لرستان| دومین "شهید زنده ایران" در اوج گمنامی/ ناگفته‌هایی از ۸ سال زندگی نباتی و تنها آرزوی همسر جانباز


لرستان| دومین "شهید زنده ایران" در اوج گمنامی/ ناگفته‌هایی از 8 سال زندگی نباتی و تنها آرزوی همسر جانباز

"عبدالمجید یوسفی" دومین شهید زنده ایران است که ۸ سال در اوج گمنامی به سر می برد؛ همسر این شهید بعد از سال ها ایثار و فداکاری حالا تنها یک آرزو دارد.

به گزارش خبرگزاری تسنیم از خرم‌آباد، با پای دل مهمان صاحب‌خانه‌ای می‌شویم که یادگاری از تبار ایثارگران جنگ تحمیلی است، مجاهدی که به‌فرمان امام و مقتدای خویش از تمامی دل‌بستگی‌های دنیا دست کشید و با سلاح ایمان و معنویت به ستیز با دشمنان اسلام و دفاع از اهداف و آرمان‌های انقلاب رفت و از خود و تمام تعلقات دنیوی گذشت تا به خدا برسد.

شهید زنده‌ای که وجودش بوی بهشت، رنگ عشق و شهامت دارد؛ غنیمتی بزرگ از رحمت الهی که از کاروان شهادت جا مانده است و خدای سبحان چنین مقدر داشته که جسمش در این حصار خاکی بماند و مرغ روحش به آسمان پر بکشد.

عبدالمجید یوسفی رزمنده لرستانی که روزگاری با لباس خاکی ولی دلی آسمانی به جبهه‌های حق علیه باطل رفت و با تأسی از شهدای کربلا و قمر بنی‌هاشم(ع) جان خود را در دست گرفت تا از حریم ولایت دفاع کند و به‌قیمتِ رسیدن به اهداف والایش سلامتی خود را از دست داد و بیرق ایثار حضرت عباس(ع) را برافراشت.

روایتی شنیدنی از زندگی شهید زنده گمنام لرستانی

نمی‌دانم از کجای این قصه دردناک آغاز کنم، از گمنامی بگویم یا از صبر، از فداکاری این رزمنده بگویم یا از شرمندگی خودمان، چه سخت است نگارنده سالیان دراز درد و رنج باشی و آن را در چند سطر بگنجانی.

از پایداری شیرزنی می‌گویم که از همه‌چیز گذشته و با صبری عظیم و محبتی تمام‌نشدنی در کنار همسرش مانده است، "گیتی نور محمدی" بزرگ بانویی که سال‌ها با مشقت و عشقی وصف‌ناپذیر از همسری پرستاری می‌کند که خود روزی از رزمندگان مجروح جبهه‌های نبرد پرستاری می‌کرد.

با اشتیاق و مهمان‌نوازی پذیرایمان می‌شود، بانویی خوش‌سلیقه و مهربان که می‌شد سال‌ها درد و رنج را از چشمانش فهمید؛ پس از دقایقی نشستن رخصت گرفتیم و به اتاق همسرش رفتیم، با دیدن بدنی که هیچ حسی ندارد، گلویی که شکافته است، سینه‌ای که برای تغذیه چاک شده و بودن دستگاه ساکشن و اکسیژن، بغضی همچون استخوان در گلو می‌ماند.

نجواهای عاشقانه در گوش مردی آسمانی

پس از دقایقی از خواب بیدار می‌شود، اما چه بیداری! فقط چشمانی آبی خیره به سقف می‌شود و از تند پلک زدنش معلوم است به دنبال همسرش می‌گردد؛ بالای سرش که می‌رود خیره به او می‌شود و با زمزمه‌هایی در گوشش آرام می‌گیرد.

دیدن این اسطوره‌های صبر و فداکاری لحظاتی را رقم می‌زند که قلم از توصیف آن عاجز است، مهر بانویی که همچو پروانه برگرد همسرش می‌چرخد و هنوز بر عهدی که با او بسته وفادار مانده است.

از روزهای وصالش می‌گوید که در سال 70 به‌واسطه نسبت فامیلی که با آقای یوسفی داشته، ازدواج می‌کند که حاصل این ازدواج دو فرزند(علی و الهه) است؛ دو فرزندی که قوت قلب مادرشان شده‌اند.

خانم نورمحمدی درس ایثار و ایستادگی را از همسرش آموخته، آن زمان که در سن کم به ندای امامش لبیک گفت و برای نجات کشورش بند پوتین‌ها را محکم کرد و فانوسقه به کمر بسته و راهی جبهه‌های نبرد شد؛ او می‌گوید همسرش در سال 63 و در سن 16 سالگی به‌صورت بسیجی عازم جبهه می‌شود که به‌خاطر سن کم، مادرش به داخل اتوبوس می‌رود تا مانع رفتن او شود ولی زیر صندلی‌ها پنهان می‌شود.

زندگی نباتی پرستار جبهه‌های نبرد

37 ماه به‌عنوان بسیجی در جبهه فعالیت داشتند و پس‌ازاینکه به سن قانونی رسیدند در سال 66 از طریق بهداری به مشهد رفته و استخدام سپاه می‌شود، پس از دوره‌ای که در مشهد می‌گذراند در بهداری جبهه مشغول فعالیت می‌شود و پس‌ازآن به بهداری تیپ 57 لرستان آمده و تا سال 81 خدمت کردند؛ در سال 81 به دستور مقام معظم رهبری که به مشاغل سخت 10 سال بخشیده شد همسرم بازنشست شد.

همسرم بسیار انسان مقید و شجاعی بود و حتی بعد از جنگ نیز تا سال 76 اکثراً در مناطق بانه، ایلام و تایباد مأموریت می‌رفت؛ در منطقه تایباد سه روز درگیری داشتند که در این مدت به مقر نرفته بود که بی‌غذایی سبب پیچ خوردگی روده‌هایش می‌شود و مورد جراحی قرار می‌گیرد و 10 سانت از روده‌اش را خارج می‌کنند.

خدمت بی‌منت جانباز سرافراز

45 روز از او بی‌خبر بودیم و زمانی به منزل بازگشت از رنگ چهره‌اش مشخص بود که بیمار است ولی اصلاً صحبتی در این زمینه نکرد حتی از او سئوال کردم گفت معده‌اش کمی ناراحت است، پس از چند روز همکارانش برای عیادت به منزلمان آمدند که متوجه شدیم 40 روز در بیمارستان مشهد بوده و مورد جراحی قرار گرفته است، 20 روز در منزل استراحت کرد و بازهم به مأموریت در تایباد برگشت.

بسیار فعال بود و در پادگان نیز مسئول بهداری بود اکثر شب‌ها شیفت می‌ماند و به منزل نمی‌آمد؛ پس از بازنشستگی چون به کارهای هنری و منبت‌کاری خیلی علاقه داشت به اصفهان رفتیم و در 45 روز کارت عضویت هنرمندان اصفهان را گرفت و منبت‌کاری می‌کرد.

خیلی از کارهای منبتی که انجام داده بود به اسم استاد نصر ثبت شد که پس از پیگیری‌های بسیار ولی موفق نشد چیزی را اثبات کند، یکی از آثارش به نام "دختر لر" که اسم من را رویش حک کرده بود، مورد سرقت قرار گرفت که توانست به خاطر کلمه "گیتی" که روی اثر نوشته بود اثر خود را پس بگیرد.

وجود ترکش در بدن ایثارگر لرستانی

همسرم دو بار در جبهه مجروح شده بود به‌طوری‌که در منطقه زبیدات کتفش تیر می‌خورد و ترکش در زانو و جناق سینه‌اش قرار دارد که من پس از سال‌ها متوجه بودنِ ترکش‌ها در بدن همسرم شدم؛ زمانی که در اصفهان خواستند عکس رنگی از سینه‌اش بگیرند پزشکان گفتند در بدنش فلز وجود دارد و اجازه نمی‌دهد عکس بگیریم که اصلاً برایم قابل‌باور نبود ولی بعدها در بیمارستان تهران نیز گفتند فلز در سینه‌اش قرار دارد.

او می‌گوید همسرش از ابتدای رفتنشان به جبهه مجروح شدند و پس‌ازآن نیز بارها به مناطق عملیاتی رفتند و مجروحیت مانع رفتن او به جبهه نمی‌شد، مادرش تعریف می‌کند زمانی که براثر برخورد گلوله به کتفش مجروح می‌شود و به منزل می‌آید کاپشن به تن داشته و در منزل مطرح نمی‌کند ترکش‌خورده و پس از چند روز استراحت دوباره به جبهه بازمی‌گردد.

همسرم خیلی مهربان بود، او اصلاً اهل غیبت نبود و اگر در جمعی غیبت می‌شد خودش را به کاری سرگرم می‌کرد که چیزی نشنود، آدم بدون کینه‌ای بود و اگر من از کسی ناراحت می‌شدم سعی می‌کرد صلح برقرار کند و ناراحتی را از خاطرمان ببرد.

شهید زنده‌ای که تنها 5 درصد جانبازی دارد!

همسرم برای گرفتن درصد جانبازی به بنیاد شهید مراجعه نکرد و معتقد بود کاری برای خدا بوده و در قبالش چیزی از کسی نمی‌خواهد، در سال76 همکارانش در پادگان به او گفته بودند اعلام‌شده هر نظامی در منطقه حضور داشته در تهران آزمایش بدهد و تعیین درصد کند ولی او اقدام نکرد و ما را متقاعد کرد که فعلا نیازی نداریم و اگر لازم شد اقدام می‌کند.

در آن زمان بنیاد شهید پنج درصد و سپاه 25 درصد جانبازی برایش در نظر گرفتند و پرونده او را باز گذاشتند تا اگر زمانی مراجعه کند کد جانبازی داشته باشد ولی من از این کد خبر نداشتم.

«چه زیباست اراده پولادین مردان تاریخ جنگ که معامله‌شان تنها باخدا بوده و این بصیرت یافتگان، پا بر نفس خویش گذاشتند و از دل‌بستگی‌های این دنیای فانی گذشتند و چیزی در قبال آن نخواستند و اگرچه در زمین گمنام‌اند اما خوشا به حالشان که در آسمان مشهورند».

شیمیایی‌شدن رزمنده لرستانی در حلبچه

این همسر جانباز می‌گوید آقای یوسفی در حلبچه شیمیایی می‌شود ولی این موضوع را به ما نگفته بود، بعضی وقت‌ها جوش‌هایی مانند تاول روی بدنش بود که می‌گفت به خاطر حساسیت غذایی است، دو سال قبل از اینکه نارسایی تنفسی‌اش زمین‌گیرش کند چسبندگی صفرا و چسبندگی مهره‌های گردن پیدا کرد و مورد معالجه قرار گرفت؛ در اتاق عمل دکتر به داشتن سرطان مشکوک می‌شود و بعد از عمل از من سئوال کرد همسر شما از رزمندگان جنگ است گفتم بله گفت در اتاق عمل که صفرا را خارج کردم صفرا مانند یک بادکنک فاسد به کبدش چسبیده بود و تکه‌ای از کبدش نیز برداشتیم و احتمال دادم سرطان باشد ولی الآن که جواب پاتولوژی آمده همسر شما شیمیایی شده و خونش آلوده است.

پزشکان اصفهان گفتند به بیمارستان بقیه‌الله تهران برود و آزمایش‌هایی انجام دهد ولی مراجعه نکرد، او هرکسی را محکوم می‌کرد و قبول نداشت که شیمیایی است و من را دلداری می‌داد که چون چاق شده‌ام براثر چربی بالا این علائم را پیداکرده و تقریباً من را قانع کرد که شیمیایی نیست، تا هشت ماه درمان صفرا طول کشید که پس از مدتی دستش را نمی‌توانست بالا ببرد و بااینکه آدم خیلی پرتحملی بود ولی درد دستش به حدی بود که همسرم را به بیمارستان می‌بردیم تا با زدن مسکن دردش کمتر شود.

همسرم پرستار بیمارستان اصفهان بود که بهمن‌ماه سال 89 در حین تحویل شیفت، بدن و صورتش کبود شده و از حال می‌رود، با من تماس گرفتند و گفتند سکته کرده، سراسیمه به بیمارستان رفته و بالای سرش که رسیدم نمی‌توانست نفس بکشد به‌سختی با من صحبت کرد و گفت ناراحت نباش چیزی نیست.

روزهای دردناک 19 روز کما

در غروب همان روز نیم ساعتی تمام کرد که پزشکان احیا کردند و 19 روز در کما بود، از شیمیایی شدنش زمانی که همسرم در آی سی یو بود مطمئن شدم، یک روز پزشک صدا زد خانمی که شوهرش جانباز و شیمیایی است بیاید داخل، شوکه شدم رفتم داخل اتاق و گفت ریه‌های همسر شما شیمیایی است، ریه‌هایش فیبروتیک شده و چسبندگی شدید دارند که ممکن است ریه‌هایش بازسازی شود و ممکن است ریه برنگردد.

پس از 19 روز که در کما بود خبر دادند به هوش آمده، خیلی ذوق داشتم به مادرش گفتم من می‌روم بیمارستان شما هم بیاید مجید را بعدازظهر به بخش می‌آورند، بالای سرش رفتم چنددقیقه‌ای من را می‌شناخت و دوباره از یاد می‌برد، به من گفت خودم می‌دانم وضعیت ریه‌هایم چطور است و ممکن است دیگر از این اتاق بیرون نیایم فقط مواظب بچه‌ها باش، در آن زمان علی دبیرستانی و الهه اول راهنمایی بود.

تلخ‌ترین روز زندگی‌

شبی که به هوش آمده بود با چه ذوق و امیدواری غذا برایش درست کردم، آب‌میوه گرفتم و سبدی نو خریدم و به بیمارستان رفتم ولی تلخ‌ترین روز زندگی‌ام شد و هیچ‌وقت آن صحنه‌ها را فراموش نمی‌کنم، به سالن بیمارستان که رسیدم کارکنان خیلی آرام باهم صحبت می‌کردند و می‌گفتند خانمش جوان و بچه‌هایش کوچک است، از نحوه رفتارشان نگران شدم به اتاقش که رفتم متوجه شده همسرم باز به کما رفته است، لحظات بسیار سخت و تلخی بود و حتی بازگویی این صحنه نیز برایم دردناک است.

پزشکان گفتند اکسیژن به مغزش نرسید و هیپوکسی مغز شده و قسمتی از مغزش براثر نارسایی تنفسی از بین رفته است؛ سه ماه در آی سی یو بود که مدام به من خبر می‌دادند حالش بدتر شده است، دوران خیلی بدی بود هر ساعتی می‌خواستند دستگاه‌ها را خارج کنند و می‌گفتند زندگی نباتی است و دیگر امیدی به بازگشت او نیست ولی من قبول نکردم و اجازه نمی‌دادم دستگاه‌ها را خارج کنند.

یک‌شب اصلاً متوجه نشده بودم که همسرم را آماده کرده‌اند تا دستگاه‌ها را جدا کنند، پسرم به اتاق آی سی یو رفت تا پدرش را ببیند ولی هیچ‌وقت آن صحنه تلخ را فراموش نمی‌کنم که علی دم در آی سی یو روی زمین نشست و گفت مامان، بابا مرده است شوکه شدم به داخل اتاق رفتم دیدم چسب روی چشم‌هایش زده بودند تا دستگاه‌ها را جدا کنند ولی باز اجازه ندادم، روزگارمان فقط گریه و دعا بود اصلاً باور نمی‌کردم یک روز همسرم نباشد.

فروش منزل مسکونی برای تأمین هزینه‌های درمان

پس از مدت‌ها کارکنان بیمارستان سؤال می‌کردند این شرایط برایت سخت نیست و پشیمان نشدی، ولی من یک‌لحظه احساس خستگی نکردم و سرسختانه ایستادم و اجازه جدا کردن دستگاه‌ها را ندادم و از آن زمان تاکنون حتی لحظه‌ای پشیمان نشده‌ام و توکلم به حضرت زهرا(س) بوده است.

کمیسیون پزشکی تشکیل دادند و گفتند زندگی نباتی دارد که اگر مراقبت شود سال‌ها به همین شکل زنده می‌ماند و چون همین حالت را داشت بیمارستان دیگر پذیرش نداشت و همسرم را به منزل آوردم و از اردیبهشت سال 90 تاکنون همسرم را در منزل نگهداری می‌کنم.

وی گفت: سه سال در اصفهان بودیم و برای من که 34 سال بیشتر نداشتم و با دو فرزند در شهر غریب مونس و همدمم در بستر بیماری افتاده بود و پشتم خالی‌شده بود شرایط خیلی سختی بود، چون همسرم فقط حقوق بازنشستگی داشت و هیچ‌وقت از داشتن کد جانبازی به من چیزی نگفته بود تأمین هزینه‌های درمانش خیلی سخت بود و مجبور شدم زمین و منزلی که در اصفهان داشتیم را بفروشم و خرج درمان همسرم کنم.

با این شرایط نمی‌توانستم در اصفهان بمانم و تصمیم گرفتم به لرستان برگردم و سه سال را در منازل مسکونی وزارت دفاع در دورود بودیم که سال گذشته به خاطر کار پسرم به خرم‌آباد آمدیم و در منزل استیجاری زندگی می‌کنیم، تا پنج سال بعدازاین شرایط همسرم از کد جانبازی او خبر نداشتم و هزینه‌های درمانش را خودم پرداخت می‌کردم که از سال 94 متوجه شدم کد جانبازی دارد که پیگیری کردم و از سال 94 تاکنون هزینه‌های درمانش توسط خدمات درمانی پرداخت می‌شود.

سوز نامهربانی‌ها در سرمای زمستان

او از روزهای سخت زندگی‌اش می‌گوید از خاطراتی تلخی که از یادآوری‌اش اشک در چشمانش حلقه می‌زدند؛ بغض می‌کند و می‌گوید همه‌روزهای ما تلخ بود، زمانی که در شهرستان دورود بودیم یک‌شب زمستانی که هوا خیلی سرد و برف می‌بارید معده همسرم خونریزی کرد، او را به بیمارستان بردیم که باید برای انتقالش به بیمارستان تهران آمبولانس می‌دادند ولی در بیمارستان دورود خیلی برخورد بدی داشتند و یکی از پزشکان بیمارستان به پسرم گفت این افراد دیگر خوب نمی‌شوند پس چرا این‌قدر دادوبیداد می‌کنید که حتماً آمبولانس بدهیم.

آن لحظه خیلی برایم دردناک بود، به‌سختی توانستیم همسرم را به بروجرد برسانیم از بروجرد نیز آمبولانس را عوض کرده و در آن سرما همسرم را جابه‌جا کردند تا به تهران ببریم ولی در وسط راه در 60 کیلومتری قم همسرم را زمین گذاشتند و گفتند هماهنگ شده‌ آمبولانس می‌آید و شما را به تهران می‌برد و خودشان برگشتند.

درصورتی‌که با آمبولانس 115 جاده اراک هماهنگ کرده و به دروغ گفته بودند مریض اورژانسی است و به اراک ببرید و نگفته بودند ما اراک را رد کرده و به تهران می‌رویم؛ ساعت 3 شب بود آمبولانس که آمد و حرکت کرد متوجه شدم در حال برگشت است، به شیشه زدم و گفتم چرا برمی‌گردید گفت به بیمارستان اراک می‌رویم، گفتم ما به تهران می‌رویم ولی بیان کردند به ما اطلاع داده‌اند این بیمار در جاده بوده که باید به اراک ببرید.

وقتی به اراک رسیدیم بیمارستان اراک ما را پذیرش نمی‌کرد و گفتند این بیمار اورژانسی نیست و ساکشن به من نمی‌دادند که همسرم را ساکشن کنم و در حال خفگی بود و با یک سوند خودم معده‌اش را فیکس کردم که خون‌ریزی نکند؛ صبح که شد با یکی از مسئولان وزارت دفاع تماس گرفتم و جریان را توضیح دادم و گفتم دسترسی به هیچ جا ندارم و همسرم را پذیرش نمی‌کنند و در سالن بیمارستان قرار داریم که با سپاه تماس گرفته بود و نیروهای سپاه اراک آمدند و با آمبولانس سپاه ساعت پنج بعدازظهرروز بعد به تهران رسیدیم، تا زمانی که به تهران رسیدیم با همان سوند معده‌اش را نگه داشتم و آب‌قند را داخل سوند می‌ریختم که همسرم از بی‌غذایی قندش نیفتد.

کوبیدن درهای بسته‌ای که باز نشد

اما ناراحتی‌های این همسر جانباز از بی‌مهری‌ها بسیار است، کسی که به‌راستی یکی از آموزگاران درس ایثار و فداکاری است؛ او می‌گوید همسرم هشت سال است در زندگی نباتی به سر می‌برد و در این سال‌ها پیگیری‌های بسیاری برای افزایش درصد جانبازی او داشته‌ام ولی نتیجه‌ای نداشته و در این سال‌ها فقط قول داده‌اند و روی حرفشان نمانده‌اند.

مدارک مجروحیت همسرم را به کمیسیون عالی تهران بردم تا شیمیایی بودنش را احراز کنند بعدازآن به اهواز مراجعه کردم و مدارکش را آوردم و به همراه مدارک پزشکی بارها به ایثارگران خرم‌آباد بردم تا درصد جانبازی را افزایش دهند ولی نتیجه‌ای نداشت.

متأسفانه در این هشت سال فقط نامه آورده و برده‌ام و خیلی هزینه کردم، من را به تهران می‌فرستند که نامه بیاورم به خرم‌آباد که می‌آیم فقط قولی می‌دهند ولی به هیچ‌کدام از حرف و قول‌هایی که داده‌اند عمل‌نکرده‌اند، یک‌بار که مراجعه کردم بنیاد شهید گفتند شما بروید پنجشنبه کمیسیون تشکیل و حتماً با شما تماس می‌گیریم ولی خبری نشد که تماس گرفتم وگفتند کمیسیون به تهران برگشته و فراموش کرده‌ایم به شما اطلاع دهیم.

وعده‌های بی‌عمل مسئولان

سرکشی مسئولان استان نیز در حدی بوده که فقط قولی داده‌اند و رفته‌اند درحالی‌که بارها تقاضا داشته‌ام شرایط خرید منزل را برای من فراهم کنند یا تسهیلاتی بدهند تا هرسال مجبور نباشم با این شرایط همسرم به دنبال اجاره مسکن باشم. نیاز است فضایی باشد که بتوانم همسرم را به‌راحتی جابه‌جا کنم؛ دیگر توانایی بلند کردن او را ندارم، دریچه قلبم به خاطر تحمل وزن سنگین همسرم خون پس می‌دهد، دست، پا و همه بدنم درگیر شده حتی این فشار روی دید من نیز تأثیر گذاشته است.

متأسفانه پیگیری‌هایم از مسئولان برای خرید منزل بی‌نتیجه بوده، سال گذشته گفتند بنیاد وام مسکن می‌دهد ولی اقدامات لازم را انجام دادم که درنهایت بیان کردند قیوم نامه نداری و بانک ایراد گرفت که نمی‌توانیم آقای یوسفی را بدهکار کنیم، به استانداری و هرجایی رفتم که وام به اسم خودم باشد یا ضمانتی بدهم تا این تسهیلات را دریافت و هر چه سریع‌تر منزلی خریداری کنم ولی شرط گذاشتند که باید قیوم نامه بگیرم. گرفتن قیوم نامه حدود 9 ماه طول کشید و تازه قیوم نامه را گرفته‌ام ولی متأسفانه کاری برای من نکردند.

گلایه همسر شهید زنده از پزشکان خرم‌آباد

همسرم هرچند ماه یک‌بار چکاب نیاز دارد که او را به‌سختی به بیمارستان می‌بریم چون پزشکان به منزل نمی‌آیند، از راهروهای تنگ این آپارتمان نمی‌توانیم آقای یوسفی را با تخت پایین ببریم، از پزشکان خرم‌آباد گلایه دارم چون هیچ‌کدام حاضر نمی‌شوند همسرم را در منزل چکاب کنند و مجبورم حتی در سرمای زمستان او را به بیمارستان ببرم حتی یکی از پزشکان پزشکی قانونی حاضر نشد یک‌بار برای تأییدیه وضعیت همسرم و گرفتن قیوم نامه به منزل بیاید که به همین خاطر گرفتن قیوم نامه 9 ماه طول کشید.

دیدار رهبری مرهمی بر سال‌ها درد و رنج همسر شهید زنده

او آرزویی دارد که از رسیدن به آن شاید گوشه‌ای از درد و رنجی که سال‌ها کشیده است را تسکین دهد؛ این همسر شهید زنده لرستانی گفت آرزوی دیدار رهبری را دارم.

امروز این یادگار سرو‌های سرخ در زیر کپسول اکسیژن روزگار می‌گذراند و در قفس دنیا به دنبال روزنه وصال می‌گردد و نماز عشق برای یگانه معبود می‌خواند و همسری که نفس‌هایش را به جان می‌خرد و هرروز چشم‌انتظار بهبودی اوست و می‌گوید آرزوی خوب شدنش را دارم و هر شب به این امید می‌خوابم که صبح با صدای همسرم از خواب بیدار شوم، توان تحمل این شرایط را از حضرت زهرا(س) گرفتم و از پرستاری همسرم خسته نمی‌شوم و تا زمانی که توان جسمانی داشته باشم از او مراقبت می‌کنم.

همسرم خیلی آدم قوی بود و همیشه من زیر چتر حمایت او بودم و هیچ‌وقت باور نمی‌کردم روزی من از او پرستاری کنم، دو فرزند سالم و سربه‌راه دارم و هیچ‌وقت ناشکر نبوده‌ام و همیشه این حس را دارم که اگر خدمتی به همسرم می‌کنم مزد این زحماتم را از وجود بچه‌هایم می‌گیریم و خوبی فرزندانم را از دعای همسرم دارم.

عاشقانه‌های 8 سال پرستاری از رزمنده لرستانی

در این هشت سال به‌گونه‌ای از همسرم مراقبت کرده‌ام که پزشکان نیز تعجب می‌کنند، باوجوداینکه هشت سال بر روی تخت است ولی حتی یک‌بار هم زخم بستر نگرفته، در طول روز در کنار تختش می‌نشینم و با او صحبت می‌کنم، روزنامه برایش می‌خوانم و به نظر من عکس‌العمل نشان می‌دهد و می‌فهمد ولی پزشکان می‌گویند تلقین شما است؛ همسرم وقتی‌که من ناراحت باشم نگاهم می‌کند و اشک از چشمانش می‌ریزد و اگر خوشحال باشم لبخند می‌زند ولی دکترها می‌گویند این‌ها غیرارادی است.

از همان روز اول که همسرم در بیمارستان بود قول دادم او و فرزندانم را تنها نمی‌گذارم و از حضرت زهرا(س) کمک خواستم، سختی‌ها را تحمل کرده و وظیفه خودم می‌دانم برای همسرم، همسرداری کنم.

در نبود همسرم و مشکلات زندگی خسته می‌شوم و گریه می‌کنم ولی در مقابل همسر و فرزندانم نه، شب‌ها ساعت دو به بعد که همسرم می‌خوابد استراحت می‌کنم و در طول شب سه الی چهار بار بیدار می‌شوم و برایش پودر درست می‌کنم و او را ساکشن می‌کنم ولی خدا شاهد است تاالان حتی نشده یک‌بار ابراز خستگی یا ناشکری کنم و از الآن تا صدسال دیگر همسرم همین شرایط را داشته باشد از او نگهداری می‌کنم و لحظه‌ای از کارم پشیمان نیستم.

در اصفهان که بودیم خیلی اصرار داشتند همسرم را به آسایشگاه ببرند و روزی چهار الی پنج ساعت کنار او بمانم ولی اجازه ندادم از ما دور باشد، حتی تصور دور شدن او برایم سخت است.

عنایت حضرت زهرا(س) به همسران جانباز

هر روزی که برای انجام کاری مجبور باشم منزل را ترک کنم تا زمانی که برمی‌گردم تمام وجودم استرس است، تمام مدتی را هم که همسرم در بیمارستان بودند خودم هرلحظه در کنارش بودم حتی برای استراحت نیز به منزل نمی‌رفتم؛ من خودم را نباختم تا فرزندانم نیز روحیه خود را حفظ کنند، علی و الهه در طول روز با پدرشان صحبت می‌کنند و اگر از منزل خارج شوند و برگردند اول باید کنار پدرشان بروند و برایش تعریف کنند کجا رفتند و چه‌کار کرده‌اند.

قوی شدن خودم را درک کرده‌ام و معنای صبر و مقاومت را به‌خوبی می‌فهمم و اعتقادی پیداکرده‌ام که شاید قبلاً نداشتم، نگهداری از جانبازان بسیار سخت است و خیلی توان می‌خواهد و اگر ایستادگی در وجود همسران جانباز است از عنایت حضرت زهرا(س) و توانی است که خداوند به آن‌ها داده است.

آنچه گفته شد تنها گوشه‌ای از سال‌ها صبر و استقامت همسر جانبازی است که با تأسی از بانوی رشید کربلا از یکی از اسطوره‌های تاریخ ایران پرستاری می‌کند؛ شهید زنده‌ای که روزگاری جانانه جنگید تا دشمن چشم طمعی به خاک وطنش نداشته باشد و ما امروز با خیالی آسوده در این سرزمین نفس بکشیم ولی خود در اوج گمنامی به سر می‌برد.

گزارش از فاطمه بیرانوند

عکس و فیلم از عزیز بابانژاد

انتهای پیام/ ز

پربیننده‌ترین اخبار استانها
اخبار روز استانها
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
گوشتیران
triboon
مدیران