روایت افسر لشکر ۳ زرهی ارتش بعث از آغاز حمله عراق به ایران
گلعلی بابایی در کتاب «رؤیای آمریکایی» به روایت یکی از افسران لشکر ۳ زرهی ارتش بعث عراق از آغاز حمله عراق به ایران پرداخته است. این روایت در نوع خود جالب توجه است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، «رؤیای آمریکایی» پروژه بازخوانی پرونده جنگ نیابتی ایالات متحده آمریکا علیه ایران به کوشش گلعلی بابایی و حسین بهزاد از سوی انتشارات 27 بعثت و صاعقه منتشر شده است.
این کتاب طی 10 فصل به ریشهها، سوابق و ماحصل مناسبات ویرانگر ایالات متحده و رژیم جنگ افروز صدام حسین از شهریور 1359 تا مرداد 1367 در جنگ هشت ساله علیه ملت ایران نگاهی نو و از منظر بدیع داشته است. نویسنده کتاب معتقد است که جنگ نیابتی آمریکا علیه ایران از شهریور 1359 تا مرداد 1367 به مدت هشت سال بوده است که هم اکنون نیز ادامه دارد.
در فصل نخست این کتاب پس از روایت رهبر انقلاب از ماجرای کشف کودتای برژینسکی به وضعیت ایران در شروع جنگ اشاره شده و نویسنده ضمن روایت تاریخی مستند از آغاز حمله عراق به ایران، به این سوال مهم پرداخته است که آیا ایران آماده جنگ با عراق بود؟ نویسنده همچنین در این فصل به روایت یکی از افسران لشکر 3 زرهی ارتش بعث عراق از آغاز حمله به ایران پرداخته است، گلعلی بابایی در ذیل این فصل مینویسد:
وضعیت ایران در شروع جنگ
در شرایطی که دشمن همه تمهیدات خود را به کار بسته بود تا تهاجم سراسریاش را به خاک جمهوری اسلامی ایران شروع کند؛ آیا نیروهای نظامی ایران هم آمادگی پاسخگویی به این حمله را داشتهاند؟ آیا سیدابوالحسن بنی صدر رئیس جمهور وقت ایران که حکم جانشینی فرماندهی کل قوا را نیز از امام دریافت کرده بود، نهادهای نظامی و سیاسی کشور را برای مقابله بااین توطئه آماده کرده بود؟
پاسخ این پرسشها را از میان خاطرات سال 1359 مرحوم آیتالله هاشمی رفسنجانی میتوان دریافت. او میگوید:
«...مسلماً ایران در آن روزها آماده جنگ نبود. انقلاب شده بود. ارتش مشغول تجدید ساختار و تصفیه خود بود. ارتباط ما با منابع لجستیک و نظامی به کلی قطع و یا بسیار ضعیف بود. نیروهای جدیدی که به سِمَت فرماندهی میرسیدند، از بدنه ارتش بودند و با ابعاد مختلف لجستیک و طرحهای ارتش زمان شاه که با مستشاران آمریکایی طراحی میشد، آشنایی نداشتند.
سپاه خیلی جوان و بسیج جوانتر از سپاه بود. در داخل کشور، ستون پنجم از قبل تعبیه شده بود. یعنی نیروهای معارض و ضدانقلاب مسلح، تقریباً همه جا را ناامن کرده بودند. شرایط سیاسی ما بحرانی بود. در داخل درگیریهای مسلحانه و شورش داشتیم. بنی صدر انتخاب شده بود و بخشی از افکارش را بروز داه بود و نیروهای مبارز با احساس نگرانی برای آینده انقلاب به سراغ مجلسی رفتند که پایگاهی برای انقلاب باشد که شد. از آن به بعد بین نیروهای سیاسی، خصومت شدیدی حاکم گردید. بنی صدر حاضر به قبول مجلس- که پایگاه نیروهای انقلابی شده بود- نبود و نیروهای انقلابی نیز بنی صدر را که از سوی گروههای ضدانقلاب حمایت میشد، نماینده لیبرالیسم جهانی میدیدند و او را نمیپذیرفتند و نتیجه آن شد که برای انتخاب نخست وزیر و سپس اعضای کابینه با مشکلات زیادی روبه رو شدیم و کلی مشاجره و اتلاف وقت داشتیم. این درحالی بود که در کردستان، سیستان و بلوچستان، خوزستان و ترکمن صحرا، گروههای مسلح شرارتهای زیادی میکردند و در خیلی از مناطق، فریادهای تجزیهطلبانه به گوش میرسید.
در چنین شرایطی معلوم است که ما آماده جنگ نبودیم و هیچکس نمیتواند بگوید که این جنگ با خواست ایران شروع شد. ماهها بود که حملات مرزی عراقیها را داشتیم که شناسایی با رزم را انجام میدادند و آمادگی ارتش خود را برای حمله سراسری تمرین میکردند و بر دامنه ناامنیها میافزودند.
طبیعی بود که با توجه به شرایط جهانی و وضعیت منطقه، حمله به ایران به صورت آنی امکانپذیر نبود و میبایست مقدماتی برای آن فراهم میکردند. به همین دلیل از ماهها قبل، ایجاد درگیریهای مرزی را در سطحی محدودتر شروع و با کارهای ایذایی خیلی تلاش کردند که شاید، ایران جنگ را شروع کند.
خوشبختانه این تحمل و بردباری در ایران بود که با وجود روحیه انقلابی و پرشور در میان مردم و نیروهای مسلح، به چنین اقداماتی دست نزند و فقط به اعلام اعتراض برای مجامع بین المللی و البته انجام مقابله محدود تن دهد. این مسئله کمکم به نقطهای رسید که عراقیها از یک طرف، شروع حمله از سوی ایران را منتفی میدیدند و از طرف دیگر نیروهایشان آمادهی تهاجم شده بودند. به این ترتیب در بدترین شرایط که در داخل مشغول امور داخلی و سرگرم مسائل حاد انقلاب از جمله حل اختلافات رئیس جمهور با نخست وزیر و مجلس بودیم و در موقعی که جریان گروگان گیری در سفارت آمریکا هم در سطح جهان مشغولمان کرده بود و خیلیها علیه ما تحریک شده بودند و تقریباً با یک هماهنگی بین المللی، عراق، تجاوز خود را علیه ایران در سطحی گسترده آغاز کرد.
اما این که چرا نیروهای نظامی و امنیتی ایران با وجود این همه شواهد مشهود، قادر به پیش بینی قطعی تجاوز صدام و پیشگیری از آن نشدند، پاسخ آن را بنی صدر باید بدهد. بنی صدر، جانشین فرماندهی کل قوا و رئیس جمهور بود و آن موقع مسئول جنگ، فرماندهی کل و تشکیلات نظامی و امنیتی موجود بود. ولی او حقیقتاً این واقعیت را با غرور خود تشخیص نمیداد و یا فکر میکرد از طریق ارتباطاتی که با غربیها دارد، مسئله را حل میکند و شاید برایش اهمیت نداشت و تصور میکرد، اگر حوادثی پیش بیاید، از آنها میتواند برای اهدافی که در داخل دارد، بهرهگیری کند. به همین دلیل توجهی به این خطر مهم نکرد و اگر توجه داشت، عملا کاری انجام نداد بنی صدر مایل نبود ما را در جریان کارهای نظامی بگذارد. ما هم تا شروع جنگ، اصولا وارد حریم کارهای وی نشدیم؛ چون مطمئن بودیم در این صورت او هر نوع حضور ما را بهانهی دیگری برای افزایش تنشهای داخلی قرار میدهد.»
یوم الرعد
در چنین شرایطی مقارن 31 شهریور 1359، رژیم توسعهطلب و جنگافروز بغداد، در پی دریافت چراغ سبز از کاخ سفید، تهاجم سراسری ارتش بعث به خاک ایران اسلامی را با نام رزم «یوم الرعد» آغاز کرد و در همان روز نام عملیات از سوی رهبری رژیم بعث به کلیه واحدهای ارتش عراق ابلاغ شد.
نامه سری و فوری
زمان و روز نگارش: 380.09.25
از : توپخانه صحرایی لشکر 5 مکانیزه
به: گردان 7 توپخانه- گردان 12 توپخانه نیمه سنگین ـ گردان 36 توپخانه صحرایی ـ گردان 40 توپخانه صحرایی- گردان 20 توپخانه نیمه سنگین- گردان 138 توپخانه.
شماره: 2192
قادسیه صدام، عطف به نامه سری و فوری«مدیریت عملیات نظامی» به شماره 9757 در تاریخ 1980.09.22 بدین شرح است: «به عملیات جاری که از ساعت 12 روز 22 سپتامبر 1980 شروع شده است، نام قادسیه صدام اطلاق شود.»
سرهنگ دوم
طارق عبدعمر
از طرف توپخانه صحرایی لشکر
وفیق السامرایی ـ مسئول بخش ایران در سرویس اطلاعات نظامی ارتش بعث عراق ـ میگوید:«... در رأس ساعت 12 روز 22 سپتامبر 1980 (31 شهریور 1359) صد و نود و دو فروند هواپیمای جنگنده نیروی هوایی عراق، به طرف اهداف شان در داخل خاک ایران به پرواز درآمدند. در همین لحظه فرمانده کل قوا، صدام حسین در حالی که چفیه قرمزرنگ به سر داشت و نوار فشنگ به دور کمر خود بسته بود، بی آنکه درجات نظامیاش را نصب کرده باشد، وارد اطاق عملیات شد.
«عدنان خیرالله طلفاح» وزیر دفاع به او چنین گفت:
«سرورم! جوانها 20 دقیقه قبل به پرواز درآمدند»
صدام به او پاسخ داد: «تا نیم ساعت دیگر کمر ایران خواهد شکست»
سرهنگ زرهی ستاد احسان المقدادی- یکی از افسران لشکر 3 زرهی ارتش بعث- از هجوم اولیه سپاه سوم عراق به خاک ایران میگوید:
«... به ما گفته بودند برای زهر چشم گرفتن از رژیم اسرائیل برای اجرای یک مانور نمایشی به مرز اردن اعزام میشوید. به همین منظور یگان ما از مبدأ به سمت مقصد حرکت کرد و به محض اینکه خودرو سرتیپ قدوری جابر محمود الدوری فرمانده لشکر سوم- که در رأس ستون به پیش میرفت- به جایگاه وزیر دفاع، سپهبد عدنان خیرالله طلفاح نزدیک شد، فرمانده با ادای احترام به وزیر دفاع، کار «سان» را-که پنج ساعت تمام به درازا کشید- شروع کرد. پس از اینکه مانور لشکر تمام شد، عدنان خیرالله از فرمانده لشکر خواست تا در یک جلسه کاملاً سری که سایر فرماندهان عالی رتبه هم در آن حضور داشتند، شرکت کند. شاید هنوز جلسه تمام نشده بود که دستورهای جدید، یکی پس از دیگری، به سوی لشکر خسته و کوفته ما سرازیر شد. واقعا گیچ شده بودیم؛ اگر آنها ما را برای انجام مانورهای نمایشی به اینجا آورده بودند، پس چرا از ما میخواستند تا تمام تانکها و ادوات زرهی را در مرز مستقر کرده، پاسگاههای ایران را هدف بگیریم؟! هنوز مات و متحیر بودیم که وصول دستور جدید، همه اسرار را برایمان آشکار کرد. در حالی که هیچ حرکت عادی در نیروهای اندک پاسگاههای مرزی ایران به چشم نمیخورد، سرتیپ قدوری جابر محمود الدوری فرمانده که تازه از عدنان خیرالله جدا شده بود، کلیه واحدهای آتشبار را واداشت تا خمپارههایشان را به سرعت آماده کرده، گلولههای خمپاره را به سوی پاسگاههای مرزی ایران نشانه روند.
برای همه ما روشن بود که با این اقدام یک جانبه، به سوی شعلهور کردن جنگی وسیع پیش میرفتیم. نمیدانم شاید در آن لحظات برای سایر افراد هم چون من، دست زدن به چنین کاری واقعا سخت بود و جانکاه؛ چون هر چه بیشتر میاندیشیدیم، هیچ دلیل و توجیهی برای این آتش افروزی نمییافتیم. در همین اثنا، یکی از سرابزها خودش را به من رساند و گفت:
-قربان، این دستورها و این کارها یعنی چه؟!
-این طور که من میبینم، دست شر بالاخره کار خودش را کرد و آتش جنگ را به پا کرد!
سرباز پاسخی نداد؛ ولی از نگاههایش فهمیدم که با من همدل و همفکر است. به همین سبب، او که به عنوان نمایندهی سربازها نزد من میآمد، خیلی زود در زمرهی یکی از دوستانم درآمد.
همان طور که انتظار میرفت، رژیم عراق، به باران آتش خمپارهها برسر پاسگاهها و روستاهای ایران بسنده نکرد و لشکر 3 زرهی را واداشتند تا با تمام ادوات زرهی و آتشبارهایش، پاسگاهها و روستاهای ایران را گلوله باران کرده، آنها را درهم بکوبد. در اثنای گلوله باران روستاها یکی دیگر از افسرها خطاب به من گفت:
_قربان! توی این روستاها مردم بی گناه ایران زندگی میکنند، این طور نیست؟!
-گفتم:«بله، درسته!»
_پس چرا ما داریم آنها را میکوبیم؟!
بیچاره نمیدانست که من خودم بیشتر از او به دنبال یافتن پاسخی برای این سوال بود که لحظهای ذهنم را رها نمیکرد. با این حال به خاطر این که سوالش را بی جواب نگذاشته باشم، گفتم: ظاهرا اختلافات ایران و عراق به اوج خودش رسیده!
ساعت حدود پنج بعد از ظهر بود که به منطقهی «حفر قریش» - اولین گذرگاهی که به سوی منطقهی «سلیمانیه» در عمق خاک ایران امتداد مییافت- رسیدیم کار گشت و شناسایی را از همان نقطه شروع کردیم، هنوز ساعتی نگذشته بود که تمام واحدهایم، پس از یک حمله سریع، به نقطهی اولیه برگشتند. گزارشهای همه واحدها حاکی از آن بود که منطقه برای انجام یک عملیات آرام و بدون درگیری کاملا امن و مهیا است.
نیروهای زرهی پس از وصول گزارشهای ما به حرکت درآمده، خود را به «گذرگاه شمارهی یک» رساندند. برای انجام مرحله دوم عملیات شناسایی، به طرف آن سوی شط که در خاک ایران قرار داشت، راه افتادیم. ساعت حدود 9 شب بود که ما به نقطهی مورد نظر در آن سوی شط رسیدیم. همه چیز طبق برنامه پیش میرفت. قرار بود در آن نقطه، چهار تن از افراد نظامی ایران که از ابتدای پیروزی انقلاب اسلامی، به عنوان عامل عراق، گزارشهایی را به آن سوی مرز میفرستادند، به ما ملحق شوند. تصویر میکردیم برای رسیدن آنها خیلی باید انتظار بکشیم؛ اما بر خلاف پندار ما آنها خیلی زودتر خود را به آنجا رسانده و ساعتی را برای رسیدن ما چشم انتظار مانده بودند.
فرمانده لشکر؛ قدوری جابر محمود الدوری، به محض این که با خیر شد اوضاع مرتب است به سرعت خود را به ما رساند و با آن چهار نظامی ایرانی تشکیل جلسه داد نشست کاملا سری انها تا ساعت یک بامداد به درازا کشید. به سادگی میشد فهمید که آنها اطلاعات بسیار مهم و باارزشی را برای ارائه به فرماندهی لشکر، به همراه خود آورده بودند. از طرف دیگر، از آنجا که آنها هنوز هم پستهای خود در ارتش ایران را ترک نکرده بودند و تقریبا با تمام منطقه آشنایی کامل داشتند، قرار بود به عنوان راهنما،نیروهای ما را به سوی اهداف مورد نظر هدایت کنند.
بالاخره جلسه آنها با فرمانده لشکر تمام شد و بلافاصله در پیشاپیش ما به راه افتادند. حالا ما با تانکها و نفربرها پیش میگفتیم و آنها با پای پیاده و شاید این هم جزئی از برنامه بود. حدود 9 کیلومتر داخل سرزمینهای ایران پیش رفته بودیم که آن چهار ایرانی، در حالی که حسابی خسته و کوفته شده بودند، ما را متوقف کردند. برای پیشروی بیشتر لازم بود که منطقه سریعاً شناسایی شود. به همین خاطر فورا یکی از واحدهای گردانم را مأمور بررسی اوضاع کردم. با اطمینان مجدد از امن بودن منطقه، دوباره به راه افتادیم. سرانجام ساعت چهارو نیم صبح، به منطقه «سلمانیه» که در عمق خاک ایران قرار داشت، رسیدیم، در پی دستور فرمانده لشکرمان، تمامی نیروها در همان جا موضع گرفتند. همین که نیروها تقریبا در منطقه جاگیر شدند، دو دستور دیگر هم از سوی فرمانده صادر شد که میبایست در اسرع وقت به اجرا درآید. اول، مصادره تمامی خودروهای نظامی و شخصی ایران و دوم، دستگیری و بازداشت تمامی ایرانیها، اعم از نظامی و غیرنظامی.
انتهای پیام/