«از عشقاباد تا عشقآباد» به اتمام رسید/ داستانی از ارادت غیر مسلمانان به امام رضا(ع)
منصور انوری از نگارش جلد سوم «از عشقاباد تا عشقآباد» خبر داد.
منصور انوری، نویسنده، در گفتوگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، از نگارش جلد سوم رمان «از عشقاباد تا عشقآباد» خبر داد و گفت: این رمان براساس داستانی مستند از یک اتفاق در سال 1342 است. ماجرا از این قرار است که در آن سالها فرزند کوچک دبیر اول حزب کمونیست ترکمنستان فعلی دچار سرطان خون میشود و پدربزرگ این بچه که در دوران جنگ جهانی دوم در ایران سرباز بوده و با چشم خود شفای چند بیمار را از حرم امام هشتم(ع) میبیند، تصمیم میگیرد بچه را برای شفا به بارگاه امام رضا(ع) بیاورد. پدر بچه که کمونیست است به شدت با ایده پدربزرگ مخالفت میکند تا اینکه پدربزرگ همراه با دوست دیگرش که او نیز در جنگ جهانی دوم در ایران بوده بچه را از بیمارستان ربوده و به مرز ایران میآیند در ادامه راه برایشان اتفاقات زیادی میافتد که در نهایت مانع از ورود مسافران به مشهد میشود. این در حالی است که پدربزرگ بچه با دیدن شرایط به حالت تضرع، از امام رضا(ع) شفای کودک را درخواست میکند و کودک نیز به لطف توجه امام(ع) شفا میگیرد. این ماجرا تا زمانی که کودک بزرگ شده و ازدواج میکند، ادامه مییابد.
وی ادامه میدهد: عشقآباد اول نام شهر عشق آباد در ترکمنستان است و عشق آباد دوم کنایه از مشهد است. من تاکنون این داستان را به صورت مکتوب در جایی نخواندهام ولی به طور روایی شنیدهام و مستند آن شخصی است که خود در آن ماجرا حضور داشته است.
به گفته انوری؛ جلد سوم این کتاب جلد نهایی اثر است و ماجرا در این جلد به اتمام میرسد. سعی شده در این اثر با استفاده از روایت داستانی، ماجرای علاقه و ارادت غیر مسلمانان به ائمه اطهار(ع) به ویژه امام رضا(ع) بیان شود. قرار است جلد سوم این کتاب نیز از سوی سوره مهر به چاپ برسد.
رمان اینگونه آغاز میشود: شبِ بداخمی بود و صحرا دمغ و پکر! ماهِ کامل نیز رو پنهان کرده بود. سکوت، بهسنگینی، فروافتاده بود. اگر در آن ساعت از شب ـ که از نیمهها گذشته بود ـ کسی از صحرانشینان بیدار بود، بهفراست، درمییافت این شب، این سکوت، و این تاریکیِ وهمآلود آبستن حادثه است.
اما به نظر میرسید همه در خواباند؛ خوابی سنگین. صحرانشینان زود سر بر بالین میگذارند تا صبح زود، همراهِ سپیده، روزی پُرتلاش را آغاز کنند. ماه، با تمام درخشندگی، همچون عروسی که چهره در پس نقاب فروبرده باشد، از دید پنهان بود؛ لکة ابری تیره و غلیظ آن را پوشانده بود. هر شب دیگر و اغلب شبها، صحرا زیر نورِ مات ماه، که امواج نقرهگون از آن میتراوید، زیبایی شاعرانهای مییافت و چشمان بیدار آنان که به هر دلیلی بیدار بودند این منظره را میپایید. عروس شبهای پُررمزوراز، خرامان، در پهنة آسمان میلغزید و، با ناز و غرور، لبخندزنان، در و دشت را در روشنایی مات شاعرانه فرومیبرد.
انتهای پیام/