در لباس سقایی وقف شدهام/ بسیجی قبل از انقلابم/ ماجرای مادر و پدر حاج محمود کریمی و شراکت در شهادت
سید فضل الله محمدی میگوید: من بسیجی قبل از انقلاب هستم. ممکن است مردم با شنیدن این حرف بخندند و بگویند قبل از انقلاب که بسیجی نداشتیم، اما فعالیتهای ما از نجف شروع شد؛ همان زمانی که آقا از نجف میآمد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، سید سقا پیرمردی که ظاهر متفاوتش با لباس سقایی و نام با مسمایش برای خیلیها آشناست. راهیان نور، هیئت امام حسین(ع)، امامزادهها و مراسم تشییع شهدا، راهپیمایی و نماز جمعه میتوان او را با لباس سقایی یافت. شال و کلاه سبز سیادتش و آبی که به زائران شهدا و امامزادگان عشق میدهد، او را میان بچه هیئتیها مشهور کرده است تا جایی که برخی برای گرفتن آب از دست او، نیت میکنند. سید فضلالله محمدی، ملقب به سید سقا، متولد 1317 در روستای ساروق اراک است. کار سقایی را اول بار در 10 سالگی آغاز کرد، اما جریان انقلاب، حماسه هشت سال جنگ تحمیلی و راهیان نور به اعتقادات او در این زمینه جریان داد و باعث شد هرجا نامی از شهدا و یا بهانهای برای یادآوری حماسههای انقلاب اسلامی است، او هم حاضر شود و در نقش یک سقا و ریش سفید انقلاب غیرت انقلابیاش را به رخ بکشد. سید سقا علاقه مند است خودش را با نام یکی از بستگان مشهورش به نام کربلایی کاظم معرفی کند. او در گفتگو با خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، میگوید: کربلایی کاظم پسر عموی مادرم است. کربلایی کاظم در واقع یک کشاورز روستایی بی سوادبود که در زمانی که هیچ امکاناتی نبود به خاطر تقوایی که داشت، حافظ قرآن شده بود.
من بسیجی قبل از انقلابم/با یک ماشین پیکان وارد کمیته شدم
معرفی متفاوت دیگری نیز از خود دارد. او با صلابت و رسا میگوید: من بسیجی قبل از انقلاب هستم. ممکن است مردم با شنیدن این حرف بخندند و بگویند قبل از انقلاب که بسیجی نداشتیم. اما فعالیتهای ما از نجف شروع شد. همان زمانی که آقا از نجف میآمد، ما از این شهر به آن شهر اطلاعیه و اعلامیه میرساندیم و میآوردیم تا بالاخره انقلاب شد. به دلیل همین فعالیتهای انقلابی است که میگویم من بسیجی قبل از انقلاب هستم. همان اول انقلاب هم همه ملت بسیجی بودند و من در کمیته بودم. با یک ماشین پیکان وارد کمیته شدم. ماشینم در اختیار همه بود. برای اینکه کارهای کمیته خوب پیش برود ماشین را در اختیارشان میگذاشتم.
زمان جنگ شعارم این بود: «پیش به سوی حرم حسینی، لبیک یا خمینی»
سید سقا ادامه میدهد: روزها گذشت تا اینکه جنگ شد. جبهه که پیش آمد دیدم من را به جبهه نمیفرستند و میگویند آنهایی که معدلشان خوب است به جبهه می فرستند. قد من نسبت به بچههای بسیجی کمی بلندتر بود ولی کوچک همهشان بودم. آنها بزرگ منش بودند. یکی از دوستان که من را خیلی دوست داشت گفت: آقا سید اگر میخواهی به جبهه بروی باید از کمیته تسویه حساب بگیری و بروی سمت سپاه پاسداران. از آنجا شما را زودتر به جبهه میفرستند. من هم که عشق جبهه را داشتم رفتم و همین کار را کردم. طولی نکشید که اجازه دادند من هم اعزام بشوم. برنامهها را ردیف کردم و دیدم من را فرستادند میدان رسالت، پایگاه شهید بهشتی و از آنجا من به جبهه اعزام شدم. آن موقع شعارم این بود: «پیش به سوی حرم حسینی لبیک یا خمینی»
او میگوید: هرکسی میرفت جنوب اول وارد پادگان دوکوهه میشد من که وارد دو کوهه شدم رفتم سر صبحگاه. قبل از اذان صبح در میدان صبحگاه دیدم یک جوان رشید و دلاور روی جایگاه پرید و سلام و علیکی کرد و گفت: «من شنیدم از تهران نیرو آمده است. آمدهام برای دیدن و بازدید رفقا.» وضعیت جبههها را برای ما توضیح میداد و میگفت: «فقط صدام با ما نمیجنگد بلکه دنیا با ما میجنگد.» میگفت: «الان که من با شما صحبت میکنم ما از 17 کشور اسیر زنده داریم که حی و حاضر هستند. و می توانید با راهنمایی فرماندهان بروید و آنها را ببینید.آن کشورهایی که تاسیسات و امکانات و سرمایه در اختیار صدام گذاشتهاند، در میان این اسرا دیده میشوند.»
در کربلای 4 و 5 شرکت داشتم
سید سقا معتقد است حرفهای امثال آن جوان او را برای ماندن در جبهه مصمم کرد. او میگوید: حرفهای او و صداقت و فضیلتش برای من دلچسب بود. من زن و بچه و خانه و زندگی را پشت سر انداختم و در جبهه ماندم. طولی نکشید تا عملیات کربلای 4 و کربلای 5 انجام شد و من در هر دو عملیات حضور داشتم. قبل از عملیات رفتم در مسجد امام حسین(ع) و دو رکعت نماز حاجت خواندم و راز و نیاز کردم و با اخلاص گفتم: «خدا این مسجد به نام دوست توست. من میدانم اینجا به نام امام حسین(ع) توست. دلم میخواهد در این عملیات شرکت کنم و گرد و خاک رزمندگان اسلام بر سر و صورت من بنشیند و برگردم میان خانواده. اگر همه چیز خوب باشد یک ولیمه هم میدهم.» ما ماندیم و این دوعملیات پشت سر هم. دور و برم خمپاره زیاد خورد ولی مصلحت خدا بود یا نفهمی خودم که از خدا خواستم صحیح و سالم برگردم، به همین دلیل دیگر چیزی به من اصابت نکرد و بعد از عملیات کربلای 5 هم برگشتم. آن سال سرمای سختی بود که یادم هست بزرگان خوزستان گفته بودند امسال سرمایی میشود که استخوان را سیاه میکند. اما خدا توفیق داد که در همان سرما حضور داشته باشیم. وقتی برگشتم خانه داماد و عروس و فامیل همه جمع شده بودند. گفتم خدایا این سفره همان ولیمهای است که نیت کردم.
ماجرای شهادت رضا شریفی در کربلای 4
او همچنین از سلحشوریهای شهدا یاد میکند و میگوید: من عاشق شهدای انقلاب اسلامی هستم برای اینکه با چشمم کارهایشان را دیدهام. پدر رضا شریفی همسفر مکه ما بود. به رضا میگفتیم: «تو خدمت سربازیات را رفتهای دیگر چه نیازی به جبهه هست؟» آرزوی پدر و مادر است که بعد از خدمت سربازی، دامادی فرزندش را ببیند. اما رضا میگفت: «سید! من تا در عملیات شرکت نکنم ازدواج نمیکنم.» میخواست داوطلبانه در عملیات حضور داشته باشد. او در کربلای 4 شهید شد. آن موقع تلفن زیاد کاربرد نداشت. نامه آمده بود که: «سید فضل الله مواظب پسر من باش.» کربلای 5 آبی- خاکی بود. به من ماموریت دادند برو تهران ظروف 20 و 10 لیتری پلاستیکی بیاور که خیلی لازم داریم. من رفتم و تهیه کردم.
سید سقا ادامه میدهد: تهران بودم که در یک مجلس، خیابان گرگان فاتحه و ختم بود. رفتم داخل مسجد اراکیها. آنجا بودم که پشت بلندگو اعلام کردند: «فردا تشییع جنازه رضا شریفی.» خیلی تعجب کردم که در نبود من شهید شده بود. رفتم و در مجلس تشییع او شرکت کردم. در بهشت زهرا(س) همهاش در این فکر بودم که اگر با پدرش روبرو شدم چه به او بگویم. با سفارشی که او در مورد پسرش به من کرده بود اگر او را در مراسم ببینم به او چه بگویم. اتفاقا همان موقع با هم برخورد کردیم و صورت به صورت شدیم. گفتم: «آقای شریفی تسلیت میگویم.» گفت: «نه! همان تبریک بگو. رضای من به آرزویش رسید.» اینقدر محبت و اخلاص داشت که چنین حرفی را در مجلس تشییع پسرش میگفت. امثال اینها زیاد بودند.
ماجرای مادر و پدر حاج محمود کریمی و شراکت در شهادت/آزادههایی که در همنشینی با سید آزادگان آرام میشدند
او از دیگر یاران شهیدش یاد کرده و میگوید: من هرچیزی دارم از شهید حاج نقی کریمی دارم. او پدر حاج محمود کریمی بود. زیاد جبهه رفته بود. مرحله آخر خانمش تعریف میکرد و میگفت: «من با کریمی شریکم. موقعی که سفر آخر را میخواست برود، دم در موقع خداحافظی به دل من افتاد که دیگر شوهرت را نمیبینی. به همسرم گفتم: کریمی در این سفر هر چه گیرت آمد با هم شریکیم. او هم تبسمی کرد و لبخند زد و قبول کرد.»
سید سقا دوستی دیرینهای با حجت الاسلام سید علی اکبر ابوترابی داشته است. از او چنین روایت میکند: ایام سال تحویل و در روزگار بهار طبیعت با سید علی اکبر ابوترابی، سید آزادگان به خانه شهدا میرفتیم. ابوترابی هرکجا میرفت، چهار پنج آزاده همراهش بودند. این آزادهها وقتی در ولایت خودشان غم دنیا روی دلشان میآمد، میآمدند پیش حاج آقا چند روزی پیش او میماندند و دلشان آرام میشد و میرفتند. این بود که حاج آقا همیشه مهمان داشت. خانه ما هم رفت و آمد داشت. خانه من را از خودش میدانست. خانواده ایشان هم من را میشناسند.
من در لباس سقایی وقف شدهام
او از لباس سقایی خودش میگوید و ادامه میدهد: من در لباس سقایی وقف شدهام. در زمان جنگ، محلمان در میدان امام حسین(ع) بوده و هنوز هم هست. اگر شما الان به محل ما بیایید و بپرسید منزل حاج اقای محمدی کجاست هیچ کس نمیتواند شما را راهنمایی کند. ولی اگر یک کلام بگویید منزل سید سقا کجاست؟ مستقیم شما را به در خانه ما میآورد. چون من معروف به سید سقا شدهام.
گردانندگان مملکت رهبر و ملت ما را یاری کنند و دنبال منفعت خود نباشند
سید سقا درد و دلها و توصیههایی هم برای مردم دارد. میگوید: پیروزی انقلاب خیلی قشنگ بود. اول انقلاب و زمان جبهه و جنگ همه با هم متحد شده بودند اما بعد از جنگ مهر و محبت و صفا و کرامت خیلی کم شد. به طوری که بر من ثابت شده است که برخی گوش شنوا ندارند. امیدواریم گردانندگان مملکت مقداری رهبر و ملت ما را یاری کنند و دنبال جمعآوری منفعت برای خود نباشند. خدایا عمر بابرکت به رهبر و صبر و استقامت به رهبر بده که اینقدر درد و دلها را میبیند و صبر میکند. خدا روح امام خمینی را شاد کند. اگر میخواهید به انقلاب اسلامی لطمهای وارد نشود، ولایت فقیه را تنها نگذارید. ما سعی کردیم در این مسیر باشیم. من هنوز هم با سر زدن به خانواده شهدا و زیارت مزار مطهر شهدا آرام میشوم. از مردم می خواهم نسبت به وضعی که دارند راضی باشند. برای رضای خدا به بنده خدا محبت کن خدا پاداشش را به شما میدهد. خواهشم اینست که نسبت به همدیگر با محبت باشید. هر کسی با هر سن و سالی احتیاج به محبت دارد. تو به بنده خدابرس خدا هم به تو خیر و برکت میرساند.
انتهای پیام/