ناگفتههای خواهرانه از نوحه «ممد نبودی»
آنقدر با هیجان صحبت میکرد که دلم نمیآمد گفتوگو را پایان دهم و دوست داشتم ساعتها روبهرویش بنشینم و او از روزهایی که به عشق معلمی و آموختن، عنوان معلم حقالتدریس را پذیرفت، بگوید.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، نامش بیبی فاطمه است. معلم مهربانی که وقتی سرزده وارد اتاقش شدم و درخواست مصاحبه کردم، با روی خوش استقبال کرد؛ آموزگار دوست داشتنی که در خلال مصاحبه بارها و بارها سرشک غم را از گونههایش زدود و از اینکه با یادآوری برادر قهرمانش، اشک را مهمان چشمان مهربانش کرده بودم، گلایه نکرد.
آنقدر با هیجان صحبت میکرد که دلم نمیآمد گفتوگو را پایان دهم و دوست داشتم ساعتها روبهرویش بنشینم و او از روزهایی که به عشق معلمی و آموختن، عنوان معلم حقالتدریس را پذیرفت، بگوید.
از همان روزها بگوید که چگونه درس تاریخ و جغرافیا را با داستانهای تاریخی و اطلاعات جغرافیایی برای دانشآموزان جذاب کرده بود.
دوست داشتم از برادرش بگوید؛ از محمد جهان آرا. از همان قهرمانی که داغ رفتنش، هنوز تازه است و او بی صدا سر به پایین می افکند و آرام آرام میگرید.
در خلال گفتوگو، سوالی پرسیدم؛ سوالی که با اشکهایش مواجه شدم؛ برایش نوحه «ممد نبودی را زمزمه کردم»؛ اعتراف میکنم میدانستم قلبش را به درد میآورم اما پرسیدم و او سکوت کرد و اشکهایش، قلب مرا هم به درد آورد.
از روزی گفت که برای اولین بار این نوحه را شنیده بود؛ از حمزه و سلمان دو فرزند شهید محمد جهان آرا گفت و از برادری که اکنون قهرمانی بزرگ است.
بیبی فاطمه جهان آرا متولد اول مهر سال 1343 در خرمشهری است؛ خودش میگوید «بعد از جنگ به تهران آمدیم و علتش هم زخمی شدن خواهرم بود».
او دارای مدرک تحصیلی لیسانس تاریخ از دانشگاه تهران است؛ 13 فرزند بودند که 2 برادرش به نام سید علی و سید محمدعلی شهید شدند و سید محسن نیز مفقود الأثر است.
بیبی فاطمه درباره جمعیت 13 نفری خواهر و برادرانش میگوید: «در برنامه خندوانه آقای رامبد جوان پرسید: «بچه چندم هستید؟» گفتم: «یازدهمی» با تعجب گفت: «نه!» گفتم: «بله» گفت: «فکر نمیکردم بگویید». گفتم: «چرا نگویم. من یازدهمی هستم. فرزند دوازدهم برادرم هست» و خواهرکوچکم را که همراهم بود نشان دادم و گفتم: «تازه این سیزدهمی هست».
***
متن گفت وگوی فارس را با بیبی فاطمه جهان آرا بخوانید:
* خانم جهان آرا چه شد که معلم شدید؟
سال سوم دبیرستان در دبیرستان حضرت زهرا(س) منطقه 12 درس میخواندم. یک دبیر تاریخ به نام خانم قربانزاده داشتیم که انقدر تاریخ را زیبا تعریف و توصیف میکرد که من از آن موقع تصمیم گرفتم وارد جرگه معلمی شوم.
البته در سال چهارم هم به منطقه 6 رفتم و در آنجا هم یک دبیر دینی به نام خانم طهماسبی داشتیم که انقدر دبیر خوبی بود که باعث شد این احساس معلم شدنم بیشتر شود و بعدها در این مسیر قرار گرفتم.
بعد از اینکه دانشگاه قبول شدم سال سوم دانشگاه بودم که ازدواج کردم و دارای 2 فرزند شدم. همسرم هم جبهه بود.
* چه سالی بود؟
من سال 66 ازدواج کردم. پسرم در سال 67 و دخترم اوایل سال 69 به دنیا آمد. برای همین حسابی گرفتار زندگی شدم. وقتی بچه ها بزرگ شدند و فکر کنم پسرم دوم ابتدایی و دخترم اول ابتدایی بود، به عنوان نیروی حق التدریس وارد آموزش و پرورش منطقه 7 شدم.
* اولین مدرسهای که تدریس را شروع کردید، کجا بود؟
مدرسه میثاق در شریعتی بود. سال 75، 76 بود که به عنوان دبیر تاریخ و جغرافیا تدریس را آغاز کردم.
* حقوق آن زمانتان را به خاطر دارید؟
{می خندد و در میان خنده هایش پاسخ می دهد} 7 هزار تومان بود.
* در آن موقع حقوق معلم رسمی چقدر بود؟
نمی دانم ولی فکر کنم 30 یا 40 هزار تومان بود.
* پس حقوق شما کم بود؟
بله ولی برکت داشت. البته به خاطر حقوقش نبود که کار میکردم. چون معمولاً حقوقهای ما را خیلی دیر میدادند ولی خب چون عشق معلمی داشتم، حقوق کم مهم نبود.
الان وقتی بچههای آن موقع را میبینم، میگویند خانم جهان آرا صدایتان در گوشمان است، داستانهایی که تعریف میکردید و من حس عجیب و دوستداشتنی دارم.
آن زمان شبها در مورد درسی که میخواستم ارائه بدهم، کتاب میخواندم و سعی میکردم برای درسهایم، داستانهای مختلف داشته باشم و به بچهها، درس تاریخ را با داستان تدریس میکردم.
* در خانه درسها را تمرین هم میکردید؟
ماههای اول کارم، دختر و پسرم را می نشاندم و برایشان صحبت میکردم. به آنها میگفتم اگر اشکالی در حرف زدنم هست برایم بگویید و همین باعث شد که پسرم علاقهمند به تاریخ شود.
* یعنی پسرتان هم رشته تاریخ را ادامه داد؟
رشتهاش ریاضی بود و سال چهارم که میخواست کنکور بدهد، میگفت میخواهم تاریخ بخوانم اما آنقدر با پدرش گفتوگو و بحث کرد که در نهایت مهندسی را انتخاب کرد ولی میگفت «من یک روزی تاریخ را می خوانم». الان هر کتابی که میخرد، تاریخی هست.
* برگردیم، سر تدریس درس تاریخ؛ پس برای آموزش تاریخ مطالعه داشتید؟
بله. سعی می کردم داستانهایم متفاوت باشد و هر بار داستان جدیدی میگفتم. حتی وقتی سال تحصیلی جدید میآمد، داستانهای من هم تغییر میکرد و با شکلهای متفاوت بیان میکردم.
* به نظر شما چرا برخی بچهها تاریخ را دوست ندارند؟
چون حفظیات است و از سوی دیگر بچههای ما هم علاقه به کتاب خواندن ندارند. یادم میآید وقتی برای بچهها داستان تاریخ را میگفتم خوششان می آمد اما مسئله این است که خانوادهها هم رغبت به علوم انسانی و مطالعه ندارند.
*در زمانی که معلم حقالتدریس بودید، هر روز به مدرسه میرفتید؟
نه 4 روز در هفته میرفتم.
* درس دادن چه حسی دارد؟
مثل حس مادری است. خیلی حس قشنگی است. خیلی حس خوبی است. من آن نگاه بچهها را وقتی درس می دادم، فراموش نمیکنم
{ خاطره ای را با خنده تعریف می کند} یادم میآید وقتی برای رسمی شدن داشتم پروندهام را تکمیل میکردم، یک بخشی برای معاینات سلامت بود. آقای دکتر گفت: «چه درسی می دهید؟» گفتم: «درسی که خیلی ها دوستش ندارند؟» گفت: «نکند تاریخ و جغرافی درس میدهید؟» گفتم: «بله»
راستش خودم هم در زمان تدریسم به این موضوع رسیده بودم و برای همین هم سعی میکردم بچهها را به تاریخ و جغرافیا علاقهمند کنم.
بچه ها خیلی داستان را دوست دارند و من در هنگام تدریس تاریخ، از داستان استفاده میکردم و حتی در تدریس جغرافیا هم از داستان بهره میبردم و این روند برای درس اجتماعی هم وجود داشت.
* چه زمانی رسمی شدید؟
من سال 84 رسمی شدم. آن زمان که رسمی شدم هنوز درس میدادم اما بعد معاون مدرسه شدم؛ 4 سال معاون بودم، 4 سال مدیر بودم و بعد به منطقه آمدم و الان کارشناس ارزیابی عملکرد منطقه 6 هستم.
* یعنی هر کسی شکایت دارد، پیش شما می آید؟
{ به جای پاسخ فقط میخندد}
**************
* بچههای نسل جدید با مفهوم شهادت و معلمی چه رابطهای دارند؟ به خصوص وقتی فهمیدند که شما خواهر شهید شناخته شدهای، هستید؟
برخوردها متفاوت بود بعضی از بچه ها که خیلی عادی بودند ولی برخی بچه ها که بیشتر تلویزیون میدیدند و مطالعه داشتند، ابراز خوشحالی میکردند.
من هر سال به خصوص از سالی که معاون شدم، دانشآموزان برای کار تحقیقاتی درباره شهادت و ایثار پیش من می آمدند و من کمکشان میکردم و این موضوع که همیشه به من مراجعه میکردند برایم جالب بود.
**
* به نوحه «ممد نبودی» چه احساسی دارید؟
{ آرام آرام می گرید} اولین بار که این نوحه را خواندند در مسجد دانشگاه تهران بود. آن موقع سال سوم دبیرستان بودم و اولین سالگرد محمد بود.
زمانی که محمد شهید شد، دوم دبیرستان بودم. محمد 10 سال از من بزرگتر بود.
{در حالی که سعی میکند به سختی از ریزش اشک هایش جلوگیری کند، ادامه می دهد} وقتی این شعر را خواندند من با همسر محمد در مسجد نشسته بودیم؛ پسر دوم او یعنی سلمان، 40 روز بعد از شهادت پدرش به دنیا آمد. همسر محمد داشت به پسرش شیر می داد.
آن روز 7 مهرماه اولین سالگرد محمد بود. حواسمان به مهمانها بود که یکدفعه شنیدم که مدام تکرار میکردند، «ممد»، «ممد». به همسر محمد گفتم «گوش بده چه نوحه قشنگی می خوانند».
این نوحه را اولین بار حسین فخری خواند و بعد آقای کویتی پور خواند؛احساس می کردم این شعر از ته دل و قلب بچه های خرمشهر برآمده بود.
***
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته/ خون یارانت پر ثمر گشته/ ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته/ خون یارانت پر ثمر گشته
آه و واویــــلا... کو جهان آرا/ نور دوچشمان تر ما/ ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته/ خون یارانت پر ثمر گشته
ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته/ خون یارانت پر ثمر گشته/ آه و واویلا... کو جهان آرا/ نور دوچشمان تر ما
ای نخل غلتیده به خون/ اشکی از شادی/ هم چو من بفشان ... روز آزادی
خیل یاران را ... خیز و یاری کن/ دشت شادی را ... آبـیاری کن
نخل در آ تش شعله ور/ گر چه شد بی سر/ نوبتی د یگر گشته بار آور/ شهد پیروزی خوشـهء خرما
زورق و من ... ماهی و دریا
ممد نبودی ببینی/ گریه باران لاله رویاند از تربت یاران/ گشته آبادان هرچه ویران شد/ تربـت یاران گلباران شد
«ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته/ خون یارانت پر ثمر گشته/ ممد نبودی ببینی شهر آزاد گشته
خون یارا نت پر ثمر گشته/ آه و و ا و یـــلا... کو جهان آرا/ نور دوچشمان تر ما
***
بعدها که ازدواج کردم، شوهرم یکی از دوستان محمد و سعید برادر کوچکترم بود؛ او گفت آن زمان وقتی تصمیم گرفتند برای سالگرد محمد به تهران بیایند، قرار شد که شعری بگویند و هر کس یک بیت را کمک کرد و آقای جواد عزیزی این سرود را در نهایت تکمیل کرد.
در جایی از این شعر اسم حمزه، پسر اول محمد آمده و سلمان از اینکه نام او در این شعر نیست، ناراحت بود؛ وقتی سلمان بزرگتر شد و فکر میکنم اول و دوم ابتدایی بود، میگفت که چرا اسم من در این نوحه نیست و ناراحتی سلمان باعث شد که بچههای خرمشهر در یکی از مراسمهای سالگرد، اسم سلمان را هم به شعر اضافه کردند.
* در مدرسه هم در مناسبتها به خصوص دفاع مقدس، این نوحه را پخش میکنند؟
بله. مثلا سوم خرداد { دوباره اشک مهمان چشمانش می شود} و من فقط گریه می کنم.
* واکنش دانش آموزان به شما چه بوده است؛ معلمی که دوستش دارند و حالا میبینند که چشمانش پر از اشک است؟
یکبار سال گذشته، در هفته دفاع مقدس این نوحه را گذاشتند. خیلی جلوی بچه ها خودم را نگه داشتم که گریه نکنم. اما یکدفعه یکی از بچه ها در حیاط مدرسه مرا بغل کرد و شروع به گریه کرد و بغض من هم ترکید.
گفت «خانم هر وقت این نوحه را می شنوم گریه می کنم». با خود گفتم خدایا شکر که چنین دانشآموزان قدرشناسی دارم.
***
* نظر خانواده تان درباره معلم بودن شما چه بود؟
یکی از داییها و یکی از عموهای من معلم بودند. البته دایی، معلم محمد هم بود؛ محمد وقتی دانشآمموز بود، خیلی شیطنت میکرد و دایی همیشه از دست او می نالید.
البته محمد خیلی شجاع بود و همین شجاعتش، ماندگارش کرد. یادم است وقتی زندگی مخفیانه داشتند، یکی از شجاع ترین بچه های گروه شان بود.
اما در هر حال در دوران دانشآموزان به خاطر شیطنتهایش، دایی همیشه میگفت «محمد دوست دارم تو معلم بشوی».
از این موارد بگذریم، معلمی در خانواده ما خیلی شغل محترمی بود.
* اولین هدیه که به عنوان معلم گرفتید، چه بوده است؛ به یاد دارید؟
یک دانش آموز داشتم که خیلی شیطنت میکرد. درسش را هم نمیخواند و میگفت: «تاریخ را دوست ندارم؛ من دکتر میشوم. حالا ببینید کی گفتم».
این دانشآموز روز معلم برایم کارتی آورده بود که خودش درست کرده بود. روی کارت نوشته بود «دکتر متخصص کودکان» و جای آدرس و تلفن را خالی گذاشته بود. وقتی پرسیدم چرا جای تلفن و آدرس را خالی گذاشتی، گفت: «شاید جایم را عوض کردم، آنوقت آدرسم تغییر کرد».
آن روز از این هدیه خیلی خوشم آمد و هنوز هم نگه داشتم. امیدوارم آن دانشآموز به آرزویش رسیده باشد.
* معلمان ما خیلی گلایه مند از وضعیت حقوق شان هستند شما وضعیت را چگونه می بینید؟
آقای وزیر اعتراضی کردند که برخی وزارتخانه ها حقوق کارمندانشان را تا 5،6 برابر اضافه می کنند ولی آموزش و پرورش این توانایی را ندارد و اجازه به آن نمی دهند. شما فکر کنید مخصوصاً آقایان یا خانم های سرپرست خانوار مگر چقدر حقوق میگیرند.
معلمان واقعا با کمترین حقوق بازنشسته میشوند و پاداش پایان خدمت نیز با تأخیر و کمکم پرداخت میشود تا جایی که معلمان متوجه نمیشوند، پولشان چه شد.
کار معلمی واقعا سخت است شما فکر کنید در یک کلاس درس 30، 32 دانشآموز و بعضی وقت ها تا 40 دانشآموز حضور دارند؛ کلاس داری با اخلاق های مختلف سخت است و باید طوری درس بدهید که همه یاد بگیرند.
*معلمان مخصوصا آقای شغل دوم دارند، نظرتان چیست؟
به نظرتان آقایان با این حقوقها می رسند خرج زندگی را بدهند؟ ما خانمها، همسرمان است ولی معلمان مرد چی؟
*خب کار دوم در معلمیشان تأثیرمیگذارد؟
بله همینطور است. دبیر مردی را میشناسم که برای اضافه کار به صورت حق التدریسی در مدارس دیگر کار کرده است اما حقوق دو ماهش را ندادند. این دبیر از هشتگرد به تهران می آید که پیگیری کند. به او گفتم: «چرا این همه راه را می آیید؟» گفت: «گرفتارم. با پیگیری تلفنی مشکلم حل نمی شود». راستش خیلی ناراحت شدم.
*الان در ارزیابی عملکرد هستید، مسلما شکایت زیاد به شما منتقل می شود، برخورد شما با مراجعه کنندگان چگونه است؟
خب اطرافیان باید بگویند.
* شاید بهتر است این شکلی مطرح کنم؛ اگر کسی به شما مراجعه کند و گلایه تنبیه بدنی داشته باشد، مسلما با جمله «پیگیری میکنم» شما آرام نمی شود و ممکن است حتی از الفاظ نادرست استفاده کند، شما چه برخوردی میکنید؟
روزی که قرار بود به عنوان کارشناس ارزیابی عملکرد کار کنم، به من گفتند که باید خیلی صبر و حوصلهات را زیاد کنی چون مراجعه کنندگان نیاز دارند که درددل کنند.
من خودم را جای این افراد میگذارم و سعی میکنم درکشان کنم و به کار آنها رسیدگی کنم.
* حرف آخر
معلمان ما خیلی زحمتکش هستند. معلمی بهترین شغل است. بهترین انسانها روی زمین معلم میشود و من هیچ شغلی را نمیتوانم با معلمی برابر بدانم
منبع:فارس
انتهای پیام/