روایت حضور خاطرهانگیز «رئوف»؛ فرمانده شهید فاطمیون در تسنیم
رئوف در آن روز گرم تابستانی در سال ۹۵ حتماً نمیدانست که کمتر از یک سال و نیم بعد مجدداً به دوست قدیمیاش سید حکیم میپیوندد و لقب شهید فاطمیون را از آن خود میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، تابستان سال 95 و روز تعطیل بود. فقط به خاطر هماهنگی مصاحبه راهی خبرگزاری شدیم. خیلی زود و به موقع به قرار مصاحبه رسید. کم حرف و سر به زیر بود. تا سوالی از او نمیشد حرفی نمیزد. آمده بود از همرزم و دوست قدیمیاش سید حکیم که حالا یکی از فرماندهان شهید فاطمیون بود روایت کند. نامش محمد اکرم ابراهیمی بود. اسم جهادی زیبایی داشت: «رئوف»؛ رفاقتش با سید حکیم از نبرد با طالبان در افغانستان از سال 77آغاز شد و آنقدر با او صمیمی شد که عقد اخوت خواندند. صمیمیتی که از میدان جهاد آغاز شد و تا روز شهادت سید حکیم ادامه داشت. نبرد در افغانستان آنها را آبدیده کرد و راه و رسم جهاد را به آنها آموخت. اما پایان آن جهاد برایشان به معنای پایان رزمندگی نبود. آنها با هدف نابودی ظلم و ستم روزی در افغانستان به پا خواسته بودند و با کوله باری از همان تجربیات، جهادی دیگر را از سال 92 در میدان جنگ در سوریه و مبارزه با تکفیریها آغاز کرده بودند.
رئوف در آن روز گرم تابستانی در سال 95 حتما نمیدانست که کمتر از یک سال و نیم بعد مجددا به دوست قدیمیاش سید حکیم میپیوندد و لقب شهید فاطمیون را از آن خود میکند. قبل از گفتگو، گپ کوتاهی در مورد فعالیتهایش با او داشتم. از سوریه آمده بود و بعد از چند روز مجددا راهی همان مناطق درگیری بود. پرسیدم: «شما سید حکیم را از کی میشناختید؟ نیرویش بودید؟» گفت: «نه؛ من از زمان مبارزه با طالبان او را میشناختم.» بعد عکسهایی را که همراهش آورده بود، بیرون آورد و به ما نشان داد. عکسهایی که در کنار سید حکیم در افغانستان و در سپاه محمد(ص) گرفته بود و در همه آنها هم خودش و هم سید حکیم بسیار جوانها از حالا بودند.
رئوف و سید حکیم
جمله معروف سید حکیم را دوباره برایمان نقل کرد. جمله معروفی که در آن سید حکیم میگوید: «شهادت یک لباس تک سایز است. اگر بزرگ باشی باید کوچک شوی و اگر کوچکی باید بزرگ شوی تا به اندازه آن برسی. خدا کند ما به حد وسط آن برسیم.» و حالا روح بزرگ رئوف هم به اندازه لباس تک سایز شهادت شده است.
وقتی دوربین روشن شد تا از او و همرزمش مصاحبه تصویری گرفته شود، سوال کردیم مشکلی با پخش تصویرتان ندارید؟ لبخندی زدند و گفتند: «کار ما از این حرفها گذشته است. مهم نیست.» در کادر دوربین نشست و به سوالات ما گوش کرد. لهجه افغانستاناش نسبتا غلیظ بود. از رفتار و گفتارش معلوم بود از افغانستانیهای سنتی ساکن در ایران است. خیلی ارام و شمرده شمرده حرف میزد. از رزمندگان قدیمی افغانستان بود. او آغاز اشتیاقش به جنگ و شهادت را دوران کودکی میدانست و در این باره میگفت:
«در دوران کودکی، پدر من که خودش در جنگهای افغانستان شرکت میکرد و مجاهد بود، با من صحبت کرده و خاطراتش را تعریف میکرد. من هم از کودکی اشتیاق داشتم که در این عرصهها حضور داشته باشم. تا این که روزی یکی به ما گفت مجموعهای هست که آموزش نظامی میدهد و بنای تشکیل سپاه محمد(ص) را برایمان تعریف کرد. از همان آموزش ما وارد تشکیلات سپاه حضرت محمد(ص) شدیم.
همانجا فهمیدیم وظیفه انسان تنها این نیست که متولد شود، بزرگ شود و تشکیل خانواده دهد و در نهایت از دنیا برود. وظیفه انسان این است که اول خود را بشناسد، با شناخت خود، خدا را بشناسد، اعتقاد و ایمان کامل به شناختها داشته باشد، حد و حدود الهی را بشناسد. به حد و کمال انسانیت برسد. به خدا نزدیکتر و خلیفه الله شود. و بعد باید در مقابل کسانی که بر ضد حدود الهی فعالیت میکنند، بایستد. گفتیم باید در میان این رزمندگان حضور داشته باشیم. در درسهای عقیدتی و احکام و عقاید که برای ما تدریس میشد، هدف پیدا شد.
فکر میکنم هدف کلی سپاه محمد(ص) هم همین بود که یک عده نیروی مجاهد و مخلص کنار هم جمع شوند و در مواقع ضروری در عرصه حضور پیدا کنند. الان هم فکر میکنم که فاطمیون تکمیل شده همان نهادهای گذشته ای مثل سپاه محمد(ص) و یگان ابوذر است که روزهایی در جبهههای جنگ ایران حضور داشتند و توسط رزمندگان افغانستانی به صورت خودجوش تشکیل شده بود تا به نیروهای ایران در برابر نیروهای صدام کمک کند. سپاه محمد(ص) در مقابل طالبان میجنگید.»
تخصص در کار تخریب از مهارتهایی بود که او در آموزشهای نظامیاش در سپاه محمد(ص) آموخت. تا جایی که مدتی این مهارت را به رزمندگان تازه کار آموزش میداد. همانجا هم بود که با سید حکیم آشنا شد و دوستیاش با او ادامه پیدا کرد و به سالها بعد پیوست. رئوف از فعالیتهایش در سپاه محمد(ص) میگفت:
«سال 75 وارد سپاه محمد شدم، اما بعد از مدتی به دلیل مشکلات خانوادگی از تشکیلات سپاه محمد(ص) جدا شده بودم و دوباره در سال 1377 به تشکیلات پیوستم. چون از قبل آموزش تخریب دیده بودم، دوباره به همان واحد تخریب رفتم. در آن زمان یک تعداد از بچهها را برای آموزش برده بودند تا یگان تخریب منسجم شود؛ این افراد جدید برای دورههای اولیه آموزشی آورده شده بودند. مسئولین با توجه به شناختی که از من داشتند به من گفتند دوره تخریب را شما باید تدریس کنید.
من شروع کردم و مراحل اولیه و اصطلاحات را برایشان گفتم تا به بخش شناخت مواد منفجره رسیدیم. مواد منفجره را آورده و مشخصات مواد را گفتم. سپس رسیدم به مواد منفجره سیفور؛ این مواد یکی از خصوصیاتش این است که سمی نیست و گاهی میتوان شبیه آدامس آن را جوید. من آن را در دهان گذاشتم و همانگونه که میجویدم و صحبت میکردم ناگهان قورتش دادم. منتها چون این مواد کنار تیانتی قرار گرفته بود، مسموم شده بود و من را به طرز بدی مسموم کرد که دست و سرم سیاه شد. به بهداری رفتم اما کسی خبر نداشت که کجا هستم. بازگشت از آنجا چند ساعتی طول کشید. از مسیر بهداری که میآمدم، نزدیکیهای آسایشگاه، سیدحکیم مرا دید و با بغض گفت کجا بودی؟ من همه جا را دنبال تو گشتم. چرا خبر ندادی که بهداری میروی؟ زمانیکه من این مهربانی و رفتار را از سید حکیم دیدم شیفته او شدم. سالها با او دوست بودم تا جاییکه با هم صیغه اخوت خواندیم.
سید حکیم یکی از اعضای واحد تخریب بود. همه آنجا در کنار هم بودیم و کسی آنجا مسئولیت خاصی نداشت. در یک سطح بودیم. سال 1378 باهم داخل افغانستان بودیم تا 1380 که طالبان سقوط کرد و اکثر بچههای سپاه محمد(ص) برگشتند. آنجا بیشتر در خط مبارزه با طالبان بودیم. شهری به نام طالقان در استان تخار، منطقهای داشت به نام تپه سوخته، من و سید حکیم برای اولین بار آنجا در کنار هم عملیات کردیم.»
رئوف آخرین عملیاتی که در افغانستان در مقابل طالبان انجام داد، سال 79 بود. و از آن موقع به بعد به ایران آمد و دیگر به افغانستان نرفت تا اینکه طالبان سقوط کرد. همین اتفاقات باعث شد تا مدتی طولانی از دوست و برادر میدان مبارزهاش، سید حکیم دور بماند. تا اینکه ماجرای سوریه و تشکیل تیپ فاطمیون پیش آمد. از آنجایی که رئوف یکی از کارآزمودههای میدان جنگ بود، ابوحامد(فرمانده شهید لشکر فاطمیون) از او هم دعوت کرد تا در جمع اولیه فاطمیون حضور پیدا کند. محمد اکرم ابراهیمی از گفتگویش با ابوحامد در مورد نبرد سوریه میگفت:
«سال 91 بود که شهید ابوحامد با من تماس گرفت و گفت: «باید برویم.» گفتم: «کجا؟» گفت: «سوریه» و سپس شرایطی را گفت و من گفتم: «اگر بخواهی شرایط بگذاری که دیگر جهاد نمیشود.» حدود یک ساعت با هم گفتگو کردیم.
گفت: «من برای رفتن سه هدف دارم یکی از آنها بر پایه حکومت اسلامی در سطح جهان است. بخواهیم و نخواهیم تنها حکومت اسلامی در سطح جهان حکومت جمهوری اسلامی ایران است. اگر بخواهیم جامعه اسلامی در جهان پابرجا باشد باید جمهوری اسلامی هم پابرجا باشد. دوم؛ اتحاد جامعه مسلمانان افغانستان است. چون جامعه مسلمانان افغانستان احزاب مختلفی دارد و تنها جایی که متحد میشوند همین سوریه است که میدان جهاد است. چون افراد باید از جان خود بگذرند اینجا دیگر کسی نیست که دخالت کند و گرفتاری های زمینی پیش بیاید. همین عامل وحدت میشود.
سوم؛ دفاع از حریم اهل بیت علیهمالسلام. تمام جهان میگویند برای نابودی شیعه باید چندچیز را از شیعه بگیرید: «اول؛ روحیه شهادت طلبی. دوم؛ عاشورا و سوم؛ نهضت انتظار و ظهور امام زمان(عج).» ابوحامد میگفت: «سوریه جایی است که مسیر کاروان اسرای کربلا از آنجا گذشته و حضرت زینب سلام الله علیها و حضرت رقیه سلام الله در آنجا دفن شدهاند و اگر اینها را از بین ببرند و این نمادها از بین برود کربلا و عاشورا از یاد میرود. اگر همینگونه اینها را تخریب کنند و بعد به عراق و عتبات عالیات و کربلا بیایند و تخریب کنند، بعدها به راحتی در رسانهها تبلیغ میکنند که عاشورا و کربلایی وجود نداشته. وقتی اذهان عمومی این را باور کند، به دنبال آن باور به امام زمان در درونش کم میشود و آینده شیعه پوچ و توخالی میشود. برای همین است که ما باید به آنجا برویم.» من قبول نکردم. او گفت: «من و تو اینگونه به نتیجه نمیرسیم.»
ابوحامد دلایل خوبی برای حضور در سوریه برای رئوف برشمرد اما او را قانع نکرد. تا اینکه یک ماه بعد، یار دیرین او سید حکیم با او تماس گرفت. رئوف میگفت:
«بعد از حدود یک ماه سید حکیم آمد با من صحبت کرد و گفت:«میخواهم به سوریه بروم» من چون مشکلاتی در خانوادهام داشتم نتوانستم بروم. سیدحکیم رفت و من طاقت نمیآوردم . از آنجا به من پیام میداد که چه میکند. یک روز پیام داد که سینهام را زدند و سوراخ کردند. من نمیدانستم چه بگویم فقط پرسیدم: «حال خودت خوب است» گفت: «بله فقط سینهام سوراخ شده.» زمانی که برگشت به دیدنش رفتم و دیدم که سینهاش تیر خورده است.
اولینباری که مجروح شده بود همانجا در سال 92 بود. تعریف کرد در عملیات حدوداً 13 نفر بودند به آنها گفته بودند که چند تا از خانهها را بگیرند و اینها از آن حد فراتر رفته بودند و منطقه بیشتری را گرفته بودند و چون بار اولشان بود که مستقل عملیات میکردند کسی باور نکرده بود که جلوتر از حد معمول را گرفته باشند. بعد سید حکیم از یکی از خانهها بیرون میآید و میگوید که: «من در خیابان هستم. من را ببینید دیگر نشانه ای از این بیشتر؟ با بیسیم که میگویم قبول نمیکنید.» و بعد وقتی وارد جاده میشود با تیر به سینه اش میزنند.
من راضی بودم. دلیل نرفتنم بیشتر خانه و خانوادهام بودند. مدتی گذشت و فرزندم که به دنیا آمد خیالم راحت شد. دخترم 12 روزه بود که به سوریه رفتم. وقتی دخترم به دنیا آمد، سید حکیم تازه از سوریه آمده بود. به سید حکیم گفتم: «سید، من دیگر طاقت نمیآورم، باید بیایم.» به هر حال من هم بار دیگر همرزم بچهها شدم. وقتی رفتم آنجا، با ابوحامد رو به رو شدم، ابوحامد گفت: «بالاخره آمدی...»
رئوف هم مثل شهید ابوحامد، مثل شهید فاتح، مثل شهید سید حکیم و صدها مجاهد دیگر افغانستانی با آرمانهای افتخار آفرین مبارزه، سالها خو گرفته بود و امکان نداشت محفلی همچون فاطمیون برپا شود و او در این جمع حاضر نشده و دلتنگ جهاد نشود. آنقدر رفت و آمد تا راهی برای ملحق شدن به دوستان شهیدش پیدا کرد.
وقتی تمام حرفهایی که در مورد سید حکیم داشت را روایت کرد با دوست و همرزمش خداحافظی کرد و راهی خانهاش در کرج شد. دختر رئوف، همان دختری که در 12 روزگیاش هوای دفاع از حریم اهل بیت(ع) بر دلش نشست، حالا باید چهار ساله باشد. و از کودکی، همچون سایر فرزندان شهدای مدافع حرم، «مقاومت» را آموخته و مشق کند.
مثل خیلی وقتهای دیگر در مقابل روایت کامل و بدون نقص از رزمندگان فاطمیون عاجزیم. همه توان ما در زنده نگه داشتن نام و یادشان در صفحات رسانه خلاصه میشود و اینکه در این روزگار که داعش از شهرهای سوریه بیرون شده و در مرزهای سوریه و عراق محاصره است و نفسهای آخر را میکشد بگوییم: «رئوف؛ شهادتت مبارک...»
نجمه السادات مولایی
انتهای پیام/