بیبی رقیه و باران
چند روزی است لرستانم و از دیشب بروجرد که از آنچه قبلا و البته گذری دیده بودم، زیباتر است و دلرباتر! شهر بسیار زندهای است با طبیعتی فوقالعاده! و مردمانی رک و صریح و صمیمی! و بسی خونگرم و میهماننواز! مثل همه لرستان! مثل همه ایران!.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، چند روزی است لرستانم و از دیشب بروجرد که از آنچه قبلا و البته گذری دیده بودم، زیباتر است و دلرباتر! شهر بسیار زندهای است با طبیعتی فوقالعاده! و مردمانی رک و صریح و صمیمی! و بسی خونگرم و میهماننواز! مثل همه لرستان! مثل همه ایران! در شهرهای نورآباد و الشتر و روستاهای دکاموند و جوانمرد، چند روزی ماندیم و راستش صفا کردیم با مردم شهیدپرور دلفان و سلسله! از 3 راه میتوان از الشتر وارد بروجرد شد؛ فیروزآباد، کاکارضا و راه کوهستانی که از روستای جوانمرد میگذرد و خدا میداند چقدر زیباست! این مسیر یکساعته را البته باید در روز رفت و هوای غیربرفی! هنگام عبور ما اما باران هم همسفر ما شده بود و خلاصه! طبیعت، سنگتمام گذاشت برای ما! نیست که اردیبهشت هم هست، هر سبزی، سبزتر دیده میشود! شمال کشور را منهای رطوبت و شرجی و شلوغی کنید تا بهتر دستتان بیاید آب و هوا و طبیعت بکر لرستان را! چند خط بالاتر نوشتم «مردم شهیدپرور» و خب! این یک حقیقت است! وارد هر شهر استان لرستان که میشوی، در بلوارها پر است از تصاویر شهدا! در روستای دکاموند اما بخت با ما یار بود که پنجشنبه برسیم و چند تایی مادر شهید را زیارت کنیم، آن هم بر سر مزار شهیدانشان! با یکی از این شیرزنان، گرم صحبت شدم که از بس غلیظ لری حرف میزد، خانم از سمت پدر، لر ما شده بود مترجم! و همین که فهمید کارم کتابت است، بیشتر مشتاق شد به سخن! میگفت: «محمدحسن وقتی رفت جبهه، هوا بارانی بود و وقتی پیکرش برگشت، هوا بارانی بود و الان هم که باز دارد باران میبارد!» میگفت: «صدای آقا- امام خمینی- از همه این کوهها و دشتها رد شد و به گوش جگرگوشه من هم رسید!» میگفت: «دشمن فقط دنبال خاک ما نیست، بلکه میخواهد ریشه ما را قطع کند ولی محمدرضا ورد زبانش این بود که ریشه ما در خون سرخ حضرت حسین علیهالسلام است و قطعشدنی نیست!» ببینم! شما مخاطبان عزیز، هیچ نشستهاید تا حالا پای سخن مادر شهیدی روستایی؟! چنان قوی و محکم و باصلابت، سخن میگویند که برای امثال این حقیر، واقعا درس زندگی و مبارزه است! بیبی رقیه میگفت: «ما دامداریم و یکی هم عشایر است و یکی مهندس است و یکی هم دکتر است و یکی هم در کار تو و یکی هم گلیم میبافد و یکی هم شهری است و یکی هم روستایی است اما ما همه یک ملت هستیم و یک خدا را میپرستیم و یک رهبر داریم و تا متحد باشیم، این عوضی هم بگذار هی برای خودش تهدید کند ما را!» ترامپ را میگفت! و وقتی حرف از اتحاد زد، چنان بههم گره زد انگشتان دست حنابستهاش را که کیف کردم! با که میخواهی بجنگی پرزیدنت یانکی؟! با این ملت؟! با این طبیعت؟! اگر قرار بود بیبی رقیه کم بیاورد، آنزمانی کم میآورد که اقلا یکجو عقل داشتند سران جلاد کاخ سفید! 8 سال جنگ، کمر ملت دلاور ما را خم نکرد؛ حالا بشکنیم که جز ایمان و عزم و اراده، کلی هم گام به جلو برداشتهایم؟! اگر روزگاری، فقط در عرصه دفاع، شهید داشت این ملت، اینک در سنگر علم هم، هر ایرانی باشرفی به شهید شهریاری مینازد! و اگر قرار بود ریشه این ملت، خشک شود، هرگز حسین فهمیده سال 59 تبدیل به محسن حججی زمان حال نمیشد! پس لرستان، زیباست اما آنچه ایران پهناور ما را زیباتر میکند و به این خاک، روح و جان میدهد، وجود شیرمردان و شیرزنانی است که زندگی و عزت را با هم میخواهند! ذلت که آمد، حتم کنید از زندگی هم خبری نیست! تجربه هم همین را نشان داده! تو به خیال خوش تحقق وعده سر خرمن دشمن، قلب رآکتور خودکفایی را با کوهی از سیمان، میپوشانی لیکن باش تا تحریمها لغو شود! پس اتکا کن به ملت خودت، نه صدقه دشمن که آن را هم دیدیم نداد! نه! بروجرد، بسی زیباتر از آن است که «پاریسکوچولو» خوانده شود!
لذت بردم از غرور آن هموطن بروجردی که گفت: «اینجا بروجرد است و پاریس هم پاریس! و من شهرم را به علمایش، به آیتاللهالعظمی بروجردی و به شهدایش، به شهید محمد بروجردی میشناسم!» و حقا که همین است! دشمن میخواهد ریشه ملتی را بخشکاند که مادرانش در هر دههای خوب بلدند چه جوانمردانی را پرورش دهند! بیبی رقیه میگفت: «فاصلهای میان خانه ما تا قبرستان نیست! من هر روز میآیم اینجا و هر روز با پسرم عهد میبندم که راهش را ادامه دهم و هر وقت هم که باران ببارد، بغض میکنم از داغ جدایی محمدرضا که چه پسر خوبی بود برایم! ببین عکسش را!» با که داری میجنگی آقای ترامپ؟! نماینده مردم ایران که فقط 4 تا دیپلمات نیستند! که فقط فلان حقوقدان نیست! تو با این مادر شهیدپرور طرفی! روزگار جنگ، مچ شیطان را خواباند و حالا هم میتواند! زنده باد لرستان زیبا! زنده باد ایران زیبا! و زنده باد بیبی رقیه که روزهای بارانی، بند و بساط صبحانه را میآورد بالای مزار پسرش و به ما میهمانانش نان میدهد اما چه نانی! نانی که خودش پخته! در تنور حیاط باصفای خانهای که روزیروزگاری محل بازی محمدرضا بود! چای خوشرنگ را که دیگر نگو...
یادداشت وطن امروز/ حسین قدیانی
انتهای پیام/