مرحوم دولابی: خدا صاحب شماست
مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: امیدوارم در مقابل شیطان و حوادث هم این گونه باشید. حساب کنید که صاحب شما خداست و ائمه(ع) هستند، آزاد و راحت باشید. اگر هم میخواهید زنجیر را در آورید، در آورید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، مرحوم میرزا اسماعیل دولابی می فرمود: امیدوارم در مقابل شیطان و حوادث هم این گونه باشید. حساب کنید که صاحب شما خداست و ائمه(ع) هستند، آزاد و راحت باشید. اگر هم میخواهید زنجیر را در آورید، در آورید.
مرحوم سید عبدالله شیرازی میگفت وقتی از نجف بیرون آمدم حوادث ایام و فقر با من برخورد کرده بود. به علاوه، عیالی داشتم که مریض بود و چند بچه هم از او داشتم. به قم که آمدم، نیمه شبی، همسرم مرحوم شد. با خود گفتم صبح نه پول دارم که جنازه او را بردارم و نه نان و آب. شیراز هم میخواستم بروم. نیمه شب، با خدا دعوایی کردم که در عمرم نکرده بودم. گفتم آیا این هم وضع است؟ هم گریه میکردم هم داد میزدم. صبح، سرِ آفتاب شیخ پیر مردی آمد، کفن و دفن عیالم را انجام داد. بعد برایم ماشین گرفت و پول هم به من داد. به شیراز که رفتم کارم روی غلتک افتاد. عیال دیگر گرفتم و ایاب ذهابم زیاد شد و فراوانی آمد. چنانکه گاهی اعتماد میکردم و از کاسبها نسیه میگرفتم. بعد از مدتی، خداوند دوباره روزیام را تنگ کرد. یک عصر ماه رمضان، همسرم کیسه را به من داد و گفت برای افطار هیچ نداریم. در کوچه پیش هر کاسبی خواستم بروم دیدم محل نسیه پیش او پر است. رفتم یک کوچه بالاتر، آنجا هم همین طور بود. تا اینکه به شاهچراغ(ع) سر در آوردم. نمازی خواندم و گیج شدم. دیگر نزدیک مغرب شده بود. با کیسه خالی، رو به خانه آمدم و یک تاکسی هم صدا زدم، در حالی که پول تاکسی نداشتم. در تاکسی یادم آمد که پول ندارم. همینطور که در تاکسی با خودم مشغول بودم کمی جلوتر یک نفر سوار شد، تا مرا دید با تعجب گفت: «به! شما اینجایید، از صبح در شیراز دنبال شما میگردم». هول کردم که میهمان هم به ما برخورد. مرحوم سید عبدالله شیرازی خیلی میهمان دوست بود دیدم هم دارم میهمان میبرم هم کیسهای خالی است. از تاکسی که پیاده شدیم تا من کمی با جیبم ور رفتم او کرایه را داد. صد قدم تا خانه راه بود، ولی من قدمم پیش نمیرفت. از من قدمهای کوتاه و از او قدمهای بلند. به در حیاط خانه که رسیدیم، نمیدانم چه قدرتی آمد که در را باز کردم و گفتم یا الله و داخل رفتم. البته یا الله خودش قشنگ است و کار را درست میکند. میهمان گفت من دیگر مرخص میشوم و یک دسته اسکناس – چهارصد تومان – درآورد و به من داد. پول را که دیدم، برای ماندن به او اصرار کردم. قبول نکرد و رفت. پول در جیب و کیسه خالی در دست، سرم را بالا کردم و گفتم آیا این وضعش است؟ ببین که به خاطر کمی دیر دادن، چند قسم بلا به جان من انداختی. آیا برای یک ربع عقب انداختن من باید اینقدر بلا بکشم؟ از این تاریخ به بعد اگر سر وقت دادی که هیچ، والا خودم دست بالا میکنم. میگفت این دومین بار که قشنگ به میدان آمدم – نه گریه داشتم و نه هوار زدم - خیلی اثر کرد.
کتاب طوبای محبت(3)؛ ص 87
مجالس حاج محمداسماعیل دولابی
انتهای پیام/