«امشب ببخش ما را به احترام زینب»/سروده‌هایی در رثای عقیله بنی‌هاشم

«امشب ببخش ما را به احترام زینب»/سروده‌هایی در رثای عقیله بنی‌هاشم

سروده‌هایی به مناسبت سالروز وفات عقیله بنی‌هاشم حضرت زینب کبری(س) منتشر شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا،حضرت زینب, دختر علی بن ابیطالب (ع) و فاطمه زهرای است.او زنـدگـی شـیـریـنـش را در کـنـار پـدر و مـادر و جد بزرگوارش (نبی گرامی اسلام (ص و برادرانش (امام حسن و امام حسین (ع)) آغاز کرد. زندگی پررنج و مشقت زینب (س) پس از پنج سالگی ـ مقارن با رحلت پیامبر اکرم (ص) ـ آغاز شد و در فاصله‌ای بسیار کوتاه, پس از مرگ پیامبر, وی شاهد مادری بود که در بین درب و دیوار فریاد می‌زد: ای فضه, مرا دریاب!.
هزاران غم, یکی پس از دیگری, میهمان قلب کوچک دختر زهرا شد.ناراحتی غصب خلافت پدر, بردن علی بن ابیطالب (ع) به اجبار و با پای برهنه به مسجد, تازیانه‌هایی که بر بازوی مادر می نشست و سرانجام موج سنگین رحلت زهرای مرضیه‌, کمر زینب را شکست.گویی زینب, از همین آغاز راه, در برابر طوفان تازیانه غم‌ها قرارمی گیرد تا روزی بتواند همه غم و رنج هستی را بر دوش کشد!.

کـربـلا صـحنه شهادت برادران و برادرزادگان زینب و منظره تماشایی به خون نشستن محمد و عون, دو رزمنده قهرمان و شجاعی است که در دامان زینب پرورش یافته‌اند. زیـنـب, نـاظر این صحنه‌هاست و همه این وقایع از زینب, دختر علی (ع), شیرزنی می‌سازد که از عصر عاشورا, قافله سالار کاروان اسیران آزادی‌بخش می‌شود.پـس از آتـش گرفتن خیمه‌ها در شب یازدهم محرم الحرام سال 61 هجری قمری و با وجود فشار غم‌ها بر قلب زینب, در نیمه شب با قدی خمیده به نماز شب می‌ایستد و فردای آن به همراه امام سجاد (ع) و دیگر اسرا, راهی کوفه می‌شود.
کـار زیـنـب (س) ابلاغ خون شهیدان بود و چه خوب پیام خود را ابلاغ کرد. حضرت زینب سلام الله علیها، شیرزن دشت کربلا سرانجام پس از عمری دفاع از طریق حقه ولایت و امامت در 15 رجب سال 63 هجری قمری در ضمن سفری که به همراه همسر گرامیشان عبداللّه بن جعفر به شام رفته بودند، وفات یافته و بدن مطهر آن بانوی بزرگوار در همانجا دفن شد.

حجت الاسلام جواد محمدزمانی

خون دلی که خورده‌ای آغاز راه بود
پرواز آسمانی‌ات از دودِ آه بود
خورشید خردسالی‌ات اندوه ابر داشت
وقتی ز داغ مادر تو تیره ماه بود
می‌دید موج مدّ نگاهت که همچو ماه
دریای ناله‌های علی رو به چاه بود
از روزهای زخم که بر مجتبی گذشت
خون لخته‌های طشت فقط عذرخواه بود
مثل تو شوق نیزه و شمشیر بوسه خواست
وقتی دلت به گوشه‌ای از قتلگاه بود
می‌سوختی که در تب حمله به یوسفت
کاری اگر ز دست تو آمد نگاه بود
رو کرده‌ای به سمت مدینه که‌ای رسول
این پاره تن، حسین تو روحی فداه بود

اندوه‌های قلب تو از سرمه رنگ داشت
از زخم صبح آینه‌ات شام زنگ داشت
خون بود لخته لخته به چشم تو می نشست
لختی اگر وداع برادر درنگ داشت
از روی تل برای پیمبر سخن بگو
این گیسوان کیست که قاتل به چنگ داشت؟
دیدی که از دلت عطش بوسه می‌چکید
از آن گلو که از شفق و لاله رنگ داشت
خطبه شکن شده است کسی که به نیزه‌ها
آیات وحی بر لبش آغوش تنگ داشت
سر را بزن به چوبه‌ی محمل که روی نی
پیشانیِ برادرت، اندوه سنگ داشت

تو صبح شبنمی که به خورشید رو کنی
حاشا که شام، با خبر از تار مو کنی
طوفانی و حماسه، اگر سر بر آوری
آتشفشان دردی، اگر سر فرو کنی
عطر حسین در همه جا می‌پراکنی
همچون نسیم تا سفر کو به کو کنی
پنهان شده است گل، پس خاشاک قتلگاه
باید که خاک را به تمنّاش، بو کنی
گاه وداع آمده با پاره‌های دل
یک بوسه وقت مانده که نذر گلو کنی
با سر برای چوبه‌ی محمل سخن بگو
سخت است از کجاوه به نی گفتگو کنی
پرده مزن کنار ز محمل، که باز هم
آئینه را به آینه‌ای روبرو کنی

سبز است باغ آینه از باغبانی‌ات
گل کرده شوق عاطفه از مهربانی‌ات
از بس که خار خاطره بر پای تو نشست
چشم کسی ندیده گل شادمانی‌ات
حتی در آن نماز شبی که نشسته بود
پیدا نشد تشهّدی از ناتوانی‌ات
آنجا که روز کوفه ز رزم تو شام بود
شوق حماسه می‌چکد از خطبه خوانی‌ات
اما شکست خطبه‌ی پولادی تو را
بر نیزه آیه‌های گل ناگهانی‌ات
با آن سری که در طَبق آمد شبی بگو
لبریز بوسه باد لب خیزرانی‌ات
عمر سه ساله صبر دل از لاله می‌گرفت
آتش نمی‌زنیم به داغ نهانی‌ات

علیرضا خاکساری

آمدم سوی غمکده خانم!
که عزای تو آمده خانم!
اذن سینه زدن بده خانم!
جبل الصبر! سیده خانم!

کوه ایمانی و یقین زینب!

خواهر غصه! مادر غم‌ها!
رونوشت صلابت زهرا
ای شکوهت همیشه پابرجا
السلام علیک یا حلما

خانمی مؤمن و متین زینب!

معجزه به وضوح می‌کردی
هر نفس کار نوح می‌کردی 
با دمت قبض روح می‌کردی
خوب فتح الفتوح می‌کردی

اسدالله چندمین زینب!

تو معلم ندیده استادی
پی تفسیر عدل و بیدادی
دو جوان در مسیر حق دادی 
آه، بانو به زحمت افتادی 

درد داری درد دین زینب!

از لبت دائما گوهر می‌ریخت
از دل خطبه‌ات جگر می‌ریخت 
با خروش تو کرک و پر می‌ریخت 
 رنگ از چهره‌ی خطر می‌ریخت

زن ندیدم من اینچنین زینب!

عزت و آبروی مکتب من 
اسم پاکت نشسته بر لب من 
مدح تو نغمه‌ی مرتب من
شصت و نه بار ذکر هر شب من

فقط إیاک نستعین زینب!

هاشمی زاده زینت بابا
در مسیر ولایت بابا
وارث  درد و غربت بابا
عمه جان به روایت بابا...

بهترینی تو بهترین زینب!

راه تو راه سرخ عاشوراست
آخت الارباب پرچمت بالاست
عمه جان از خطابه‌ات پیداست
کربلا در نگاه تو زیباست 

به نگاهت صد آفرین زینب!

تا ابد هست نوکرت محتاج
به دعای مکررت محتاج
به نگاه برادرت محتاج
و به الطاف مادرت محتاج

أنا مسکین و مستکین زینب!

رنگ و بویی ببخش محفل را 
باخبر کن دوباره مقبل را
تا روایت کند مقاتل را
جان زهرا بیا و این دل را 

کربلا کن، فقط همین زینب!

دردها را به جان خریدی، آه
دم دروازه تا رسیدی -آه-
طعنه از این و آن شنیدی، آه
خیری از زندگی ندیدی، آه 

با مصیبت شدی عجین زینب!

عاقبت شام میهمان شده‌ای
سر بازار نیمه جان شده‌ای
دل پریشان  و قد کمان شده‌ای
همه دیدند ناتوان شده‌ای

بچه‌ها از غمت غمین زینب!

ای بزرگ عشیره افتادی
در بلایی کبیره افتادی
در شبی سرد و تیره افتادی
پیش چشمان خیره افتادی 

با لگدهای سهمگین زینب!

روضه را بغض در صدایت گفت
تاول روی دست و پایت گفت
ورم زیر چشم‌هایت گفت

قاسم نعمتی

امشب ببخش ما را به احترام زینب
با بنده کن مدارا به احترام زینب

با آنکه رو سیاهم لبریز از گناهم
اما مران گدا را به احترام زینب

با دست گیری خود شرمنده کردی عمری
این عبد بی حیا را به احترام زینب

بیمار دوره گردم بر کام من چشاندی
طعم خوش شفا را به احترام زینب

با برگه‌ی شهادت کن عاقبت به خیرم
تکمیل کن عطا را به احترام زینب

آیا شود ببینم هنگام جان سپردن
ارباب با وفا را به احترام زینب

بادیده های گریان  من آمدم بگیرم
امضایِ کربلا را به احترام زینب

از روی تل صدا زد ای شمر برنگردان
با پا عزیز ما را به احترام زینب

بردار چکمه‌ات را از روی سینه‌ی شاه
به احترام زهرا به احترام زینب

با نعل‌های تازه کمتر به هم بریزید
آقای سر جدا را به احترام زینب

جای کفن بپیچید دورتنم رفیقان
یک تکه بوریا را به احترام زینب

حجت الاسلام محسن حنیفی

مادر گریه! مادر غم‌ها! جان از غصه آمده بر لب! 
روضه دار شبانه روز حسین! السلام علیکِ یا زینب!

چشم‌های تو از نجابت و نور، چشم‌های تو جنس باران است
گریه‌های زیاد آبت کرد،  بس که زخم دلت فراوان است

بین بستر که روضه می‌خوانی، وسط گریه می‌روی از حال
وسط روضه‌ی در و دیوار، وسط روضه‌ی سر و گودال

رو به کرببلا بکن بانو، لحظه‌های وداع سنگین است
درد دل کن تو با برادر خود، روضه بی شک دلیلِ تسکین است
*****

خاطرم مانده‌ای برادر من، زلف‌هایت به چنگ گرگ افتاد 
گره در بین زلف تو می‌خورد، روی سینه نشست یک صیاد

حرمتت را حرامیان بردند، غارت پیکر تو یادم هست 
دست و پا می‌زدی مقابل من، شمر بالا سر تو یادم هست

نیزه‌ای میخ را به یاد انداخت، ناله‌ی مادر تو درآمد
آن قدر سعی کرد خواهر تا، نیزه از پیکر تو  در آمد

ازتو سر ولی زخواهرتو، پیش چشمت غرور می‌بردند
دل من را که خوب سوزاندند، سر تو تا تنور می‌بردند

محمدجواد شیرازی

من زینبم، مریم دخیل چادرم شد
در کسب رزق از آسمان ریزه خورم شد
عمری فقیر بخشش دست پُرم شد
خرج حمایت از ولی هر عنصرم شد
گرچه ز نسل یاسم و حساس هستم
در معرکه یک پارچه عباس هستم

من زیبنم، اسطوره‌ی سوز و گدازم
در نیمه شب‌ها عاشق راز و نیازم
حاجت دهد حتی نخ چادر نمازم
جوشن که می‌خوانم خدا با هر فرازم...
... می‌گوید این ناموس من فرزند زهراست
فخر تمام کائنات و عرش بالاست

در راه عشق دلبرم زهرا ترینم
هرچه بلا نازل شود از صابرینم
زاکیه ام، معصومه‌ام، اهل یقینم
من دختر حیدر امیرالمومنینم
فکری برای دفع هر نیرنگ کردم
با خطبه‌هایم مثل زهرا جنگ کردم

در شام و کوفه حرص دین خوردم برادر
کعب نی از شمر لعین خوردم برادر
از بام، سنگ آتشین خوردم برادر
با دست بسته بر زمین خوردم برادر
در هر کجا خوردم زمین، با اشک و با آه
زیر کتک گفتم فقط الحمدلله

اصلاً که گفته کوچه‌ی اشرار رفتم
بی معجر و بی پوشیه بازار رفتم
باور نکن در مجلس اغیار رفتم
دیدی اگر در بزم مِی ناچار رفتم...
...می‌خواستم تا جامه‌ات را پس بگیرم
می‌خواستم عمامه‌ات را پس بگیرم

از بس که اهل غفلت و دنیا پرستند
این قوم با اوصاف ما بیگانه هستند
یک روز رأست را روی نیزه شکستند
روزی دگر نامردها بر شاخه بستند
خیلی برایت گریه کردم با رقیه
لعنت بر این دل سنگی آل امیه

طفلک رقیه پلک و ابرویش شکسته
سنجاقِ سر در لای گیسویش شکسته
اصلاً خبر داری که بازویش شکسته
با ضرب پای زجر، پهلویش شکسته
از هر طرف پا می‌شود آخر می افتد
دستش شکسته غالباً با سر می افتد

سایه نشسته بر تنش مانند مادر
شد باغ لاله دامنش مانند مادر
خونی شده پیراهنش مانند مادر
شد نیمه کاره، دیدنش مانند مادر
بار سفر بسته پرستو زار و خسته
کنج خرابه ساکت و تنها نشسته

خیلی خسارت بین شهر شام دیدیم
معنای غربت بین شهر شام دیدیم
صدها مصیبت بین شهر شام دیدیم
ما هتک حرمت بین شهر شام دیدیم
خیلی عوض شد قد و بالای رشیدم
از بس مصیبت‌های سنگینی چشیدم

حسن لطفی 

به مدینه خبرِ سوختنش را نبَرید
آه در سایه بیایید تنش را نبرید
پیشِ او نامِ حسین و حسنش را نبرید
از روی سینه‌یِ او پیرهنش را نبرید
بگذارید که راحت بدهد جان زینب

هرچه کردند نسوزد دَمِ آخر که نشد
یا کمی کم بشود گریه‌یِ خواهر که نشد
یا به عباس نگوید غمِ معجر که نشد
یا نخواند نَفَسی روضه‌یِ حنجر که نشد
چه پریشان شده امروز، پریشان زینب

بی نَفس مانده و بالایِ سرش نیست کسی
رو به قبله شده و دور و برش نیست کسی
تا بگیرند زیرِ بال و پَرش نیست کسی
یا بگیرند خبر از جگرش نیست کسی
زیرِ لب داشت حسینیم سَنَ قوربان زینب

یادش اُفتاد خودش دید پرش را بُردند
دیر آمد سرِ گودال سرش را بُردند
با سرِ نیزه‌یِ سرخی پسرش را بُردند
زودتر از زن و بچه خبرش را بُردند
می‌دود در وسطِ خیمه‌ی سوزان زینب

یک طرف داشت سنان باز سنان را می‌زد
یک طرف حرمله هم پیر و جوان را می‌زد
همه‌ی قافله را  دخترکان را می‌زد
جای شلاق به تن چوبِ کمان را می‌زد
تک و تنها شده با جمعِ یتیمان زینب

چه کند، مادری از طفل نشان میخواد
کودکِ بی رَمَقی تکه‌یِ نان می‌خواهد
دختری آمده از عمه توان می‌خواهد
 راه رفتن به رویِ آبله جان می‌خواهد
می‌رود تا برسد گوشه‌ی ویران زینب...

میلاد حسنی

با اشک بی‌زوال خودم گریه می‌کنم
بر روز و ماه و سال خودم گریه می‌کنم

این پلک‌ها به روضه‌ی تو زخم شد حسین
پس با زبان حال خودم گریه می‌کنم

حالا دگر بدون عصا می‌خورم زمین
گاهی خودم به حال خودم گریه می‌کنم

می‌پرسم از خودم که چرا بی کفن شدی؟
بر پاسخ سؤال خودم گریه می‌کنم

گاهی که یاد عصر دهم می‌کند دلم
بر غارت جلال خودم گریه می‌کنم

من آن کبوترم که ز شلاق‌ها هنوز
هر شب ز درد بال خودم گریه می‌کنم

ای بهترین برادر دنیا برای تو
تا وقت ارتحال خودم گریه می‌کنم

مهدی رحیمی

بس که با خود ماتم از کرب و بلا برداشته
بوی غصه کوچه‌های شام را برداشته

این دوتا تا عرش بالا رفته که گلدسته نیست
زینب است و دست‌های بر دعا برداشته

در حقیقت چهره‌ی آیینه‌ی کرب و بلا
با وفور اشک‌های خود جلا برداشته

کوچه و محراب و خون تشت را دیده، ولی
چون عمود نیزه را دیده ست تا برداشته

گوییا بر چهره‌ی زینب زده آن بی حیا
خیزران را وقتی از تشت طلا برداشته

طاقتش دیگر شبیه سالهای پیش نیست
غصه‌های خویش را از هم جدا برداشته

پهن کرده دور بستر گریه‌ی یک عمر را
کوله باری را که از کرب و بلا برداشته

تا همین اندازه می گویم که کوه اهل بیت
چند وقتی می‌شود با خود عصا برداشته

محسن عرب خالقی

همه رفتند و من جا ماندم ای دوست
ز بخت بد به دنیا ماندم ای دوست

چرا رفتی مرا با خود نبردی
ببین بعد از تو تنها ماندم ای دوست

ببین از داغ تو خیلی شکستم
شکستم که چنین از پا نشستم

شکسته دشمنت از بس دلم را
چنان گشتم که نشناسی که هستم

به یادت در نوای آب آبم
چنان تو زیر تیغ آفتابم

تو راحت خفته‌ای در خانه‌ی قبر
ولی من از غمت خانه خرابم

لباس تو در آغوشم برادر
صدایت مانده در گوشم برادر

تو ماندی بی کفن بر خاک صحرا
چگونه من کفن پوشم برادر

ببین در دیده سوی دیدنم نیست
توان دادن جان در تنم نیست

چنان آبم نموده آتش تو
گمانم جسم در پیراهنم نیست

من وکابوس شمشیر و تن تو
تماشای به غارت رفتن تو

تو را سر نیزه‌ها بردند و مانده
برای من فقط پیراهن تو

سراسر نیزه می‌بینم به خوابم
سر و سرنیزه می‌بینم به خوابم

همین که پلک بر هم می‌گذارم
تو را بر نیزه می‌بینم به خوابم

دلم هر روز سوی نیزه می‌رفت
که خونت در گلوی نیزه می‌رفت

چه می‌شد مثل سرهای شهیدان
سر من هم به روی نیزه می‌رفت

محمدجواد پرچمی

عاشق همیشه قسمتش حیران شدن بود
پاره‌گریبان، بی سر و سامان شدن بود
اول قرار ما دو تا قربان شدن بود
رفتی و سهم من بلاگردان شدن بود
یکسال و نیم آتش‌گرفتن سهم من بود
تقدیر پروانه از اول سوختن بود

یکسال و نیم از رفتن تو گریه کردم
با هر نخ پیراهن تو گریه کردم
خیلی برای کشتن تو گریه کردم
با خنده‌های دشمن تو گریه کردم
هرشب بدون تو هزاران شب گذشته
دیگر بیا آب از سر زینب گذشته

آخر مرا با غصّه‌ی ایّام بردند
با خاطرات سیلی و دشنام بردند
بین همان شهری که بزم عام بردند
این آخر عمری مرا در شام بردند
پروانه‌ها خاکسترم را جمع کردند
از زیر سایه بسترم را جمع کردند

گفتم به عبدالله که یاد قَرَن کن
کمتر کنارم صحبت از باغ و چمن کن
این آخر عمری مرا رو به وطن کن
من را میان کهنه پیراهن کفن کن
با قاسم و عباسم و اکبر بیائید
من را به‌سوی کربلا تشییع نمائید

حالا دگر بال و پری دارم، ندارم
در آتشت خاکستری دارم، ندارم
من سایه‌ی بالاسری دارم، ندارم
چیزی به جز چشم تری دارم، ندارم
آنقدر بین کوچه‌ها بال و پرم سوخت
آنقدر بعد کربلا موی سرم سوخت

باور نخواهی کرد با اغیار رفتم
با چادر پاره سر بازار رفتم
خیلی میان کوچه‌ها دشوار رفتم
با ناسزای تند نیزه‌دار رفتم
یادم نرفته دست بر پهلو گرفتم
با آستینم با چه وضعی رو گرفتم
یادم نرفته دور تو جنجال کردند
جمعیتی را وارد گودال کردند
آن ده سواری که تو را پامال کردند
دیدم تنت را زنده‌زنده چال کردند
یادم نرفته دست و پا گم کرده بودم
در گوشه‌ی مقتل تو را گم کرده بودم

دیر آمدم دیدم سرت دست کسی رفت
عمّامه‌ی پیغمبرت دست کسی رفت
هم یادگار مادرت دست کسی رفت
هم روسریِ دخترت دست کسی رفت
هم خویش را پهلوی تو انداختم من
هم چادرم را روی تو انداختم من

انتهای پیام/

پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران