یادداشت محسن امیریوسفی برای شهید مدافع حرم
در پی شهادت سردارحاج سعید سیاح طاهری جانباز جنگ، محسن امیریوسفی کارگردان یادداشتی درباره او نوشت.
به گزارش خبرگزای تسنیم در پی شهادت سردارحاج سعید سیاح طاهری جانباز جنگ، محسن امیریوسفی کارگردان یادداشتی درباره او نوشت.
آشنائی من با حاج سعید به سال 84 برمیگردد. زمانیکه با هنرمندان آبادانی به این شهر زخمی از جنگ رفته بودیم . من از همه کوچکتر بودم و دیگران مدام خاطرات آبادان دهه پنجاه را تعریف میکردند؛ سالهایی که من هنوز راه رفتن هم بلد نبودم. روز اول بعد از خوردن نهار گروهی ، دوباره بساط خاطره گوئی باز شد و من در حال خمیازه کشیدن چشمم به مرد سپیدموئی افتاد که مشغول کمک برای جمع کردن سفره غذا بود. من هم که منتظر فرصت برای فرار بودم وقتی دیدم که دست تنهاست به کمکش رفتم و داشتیم سفره ها را بیرون میبردیم که دیدم یک نفر به سرعت جلو آمد و گفت: آقا شما چرا؟! منم سینه ای صاف کردم که بگویم ما اصولاً فیلمساز متواضعی هستیم! که دیدم روی صحبت طرف با اون آقای سپید مو بوده و من سنگ روی یخ شدم! خلاصه کار تمام شد و من هم با آقای سپید مو شروع به صحبت کردم و سئوالاتی مثل شغلتون چیه؟ وضع آبادان چرا اینطوریه؟ و... پرسیدم و گرم صحبت بودیم که حبیب احمدزاده آمد و من بهش گفتم حبیب این دوستمون دست تنها تمام کارها را کرد و چرا یک نفر را نیاوردید برای کمکشون؟! که حبیب هم نه برداشت و نه گذاشت و گفت: ایشون سردار حاج سعید هستند! منم خونسرد برگشتم و مثل مجسمه بلاهت گفتم: جداً شما سردارید؟! ولی حاج سعید لبخندی زد و متواضعانه هیچ نگفت و رفاقت ما از همان لحظه شروع شد.
مردی که در آن تاریخ بعد از هشت سال جنگ و شانزده سال جانبازی و کار مستمر فرهنگی نمونه ای از مردان مخلص دوران جنگ بود که هیچ طلبی از هیچکس نداشت! انگار آفریده شده بود برای خدمت بی توقع به خلق خدا. چیزی که در دوران فعلی ما کمیاب است. خاطراتش از هشت سال جنگ مو به تن راست میکرد. خاطراتی که باید کلی اصرار و التماسش میکردم تا لب به سخن بگشاید و حرفی از آن دوران بزند. حرفهائی عجیب و خاطراتی غریب که شاید به دیگرانی هم گفته باشد ولی من بیخبرم و البته برای همین آن را برای خودم نگه میدارم!
آخرین باری که حاج سعید را دیدم در کشتی دوستی ایران و عراق بود که مثل پروانه به دور بچه های دو کشور میچرخید و از آنها پذیرائی میکرد. عوض نشده بود همان شیدای جان خسته بود که حالش فقط با خدمت بی طلب و توقع آرام میشد.
حاج سعید سرداری بود که 27 سال بعد از پایان جنگ به آرزویش رسید. هربار او را میدیدی انگار مسافری بود کم حرف و محجوب و تنها چیزی که او را به وجد می آورد صدای اسب سپیدی بود که میخواست او را به جائی دور ببرد، به جائی دور از روزگار غریب ما. صدای شیهه اسب باشکوه حاج سعید، هفته پیش به گوشش رسید و مطمئنم با شنیدنش از آن لبخندهای معروف از ته دلش را زد و سوارش شد و رفت. و مثل همیشه ما ماندیم، در انتظار اسبی که هیچوقت نمی آید
فردا سه شنبه تشییع پیکر حاج سعید عزیز در آبادان است که ما جاماندگان هم آنجائیم.شما نمی آئید؟
محسن امیریوسفی
دی 94
انتهای پیام/