«صداهایی از چرنوبیل» روایتی متفاوت با آنچه تاکنون گفته شده است
«صداهایی از چرنوبیل» نوشته سوتلانا الکسویچ برنده نوبل ۲۰۱۵ است که روایتی متفاوت از فاجعه اتمی چرنوبیل را ۲۹ سال پس از حادثه روایت میکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حادثه اتمی چرنوبیل حادثه هستهای فاجعهباری بود که در روز 6 اردیبهشت 1365 (26 آوریل 1986) در نیروگاه چرنوبیل در اوکراین رخ داد. انفجار و آتشسوزی در در رآکتور شماره 4 نیروگاه چرنوبیل باعث پخش مواد رادیواکتیو در بخش بزرگی از غرب شوروی و اروپا شد.
تصویر رسانهای بازتاب داده شده از این حادثه هیچ گاه حتی پس از گذشت سالها از این حادثه کامل نبود و نتوانست عمق فاجعه رخ داده را به نمایش بگذارد. داستانی که رسانهها و دولت وقت از این حادثه روایت کردند با داستانی که شاهدان عینی ماجرا امروز روایت میکنند، بسیار متفاوت است، در آن زمان کمتر کسی از میان مردم میدانست چه خبر است. مقامات دولتی در تلاش برای حفاظت از خود مردم را فریب دادند. آنها به مردم اطمینان دادند همهچیز تحت کنترل است و هیچ خطری آنها را تهدید نمیکند.با این حال تاکنون آثار مختلفی درباره این حادثه منتشر شده است، یکی از مهمترین آنها «صداهایی از چرنوبیل» نام دارد کتابی که نویسنده بلاروسی آن سوتلانا الکسیویچ از سوی آکادمی سوئد برنده جایزه ادبی نوبل 2015 اعلام شد.
الکسیویچ وزنامهنگار بلاروسی که بیشتر به نوشتن کتابهای مستند بر پایهی مصاحبه شهرت دارد، در کتاب «صداهایی از چرنوبیل» گزارشهای دسته اولی از آنچه بر مردم بلاروس گذشت و همچنین وحشت، خشونت و نومیدی که این مردم با آن زندگی کردهاند، ارائه داده است. الکسیویچ برای اینکه به تجربیات این مردم صدایی واضح بدهد با انسانی که در معرض رادیواکتیویته قرار گرفت، مصاحبه گرفت. او این مصاحبه را به صورت مونولوگ در اختیار خواننده قرار میدهد و دیدگاهی بیعیبونقص از ذهن مردم آسیبدیده را در برابر مخاطب باز میکند.
این متن نمونهی خوبی است از مستندنگاری برای ثبت وقایعی که ابعادی بزرگ، انسانی و مهیب دارند.او با زبانی موجز و توصیفاتی دقیق و به اندازه، قدرت انحصاری زمان را میشکند؛ دست خوانندگانش را میگیرد و از لحظه حال، از موقعیتی امن به سالهای دور، به فاجعهای بزرگ میبرد. آنقدر که اگر خوانندهاش در سکوت خانهای گرم و امن روی صندلی راحتی نشسته باشد ناگهان خود را لابهلای تشعشعات اتمیِ چرنوبیلِ سیسال پیش میبیند. جایی که راویانش قرار است از حسهای عمیق انسانیای بگویند که از سر گذراندهاند، از همه آن رنجها و دلیریها.
الکسیویچ تاکنون چند داستان کوتاه، مقاله و گزارش نوشته است ولی خود میگوید تحت تأثیر الس آدامیویچ نویسنده اهل بلاروس، صدای خود را در ژانری موسوم به «رمان جمعی» یا «رمان- سند» پیدا کرده است که روایت کردن زندگی آدمها از زبان خودشان است. او به همین سبک، کتاب پسران زینک؛ صداهای شوروی از جنگ افغانستان را نوشته است که خاطرات سربازان اتحاد جماهیر شوروی سابق از جنگ در افغانستان است.
«صداهایی از چرنوبیل» به کوشش حدیث حسینی به فارسی منتشر شده و قرار است از سوی انتشارات کوله پشتی منتشر شود، حسینی درباره ترجمه این اثر میگوید: اگر این کتاب برنده جایزه نوبل نمیشد، شاید چندان کسی به سراغش نمیرفت ولی امروز خوشبختانه به زبانهای مختلفی در حال ترجمه است و مردم دنیا میفهمند واقعاً چه اتفاقی در چرنوبیل رخ داد.
وی ادامه میدهد: برای ورود به ترجمه این کتاب تمام تصاویر بازماندهها، کتابهای منتشر شده مقالات تاریخی و ... را خواندم، حتی تصاویر آتشنشانهای حادثه را از نزدیک دیدم تا با دید باز وارد ترجمه شوم و به اندازه کافی بتوانم با تمام اصطلاحات و... آشنا شوم.
بنا به گفته حسینی این کتاب رمان نیست، یک گونه از نویسندگی است که نویسنده آن را با عنوان «رمان جمعی» معرفی میکند.السویچ از کسانی که از همان صبح انفجار درگیر حادثه شدند، گفتوگوهای متفاوتی انجام داده است، از آتشنشانهایدرگیر ماجرا گرفته تا همسران و وفرزندان معلول، فیزیکدانها، دانشمندان و ... در این مصاحبه هر فرد از زاویه دید خود به ماجرا نگریسته است و این داستانی چند جانبه را روایت میکند.
وی میگوید: من تلاش کردم تا در ترجمه نیز از لحن و سبکی که برای هر فرد در کتاب استفاده شده است، استفاده کنم تا مخاطب فارسی زبان نیز این حادثه را از زبان آدمهای مختلف بشنود. نکته جالب درباره این کتاب این است که جایزه نوبل یک جایزه سیاسی است و نویسنده کتاب «صداهایی از جرنوبیل» نویسندهای است که از همان ابتدای فعالیت با دولت بلاروس و کمونیستی وقت میانه خوبی نداشته است.
سوتلانا الکسیویچ خود در گفتوگویی درباره این کتاب گفته است: این کتاب درباره چرایی و چگونگی فاجعه چرنوبیل نیست. این کتاب درباره جهان بعد از حادثه چرنوبیل، درباره اینکه چگونه مردم با آن روبهرو شدند و با آن زندگی کردند. درباره آسیبها و صدماتی که چرنوبیل به طبیعت و ژنتیک انسانی وارد کرد، هم نیست بلکه درباره این است که چگونه این تجربهها روی زندگی ما و روح و روانمان تاثیر گذاشت.
وی ادامه میدهد: در حالی که چرنوبیل ترسها و احساسات تازهای را درون ما شکل میدهد، اما برخی ترسهای قدیمی را از بین میبرد. ترس از دولت کمونیستی از بین رفت وقتی مردم با این انتخاب مواجه شدند که آیا فرار کنند و خانوادهشان به مکانی امن انتقال دهند یا به حزب و حکومت وفادار باشند و در چرنوبیل بمانند. مردم فرار را انتخاب کردند، چون ترس از رادیواکتیویته باعث شد ترس مردم از رؤسای حزب کمتر شود. این مقامات حاضر شدند کارتهای شناسایی حزب را کنار بگذارند تا متهم نشوند که روی جدیت فاجعه چرنوبیل تاکید کردهاند.
این نویسنده بلاروسی میافزاید: اکثر مردم درباره این وجه چرنوبیل چیزی نمیدانند. این کتاب از واکنشهایی تاثیر پذیرفته که وقتی کتاب را مینوشتم در ذهنم نقش بست: مردم کم کم به معنی زندگیشان و زندگی به معنای عام فکر میکردند؛ احساس نیاز به جهانبینی تازهای داشتند، جهانبینیای که بتواند نجاتبخش همه باشد. چطور میتوانیم خودمان را نجات دهیم؟
در بخشی از این کتاب آمده است:
«آنها در سردخانه گفتند: «میخواهی ببینی چه لباسی تنش میکنیم؟» و من میخواستم. آنها لباسی رسمی بر او پوشاندند و کلاه نظامیاش را هم بر سرش گذاشتند. آنها نتوانستند کفشی برایش پیدا کنند زیرا پاهایش بزرگتر از حد طبیعی شده بود. علاوه بر این آنها مجبور شدند لباس را از چند جا پاره کنند زیرا نمیتوانستند همانند سایر جنازهها او را آماده کنند؛ بدنی وجود نداشت که بخواهی لباس تنش کنی. همهاش جراحت و پارگی و زخم بود. آخرین روز بیمارستان، بازوی او را کشیدم و همان لحظه که استخوانش شروع به لرزیدن کرد، جوری که انگار چیزی معلق و خمیده و آویزان بود، جسمش او را ترک کرد. چیزی به نام بدن وجود نداشت، بر باد رفته بود. تکه پارههای ریهها و کبدش به راحتی از درون دهانِ او قابل رویت بود. امعاء و احشاء درونیش آنقدر بالا آمده بودند که راه نفسش بسته شده و او را در آستانه خفگی قرار داده بود. دستم را باندپیچی کردم و آن را در دهانش فرو بردم و هر گوشت و خونی که آنجا گیر کرده بود را بیرون کشیدم و راحتش کردم. گفتن این حرفها غیرممکن است. نوشتن در موردشان غیرممکن است و حتی زنده ماندن، وقتی که اینها را از سر گذراندهای، چیز محالی است. همه اینها مالل من بودند.
درست جلوی چشمهای من، آنها او را با لباس رسمیاش، در محفظه نایلونیشان فرو کردند و سرش را محکم با طناب بستند. و بعد از آن، محفظه را در تابوتی چوبی قرار دادند و دوباره تابوت را در پوشش دیگری گذاشتند و گره زدند. پلاستیکی شفاف بود، کمی ضخیم و درست شبیه به یک سفره. و باز آنها همه این چیزها را در تابوتی از جنس روی گذاشتند. آنها حسابی وقت گذاشته بودند. ولی هیچ راهی برای موجه نشان دادن کاری که میکردند، وجود نداشت.
هر کسی آمد، چه پدر و مادر او و چه والدین من، به همراه خود دستمالهای سیاه جیبی داشت که از مسکو خریده بودند. ماموریتی غیرمعمول برای ملاقات ما داشتند. آنها تک به تک حرفهای مشابهی میزدند: به نظر ما غیرممکن است که جسد شوهر یا پسرتان را به شما تحویل دهند. آنها آلوده به مواد رادیواکتیویته هستند و قرار است در گورستانی که در مسکوست به طور خاصی سوزانده شوند. در تابوت محافظی از جنس روی، زیر آجرهای سیمانی. و لازم است شما این سندی که اینجاست را امضا کنید.»
انتهای پیام/