جدال ۳۰ ساله جانباز بروجردی با میراث جنگ/ هزینههای بالای درمان "شیرمحمد صلواتی" را خانهنشین کرد
جانبازان بازگشته از وادی شهادت با تقدیر و مشیت الهی در دنیا مسکن گزیده و تلخی ماندن را با شیرینی ادای تکلیف جبران کردهاند تا به ماندگان از راه درس ماندگاری و اخلاص آموزند و شیرمحمد کردی پیرمرد سپید روی جبههها یکی از این جلوههای بارز اخلاص است.
به گزارش خبرگزاری تسنیم از بروجرد، یادآوری مقاومت و ایثار سالهای غیرت و شجاعت مردان مرد سرزمینمان که این روزها هریک به دلیل جراحات به یادگار مانده از آن روزها در گوشه خانههای خود روزگار به سر میکنند روایتی است دگرگونه از ایثار و جانبازی آنان که اینک تنها نامی از آنها بر روی کاغذ باقیمانده است.
این بار اما شنیدن روایتی متفاوت از دوران حماسه و ایثار ما را به کوچهپسکوچههای قدیمی محله مسجد امام سجاد(ع) شهرستان بروجرد کشانده تا از نزدیک پای حرفهای بانویی مقاوم و نستوه به یادگار مانده از آن سالها بنشینیم.
خانه مقصد را که در ازدحام طبقات زیبا و به اوج کشیده شده آسمان در محلهای قدیمی مییابم باورم نمیشود این خانه ساده و آجری نما خانه دو تن از رزمندگان سالهای مقاومت و ایثار باشد. زنگ در را که میزنم بانویی باوقار و مهربان درب را به رویمان میگشاید و از ما برای حضور در منزل کوچک خود دعوت به عمل میآورد. سرگرم نظافت و خانهتکانی است. مادرش در گوشهای از خانه آهسته و آرام نشسته و نگاهمان میکند گویی سؤالهای بسیاری در ذهنش از چرایی حضور ما نقش بسته و یا شاید هم میخواهد رنج سالها فراموشی را برایمان در این فرصت کم با نگاهش بازگو کند.
وجیهه خانم فرزند جانباز سرافراز شیرمحمد کردی است، میآید و با همان وقاری که از او شنیده بودم در کنارمان با سینی شربت خنک مینشیند. وقتی دستگاه ضبطم را برای آغاز مصاحبه روشن میکنم و از او میخواهم خود را بهصورت کامل معرفی کند بانام خدا این کار را شروع میکند یاد مصاحبههای رزمندگان در جبههها میافتم. از مجاهدتها و مبارزات پیش و پس از انقلاب در کسوت نیروهای مردمی انقلاب تا تهدیدات منافقین که با کمک دیگر اقوامش خنثی شد، برایمان میگوید.
امدادگر جبهههای جنوب
در سال 61 وقتیکه 21 ساله بودم به مناطق جنگی خوزستان بهعنوان امدادگر اعزام شدم در آنجا پس از یک هفته آموزشهای فشرده امدادگری به هلالاحمر اهواز برای امدادرسانی پیوستم و پس از آزادسازی خرمشهر به پشت جبهه آمده و در هلالاحمر شهرهای آبادان، ماهشهر و پسازآن نیز در ستادهای کمیته امداد و بنیاد جنگزدهها مشغول به خدمت شدم اما در هیچکدام از این سِمتهایی که در آن مدت داشتم باوجوداینکه مبلغی پول برای همه در نظر گرفته بودند هیچ کمکی از آنها دریافت نکردم و بدون چشمداشتی درراه خدمت به رزمندگان تلاش کردم.
میگوید یکی از امدادگران عملیات آزادسازی خرمشهر بوده که در اهواز کار رسیدگی به مجروحان را انجام میداده از او میخواهم از خاطرات آن روزهای اشغال خرمشهر و آزادی این شهر برایمان روایتی بگوید.
زمان اشغال خرمشهر همبستگی و یکدلی در میان مردمی که برای کمک آمده بودند و رزمندگان موج میزد ما مدتی آنجا بودیم که با اوج گرفتن درگیریها به اهواز منتقل شدیم چراکه مجروحان جبهه خرمشهر را به اهواز میآوردند. شب عملیات آزادسازی خرمشهر ما در سالن تختی اهواز که آن موقع تبدیل به مرکز رسیدگی و مداوای مجروحان شده بود، مستقر بودیم. حال و هوای عجیبی آن شب داشتیم، همه دعا میکردیم کاش هوا ابری و طوفانی شود تا دشمن نتواند عملیات خود را بهخوبی انجام دهد چراکه آنها به این طوفانهای منطقه عادت نداشتند و برای همین احتمال به هم خوردن نقشههای آنها با وقوع طوفان میرفت.
آن شب معجزه خدا را همه به چشم دیدیم باد شدیدی شروع به وزیدن گرفت بهگونهای که درخت را از جا میکند همین باد شدید سبب شده بود تا بسیاری از تأسیسات نظامی دشمن در خرمشهر ساقط شود پسازآن صبح فردا خبر آزادی خرمشهر و بیرون رانده شدن دشمنان توسط رزمندگان اسلام را شنیدیم، همه گریه میکردیم و از این بابت خدا را شکر میکردیم که اینهمه بیخوابیهای ما با پیروزی خرمشهر بالاخره به ثمر نشست.
در آن روزهای اوج مبارزات رزمندگان مخلص ایران علیه رژیم بعث عراق صحنههایی دیدم که هیچگاه از ذهنم پاک نمیشود، یادم هست مجروحانی میآوردند که خاک و خون در جسم آنها چنان باهم آغشته شده بود که نمیتوانستیم جدایش کنیم، مجروحی میآوردند که دهانش یا چشمش پر از خاک و خون شده اما وقتی با همان حال از آنها میپرسیدیم چه آرزویی دارید با اشاره به ما میفهماندند آرزوی سلامتی امام و شهادت در راه خدا را دارند.
یادم هست یکی از مجروحان جنگی که برای مداوا به اهواز آورده بودند جوانی بچه تبریز بود. خیلی باصفا و مخلص بود، میرفت و مینشست وسط محوطه حیاط زیر تندی آفتاب نماز میخواند و به زبان ترکی نوحهسرایی میکرد و همه ما دورش جمع میشدیم و گریه میکردیم.
در آرزوی شهادت، سوختن و پروانه شدن
آن روزها تنها آرزوی من نیز همچون دیگر رزمندگان شهادت بود اما افسوس که به این فیض نرسیدم؛ وقتی تصاویر همرزمانم را در خیابان میدیدم که عکسشان را بهعنوان شهید زدهاند تنها به توفیقشان حسرت میخوردم که درراه انقلاب و اسلام چیزی ندادم؛ آنها که رفتند بُردند، ما که ماندیم سوختیم.
یکی از پاهایش در سانحه رانندگی آسیبدیده و این روزها لنگلنگان در خانه به پدر و مادر پیرش خدمت میکند به جراحت پایش اشاره میکند و اشک در گوشه چشمانش حلقهزده سربهزیر و آرام میگوید: کاش این پایم در جبهه اینگونه میشد تا من هم در پیشگاه خدا عطیهای هرچند ناچیز برای تقدیم کردن داشتم.
پس از آزادی خرمشهر خبر رسید که خواهر و خواهرزادهام که آن موقع در اهواز زندگی میکردند، به دلیل ورود گاز شیمیایی به منزل و استنشاق آن مسموم شدهاند البته مسمومیت خواهرم آن موقع چندان جدی نبود اما دو سال پیش او را از پا انداخت و عمرش را به پایان رساند. خواهرزادهام که مسمومیتش زیاد بود همان موقع به بیمارستان تهران منتقلشده بود برای همین منطقه را رها کرده و برای مراقبت از وی که کودکی پنجساله بود به تهران رفته و سه سال در آنجا علاوه بر نگهداری از وی به انجام اقدامات امدادگری و کمک به مجروحان در بیمارستان لقمان مشغول خدمت شدم.
آن روزها را هیچگاه فراموش نمیکنم. مجروحان شیمیایی را به بیمارستان میآوردند که در اثر استنشاق گازهای شیمیایی بدن آنها همچون بادبادک بادکرده بود و قادر به تنفس عادی نبودند و پرستاران و پزشکان مجبور بودند هرچند دقیقه یکبار بدن آنها را با سِرُم شستشو دهند یا اینکه مجروحان آسیبدیده از گاز خردل که فقط میخندیدند و اراده کاری نداشتند. روزهای سختی بود جوانان برومند این آبوخاک اینچنین مجروح و زخمدیده به بیمارستان منتقلشده و پس از چند روز مراقبت و نگهداری به شهادت میرسیدند.
خواهرزادهام پس از سه سال تحمل رنج ناشی از مسمومیت شیمیایی در بیمارستان تهران در سن هشتسالگی درگذشت و پسازآن برای مراقبت از پدرم که آن زمان مجروح از جبهه برگشته بود به منزل خود در بروجرد بازگشتم.
"شیرمحمد صلواتی" جبههها در بستر بیماری
سخن که به اینجا میرسد از او میخواهم پدرش را نیز کامل برایمان معرفی کند چراکه پدر دو سال و نیم است در گوشهای از تنها اتاق خانه مجروح و ناتوان افتاده و دیگر رمقی برای معرفی خود و یا بیان خاطرات روزهای رزمنده بودنش ندارد.
پدرم تقریباً بیش از چهار سال یعنی حدوداً از سال 60 در جبهههای خوزستان و مناطق عملیاتی همچون دهلاویه، رقابیه و بستان حضوری فعال داشته و در سال 63 دریکی از این مناطق از ناحیه هر دو پا ترکشخورده و براثر موج انفجار مهرههای کمرش دچار فاصله شده و به مغز و شنوایی و بیناییاش آسیب واردشده است و اکنون بیش از 30 سال است با جراحتهایی که میراث جبهههای نبرد هشت ساله است دست و پنجه نرم میکند.
شنیده بودم که پدرش را شیرمحمد صلواتی خطاب میکردند از او میخواهم علت این نامگذاری پدرش را برایمان توصیف کند.
پدرم در جبههها بیشتر در کارهای تبلیغاتی مشغول به فعالیت بود بهنوعی تکیهگاه جوانان بود با آنها خیلی خوشبرخورد بود برای همین همه جوانان او را دوست داشتند و به او این لقب را داده بودند چون زیاد صلوات میگفت و با جوانان رابطهای نزدیک و صمیمی داشت، بهگونهای با دیگران برخورد میکرد که هیچگاه کسی از او ناراحت نمیشد، اهل غیبت و ناشکری حتی در سختترین شرایط نبود.
زینبهای زنده زمان
پدرم یک چوپان ساده بود وقتیکه مجروح شد درصد جانبازیاش را 45 درصد اعلام کردند اما دیگر پاهایش رمق گلهداری نداشت برای همین خانهنشین شد و نمیتوانست کار دیگری هم انجام دهد مدتی بعد هم مقرری ناچیزی که از سوی کمیته جانبازان به ما تعلقگرفته بود، قطع شد و درصد جانبازی او را به 25 درصد کاهش دادند. خیلی تلاش کردم که بتوانم این مقرری را زنده کنم بارها برای مقامات مسئول کشور از شهید رجایی تا رئیسجمهور قبلی نامه نوشتم تا اینکه بالاخره در سال 86 توانستم این مقرری ناچیز را که نیم بیشتر آنهم برای خرج درمان پدرم مصرف میشود، دریافت کنم اما در طول این سالهایی که پولی برای تأمین مخارج زندگی نداشتیم مجبور بودم خودم کارکنم البته برادرانم هم کمک میکردند اما خب آنها هم زندگی خودشان را داشتند.
تا اینکه تقریباً سه سال پیش پدرم توانایی حرکت کردن خود را بهتدریج از دست داد و چون توانایی مالی برای ادامه درمان او نداشتیم کمکم جراحت کمر و پاها او را از پای درآورد همیشه میگفت اینها یادگاری جنگ است و من نمیخواهم درمانشان کنم اما اگر پولی داشتیم او را در بیمارستان بستری میکردیم که حداقل بیناییاش را از دست ندهد اما اینگونه نشد تا اینکه بهتدریج بینایی و نیمی از شنواییاش را از دست داد.
مادرم نیز سالها از پدرم نگهداری و مراقبت کرد بهگونهای که هشت سال پایش را از خانه بیرون نزد و او هم این روزها از عدم توانایی درراه رفتن و انجام امورات شخصیاش رنج میبرد و من با این پای مجروحم دیگر رمقی برای نگهداری از هردوی آنها ندارم.
از فعالیتهای پیگیر و مستمر بسیج برایمان میگوید: سالها پس از جنگ در پایگاههای مقاومت بسیج بهعنوان فرمانده مشغول به فعالیتهای مختلف بودم اما با شدت گرفتن بیماری پدرم دیگر نتوانستم این فعالیتها را انجام دهم و خانهنشین شدم. هیچگاه به دنبال گرفتن حقوقی از کشور نبودم بااینکه بارها مسئولان مختلف به من نامه دادند که تو رزمنده محسوب میشوی این نامهها را بگیر زمانی به دردت میخورد اما هیچگاه مدرکی از فعالیتهایم در زمان انقلاب و جنگ از هیچ نهادی نگرفتم و همواره برای رضای خدا خدمت کردم و طلبکار کسی نیستم اما تنها آرزویم این است که روزی عصایی که به دلیل ناتوانی پایم این روزها به دست میگیرم بر زمین بگذارم و بتوانم با سلامت به پدر و مادر بیمارم خدمت کنم.
هیچگاه زبان به شکوه و گلایه باز نمیکنم فقط گاهی که فشار زندگی بر روی من مضاعف میشود در گوشهای مینشینم و باخدا درد و دل میکنم اما هیچوقت نمیگویم کاش آن روزها به جبههها نمیرفتم و یا اینکه پدرم مجروح نمیشد و سالم بود.
شیرمحمد جانباز ازیادرفته
به اتاقی که شیرمحمد رزمنده سرافراز در بستر بیماری آرام خفته است میرویم، با چشمانی باز اما نابینا در بستر بیماری دراز کشیده و گاهی با دختر و همسرش حرفهایی میزند با خود میگویم در فراموشی یادها چگونه میشود که تاریخ انقضای جانبازانی اینچنین که روزی افتخار سرزمینمان بوده به پایان میرسد و دیگرکسی سراغی از آنها نمیگیرد.
وجیهه خانم آلبوم عکسی را برایمان میآورد که یادآور روزهای رزم بیامان رزمندگان غیور اسلام است. آلبومی که از بس ورق خورده در صفحاتش آثار پارگی مشاهده میشود اما در چند جای آن عکسهای پدرش رانشانمان میدهد. عکسهایی که با رزمندگان شهید آن روزها گرفته است. قاب عکسی که در خلوت دیوار سالن خانه توجه مرا به خود جلب میکند مربوط به همان سالهایی است که شیرمحمد تکیهگاه جوانانی بود که برای دفاع از کشورشان به جبهه آمده بودند؛ میبینم موج صمیمیتی از جوانان را که به دور او حلقهزده و دست در گردنش انداختهاند اما افسوس که این روزها شیرمحمدِ پیر و روسپید جبهههای جنوب دیگر دوست و آشنایی ندارد و کسی از او سراغی نمیگیرد.
گزارش از الهام شاهدپور
انتهای پیام/