شهید زندهای که زنده بودنش شبیه معجزه است
«علیرضا جبلی» جانباز ۷۰ درصد دفاع مقدس، شهید زندهای که زنده بودنش شبیه معجزه است در عملیات «والفجر۸» دو بار ترکش خورد و هنگامی که امدادگران میخواستند وی را به عقب انتقال دهند در اثر شدت آتش دشمن آمبولانس حامل وی واژگون شد.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، دوران دفاع مقدس عرصه جوانمردی، ایثار، شهامت و ازخودگذشتگی بسیجیانی بود که داوطلبانه و بدون هیچ چشمداشتی برای حفظ دین و ارزشهای اسلامی به جبهه ها گسیل شدند و مردانه و با اخلاص، از میهن اسلامی خود دفاع کردند.
در حالی که بعضی از آنها سن و سال کمی داشتند، برخی شهید، برخی اسیر و تعدادی نیز جانباز شدند تا اعضایی از بدن خود را تقدیم راه خدا و اسلام کرده باشند، آنها مظلومانه و البته با وقار، با مشکلات جسمی و روحی دست و پنجه نرم می کنند. بعضی از آنها بهعلت مشکلات جسمی حتی قادر به بیان گذشته خود نیستند و بعد از سالها اقدامات درمانی، هنوز مشکلات زیادی دارند.
نمی دانی چه باید بگویی ... تازه میفهمی که چرا امام خمینی (ره) فرمودند «من همواره به خلوص و صفای بسیجیان غبطه میخورم و از خدا میخواهم تا با بسجیان محشورم گرداند، چرا که در این دنیا افتخارم این است که خود بسیجیام.»
وقتی با این ایثارگران جبهه حق آشنا میشوی، به صورت عینی روحیه مقاومت و جهاد را در چهرههایشان می بینی، در کلامشان میشنوی و در نگاهشان احساس می کنی.
از حضورتان در جبهه برایمان بگویید؟
بسیجی 15 ساله ای بودم که همانند همه نوجوانان در زمان دفاع مقدس در جبهه حضور پیدا کردم، البته حدود یکسال در دوره های آموزشی و نظامی شرکت کردم و بعد از آن وارد جبهه شدم تا این که در 16 سالگی مجروح شدم.
چگونه مجروح شدید؟ در چه عملیاتی؟
در دوران دفاع مقدس از عملیات «بدر» تا «والفجر 8» در جبهه بودم. در «والفجر8» خیلی سخت مجروح شدم و جراحت و زخمی های بسیاری داشتم. 45 روز بی هوش بودم و خیلی از خاطرات دوران دفاع مقدس و حتی مجروح شدنم را به صورت دقیق به یادم نمیآید، البته شاید یک دلیل دیگرش هم مصرف زیاد آرام بخش و مسکنها باشد.
در عملیات والفجر 8، دو بار ترکش به قسمت های مختلف بدنم اصابت کرد، ابتدا سر، صورت، چشم و گردنم مجروح شد و دفعه بعد ترکش به پا و دستم خورد و دوباره زخمی شدم. البته به خاطر این که آمبولانس در اثر شدت درگیریها و گلوله باران دشمن از جاده منحرف شد و چپ کرد به سرم ضربه خورد و ضربه مغزی هم شدم.
مجروحیت به غیر از هزینههای درمان، مشکلات عصبی و روحی فراوانی به دنبال دارد و بیشترا ز خود فرد جانباز، خانواده اش را دچار مشکلات میکند.
هزینههای بیمارستان و داروهایم را میدهند، اما اگر دکتر آزاد و خصوصی بروم هزینه ها را سختتر میدهند و باید پیگیری کنی و نیاز به ممارست بیشتری دارد.
جامعه از چه مشکلاتی رنج می برد ؟
مشکلات جامعه را همه می دانند، اشتغال، ازدواج و مسکن است. البته اگر مشکل بیکاری حل شود سایر مشکلات هم حل خواهد شد. رئیس جمهور آینده باید به حل بحران بیکاری جوانان اهتمام بیشتری ورزد و این معضل را در صدر برنامه های خود قرار دهد.
«سیده کبری موسوی» مادر شهید محمد رضا جبلی و جانباز دوران دفاع مقدس علیرضا جبلی است. اهل همدان، سه دختر و 2 پسر داشت که محمدرضا در راه اسلام و برای رضای خدا به شهادت رسید.
علی بسیار درسخوان، آرام و منظم بود. همیشه مدیر و مسئولان مدرسه وی را قبول داشتند، هم از نظر درسی و هم از نظر اخلاق و رفتار از علی ابراز رضایت می کردند. البته بگویم از همه فرزندانم راضیام همه خوب و مطیع به حرفهایم گوش میکردند.
علی در اوقات فراغت زمانی که تکالیف مدرسهاش را انجام می داد، کتابهای مذهبی و دینی را مطالعه میکرد. اهل نشستن نبود مرتب مشغول فعالیت بود و هرگز بیکار نمی نشست. به محضی این که از کاری فارغ می شد کار دیگری را آغاز میکرد.
خاطره ای از کودکی علی دارید برایمان بیان کنید؟
علی چهار یا پنج ساله بود که عمهاش با پسرش به خانه ما آمدند، علی بازی میکرد ولی اهل شیطنت و بازیگوشی نبود، هیچ وقت بدون این که به من بگویید و بدون اجازه از خانه بیرون نمیرفت.
وقتی مشغول پذیرایی و آماده کردن غذا برای مهمانان بودم، ناگهان با خواهر شوهرم متوجه شدیم بچهها که تا حالا جلوی چشمانمان بودند دیگر نیستند مشغول جستجو در خانه و صدا زدن آنها شدیم ولی نتیجهای نداد.
خواهر شوهرم حتی به خیابان رفت وگفت: «بچه ها نیستند»، گفتم: «سابقه نداشت علی از خانه بیرون برود و به من خبر ندهد». بنابراین در اتاقها را یکی یکی باز کردم تازه متوجه شدم در اتاق مهمانی قفل است، رفته بودند داخل اتاق مهمانی و مشغول بازی بودند و هر چی هم صدایشان کرده بودیم چون غرق بازی بودند نشنیده بودند.
این خاطره همیشه یادمان می آید، 2 ساعت همه جا را گشته بودیم و بچه ها در منزل بودند و نفهمیده بودیم وقتی درب اتاق را باز کردم همه با هم خندیدیم. هنوز هم که سالهای سال گذشته است وقتی تعریف میکند لب خندی بر لبهایش مینشیند.
از جبهه رفتن های علی رضا برایمان بگویید؟
علیرضا چهار مرتبه به جبهه رفت ولی با من خداحافظی نمی کرد. به وی گفتم: «چرا بدون خداحافظی می روی مگر من مانع رفتن پدر و برادر بزرگت و دامادم به جبهه می شوم»، گفت: «من تحمل اشک ریختن شما را ندارم»، گفتم: «من که هیچ وقت گریه نمیکنم»، علی گفت: «همان اشکی که گوشه چشم شما جمع میشود را نمیتوانم بینم». گفت: «قول می دهم از این به بعد که خواستم به جبهه بروم به شما بگوییم و خبر بدهم».
علی در دبیرستان سپاه درس میخواند. دفعههای قبل، کارهایش را انجام داده بود و از همان جا مستقیم به جبهه رفته بود.
نهارش را برداشتم و به دبیرستانش مراجعه کردم. مدیر دبیرستان که جلوی درب مدرسه ایستاده بود، گفت: «علی خداحافظی کرده و به جبهه رفته است». گفتم: «امکان ندارد این بار به من قول داده است بدون خداحافظی به جبهه نرود».
علی رفته بود به دوستانش سربزند و خداحافظی کند، به خانه آمد گفتم: «علی در مدرسه ثبت نام کرده ای»، گفت: «بله»، گفتم: «می خواهی به جبهه بروی؟ کی می خواهی بروی مدرسه و درس بخوانی؟ مادر من به جایت باید درس بخوانم». به پدر علی گفتم: «حالا که علی میخواهد به جبهه برود لازم است ساک بزرگی برایش بخریم تا بتواند کتاب هایش را ببرد و در جبهه درس هم بخواند».
حاج آقا رفت و یک ساک خیلی بزرگ خرید و با خودش به خانه آورد. می خواستم وسایل علی را جمع کنم و داخل ساک بگذارم که دیدم خیلی بزرگ است، گفتم ساک را که برای علی گرفته ای خیلی بزرگ است. حاج آقا گفت: «نه برای خودم گرفتهام، میخواهم به جبهه بروم». گفتم: « خوب دوتایی باهم عزم جبهه رفتن کردهاید و باهم هستید».
از نحوه مجروح شدن علیرضا برایمان تعریف کنید؟
در مراسم فرزند یکی از همسایه ها که شهید شده بود شرکت کردم. پدر عروسم تا مرا دید گفت: «حاجیه خانم برو خانه می خواهیم به خانه شما بیاییم. همسرم مریض است، می خواهم دخترم را با خودم به خانهمان ببرمش تا از مادرش پرستاری کند». گفتم: «حاج آقا، 7 سال است عروسم شده تا حالا سابقه نداشته است که شما به دنبالش بیایید و وی را ببرید خبری شده؟» گفت: «نه، ولی بعدازظهر مهمان دارید ما هم به خانهتان می آییم». بعدازظهر فهمیدم علی مجروح شده گفتند باید به شیراز برویم.
بلیط هواپیما پیدا نکردیم، مجبور شدیم با ماشین خودمان همراه دامادم با هم به شیراز رفتیم. زمانی که به بیمارستان رسیدیم. دامادم سید جلال مرتب طفره می رفت و مرتب داشت روضه می خواند از سختی و مشکلات جانبازان می گفت. گفتم: «برویم زودتر علیرضا رابینیم این قدر حرف نزن من از سختی ها نمی ترسم».
طبقه چهارم اتاقی در آخر راهرو را آدرس دادند، داخل اتاق شدم دیدم جوانی که روی تخت خوابیده پاهایش قطع شده است، فهمیدم فرزندم نیست چون به من گفته بودند که از ناحیه سر و چشم زخمی شده است.
پسرم را که دیدم بی هوش بود و تمام سرش باند پیچی شده بود و بدنش می لرزید، به پرستار گفتم: «محلفهای روی پسرم بیاندازید تا از رفت و آمد و حضورتان احساس مشکل ناراحتی نکند و با آرامش بخوابد». محلفه را که پرستار رویش انداخت راحت خوابید ولی قبلش مرتب بدنش تکان می خورد.
مانتو و شلوار سبز رنگی پوشیده بودم، دکتر که آمد ابتدا متوجه نشد و فکر کرد که من پرستارم، گفت: «باید خانوادهاش برای تخلیه چشمش رضایت بدهند، و الا ممکن است عفونت به چشم دیگرش هم سرایت کند».
وقتی فهمید من مادر او هستم، گفت: «به پدرش بگویید بیاید تا رضایت بدهد چشم ترکش خورده اش را تخلیه کنیم»، گفتم: «پدرش منطقه است»، گفت: «برادر یا کس دیگری ندارد؟»، گفتم: «آقای دکتر کسی نیست همه جبهه هستند من با دامادم آمدهام». دکتر خندید و گفت: «الهی خانوادهتان زنده باشند همه حسین وار پا در رکاب جبهه حق هستید، خداوند حفظتان کند».
بیمارستان نمازی شیراز کادری که دلسوزانه به مداوای مجروحان جنگی می پرداختند
دکتر سید موسوی از بیمارستان خلیلی شیراز پسرم علی را به بیمارستان نمازی انتقال داده بود تا چشمش را عمل کند. 25 روز در بیمارستان نمازی شیراز مرتب در کنارش بودم و لحظه ای تنهایش نگذاشتم، از کادر بیمارستان و دکترها خیلی راضیام بسیار خوب و دلسوزانه به مداوای مجروحان جنگ میپرداختند، هر کاری از دستشان برمی آمد انجام می دادند حتی همراه مجروح برایشان مهم بود و سعی داشتند امکاناتی بری استراحت و راحتی او فراهم کنند. خاطره خوبی از آنها دارم، همیشه دعایشان می کنم. بالاخره علیرضا را به تهران آوردیم و پس از مدتی مداوا وقتی کمی که وضعیتش بهتر شد پسر بزرگم به من گفت: «مامان باید علیرضا تشکیل خانواده بدهد تا چه زمانی می خواهی کنار خودت باشد، باید برایش خواستگاری برویم من هم قبول کردم».
همواره خدا را شکر میکنم، خداوند عروس خوب و خانواده خوبی نصیبم فرزندم کرد، خداوند عروسم و پدر و مادرش را حفظ کند.
آقای جبلی، درمورد نحوه آشنایی و ازدواجتان رابرایمان تعریف کنید؟
سال 66 ازدواج کردیم. با خانواده عموی همسرم آشنا بودم و در زمان همسایگیمان در «طالقان» همسرم به منزل عمویشان آمده بودند. وقتی با این خانواده آشنا شدیم برادر بزرگترم گفت: «این خانواده ایده ال هستند. همه شرایط لازم برای زندگی مناسب و اسلامی را دارند».
گفت و گو با همرزم جانباز:
آقای «علیرضا سلطانی خواه» شما همرزم «علیرضا جبلی» هستید برایمان از جبهه رفتنتان تعریف کنید؟
من و «علیرضا جبلی» و «عیسی ذوالقدر» ازتهران برای گذراندن دوره های آموزشی ابتدا به پادگان دوکوهه رفتیم و آموزش های اولیه را دیدیم.
سه ماه جبهه بودیم، در عملیلت های «والفجر 8» و «فاو» شرکت کردیم، با قایق ما را به فاو بردند. برای شب عملیات در کارخانه نمک مستقر شدیم، مقداری پیاده روی کردیم، در هر سنگر که سه یا چهار نفر به سختی جا می گرفتند مستقر شدیم و منتظر رمز عملیات شدیم، موقعی که عملیات شروع شد، پیشروی کردیم.
فکر کردیم صدای الرحمان جبلی بلند شده
یک خمپاره 60 بین ما به زمین خورد و علیرضا جبلی از ناحیه شانه، کتف، صورت و چشم زخمی شد، ذوالقدر تیر به دستش خورد و من به تیر به سرم خورد، ما فکر کردیم جبلی شهید شده است، گفتیم الان صدای الرحمانش بلند می شود، اما علیرضا را برگردانیم و خون توی گلویش نرفت و زنده ماند، در حقیقت وی یک شهید زنده است.
امدادگران راصدا کردیم و آمدند علیرضا را بردند و کمی جلوتر دوباره خمپاره خوردیم، زخم ما سطحی بود خیلی زود خوب شدیم.
قبل از آغاز عملیات می خواستند گردان ما را به عملیات نبرند، گفتیم اگر این جوری شد خودمان قاچاقی به خط می رویم ولی بعد با رفتن ما موافقت شد.
سال 64 در عملیات فاو علیرضا جبلی آرپیجی زن بود، من و عیسی ذوالقدر هم کمک آرپیجی زن بودیم.
علیرضا جبلی ادامه تحصیل داده و در رشته کارشناسی ارشد در دانشگاه امام حسین (ع) ادامه تحصیل داده است در حال حاضر بازنشسته سپاه است. جانبازان دفاع مقدس از جمله شهدای زنده ای هستند که بارها و بارها جان می دهند، سختی های بسیاری متحمل شده و در حال حاضر نیز به خاطر شرایط اجتماع همواره صبر می کنند و ذره ای از ایمان و اخلاصشان نسبت به راهی که رفته اند کاسته نشده است اما آیا به راستی وظیفه مسئولان در این عرصه چیست؟