"سکانس پایانی" زندگی شهید رفیعی؛ مادری که تا پای جان منتظر "سردارش" بود/۶ سال در خانه بود و گِرد جهان گردیدیم
انتظار ۳۴ ساله خانواده سردار شهید رفیعی با شناسایی پیکر مطهرش به پایان رسید و نام شهید گمنام از پیکر مطهرش در دانشگاه فردوسی مشهد حذف شد.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از مشهد مقدس، انگار همین دیروز بود که برای تشییع پیکر شهدای گمنام دانشگاه فردوسی مشهد عازم شدم. تدفین دو شهید گمنام در فضای علمی و جوان دانشگاه فردوسی یکی از نیازها و دغدغههایی بود که مسئولان دانشگاه چند سالی پیگیر رقم خوردن آن بودند و نهایتاٌ در 19 اردیبهشت ماه سال 90، پیکر دو شهید گمنام در مسجد الزهرا(س) دانشگاه فردوسی مشهد آرام گرفت.
شاید آن زمان که این دو شهید گمنام در دانشگاه تدفین شدند کسی به این فکر نمیکرد که ممکن است روزی نام و عکسی بر روی این سنگ قبرها حک شود و امروز من در همان مکانی ایستادهام که 6 سال قبل ایستاده بودم با این تفاوت که امروز از فضای دانشگاه عطر و بوی آشنایی به مشام میرسد؛ روی در و دیوار محوطه مسجد عکسهای آشنایی به چشم میخورد؛ تصویر یکی از سرداران شهید مشهدی که چند روزی است در شبکههای تلویزیونی، اجتماعی و رسانههای مکتوب و مجازی دست به دست چرخیده است.
تصویر شهید ابوالفضل رفیعی؛ یکی از سرداران شهیدی که هیچگاه پیکرش به وطن بازنگشت و در تمام این سالها سنگ قبری در بهشت رضا(ع) مشهد به نام وی ثبت شده اما این روزها بعد از گذشت 34 سال حسرت و چشم انتظاری، پیکر سرلشکر شهید ابوالفضل رفیعی با اعلام آزمایش DNA که چندسال قبل از خانواده وی گرفته شده بود شناسایی و نام شهید گمنام از سنگ مزار شهید گمنام دانشگاه فردوسی مشهد حذف و مزین به نام سرلشکر شهید ابوالفضل رفیعی شد.
از کودکی تا شهادت
شهید رفیعی در سال 1334 در روستای "سیج" از توابع شهرستان کلات به دنیا آمد. پدر به یاد آخرین پسرش که پنج ساله از دنیا رفت، نام او را جواد نهاد اما مدتی نگذشت که جواد، همانند هفت برادرش که قبل از آمدنش از دنیا رفته بودند، بیمار شد. پدر موافقت کرد که نام او را به ابوالفضل تغییر دهند؛ نامی که در دوران بارداری و در میان خواب و بیداری مادر به او الهام شده بود. ابوالفضل در 8 ماهگی پدر را از دست داد.
پس از پایان دوره راهنمایی، عمویش که که از کودکی سرپرستی او و خانوادهاش را برعهده گرفته بود و خود نیز روحانی بود، وی را به مدرسه "محرابخان" از مدارس علمیه مشهد برد؛ در ایام تحصیل، با گروههای مبارز و انقلابی و افکار بلند حضرت امام خمینی(ره) آشنا و مقلد و پیرو امام خمینی شد.
7 سال بعد، لباس مقدس روحانیت برتن کرد و در دوران انقلاب بارها مأموران ساواک وی را تعقیب و ممنوعالمنبر کردند. یک سال قبل از پیروزی انقلاب اسلامی، اقدام به تأسیس هیئت خاتم الاوصیاء کرد که علاوه بر برگزاری مراسم دعا و نیایش، برنامه ریزی و سازماندهی نیرو های انقلاب به منظور مبارزه با رژیم طاغوت در این مکان صورت می گرفت و فعالیتهای انقلابی زیادی را در شهر مشهد از جمله محله "نوغان" صورت داد.
مدتی در قم محافظ امام خمینی (ره) بود و پس از بازگشت به مشهد، فرماندهی سپاه خراسان را برعهده گرفت.با شروع فعالیت منافقین در غرب کشور و توطئه گروهک های ضدانقلاب، ابوالفضل عازم کردستان شد و سپس در جبهه جنوب به عنوان فرمانده در عملیات طریق القدس و فتحالمبین به مبارزه با رژیم بعثی عراق پرداخت.
شهید رفیعی که در مدت فعالیتش در جبهه جنوب چندبار از ناحیه پا زخمی شده بود با تصمیم پزشکان قرار بود پای چپش از زانو قطع شود اما یک شب قبل از انجام این عمل شفا پیدا کرد. سردار شهید رفیعی قبل از عملیات "والفجر یک" به فرماندهی تیپ امام صادق(ع) منصوب شد و به عنوان معاون دوم لشکر پنج نصر، در عملیات خیبر، نقش مهمی در هدایت یگان و موفقیت در گذشتن از "هور" داشت.
در حین عملیات، یکی از گردان ها برای تصرف اهداف از پیش تعیین شده، دچار مشکل شده بود. وی تصمیم گرفت شخصاً به یاری آن ها بشتابد. با اصرار زیاد موافقت فرماندهی را جلب و برای تصرف پل استراتژیک العزیز از "هورالعظیم" گذشت و در سال 62 شهید شد اما هیچگاه پیکرش به کشور بازنگشت و به همین دلیل یادگاریهای به جاماندهاش در بهشت رضا(ع) تشییع و به خاک سپرده شد.
ماجرای شناسایی سردار
خواهر شهید رفیعی در این زمینه به خبرنگار تسنیم میگوید: از طریق فضای مجازی ابتدا متوجه شدیم که پیکر برادرم شناسایی شده، هم احساس خوشحالی داشتم و هم ناراحتی به این خاطر که برادرم 6 سال است به شهر مشهد برگشته و ما در این سالها از او بیخبر بودیم و وی در شهر خود غریب و گمنام بود. برادر من خیلی غریب آمد؛ نه پدری دارد نه مادری و نه برادری؛ آن زمان با شهادتش و امروز با آمدنش ما را از خواب غفلت بیدار کرد.
وی میافزاید: برادر من روحانی بود و همیشه ما را به حجاب و امر به معروف و نماز و اینکه پیروی امام و رهبری باشیم نصیحت و موعظه میکرد و قبل از شهادت هم همیشه میگفت: «دوست دارم فرزندانم همانند فرزندان خودت با ایمان و با حجاب باشند» و از من خواست تا در این سالها خواستهاش را به گوش فرزندانش برسانم.
خواهر شهید تصریح میکند: مادرم سالها انتظار دیدن پیکر فرزندش را کشید و "چشمش به در خشک شد" اما هیچ وقت نتوانست پیکر فرزندش را دوباره در آغوش بگیرد.همیشه انتظار فرزندش را داشت اما برادرم زمانی آمد که دیگر خبری از نگاههای منتظر مادرمان نیست. برادرمان خیلی غریب بود حتی در این سالها که جاویدالاثر بود رسانهها به شخصیت و فداکاریها و دلاوریهای وی نپرداختند و وی را معرفی نکردند.
6 سال کنارمان بود و بیاطلاع بودیم
همسر شهید نیز میگوید: از شنیدن خبر شناسایی ایشان شوکه شدم، از اینکه 6 سال است ایشان در نزدیکی ما بوده و ما بیاطلاع از حضورش بودیم با وجود اینکه در تمام لحظات زندگی در کنارمان بود اما نتوانستیم در این سالها حضورش را در شهر مشهد احساس کنیم شاید به این خاطر که ابوالفضل برای من همیشه زنده بوده است.
وی عنوان میکند: تا به حال به معراج شهدای دانشگاه فردوسی نیامده بودم اما بسیاری از اقوام به مزار شهدای گمنام دانشگاه آمده بودند. شهید من خیلی غریبانه آمد. غریبانهتر از آنچه که تصورش را همیشه میکردم. امیدوارم تمام شهدای گمنام روزی نامشان بر سنگ مزارشان حک شود.
وی می افزاید: شهدا اگر امروز میآیند برای دل خانوادههایشان نیست بلکه آمدند تا تلنگری باشند برای جوانانمان و مردمی که در خواب غفلت به سر بردهاند تا به خود بیایند و گرنه شهدا نه برای پول رفتند نه برای مقام و تنها رفتند برای اینکه ادامه دهنده راه اولیای خدا باشند.
همسر شهید در حالی که چشمانش پر از اشک است و مدام آنها را با گوشه چادرش خشک میکند میگوید: شاید شهید را زیاد در خواب ندیده باشم اما حضورش را از زمانی که خبر شهادتش را دادند تا به امروز که فرزندانش همه مستقل و نوههایش متولد شدهاند در تمام اتفاقات و پستی و بلندیهای زندگیمان احساس کرده و همیشه همین احساس حضور وی به ما انرژی داده و کمکمان کرده است.
همواره حضورش را احساس میکردم
دختر شهید نیز میگوید: زمانی که پدرم شهید شد یک سال و دو ماه داشتم اما از زمانی که فهمیدم بقیه پدر دارند و من ندارم حسرت پدر را داشتم؛ البته برادرانم و مادرم برایم مانند پدر بودند و جای خالیش را پُر کردند اما در تمام این سالها هر وقت مشکلی داشتم پدرم در کنارم بود و همیشه به من کمک کرده و حضورش را همیشه در زندگیام احساس کردم.
وی بیان میکند: وقتی شنیدم پیکر پدرم شناسایی شده حس عجیبی داشتم؛ همیشه میگفتم بعد این همه انتظار اگر یک روز بیاید، استخوانهایش را بغلم میگیرم و با همان استخوانها به جای تمام سالهایی که نتوانستم در آغوشش باشم درد و دل میکنم اما وقتی فهمیدم در دانشگاه فردوسی آرام گرفته خوشحال شدم؛ جایی که نسل جوان و دانشجو رفت و آمد دارند و حضورشان انشاءالله در این دانشگاه چراغ راهی باشد برای دانشجویان و جوانان.
به قول یکی از مدافعان حرم؛ درخت اسلام از همان ابتدا با خون آبیاری شده و تا امام زمان(عج) ظهور نکنند این خونها باید ریخته شود و از پدرم میخواهم که برای همه ما جوانان دعا کند تا بتوانیم راهشان را ادامه دهیم و اسلحه آنان را به دوش بکشیم.
دختر شهید رفیعی در حالی که چشمانش غرق در اشک است میگوید: زمانی که شهدای گمنام دانشگاه فردوسی را به همراه پیکر شهید برونسی تشییع کردند من در مراسم حضور داشتم اما هیچوقت فکر نمیکردم یکی از شهدای گمنام پدر خودم باشد و اینکه در مراسم تشییع پدرم شرکت کردهام، هرچند این لیاقت را پیدا نکردم که در مراسم تدفین دانشگاه فردوسی حضور پیدا کنم و به دلیل آشنایی با خانواده شهید برونسی در مراسم بهشت رضا(ع) حضور پیدا کردم. از وقتی فهمیدم میگویم کاش یک حسی من را میکشاند به سمت دانشگاه فردوسی و کاش آن روز در مراسم تدفین پیکر پدرم حضور داشتم.
وی میافزاید: همیشه هر وقت شهید گمنام در مشهد تشییع میشد حضور پیدا میکردم و از طرفی با شهدای گمنامی که در جزیره مجنون شهید شده بودند حس نزدیکتری داشتم، میگفتم شاید یکی از این شهدا پدر من باشد، گاهی با آنها درد و دل میکردم و میگفتم شاید پدرم و یا شاید هم همرزم پدرم باشند.
سختیهای انتظار
یکی از پسران شهید رفیعی میگوید: هر خانواده شهیدی که این خبر را بشنود خوشحال میشود بلاتکلیفی و انتظار بسیار سخت است. از پدرم خاطره زیادی ندارم؛ من 6 سال بیشتر نداشتم و آن زمان پدرم نیز همیشه در جنگ بود. تنها خاطرهای که به یاد دارم این بود که به حضرت ابوالفضل ارادت خاصی داشتند.
وی میافزاید: پدرم دوست داشت فرزندان پسرش در سپاه پاسداران مشغول فعالیت شوند و امروز دو تن از برادرانم در سپاه فعالیت دارند و برادر کوچکمان نیز مدافع حرم حضرت زینب(س) است و در حال حاضر در سوریه به سر میبرد.
گزارش از مرجان شریعت
انتهای پیام/