همزادِ پاییزِ ۱۳۲۵؛ منزوی به روایت منزوی
همیشه گفتهام من با پاییز ۱۳۲۵ همزاد هستم؛ نه فقط هم سن و سال... من در زندگی خودم خیلی چیزها دیدهام که نشانه این اتفاق و این همزاد بودن است؛ همزادی با پاییز با تمام اوصافی که از پاییز میدانیم و میشناسیم.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، سخن گفتن از شخصیتهای برجسته درگذشته، سنتی دیرین و شیرین در میان ایرانیها است که گاه با شیطنتهایی از سوی همصنفانشان نیز همراه میشود. گاه شنیده و دیده میشود که شاعری از همقطارش خاطرهای میگوید و دیگری آن را تکذیب میکند، برخی مواقع نیز پای خانواده مرحوم به میان میآید تا موضوع را روشن کند. حسین منزوی از جمله شاعرانی است که خاطرات بسیار درباره او در سالهای اخیر گفته شده است؛ خاطراتی که گاه از سوی دوستانش نقد میشود. منزوی شاعر متعهد، توانا و قله آمالی برای شاعران جوانتر است که هر کسی دوست دارد که خاطرهای از او در این روزها نقل کند و او را از دوستان و همصحبتان خود بداند، اما در این میان شنیدن از منزوی از زبان خود او، جانمایهای است که کمتر دست میدهد و آب حیاتی است که میتواند پریشانذهنیها را در میان نقل قولهای متعدد از میان بردارد.
«از عشق تا عشق: یک گفتوگوی بلند ناتمام با حسین منزوی» کتابی است از ابراهیم اسماعیلی اراضی که از سوی انتشارات فصل پنجم در ایام بیست و هشتمین دوره نمایشگاه بینالمللی کتاب تهران عرضه شد. این اثر شامل گفتوگوی نگارنده کتاب با زندهیاد منزوی است که دربردارنده سؤالات مصاحبهکننده و پاسخهای بعضاً ناشنیده از شاعر است. اسماعیلی خود این کتاب را اتوبیوگرافی از شاعر میداند که در خود خاطراتی ذکر کرده که روشنکننده بسیاری از مسائل حول و حوش زندگی وی و اجتماع شاعران است. بخشهایی از این اثر همزمان با اولین روز از پاییز، همزمان با سالروز تولد منزوی، منتشر میشود.
جمعه؛ هفدهم مردادماه 1382
در زنجان هستیم؛ منزل استاد حسین منزوی. میخواهیم که اولین نوبت از یک گفتوگوی نسبتاً مفصل را انجام دهیم؛ گفتوگویی که انشاءالله در آینده مکتوب خواهد شد و منتشر. به هر حال ضمن اینکه سپاسگزاری میکنم از جناب استاد که من را به دولتسرای غزل معاصر ایران بار دادند، به عنوان اولین سوال، از استاد میخواهم که از اول مهر 1325 آغاز کنیم؛ یا حتی از هر موقعی که استاد آن را سرآغاز این اتفاق ادبی میدانند. همه چیز را وامیگذارم به صحبتهای خود استاد.
من هم پیشاپیش یک تشکر از شما بکنم آقای اسماعیلی که زحمت این کار را تقبل کردید. ظاهراً بالاخره باید کسی این کار را میکرد و بین کسانی که من میشناسم اگر قرار بود یکی را خودم انتخاب کنم بیتردید باز هم شما انتخاب میشدید. حالا دیگر خود شما هم خودتان را انتخاب کردید و ظاهراً سرنوشت هم روی این انتخاب انگشت صحه گذاشته است. به هر حال ممنونم از شما که در روزگاری که حضرات همه به دنبال جشنها و مهمانیها و بزمهای چراغانی هستند، شما این- به قول معروف- کلبه تاریک ما را انتخاب کردهاید برای چنین گفتوگویی؛ ممنونم از شما.
اما در مورد آغاز این اتفاق که هنوز نمیدانم اتفاق میمونی بوده یا اتفاق نامیمونی، سعد بوده یا نحس(این را ظاهراً باید روزی دیگران داوری کنند در موردش)؛ اما من خودم تعبیری برای این اتفاق دارم که همیشه گفتهام من با پاییز 1325 همزاد هستم؛ نه فقط هم سن و سال؛ چراکه حتماً وقتی میگوییم همزاد، نگاه به چیزهای دیگری هم داریم. من در زندگی خودم خیلی چیزها دیدهام که نشانه این اتفاق و این همزاد بودن است؛ همزادی با پاییز با تمام اوصافی که از پاییز میدانیم و میشناسیم. این تقارب ضمناً آن قدر پررنگ بوده که در شعر من هم نمودهای متعدد داشته؛ این مسئله من و پاییز؛ من و پاییز همزاد من؛ من و درختهای پاییزی؛ من و رستاخیز بهاری درختها... و مجموعه این طیف؛ یعنی همه چیزهایی که در این طیف قرار میگیرند. بد نیست حالا برای اینکه رنگ مستقیمتر و شفافتری از شعر به این گفتوگو بدهیم، من این شعر «کهربا و کافور» را هم برای شما بخوانم که از همین داستان صحبت میکند؛ از من و همزاد من پاییز... و البته وسوسه رستاخیز؛ وسوسه رستاخیزی که از آن صحبت میکنم؛ حتی به قیمت دو پله نزول؛ نزول از مرتبه انسانی به حیوانی و از حیوانی به گیاه یا نباتی به اصطلاح؛ همان شعر مشهور مولانا که «از جمادی مُردم و نامی شدم» ... تا بعد. عرضم به حضور شما که شعر این است:
با چشم کهربایی کمرنگش
کاهلوار
همزاد من
-اسب کهر-
به باغ
درآمد
از شیهاش که انگار
تشویشهای اسطوره را
با اضطراب عصر
میآمیخت
وحشت
در دودمان درختان
افتاد
و برگها
تمام
فرو
ریختند
شاید
اگر
درختی بودم
اینبار هم
از کهربا و کافور
در خواب میگذشتم
و آنگاه
در صبحی از عمیق و زمرد
بیدار میشدم
اما...
پاییز!
آه
پاییز!
ای رهگشای حسرت رستاخیز!
با رتبه دو پله فروتر نیز!
بله...
بله... این از خود تولد و به قول خودتان همزادی با پاییز... و بعد؛ اتفاقاتی که فکر میکنید در همان سالهای نوباوگی و خردسالی میافتد و بعدها در شکلگیری شخصیت ادبی و اجتماعی شما تأثیر میگذارد. اگر نکته قابل ذکری هست بفرمایید.
ببینید آقای اسماعیلی! بهتر است ما برای اینکه صحبتهایمان مرزهایی هم داشته باشد- که البته چنین مرزی عملاً غیر ممکن است ولی خب یک خط فرضی به اصطلاح بتوانیم بکشیم به خاطر اینکه هر دو راحت باشیم در پرسش و پاسخ- بیاییم زندگی حسین منزوی را به کودکی در روستا و بعد زندگی در شهر(تقسیم کنیم) که خب البته این کودکی در شهر ادامه پیدا میکند تا آنجایی که نوجوانی و جوانی آغاز میشود.
بیشتر بخوانید:
تا آنجایی که به زندگی من در دهات مربوط میشود بهتر است این جوری بگویم که پدر من معلم بود و الان هم بازنشسته آموزش و پرورش است. در حقیقت سالها طول کشیده تا (ایشان) فهمیده به درد چه کاری میخورد؛ خب مدتی با پدرش کار میکرده؛ پدربزرگ من نانوا بوده؛ در خیابان فردوسی زنجان نزدیک سبزهمیدان مغازه بزرگی داشت که من یادم هست؛ یک مغازه نانوایی بربری بود؛ منتها ضمناً یادم هست که نانهای قندی شیری- روغنی بسیار خوشمزهای هم میپخت که به اصطلاح مشتریهای خاصی داشتند.
یکی از مشتریهایشان من بودم که صبح میرفتم. مدرسهای که من آن موقع در آن تحصیل میکردم- تحصیل که نمیکردم، مستمع آزاد بودم؛ چون پدرم آنجا معلم بود(مدرسه فردوسی)- توی محله حسینیه بود که در انتهای خیابان فردوسی بود. مغازه پدربزرگ من در اول همین خیابان بود و به اصطلاح آنجا گذر من بود؛ سر گذر من بود. صبحها اول میرفتم سلامی میدادم و معمولاً یک یکقرانی تویجیبی میگرفتم و نانم را هم توی کیفم میگذاشتند. حتی یادم هست پسر خاله و پسرداییهایم میگفتند که برویم و از بابابزرگت نان بگیریم و بخوریم. من هم میگفتم شما نیایید آن وقت نمیدهند؛ بروید جایی بایستید(تا من بیایم). میرفتم، میگرفتم و میرفتیم با هم میخوردیم.
پدر من- گفتم(مدتی در این نانوایی کار میکرد)- چندتا عکس هم با پیشبند مغازه پدر دارد؛ بعد کتابفروشی باز میکنند؛ با آقای زعفری که هنوز هم پسرانش کتابفروشی زعفری را دارند؛ شریک بودهاند آنجا. بعد، خب اختلافاتی بینشان بروز میکند و از هم جدا میشوند. اینطور که پدر میگوید زعفری مرحوم در این شراکت و در این جدایی- در هر دو- خیلی صادق نبوده در روابط دوستانه خودشان؛ در هر حال مثل اینکه کلاههای رد و بدل شده؛ حالا چگونه بوده(نمیدانم).
من همیشه در این مورد هم به قول معروف حیرتیام که بالاخره- ما آخر هم نفهمیدیم- کلاه را میگذارند یا برمیدارند؛ ظاهراً هر دو را به کار میبرند؛ میگویند فلانی کلاه گذاشت یا کلاه برداشت؛ کلاهبردار است.
حالا به هر حال خلاصه کلاهی رد و بدل شده این وسط؛ با این حال من فکر میکنم که مشکل اصلی نه در آقای زعفری بوده و نه در چیز دیگر؛ مشکل اصلی اینجا بوده که پدر من اصلاً این کاره آن کاره نبوده؛ یعنی به طور کلی آدمی که اهل بیزینس باشد(به قول از ما بهتران) و خریدن و فروختن و سود بردن و این جور چیزها...؛ بعد هم عملاً ثابت شد دیگر؛ چون خودش میگوید مغازه را که فروختم، با پولش رفتم ظرف و ظروف آلومینیومی آوردم. بعد این ظرف و ظروف فروخته نمیشود ظاهراً و بیشترش به غارت سارقین محترم (میرود) و مقداری از آن را هم ظاهراً باد میبرد!
پدربزرگم- حالا شوخی یا جدی- به مادرم گفته بود به (محمد) بگو اقلاً این کاسهها را(که بیرون میگذارد) بایست پهلویش؛ چون بارها شده که من رفتهام «اژداتو» (دهی است در انتهای همان جاده...) ظرفها را از دست باد گرفتهام و برگرداندهام. به هر حال ورشکسته میشود پدر من؛ منتها ورشکسته سرپا. بعد بالاخره میرود استخدام میشود؛ آموزش و پرورش که (به آن) «فرهنگ» میگفتهاند آن موقع معلم استخدام میکرده. البته مثل اینکه قبل از آن هم «معارف» میگفتهاند و بعد، «فرهنگ» و بعد هم شده «آموزش و پرورش».
و استخدام که میشود طبعا میفرستندش به روستا. پنج سال و نیم، نزدیک به شش سال طول میکشد که ما دوباره برمیگردیم به شهر. البته نه اینکه مداوم آنجا باشیم؛ تابستانها در زنجان هستیم هر سال و بقیه ایام سال را در دهات و روستاها؛ اول «نیکپی»(یک سال ظاهراً آنجا میمانیم)، «چرگر» (یک سال هم انجا میمانیم) و سه سال هم در «پیرزاغه» یا «پیر سقا» میمانیم که از این سه تا ده، نیکپی در مسیر زنجان به تبریز قرار دارد(تقریباً پنج فرسخی زنجان)، چرگر و پیرزاغه هم در مسیر زنجان به تهران هستند؛ البته چرگر در دست چپ جاده و پیرزاغه در دست راست جاده. تقریباً ده فرسخی زنجان است پیرزاغه (که) بیشتر از هر ده دیگری، آنجا بودهایم ما.
و پررنگترین خاطرهای که من از این پنج شش سال دارم(زندگی در روستا) برمیگردد به ارتباط من با حیوانی به نام سگ؛ حیوانی که... در جریان هستید اخیراً هم باز یک سگ وارد زندگی من شده که شما هم عکسهایی از آن گرفتهاید. این در حقیقت ادامه همان ارتباط من با آن سگهای قبلی است؛ سگ سفیدی که ما در نیکپی داشتیم، سگ زردی که- برادر شغال نبود البته- در پیر زاغه داشتیم و این سگِ- نمیدانم- چیزی مثل زرد و قهوهای که الان داریم؛ اسمش «پاکو»ست.
یادم هست که در نیکپی من با آن سگ سفید الفتی داشتم در حالی که پدر و مادرم تعریف میکنند، میگویند این سگ آنقدر درنده بوده که حتی آن بابایی که آب برای خانه ما میاورده و کوزه را میبرده، پر میکرده، جرأت نداشته بیاید تو؛ پشت در توی کوچه میگذاشته، در میزده و میگفته «آب را گذاشتم اینجا؛ بیایید ببریید». یا مثلاً آشناهایی هم که سالها آن سگ را دیده بودند و آن دور و برها، آن نزدیکیها بودند، اینها هم یادم هست که جرأت نداشتند بیایند؛ مثلاً اول صدا میزدند، میگفتند که این سگ را یک کاریش بکنید؛ مثلاً پیرمردی بود. منتها خب نمیدانم چرا، به چه دلیل، این حیوان که گندهها از آن حساب میبردند و نمیتوانستند جرأت نزدیکی به او در خودشان بیدار کنند، با من بچه هشتنهماهه، یکساله چنین الفتی داشت که اجازه میداد من سوارش بشوم و موهای پشت گردنش را بگیرم توی مشتم و مثل مثلا یک اسب یا قاطر یا یک خر، «هین»ش بکنم برای اینکه من را اینرو آنور ببرد و بگرداند توی حیاط؛ از پلهها ببرد بالا و بیاورد پایین. و بد نیست این را هم بگویم به عنوان یک نکته؛ پدرم میگوید که «یک روز تو سوارش بودی الای غلام گردش و هی هم بهش میگفتی برو پایین. من و مادرت تماشا میکردیم» که مادرم ظاهراً متوحش میشود و ... .
انتهای پیام/