سه روایت از فرمانده توپخانه سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس
برگها را به حسن آقا دادم. گفت: «اینها لازم نیست. شما آماده باشید با هم به جبهه میرویم.» از شدت شادی در پوستم نمیگنجیدم. روز بعد سه نفره (حسن شفیعزاده، برادرم یعقوب و من) به طرف اهواز حرکت کردیم.
به گزارش گروه رسانه های خبرگزاری تسنیم، به دنبال پیروزیهای درخشان رزمندگان اسلام در عملیاتهای «فتحالمبین» و «الی بیتالمقدس» و همچنین به دستآمدن حدود 200 قبضه توپ غنیمتی از دشمن بعثی، با تلاش افراد خلاق و دوراندیشی چون شهید «حسن تهرانیمقدم» و شهید «حسن شفیعزاده» توپخانه سپاه پاسداران بنیانگذاری شد.
به مناسبت سالگرد شهادت «حسن شفیع زاده» فرمانده توپخانه سپاه پاسداران در دوران دفاع مقدس، خاطرات سه تن از نیروهای لشکر عاشورا و همرزمان این شهید بزرگوار را در ادامه میخوانید:
علی خدادوست: جلسه؛ بعد از نماز جماعت
در اوایل عملیات کربلای 8، کریمی و بعضی از دوستان نزدیکش شهید شدند. چون کار آنها را باید بین بقیه تقسیم میکرد، جلسهای در گروه توپخانه 63 خاتم گذاشت.
وقتی آنجا رسیدیم، مغرب شده بود. با آن عشق و محبتی که حسن به بچهها داشت، معلوم بود شهادت کریمی و باقی همرزمان، در روحیهاش خیلی تاثیر گذاشته است.
فکر میکردم در آن بحبوحهی عملیات، زود کارمان را راه میاندازد و مرخصمان میکند، ولی به ساعتش نگاه کرد گفت: جلسه بعد از نماز.
همه سریع وضو گرفتند و برگشتند. اینطور وقتها، ثانیهها هم برای او ارزش حیاتی داشت. ولی آن شب دو، سه دقیقه معطل شد تا حاج صادقی را جلو فرستاد که نماز را به جماعت بخوانیم.
در مدت پنج سال که توفیق داشتم با آن بزرگوار باشم، هیچ وقت ندیدم که نماز اول وقت را از دست بدهد، آن هم به جماعت؛ اگر حتی با یک نفر بود، او را جلو میفرستاد و به او اقتدا میکرد.
جلیل مستاجر: لابد شهید دیگری هم آوردهاند
اولین بار حسن را در سال 1351 در خانه یکی از رفقا، به نام مجید کار پیشه دیدم. آن زمان بچههای انقلابی تبریز، علاوه بر اینکه با رژیم شاه مبارزه میکردند، به خاطر زورگویی و ظلم و ستم خانهای شهر و اطراف آن، مجبور بودند با آنها نیز درگیر شوند.
آن زمان در خانه مجید فهمیدم که حسن در یکی از آن درگیریها شرکت داشته است. با اینکه بازویش زخمی شده و هنوز یک نوجوان بود، ولی سر حال و آماده به نظر میآمد.
رفاقت من با وی تا زمان شهادتش ادامه داشت. در زمان درگیریهای کردستان، به آنجا رفت. جنگ هم که شروع شد، قسمت عمدهای از وقت و عمرش را در جبهه گذراند. هر از گاهی که به مرخصی میآمد، سری هم به ما میزد. همان چند روزه، زیاد با هم رفت و آمد میکردیم و از وجودش برای سرو سامان دادن به کارهای بسیج و این قبیل کارها بهره میبردیم.
حسن نه ماشین شخصی و نه ماشین دولتی داشت. مثل ما با اتوبوس و تاکسی رفت و آمد میکرد. گاهی هم وسیله نقلیهاش، یک موتور گازی بود.
اوایل اردیبهشت سال 1366 خبر شهادتش را شنیدم. میگفتند پیکر مطهر و قطعه قطعه شدهاش را آوردهاند استانداری. با چند تن از بچهها به آنجا رفتیم.
با اینکه به خاطر شهادت او ماتم زده بودم و حال خودم را نمیفهمیدم، ولی در استانداری، از دیدن فرماندهان رده بالای سپاه، مثل برادر شمخانی، خیلی تعجب کردم. با خود گفتم: لابد شهید دیگری هم آوردهاند که جز فرماندهان بوده است.
آن روز وقتی آقای شمخانی سخنرانی کرد، تازه فهمیدم که حسن فرماندهی توپخانه نیروی زمینی سپاه را بر عهده داشته است؛ همان جوان ساده و بیآلایش.
محمد رضا زهدی: اولین اعزام
سال 61 ، کلاس اول نظری بودم. مدتی بود که نسبت به درس و مدرسه کم علاقه شدم. فکر و خیال اعزام به جبهه، اجازه هیچ کاری را به من نمیداد. خود را به هر دری میزدم بلکه بتوانم به جبهه بروم. همه میگفتند برای تو درس مقدم بر همه چیز است، اما من فقط به فکر جبهه بودم. به بسیج مراجعه کردم، دو تا برگ دادند تا اینکه مسجد محل تائیدم کرد.
دو روزی منتظر معرفها ماندم. امروز و فردا میکردند، یکی میگفت کم سن و سالی. دیگری میگفت باید درس بخوانی. هیچ کس جواب درست و حسابی نمیداد.
وارد منزل شدم. از تعداد کفشها فهمیدم غریبهای در خانه است. آرام در اتاق را باز کردم. باید از کفشهای کتانی ساقه بلند چینی حدس میزدم که کی آمده است. حسن شفیعزاده با برادرم یعقوب صحبت میکنند. من را پیش خود نشاند و خیلی گرم صحبت کرد و گفت: «آقا رضا چه خبر؟»
بدون مقدمه سر اصل مطلب رفتم و گفتم: «میخواهم به جبهه بروم، اما کسی را پیدا نمیکنم تا این برگها را پر کند.»
برگها را به حسن آقا دادم. گفت: «اینها لازم نیست. شما آماده باشید با هم به جبهه میرویم.» از شدت شادی در پوستم نمیگنجیدم. روز بعد سه نفره (حسن شفیعزاده، برادرم یعقوب و من) به طرف اهواز حرکت کردیم.
منبع:دفاع پرس
انتهای پیام/