کلیدیترین تفاوت مؤثر در معرفتشناسی غربی و اسلامی
خبرگزاری تسنیم: عضو هیئت علمی گروه معارف دانشگاه امام صادق(ع)،گفت: در فلسفۀ اسلامی، شناخت در سه ساحت حس، خیال و عقل رخ میدهد و مباحث معرفتشناسی در فلسفه اسلامی ذیل مباحث هستیشناسی میآید، اگر به این شکل نباشد، مشکلاتی به وجود میآید.
به گزارش خبرگزاری تسنیم، مهدی سپهری عضو هیئت علمی گروه معارف دانشگاه امام صادق (ع) در رشته فلسفه و کلام اسلامی در نوشتاری به جایگاه توحید در فلسفه علم و هستیشناسی با تأکید بر اینکه هستیشناسی، ریشۀ تمام مباحث، از جمله معرفتشناسی است، پرداخته است.
متن پیش رو بخشی از نوشتاری با عنوان «معرفتشناسی اسلامی» در باب جایگاه توحید در هستیشناسی و فلسفهٔ علم است؛ این درسگفتار حاصل سلسله جلسات سطح سه سیزدهمین دورۀ آموزشى تربیتى «والعصر» است که در ادامه میخوانید:
اول و پایۀ همۀ مباحث ما «بسم الله الرحمن الرحیم» است؛ یعنی ما برای دریافت حقیقت مطلق، باید خود را جلوهگاه حضرت حق قرار دهیم تا بتوانیم او را وجدان کنیم. وقتی این ادراک در مقام شناخت ما میآید، هستیشناسی نام دارد و در واقع، هستیشناسی در بنیان نظام معرفتی ما قرار میگیرد. این هستیشناسی در یک سری مباحث ریزش میکند و خود را در آنها نشان میدهد.
یکی از بحثهای مهمی که هستیشناسی در آن ریزش میکند، بحث معرفتشناسی است. از این جهت که هستی در وجود انسان خودش را به صورت معرفت نشان میدهد، به این بحث به صورت مجزا میپردازیم که مبتنی بر اصول هستیشناسی هست. بنابراین در حال حاضر نه با انسانشناسی، نه با جهانشناسی، نه با خودِ هستیشناسی کار نداریم؛ بلکه بیشتر روی بحث معرفتشناسی متمرکز میشویم.
معرفتشناسی عام و معرفتشناسی خاص
بحث معرفتشناسی به طور کلی دو شاخه میشود؛ یکی معرفتشناسی به معنای عام هست و دیگری معرفتشناسی به معنای خاص. در معرفتشناسی عام در مورد هرگونه معرفتی صحبت میشود، حتی علم فرد به هوای اطراف خود، اما معرفتشناسی به معنای خاص، فلسفۀ علم است. این علم یک معرفت نیست، یک سری تصورات و تصدیقات مفرد نیست، بلکه یک دیسیپلین، یک رشته و یک منظومه معرفتی است.
در معرفتشناسی به معنای عام، بحثهایی مانند امکان شناخت، چیستی شناخت، چگونگی شناخت، معیار شناخت، ابزار شناخت، منابع شناخت، کلید و راهکار شناخت و… وجود دارد که عمدۀ مباحثی هستند که حول شناختشناسی و معرفتشناسی به معنای عام شکل میگیرند.
نظریات مختلف در شناختشناسی عام
در بحث امکان شناخت، گزارهای که بیانکنندۀ نظریۀ حکمای اسلامی است، این است که شناخت، فیالجمله امکان دارد. این دیدگاه، در مقابل نگاه شکاکیت و نگاه کسانی است که نسبت به شناختِ امرِ واقع، شکاک هستند. ما یک رئالیسمِ هستیشناسانه داریم که در مقابل آن، یک شکاکیت هستیشناسانه است.
در صدق و کذب گزارهها چند نظریه داریم: یکی نظریۀ مطابقت یا «correspondent theory» است که در واقع میگوید آن گزارهای که شما استفاده میکنید، اگر با عالم واقع تطابق داشته باشد، صادق است. به عنوان مثال، اگر واقعاً عالم خارج گرم باشد، میگوییم هوا گرم است. در این صورت صادق است و با عالم خارج تطابق دارد.
نظریۀ دیگر، انسجامگروی است؛ به این معنا که اگر گزارههای شما با همدیگر هماهنگ باشند و انسجام داشته باشند، نشاندهندۀ صدق آن هست. علاوه بر نظریۀ تطابق و نظریۀ انسجامگرایی، نظریۀ «اصالت عمل» یا «پراگماتیک تئوری» مطرح است و میگویند معیار صدق، همین است که در حال حاضر، این نظریه دارد کار میکند و جواب میدهد.
در فلسفه و حکمت اسلامی نظر غالب حکما در قسمت صدق، نظریۀ مطابقت است. البته این بدین معنا نیست که ما به انسجام توجه نمیکنیم؛ برای ما مهم است که گزارههای ما در تناقض با هم نباشند و انسجام داشته باشند، اما چنین نیست که کل نظام معرفتیِ خود را بر اساس انسجام ببندیم.
چیستی شناخت از نگاه معرفتشناسی اسلامی اینگونه است: «جازمٌ مطابقٌ ثابت.» که این به تعبیری تعریف معرفت یقینی و یقین هم هست و در مقابل آن ظن وجود دارد.
کلیدیترین مبنای هستیشناسانۀ مؤثر در معرفتشناسی غرب
دکارت وقتی خودش را بیرون از هستی میبرد و در آن شک میکند، میگوید من میخواهم از خودم شروع کنم و بعد به هستی برسم، از نگاه دکارت، در واقع انسان خود را از هستی جدا میکند و شأن سوژه را پیدا میکند و آن چیزی که جلوی او قرار میگیرد، شأن ابژه میشود؛ یعنی یک نگاه خاص به هستی باعث به وجود آمدن معرفتشناسی و انسانشناسی خاصی گردید.
در دکارت وقتی سوژه از کل ابژه جدا شد، سوژه دارد ابژه را میشناسد و یا در مورد آن شک میکند، زیرا سوژه، امکان شناخت دارد که بگوید من به این نمیرسم و میتواند دچار شکاکیّت بشود یا اینکه بگوید این وجود دارد. از اینرو مراحل شناخت، چگونگی شناخت و سازوکار شناخت یک رفت و آمدی بین سوژه و ابژه است.
نقد تفکیک سوژه از ابژه و تقدم هستیشناسی بر معرفتشناسی در فلسفۀ اسلامی
شما به محض اینکه بخواهید از کل هستی بیرون بروید، به هر حال از دو حالت خارج نیست؛ یا معدوم هستید یا موجودِ دیگر. اگر با خروج از کل هستی معدوم شویم، دیگر هیچ سوژهای نیست که بخواهد شناسایی شود یا اینکه بخواهیم شک کنیم. اگر هم موجود باشیم، پس با هستی ارتباط داریم، زیرا خودمان هستیم. با این بیان، بیرون از هستی ایستادن دکارت چه معنایی دارد؟ نکته اینجاست که شما وقتی میخواهید از بیرون هستی و در واقع از خود شروع کنید، دیگر مطمئن باشید به ابژه نمیرسید.
این تفکیک سوژه از ابژه سبب شد که فلاسفه پس از دکارت به دو دسته تقسیم شوند؛ عدهای مانند خود دکارت عقلگرا بودند و وزن بحثهایشان بیشتر روی عقل بود و در این تفکیک سمت سوژه را بیشتر اهمیت میدادند، اما دستۀ دیگر، حسگراها بودند که وزن بحثهایشان بیشتر روی ابژه بود و میگفتند که هر چه را که حس ما از بیرون درک کرد، همان واقعیت است و حتی کسی چون هیوم واقعیتی چون «من» را نیز انکار میکرد.
در فلسفۀ اسلامی به صورت ذهن و عین به داستان نگاه نمیکنیم و اولین بحثی که در مورد معرفتشناسی مطرح میشود این است که شکاکیت را کنار بگذاریم و امکان شناختن را برای انسان قبول کنیم؛ یعنی ما متصل به عالم واقع و حقیقت هستیم. البته در بعضی موارد از حقیقت فاصله میگیریم و یک اشتباهاتی میکنیم اما در کل نمیتوانیم بگوییم که از هستی بیرون میآییم.
در فلسفۀ اسلامی، شناخت در سه ساحت حس، خیال و عقل رخ میدهد، اما در مرحلۀ شناخت که به وسیلۀ این سه قوه در ما انجام میشود، ما با هر کدام از این ساحات شناخت خودمان، با ساحتی از عالم ارتباط داریم. به همین جهت باید این بحث را در هستیشناسی برای خود حل کرده باشیم که عالَم دارای مراتب است و واقعیت دارد.
در حالی که وقتی یک فیلسوف غربی از ابژه بحث میکند، این اُبژه مرتبه ندارد و مرتبه اینجا معنی ندارد، اما ما میگوییم عالَم مراتبی دارد و واقعیّت ذو مراتب است که این نکته در بحث تشکیک وجود در هستیشناسی ملاصدرا بحث میشود. در واقع، ما تعاملی در ساحات مختلف وجودی خود با این عالَم واقع داریم وشناختی که حاصل میشود حاصل این تعاملات است.
به موجب طرح مسئلۀ سوژه و ابژه بود که پس از کانت، این مسئله به صورت جدی مطرح شد که آیا اساساً امکان شناخت هستی وجود دارد و ما میتوانیم به متافیزیک بپردازیم یا خیر؟ در واقع بحثها معرفتشناسانه شد. در حال حاضر جریانهای فلاسفۀ غرب عمدتاً تقدم معرفتشناسی بر هستیشناسی است.
اما در فلسفۀ اسلامی مباحث معرفتشناسی ذیل مباحث هستیشناسی میآید. اگر به این شکل نباشد، مشکلاتی به وجود میآید و تفکیک سوژه و ابژه از همان اول در ذهن فرد جای میگیرد و در نتیجۀ آن، شکاکیت در ذهن میماند.
فلسفۀ علم یا فلسفۀ مضاف
این شاخه از معرفتشناسی، پیشفرضها و تمایلات باطنی دانشمندان را ظاهر میکند. به تعبیر دیگر ففلسفۀ علم، پژوهش درجۀ دوم است. علوم درجۀ اول یعنی علوم رایج مانند فیزیک، شیمی، زیستشناسی و … و علم درجۀ دوم علمی است که به بررسی علوم میپردازد و تبیین و تحلیل عقلانی روشها و محصولات تحقیقات درجۀ اول را بر عهده دارد.
بحث از علم در دو مقام رخ میدهد: یکی مقام اثبات، یکی مقام ثبوت. مقام ثبوت یعنی علم به خودی خود آن چنان که هست؛ یعنی در مورد علم که بحث میکنیم علم را آنچنان که هست بحث میکنیم. در مقام اثبات یعنی علم آنچنان که ما آن را تلقی میکنیم. مقام ثبوت دو حالت دارد: یکی بحث علم نفسالأمری یعنی وقتی به خودی خود نگاه میکنیم، علم نفسالأمری که همان علم ناب و حقیقی است و یکی علم ذهنی و تاریخی یا به تعبیری علم در عینیت تاریخی و ذهنی آدمیان.
در مقام اثبات وقتی میخواهیم تلقی و فهم کنیم، دو رویکرد داریم: رویکرد عقلی و رویکرد نقلی. رویکرد عقلی به دو گونۀ فلسفی- منطقی و تاریخی- جامعهشناختی تقسیم میشود. خود رویکرد نقلی هم میتواند توصیفی و توصیهای باشد. در مکاتب فلسفۀ علم، اثباتگراها، ابطالگراها و برنامۀ پژوهشی لاکاتوش غیر از اینکه توصیف میکنند، در واقع یک نوع توصیه هم دارند، اما نگاه کسانی مانند توماس کوهن صرفاً بر اساس توصیف است.
امثال «توماس کوهن» که به پارادایم قائلند، اصلاً نگاه فلسفی- منطقی را منتفی میدانند؛ یعنی در مقام اثبات بحث میکنند، کسانی مانند «پوپر» یا «لاکاتوش» که استقراگرا، اثباتگرا یا ابطالگرا هستند میگویند که ما میتوانیم از منطق علم صحبت کنیم و علم هنوز منطق دارد، اما کسی مانند توماس کوهن میگوید اصلاً منطقی برای علم حاکم نیست و اساساً دلیلی اتفاق نمیافتد؛ هر چه هست، یک سری پیامدهای تاریخی اتفاقات است.
در واقع، توماس کوهن میگوید انقلابهای علمی روششان اینطور است که موارد نقض که زیاد میشود، کم کم انقلاب رخ میدهد و انقلاب هم دست شما نیست، یک سری عوامل و وقایع تاریخی است.
معرفتشناسی اسلامی
ما به یک پژوهش علمی (شبیه به لاکاتوش) قائل هستیم. ما در فلسفۀ اسلامی خیلی شکاک و قائل به نسبیت نیستیم که امروز یک مدل بدهیم و فردا یک مدل دیگر بدهیم. ما یک سنّت پژوهشی داریم که در واقع کل نظام معرفتی ماست. این کل نظام معرفتی ما یک سری مبادی و مبانی دارد که در آن هستۀ مرکزی قرار میدهیم. مبادی یا مبانی در هستۀ مرکزی قرار میگیرند و پس از آن اصول قرار دارند. به سطح سنّت پژوهشی که میرسیم دیگر جزئیّات هستند.
هر چه به سمت محیط این دایره بیاییم، به تغییر میرسیم. این ثبات به جایی میرسد که اگر یک مبدأالمبادی داشته باشیم، دیگر تغییر رخ نمیدهد. اینجا ما از برنامۀ پژوهشی لاکاتوش فاصله میگیریم که میگوید جاممعۀ علمی حتی میتواند در هستۀ سخت مرکزیاش تجدیدنظر کند و میگوییم ما نمیتوانیم در مبدأالمبادی تجدید نظر کنیم. اگر بخواهیم تجدید نظر کنیم، در سطح فروعات است نه در مبدأالمبادی.
در معرفتشناسی اسلامی، عقل و نقل در کنار یکدیگر ابزارهای شناخت هستند. یکی دیگر از ابزارهای معرفتی که میتوانیم از آن استفاده کنیم، «شم» است. «آیت الله بهجت» فرمود: «کسی مجتهد است که شمّ امام معصوم و مذاق امام معصوم را بداند.» یعنی با روایات خیلی کار کند. اجتهاد، به دیدن چند روایت و خواندن آنها نیست. باید آنقدر درگیر شویم تا کم کم مقصود امام را بفهمیم.
دو نگاه کلی در مورد رابطۀ عقل و نقل وجود دارد: برخی عقل را در مقابل دین میگذارند و میگویند دین یعنی هر چیزی که از عالم بالا نازل شده است. بر اساس تلقی این افراد، عقل یک طرف است و دین یک طرف. حال برخی وزن را به عقل میدهند که طبیعتاً عقل اینقدر جلوه میکند که حتی دین را متعیّن میکند. اینها عقلگرایان تجددگرا هستند که نوعی افراط در باب عقل دارند.
این رویکرد مبتنی بر نگاههای مدرن است که میگوید هر چیزی هم در دین باشد تا به عقل شما در نیاید اهمیت ندارد و نباید به آن اعتنا کرد. این گروه و دیدگاه مقابلشان که سلفیها هستند، هر دو یک نوع تفریط در باب عقل دارند، اما این نگاههای عقلگریز اخباری ممکن است عقل را به مثابۀ مفتاح برای ورودی به دین قبول کنند و بگویند اثبات خدا را با عقل انجام میدهیم و زمانی که وارد مقطع دینی شدیم، هر چه هست از نقل میگیریم.
انتهای پیام/