای این فرد که هنوز اسمش را هم نگفته بود؛ نشسته بودم؛ یک لحظه خود را در میان مباحث سیاسی تصور کردم.
نگاهی به اطراف انداختم و پرسیدم: ببخشید آقا شما فکر نمیکنید خیلی تند جلو میروید؟ دوباره با تبسم و البته ریشخندی معنادار و متفاوت سبیلهایش را جنباند و جواب داد: ایبابا، فکر میکنی هیچوقت نخواهی مرد؟ ما همه مردنی هستیم، پس حداقل آنقدر مردانه زندگی کن که از مردن نترسی و یا خجالت نکشی. اینهمه سال ما زیستهایم که چه؟ چهکار کردهایم؟ تا به حال از خودت پرسیدی کی هستی و چرا اینجایی و وضعیت و موقعیت تو این هست؟
کمی به سؤالش فکر کردم و بعد با تکان دادن سرم به او جواب منفی دادم. خلاصه این بحث من و آقای ناشناس حدود یک ساعت و نیم طول کشید، البته بعدها هم ادامه یافت.
یکبار دیگر او را دیدم و این بار خیلی بیشتر از جلسه اول صحبت کردیم. اکثر صحبتهایمان هم یکطرفه بود، چراکه من تنها گوش میکردم و همزمان سرم را تکان میدادم و همهاش او سخن میراند.
در جلسه اول بعد مدتی که گذشت و از حال و وضع خودش گفت. پرسیدم چرا به سراغ من آمدی؟ چرا به سراغ کس دیگری نرفتی؟ تو که من را نمیشناسی، نمیترسی گیر بیفتی؟
جالب اینکه جواب همه سؤالهای من را به نحوی به فلسفه ربط میداد. من همفکر میکردم که واقعاً از همهچیز من خبر دارد، ولی بعدها فهمیدم که اینیک راهکار کلی است و برای هرکسی در پیش میگیرند.
جواب این سؤال را هم مثل قبلیها یک جواب به اصطلاح فلسفی بود. گفت: ترس؟ مگر انسان باید از چه بترسد؟ اصلاً چیزی هست که باید ما از آن بترسیم؟ من همه چیز خود را فدای این ملت کردهام و برای انسانیت تلاش میکنم، تا جایی که خون در رگ داشته باشم ادامه میدهم، ولی اصلاً مهم نیست که مرگ چه زمانی به سراغم میآید. شاید خودم بروم دنبال مرگ! چون ما الآن هم یک مجسمه زندهایم. هیچچیزی نیستیم و هیچ حقوقی هم نداریم.
مکث کوتاهی کرد و ادامه داد: ما انسانهای مثل شما را خوب میشناسیم، میدانیم طرفمان چه کسی است. چون کارمان را خوب بلدیم و در واقع برای انسانهایی مثل شما مشغول مبارزهایم. شما هم اگر بهجای من بودی خیلی آسان تشخیص میدادی که در این پارک به سراغ چه کسی بروی و سر صحبتت را با او بازکنی. چون از دور مشخص است که شما به این چیزها احتیاج دارید و ...»
مدتی بعد قرار گذاشتیم و شروع به صحبت کردیم؛ از برنامه و اهداف و نحوه زندگی گریلا (چریکهای پکک) و زندگینامه اوجالان برایم گفت.
در مقابل صحبتهایش مطلب آنچنانی برای گفتن نداشتم و تنها میتوانستم در میان صحبتهایش چند سؤال فلسفی و سیاسی بپرسم که متأسفانه او هم کارش را خوب بلد بود و طوری مسئله را دور میزد که من از بحثهایش زده نشوم و فاصله نگیرم.
گویشی که وی یا به قول اعضای پکک، «ههوال» به معنی رفیق با آن حرف میزد، تا حدودی برای من غریب و تازه بود، چون با گویش محلی ما متفاوت بود، اما او نیز سعی میکرد بیشتر از کلمات محلی منطقه ما استفاده کند تا من بهتر متوجه شوم.
در مورد اینکه چرا اوجالان را رهبر کل کردها میخوانند؟ جوابش تنها در حد تبلیغات و شعار بود و نهایتاً وقتی در جواب دادن کم میآورد؛ میگفت: خودت که رفتی آنجا میبینی و میفهمی.
جالب بود انگار او بجای من تصمیم گرفته بود چه زمانی باید بروم. چند هفتهای از آخرین دیدارمان با ههوال نگذشته بود که تصمیم گرفتم به شمال عراق و کوهستانهای قندیل که محل استقرار نیروهای پکک بود؛ بروم و عضو حزب کارگران کردستان بشوم.
حرکت به سوی گروهک پ ک ک
حزب کارگران کردستان (PKK) در سال 1978 توسط گروهی دانشجو تأسیس شد. این گروه که افکار و عقایدشان نشأت گرفته از تأثیرات انقلاب جوانان جهان بود که در ترکیه هم پیامدهایی به دنبال داشت.
گروه در اولین جلسه خود که حدوداً دوازده نفر در آن حضور داشتهاند کنگره اول را اعلام کردند و در این جلسه عبدالله اوجالان را به عنوان رهبر انتخاب کردند. پایههای فکری این گروهک، مارکسیستی لنینیستی بود. آنها معتقد بودند که دولتهای منطقه مستعمره و ملت کرد هم مستعمره آنهاست. به عبارتی دیگر، خلق کرد مستعمره مستعمره است.
این مبارزات تنها مختص به این ملت نیست و ملتهای دیگر منطقه نیز تحت ظلم و ستم حکومتهای مرکزی هستند و این حکومتها باید نابود شوند و یک کردستان واحد و یکپارچه تأسیس شود. به دلیل که کردها از همه بیشتر تحت تأثیرات این ظلم و ستمها بودهاند و ضعیفترین بخش این معادله محسوب میشوند؛ باید از آنها شروع کرد.
از همان اوایل اوجالان خود بر این عقیده بود که مسئله کردی، یک مسئله شخصیتی است. به این معنی که تا شخص کرد، خود را از این افکار بردگی نجات ندهد، نخواهد توانست به آزادی دست یابد و تنها راه رسیدن به این آزادی را هم در افکار و راهکارهای حزب خویش متجلی میساخت.
بر این اساس مانیفست راه انقلاب کردستان را منتشر کردند. تا سال 1984 بیرون از مرزهای ترکیه و در خاک لبنان این تشکیلات را اداره میکردند. تا اینکه در تابستان 1984 رسماً جنگ مسلحانه علیه ترکیه را اعلام کردند و آغازگر این جنگ هم کسی نبود جز کادر و فرمانده نظامی گروه بنام معصوم کورکماز بانام مستعار «عگید».
حال پس از گذشت بیش از دو دهه، این درگیریها همچنان ادامه دارد و طبق آمار منتشره، بیش از چهارصد و پنجاه تن از طرفین کشتهشدهاند و چهار هزار روستا نابود و یا خالی از سکنه شدهاند و بالغبر 3 میلیون کرد مرزنشین و روستانشین ترکیه هم به شهرهای بزرگ و یا کشورهای اروپا کوچ کردهاند.
پس از دستگیری عبدالله اوجالان در 15 فوریهی 1999 میلادی در نایروبی پایتخت کنیا و تحویل آن به ترکیه، برای مدتی تنش و درگیریهای طرفین شدت بیشتری به خود گرفت، اما با دستور اوجالان نهتنها این درگیریها پایان یافت، بلکه دستور آتشبس یکطرفه و عقبنشینی به شمال عراق را برای اعضای گروه صادر کرد.
مدتی پس از دستگیری اوجالان، من هم تصمیمم را قطعی کردم و از مرزهای غربی کشور خود را به شمال عراق رساندم تا عضو این حزب شوم. مسیر شهر تا نقطه صفر مرزی که گفته میشد اعضای گروه در آنجا مستقرند را بلد نبودم، لذا کادر گروه که قبلاً باهمدیگر آشنا شده و ساعتها صحبت کرده بودیم، از این تصمیم من خوشحال شد و آدرس یکی از هواداران گروه را در یکی از شهرهای مرزی به من داد و گفت، از آنجا به بعد تا سر مرز با هوادار خواهد بود، او خود راه را بهخوبی میداند و آدم مطمئنی است. خیالت راحت باشد.
به مقر که رسیدی همه چیز تمام میشود
بنا به توصیه و سفارش هَوال، دستخالی از خانه خارج شدم و باهماهنگی قبلی خود را به هوادار گروه رساندم. تنها مقداری پول همراه داشتم و بس. در مقصد هم با نشانههایی که از شخص موردنظر برای من تعریف شده بود، وی را کنار یکی از دکههای روزنامهفروشی در مرکز شهر یافتم. رمز همان کلمه هَوال بود. پس از آشنایی بدون هیچ اتلاف وقتی، راه کوهستان را در پیش گرفتیم.
منتظر بودم تعارف کند برویم خانه استراحت کنیم و شاید هم روز بعدش راه بیفتیم، اما هیچ خبری از این حرفها نبود.
این هَوال هم حدود سیوچند سال سن و یک تیپ معمولی داشت، به نظر میرسید که متأهل باشد، در هر صورت اجازه نداد که زمینه پرسیدن این سؤالها مهیا شود و من هم زیاد سخت نگرفتم و اصلاً برایم هم مهم نبود. او نیز میخواست من کمتر در موارد اطلاعات داشته باشم چراکه زیاد اطمینان نمیکردند. حق هم داشتند، برای اولین بار که نمیتوان به هرکس اطمینان کرد.
بههرحال بخش دیگری از راه را با ماشین رفتیم، هنوز تا روستاهای مرزی راه زیادی بود. اگر میخواستیم همه آن راه را پیاده برویم، شاید یکی دو روز طول میکشید. تا مرزیترین روستا، حدود یکساعتی با ماشین طول کشید.
البته بخش اعظم جاده خاکی و خیلی ناهموار بود. بعضاً این ماشین که از نوع سایپا هم بود، در چالههایی فرومیرفت که دیگر امیدی به بیرون آمدنش نبود، اما راننده با خنده و یک گاز محکم، ماشین را بیرون میکشید. راننده به قیافه من که نگاه کرد گفت: به سلامتی کجا؟ گفتم همین روستا. گفتم چطور مگر؟ گفت: آخر با این تیپ شیکت فکر نکنم بخواهی از مرز خارج شوی؟ شاید هم میخواهی بروی عضو پکک شوی، درست میگویم؟
من هم با ابروانی درهمتنیده و با لحنی سرد و خشک گفتم، فکر نکنم لزومی به جواب سؤالهای جنابعالی باشد. با این جواب راننده که مرد تقریباً میانسالی هم بود، ساکت شد و دیگر چیزی نگفت.
اهالی آن مناطق بهخوبی میدانستند که افراد غریبه و ناشناسی که روزانه به روستای آنها میآیند و بعد هم راهی کوهستان میشوند، کاری جز رفتن به مقر گروه را نداشتند. لذا آنها زیاد پرسوجو نمیکردند. آقایی که با من بود تا نقطه صفر مرزی آمد و با اشاره انگشت به درهای که در پایین کوه بود، گفت: دقیقاً آن پایین مقر گروه است. به آنجا که رسیدی همه چیز تمام میشود. من دیگر باید برگردم چون هوا که تاریک شود از اینجا نمیتوان عبور کرد.
من هم با ترس و دلهره که مبادا در این کوهستانها گم شوم و این مرد هم دروغ گفته باشد، خواستم دوباره مکان را سؤال کنم، اما انگار او نیز به ترس و دلهره من پی برده بود، لذا هنوز چیزی نگفته بودم، گفت: نترس تو دیگر گریلا هستی، از چه میترسی، همین پایینند، برو موفق باشی.
با هَوال خداحافظی کردم و او به عقب برگشت و من هم راه سرازیری درّه را در پیش گرفتم. در کل مسیر پایین رفتن از کوه، در این فکر بودم که به آنجا که رسیدم چه باید بگویم؟ اگر پرسیدند با چه کسی آمدی؟ چه جواب بدهم؟ اینها که اسم خودشان را نگفتند.
ادامه دارد...
انتهای پیام/