تبلیغ راه امام و انقلاب بهسبک آیتالله شهید شاهآبادی
در زمان طاغوت و برای آگاهی مردم دست به هر تلاشی میزد، برای این کار از مسجد نمیتوانست شروع کند چون میدانست که جوانها مسجد نمیآیند، از جاهای دیگر مثل کوه شروع میکرد و مثلاً در کوه در مسیر راه به آنها اعلامیه، رساله و نوار امام را میداد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، آیتالله شاهآبادی در آغاز دوره اول مجلس شورای اسلامی بهعنوان کاندیدای مشترک جامعه روحانیت مبارز و حزب جمهوری اسلامی و دیگر گروههای اسلامی بود که با رأی بالای مردم تهران به نمایندگی مجلس شورای اسلامی انتخاب شد و طی 4 سال خدمت در این سنگر، اثرات عمیقی از خود به جای گذاشت. ایشان در کمیسیون قضایی، یک عضو صاحبنظر فعال بود و در دوره دوم با کسب 1.5 برابر بیشتر رأی به نمایندگی مجلس انتخاب شد و همین دلیل بر افزایش محبوبیت او در بین مردم بود.
نمایندگی امام در بنیاد مستضعفان از سال 1359 و همکاری با اوقاف و امور خیریه از فعالیتهای قابل توجه جانبی دیگر آیتالله شاهآبادی بود. در طول مدت دفاع و جنگ تحمیلی در فرصتهای به دست آمده در جمع رزمندگان اسلام و در کنار آنان در جبههها حضور مییافت. بالاخره در واپسین مرحلهای که آیتالله از مناطق جنگی جنوب بازدید میکرد، در منطقه عملیاتی جزیره مجنون بر اثر انفجار و اصابت ترکش در ششم اردیبهشت ماه سال 63 در حالی که در جمع رزمندگان اسلام حضور داشت به شهادت رسید. روایاتی از کوشش و مجاهدت این مرد خستگی ناپذیر در ادامه میآید:
بالابردن جرئت مردم، شکستن ترس مردم
وقتی با ایشان به شهر یا روستایی میرفتیم هیچ کس نبود که به مسجد بیاید یا سراغ ما بیاید، حتّی نان به ما نمیفروختند و نمیگذاشتند آب بیاوریم و جلوگیری میکردند اما همین افراد بعد از صحبتهای آقا زمان بدرقۀ ما گریه میکردند و ما را برای ماه رمضان یا محرم دعوت میکردند. با وجود این، آقا کسی دیگری را جای خودش میگذاشت و میگفت: «اینها دیگر آگاه شدند، هرکسی این جا بیاید و برایشان صحبت کند، اینها کنار آن آقا میآیند و به حرف آن آقا گوش میدهند» و خودش به ده یا روستای دیگری میرفتند و همین کار را ادامه میداد، ترسی هم نداشت که حرفهایش را آرام بگوید بلکه جرأت مردم را زیاد میکرد و به مردم میگفت: «همه با هم، با صدای بلند بگویید شاه چنین و چنان است(!) تا نتوانند جلوی شما را بگیرند و به زندان ببرند چون وقتی زیاد باشیم و همدست باشیم نمیتوانند کاری کنند، خواه ناخواه انقلاب علنی میشود و به همه جا کشیده میشود و برای همه سد شکسته میشود». ایشان به همه جرأت میداد؛ چون خودش این جرأت را داشت و به بقیّه هم انتقال میدادند.
تبلیغ راه امام و انقلاب:
آگاهی مردم بهروشهای خاص
در زمان طاغوت و برای آگاهی مردم دست به هر تلاشی میزد، برای این کار از مسجد نمیتوانست شروع کند چون میدانست که جوانها مسجد نمیآیند، از جاهای دیگر مثل کوه شروع میکرد و مثلاً در کوه در مسیر راه به آنها اعلامیه، رساله و نوار امام را میداد، حرفهای امام و اهداف امام را برایشان میگفتند و رژیم را برایش معرفی میکرد که "چهکار با شما میکند و چهکار کرده است" همین طور که صحبت میکرد، آنها کمکم به خود میآمدند و تازه میفهمیدند که روحانیون آنطوری که آنها فکر میکردند و رژیم به آنها گفته، نیستند. اینها هم به خودشان میآمدند و مدام اطراف آقا بودند.
تمایز بین خلافکار و منحرف
ایشان از افرادی که ناخلف بودند هم بهراحتی نمیگذشت، همیشه میگفت: «کسانی که انحراف دارند و آنهایی که تحت تأثیر قرار گرفتند، انحرافشان عمیق نیست و اینها واقعاً صادقاند ولی گول خوردند»، همیشه سعی داشتند تلاش کنند که بداند چهچیز باعث شده که اینها به این شکل درآیند؛ آیا واقعاً کمبودهای زندگی بوده است؟ یا کسی آنها را تحت تأثیر قرار داده است؟ بعد مشکل آنها را حل میکرد و اصلاحشان میکرد، مثلاً یک دزدی بود که زن و شش فرزندش را رها کرده بود و حسابی دزدی میکرد، ایشان با او صحبت کرد و فهمید که به این فرد، آنقدر فقر و ناراحتی فشار آورده است که دست به دزدی زده است و خانوادهاش هم متوجه شدند و او را ترک کردند. آقا یک ماشین برایش خرید و او را مشغول به کار کرد، خانوادهاش را برگرداند و زندگیاش را سامان داد. اصلاً اینطوری فکر نمیکرد که حالا این جوان بد شده و باید رهایش کرد، بلکه اوّل میفهمید که این بدی او از ذاتش است یا نه، در بعضی جاها که میفهمید بدی این فرد محرز و از روی بدذاتیاش است فوری میگفت: «باید این فرد را از روی زمین برداشت چون بقیه را فاسد میکند و یک آدم فاسد نباید میان بقیه باشد چون باعث لغزش بقیه میشود و بقیه را هم فاسد میکند.» اما قبل از آن که تجسس کنند، این کار را نمیکرد. همیشه در کمیته خودشان افراد را بازجویی میکرد و خودشان به آنها رسیدگی میکرد.
حساس به بیداری مردم
ایجاد آمادگی برای ظهور
خودشان در هر جا و در هر شهرستانی و به هر نحوی که میتوانستند مردم را آگاه میکردند و به آقایانی که در آن شهر بودند وظیفهشان را میگفتند که "باید همه به هم اطلاع بدهیم و همدیگر را روشن کنیم تا بتوانیم این نهضت را به پایان برسانیم و امام را یاری کنیم که قدرت ایشان روز به روز بیشتر شود تا تمام دنیا حرفی را که میزند بپذیرد و تمام دنیا بفهمد که کلام، کلام ایشان است و ایشان هستند که نائب حقیقی امام زمان(عج) هستند و ما هم باید ایشان را یاری کنیم تا انشاءالله زمانی که حضرت ظهور میکند، همه آماده باشیم". خودشان هم خیلی به این موضوع توجه داشتند. وقتی میدیدند که بعضیها آگاهی ندارند، خیلی صدمه میخوردند و ساعتها وقت میگذاشتند که آنها را آگاه کنند. میدانستند که رژیم مخالف آقایان است و علیه روحانیون به مردم فهمانده که روحانیون چنین و چنانند، بنابراین ایشان میخواستند که آنها با افراد انقلابی آشنا شوند.
درک مشکلات مردم
اگر کسی گرفتاری داشت آن را یادداشت میکردند و با کسی که به آن کار مربوط بود صحبت میکردند و کار آن فرد را راه میانداختند، بعضی روزها دو مرتبه یا سه مرتبه به منزل زنگ میزدند و میگفتند: «چهکاری دارید؟» و میگفتم: «فلانی زنگ زده و فلان کار را داشته» و ایشان همان جا به کار فرد رسیدگی میکردند. هرکاری که از دستشان برمیآمد، انجام میدادند و دلشان میخواست که واقعاً به مردم کمک کرده باشند، دردِ دل مردم را گوش میدادند و درک میکردند که "مردم چقدر گرفتار هستند و باید به کار مردم رسیدگی کرد، یکی از ویژگیهای انقلاب ما این است که کار مردم را راه بیندازد و به دردِ دل مردم برسد که این خودش یک مُسکّن برای مردم بود. اگر هم ما تلاش خود را میکردیم اما کار انجام نمیشد حداقل آنها کمی آرامش داشتند و میفهمیدند که ما به فکر آنها هستیم".
رسیدگی به خانواده مجروحین و رزمندگان
یکی از خصوصیات ایشان این بود که نسبت به کسی که برای خدا قدم برمیداشت یک عاطفۀ خاصی پیدا میکردند و اصلاً میخواستند خودشان را برای آن فرد فدایی کنند. بعد از جنگ هم این افراد زیاد شده بودند، کسانی که به جبهه میرفتند و خودشان را آمادۀ چنین مقامی میکردند، ایشان آنها را خیلی دوست داشتند و به آنها محبت میکردند و دوست داشتند که به خانوادههای آنها سر بزنند، به بیمارستانها میرفتند و به مجروحین رسیدگی میکردند و زمانی هم که در مجلس بودند حتماً به جبهه میرفتند و برای فرد فرد رزمندهها هدیه میبردند، میگفت: «اینها بودند که انقلاب ما را نگه داشتند و وقتی ما نمیتوانیم به جبهه برویم و بجنگیم لااقل میتوانیم به آنهایی که همه چیزشان را برای رضای خدا گذاشتهاند و اینهایی که نمیدانند تا چند لحظۀ دیگر زنده هستند یا نه رسیدگی کنیم و آنها را ببوسیم. چقدر باید بیعاطفه باشیم اگر به آنها سر نزنیم و رسیدگی نکنیم».
سختیهای تبعید، توجه به جزئیات مهم
وقتی ایشان تبعید شدند، دخترم بزرگتر شده بودند. وقتی به ملاقاتشان میرفتیم، میدیدم که مثلاً ساعت 11 که رسیدیم ایشان یک لقمه نان با کمی پنیر میخورد، گفتیم: «این چیه؟» گفتند: «این شام دیشب، صبحانه و نهار امروز است.» من احساس کردم که خیلی به ایشان ضربه وارد میشود، گفتم: «یک مدتی نسرین پیش شما باشد.» آن زمان نسرین کلاس دهم بود و باید به مدرسه میرفت اما یک تجدید آورده بود. آقاجانش هم ناراحت بود و گفته بود که: «دختر من نباید تجدید بیاورد!» و او را از مدرسه رفتن منع کرد. خودشان هم خیلی ناراحت بودند. ما هم زمانی که به دیدن ایشان رفتیم و دیدیم وضع ایشان به آن شکل است، گفتیم نسرین که مدرسه نمیرود پس پیش آقاجانش بماند و از ایشان پذیرایی کند و او را پیش آقاجانش گذاشتیم و آمدیم. ایشان در آنجا به نسرین کمک کرده بود تا درسش را بخواند، در ضمن اسم او را هم عوض کرده و زهرا گذاشته بود و بعد به من زنگ زد و گفت: «شما زهرا را ثبت نام کنید که بیاید امتحان بدهد!» و بعد هم زهرا به تهران آمد و امتحان داد و قبول هم شد، از درسش هم عقب نیفتاد بلکه با یک روحیۀ بهتری برگشت.
شهادت شهید بهشتی و ارتباط عمیق و خدمت خالصانه
وقتی شهید بهشتی به شهادت رسید، شهید شاهآبادی خیلی متأثر شد، البته آن مربوط به زمانی بود که ایشان خیلی گرفتار بودند و خیلی رفت و آمد داشتند اما یک بار گفتند: «ما تازه متوجه شدیم که شهید بهشتی از نظر مادی در مضیقه هستند.»، میگفتند: «ایشان در خانۀ شهدا مرتب کار میکردند و به خانمهایشان کمک میکردند و به آنها رسیدگی میکردند و من متوجه نشده بودم که ایشان از نظر مادی هم نیازمند است». آن شب که آقای بهشتی شهید شد، ایشان فراموش کرده بود که به جلسۀ حزب بروند تا مدتی هم نمیدانستیم و فکر میکردیم ایشان در آنجا هستند. همه آن شب نگران شهید بهشتی بود که آنجا بوده یا نبوده است؟! وقتی ایشان آمد ما از ایشان پرسیدیم که: «آیا از شهید بهشتی خبر دارید؟» گفتند: «نه!» ولی تا فردا که روزنامهها نوشت پیکر مطهرش را پیدا کردند همه ناراحت بودند و هیچ کس نمیگفت این هفتاد و دو تن چهکسانی بودند بلکه همه میگفتند شهید بهشتی یک آدم ویژهای بود. وقتی ایشان آمد، ما خیلی خوشحال نبودیم که الحمدلله آمد بلکه نگران شهید بهشتی بودیم. ایشان به خانۀ آن هفتاد و دو تن رفتند که خیلی به آنها کمک میکرد، از همه لحاظ از نظر مالی، رسیدگی به منزلشان، بچههایشان و... .
کمغذا، کمخواب، پرکار
همیشه وقتی نماز میخواندند، افطار میکردند و به مطالعه میپرداختند تا سحر. آنوقت میگفتند: «دیر شد! الآن اذان میگویند.» بعد من بلند میشدم و برای سحر آماده میشدم. ایشان کم میخوابیدند و در مقابل خیلی پُرکار بودند، خیلی هم کم غذا میخوردند و این عادات را از اوّل داشتند. عقیدهشان این نبود که برای فعالیت بیشتر، باید بیشتر خورد بلکه معتقد بود که وقتی زیاد بخورند و سنگین شوند فعالیتشان کم و فکر بسته میشود. اوایل محال بود ایشان بیشتر از چهار ساعت بخوابند و اگر بیشتر میخوابیدند خودشان را جریمه کرده و شب بعد کمتر میخوابیدند. زمان انقلاب، شبی دو ساعت یا دو ساعت و نیم بیشتر نمیخوابیدند.
انتهای پیام/*