گفت و گوی خواندنی با نویسنده کتابی پرفروش؛ قصه دختران خمینی
خبرگزاری تسنیم: معصومه آباد می گوید: زمانی که یادداشتهای سردار سلیمانی را دریافت کردم به صورت پاورقی در تمام فضاهای کتاب نوشته شده بود.
به گزارش گروه "رسانهها" خبرگزاری تسنیم، وقتی در تاریخ 23 مهر 1359 به اسارت درآمد، سربازان بعثی او و 3 بانوی آزاده دیگر را در اولین کلام «بناتالخمینی» خطاب کردند و چه عنوانی برازندهتر از «دختران خمینی» برای این سفیران حقیقی انقلاب او.
نام دکتر «معصومه آباد» با نوشتن کتاب «من زندهام»، در زمینه «ادبیات» هم پس از «آزادگی» و «عضویت در شورای اسلامی شهر تهران» بر سر زبانها افتاد. استقبال قابل توجه مردم از کتاب ایشان با تقریظ رهبر انقلاب ضریب بیشتری به خود گرفت. اکنون بیش از 300 هزار نسخه از کتاب یادشده به دست مخاطبان ادبیات دفاع مقدس رسیده است.
خبرنگار ما سراغ نویسنده آن رفت تا گفتنیهای نجیب و معطرش را بشنود. لحن خانم آباد در سراسر مصاحبه- مثل کتابشان- حماسی است و همیشه این حماسه با صمیمیت گره خورده است بویژه زمانی که میگوید: «من دختر توجیبی بابام بودم».
امسال در نمایشگاه کتاب یک میز دیدم که کتابی به نام «من زندهام» را روی آن چیده بودند. آن موقع فکر کنم چاپهای اولیه این کتاب بود. این تصویر خرید آن کتاب در ذهن من هست و همیشه نیز از آن یاد میکنم و هرگاه «من زندهام» به ذهنم میرسد، این تصویر جلوی دیدگانم قد میکشد! کلید موفقیت فروش کتاب «من زندهام» از کجا زده شد؟
بسم الله الرحمن الرحیم. سوال شما واقعا سوالی کلیدی است. من خودم نیز متوجه نشدم که این کار از کجا گل کرد و موفق شد. به نظر من، اراده خداوند در موفقیت این کتاب بیشترین تاثیر را داشت. فکر میکردم این کتابی که در حوزه دفاع مقدس، اسارت و اردوگاههای عراق مینویسم، شاید به نوعی مانند سایر کتابهای پرشمار در این زمینه باشد. یعنی کتابهای زیادی درباره رنج و سختیهای اسارت نوشته شده- که البته ذات اسارت نیز همراه با رنج و سختیهایش است- در نتیجه من بنا به تکلیفی که میخواستم این کتاب را مستند به تاریخ دفاع مقدس متصل کنم، این وظیفه را انجام دادم. کتاب در چاپهای اول بیوقفه پیش میرفت و ما تا چاپ بیستم کتاب را پیشفروش کردیم.
این غربت کتاب که در یک گوشه از نمایشگاه و حتی بدون غرفه چیده شده بود و به فروش میرفت، از چه چیز ناشی میشد؟
این غربت تقریبا همیشگی است. در واقع یک غربت فرهنگی است. شاید همین الان هم که کتاب به چاپ صد و هشتادم رسیده است، اگر نمایشگاهی برپا شود نیز همین غربت دوباره دیده شود، زیرا در نمایشگاه با توجه به تعداد کتابهای ناشر، به او فضای نمایشگاهی داده میشود.
سعی من این بوده و هست که در چارچوب قواعد و قوانین پیش بروم. دوستان گفتند شما به علت اینکه ناشری با تعداد عنوان محدود کتاب هستید، نمیتوانید غرفه مشخصی داشته باشید. من نیز هنگامی که با این منطق مواجه شدم به همان یک میز بسنده کردم و فکر کردم برای معرفی کتاب همین یک میز هم کفایت میکند. ما در آن ایام بیشترین فروش را داشتیم.
بدون هیچ تبلیغی؟! یعنی آن گوشهنشینی و عزلت خودش به نوعی رسانه تبلیغاتی شما شده است؟
گاهی اوقات همین روش نیز خودش میتواند یک نوع تبلیغ باشد. این موضوع بدون اینکه عامدانه این قصد را داشته باشیم خودش به نوعی تبلیغات برای ما تبدیل شد. جالب اینجا بود که کتاب پیدرپی فروخته میشد و حتی افراد مختلف برای خرید آن، صف میایستادند. خودم آن یک هفته برای توزیع کتاب به همراه همسرم به آن غرفه میرفتیم.
چرا اسم کتاب را «من زندهام» گذاشتید؟ شما در کتاب این عبارت را رمزی بین خود و برادرتان میدانید ولی به نظر من بوی حماسه بشدت در این عبارت دیده میشود. هر خوانندهای این کتاب را بخواند بوی حماسه از آن میتراود؛ حماسه «دختر عصر انقلاب». حماسهای که به وسیله یک دختر عصر انقلاب که در 17 سالگی قرار دارد، شکل گرفته است. دختر این کتاب، در ساختن حماسه، نجابتش را حفظ میکند و مدام در حال ضریب دادن به این رنگ خدایی است. همان چیزهایی که شما با آن بزرگ شدید؛ مثلا بوی تربت بیبی که از کربلا آورده بود و... درست است که این رمزی است که در این کتاب 650 صفحهای برای خواننده گشوده میشود؟ برای ما از این راز بیشتر بگویید.
اصلا نمیدانم قاعده نام کتاب قبل از خلق کتاب به وجود میآید یا نه، مثلا همانطور که کودکی به دنیا میآید و پدر و مادرش از قبل برای او نامی را برگزیدهاند یا میخواهند بعد از تولد برایش نامی انتخاب کنند؛ من در طول نوشتن کتاب هنوز نامی برای آن انتخاب نکرده بودم ولی وقتی به یادداشتهای انتهایی کتاب میرسیدم و خاطرات انقلاب، جنگ و اسارت را با خودم دوباره مرور میکردم، حس حیات و زنده بودن را بیشتر احساس میکردم. جدا از اینکه یک روایت مستند را قید میکردم که این روایت مستند اولین نامهای بود که به ایران نوشته بودم و قراری بود که با برادرم گذاشته بودم و این دو سند را در کتاب آوردم ولی وقتی به آخر کتاب رسیدم یک حس فریاد زنده بودن را در خودم میدیدم که میخواستم آن را به گوش تاریخ برسانم که با وجود همه رنجهایی که کشیدم اما هنوز هم زندهام.
محمد عزیزی از شاعران همروزگار ماست که میگوید:
«فریاد من از دهان توفان شنوید
خشم از دل ابر و باد و باران شنوید
روییدن من پس از هزاران چیدن
چون گل ز زبان روزگاران شنوید»
یعنی «من زندهام» طنین دارد.
بله! بخشی هم مربوط به احساس من از انتخاب این اسم بود. من به نمایندگی از یک نسل این فریاد را میزدم که ما با توجه به اینکه روزگار سختی را پشت سر گذاشتهایم ولی هنوز هم روی مواضع و ارزشهای خودمان ایستادهایم و هنوز هم فریاد میزنیم.
خانم آباد! مقدمه کتاب خیلی تکاندهنده است. چرا مقدمه را اینگونه توفانی نوشتید؟
احساس من این بود که فاصله بین دو نسل باعث غفلت و فراموشی شده و نسل جدید دارد ماجرا را فراموش میکند. میخواستم زنگ هشیاری را برای نسل امروز جامعهمان بزنم تا به یاد آنها بیاورم. نمیخواستم خودم را به یاد نسل امروز بیاورم بلکه قصد داشتم تمام مشاهدات عینی را که بیانگر یک نسل است به آنها معرفی کنم. میخواستم دینی را که به گردن داشتم ادا کنم و از سرزمینی که مردم امروز ندیدند و نشنیدند برایشان بگویم. در واقع انگیزه خودم از نوشتن کتاب را بهعنوان تلنگری در مقدمه بیان کردم.
یعنی در واقع شما میخواستید این گسست نسلی را در مقدمه جبران کنید؟
بله! ولی شاید بخش دوم مقدمه را که یادآوری است باید در انتهای کتاب میآوردم.
احساس من این است که شما در مقدمه کمی به سمت شعاری شدن پیش رفتهاید ولی همیشه هم شعار دادن بد نیست، در بعضی مواقع شعار هم خوب است. یک نکته که مدنظر است این است که من اگر جای شما بودم مثلا تا قسمت اسارت شما را در یک کتاب میآوردم و از آنجا به بعد را نیز در کتاب بعدی مینوشتم. این موضوع به ذهنتان خطور نکرد که دو کتاب بنویسید؟
یکی از دلایل موفقیت این کتاب همین پیوستگی آن است یعنی اگر من کتاب را به صورت بریده بریده تعریف میکردم شاید به هیچ وجه به این شیوایی معنایی که امروز دارد نمیرسید و این کتاب را در کلیت معنادار ولی در جزئیات بیمعنا و بیمفهوم میکرد. چون جزئیات کتاب مثلا سبک زندگی یک قومی را در جنوب ایران توضیح میدهد ولی با شروع جنگ همین مردم درگیر آن میشوند. یکی از تفاوتهای جنگ در ایران و عراق همین بود که جنگ در کشور ما از شهرها شروع شد و من میخواستم رنج مردم را که در آن فضا دچار بهتزدگی شده بودند، به تصویر بکشم. در ابتدا فضای عاطفی شهر و وابستگی و تعلقات و سبک زندگی مردم را در کتاب نشان دادم و بعد مواجه شدن مردم با جنگ را توصیف کردم. به نظرم همه حوادث در گرو دوران کودکی و نوجوانی، یعنی دوران رشد و تعلیم و تربیت ما است. من خودم ردپای کودکیام را در نوجوانی و ردپای نوجوانیام را در جوانی و به همین ترتیب این ردپا را احساس کردهام. یعنی میخواستم به خواننده این نکته را بگویم که در زندگی آدمی همه چیز به هم پیوسته است. در واقع این خانوادهای که من در کتاب به تصویر کشیدم یکباره از هم متلاشی و دچار بحران میشود. در قسمت دوران اسارت بخش جامعی از آن را به بحث انتظار اختصاص دادم که فکر کنم برای تمام خوانندگان کتاب یک بخش بسیار تاثیرگذار بوده است. در واقع میخواستم حق مطلب خانوادههایی را که در فراق عزیزانشان سالها رنج کشیدهاند ادا کنم. اینگونه تصور میکردم تمام آزادگان ما دوران اسارت و سختیهای آن را بهخوبی بیان کردند ولی هیچ کس از رنجهای خانوادههای ما که منتظرمان بودند حرفی نزد. این انتظار برای آنها بشدت کوبنده بود و فراق این خانوادهها را از پا درآورد و ضربات سختی را بر آنها وارد کرد. من با توجه به اینکه سالهاست آزاد شدهام این احساس را نسبت به خانوادهام دارم که هنوز نتوانستهام دینم را به آنها برای این رنجی که در فراق و هجر من کشیدهاند، ادا کنم.
در مقدمه اشاره میفرمایید آقای مرتضی سرهنگی که از جمله پیشگامان ادبیات دفاع مقدس هستند، شما را به نوشتن این کتاب تشویق میکنند. چرا پس از گذشت 3 دهه از دوران جنگ این کار را انجام دادید و چقدر تشویق ایشان موثر بود؟
اینگونه تصور میکردم که این خاطراتی که از دوران جنگ و اسارت دارم یکسری خاطرات شخصی است که هر کسی میتواند در زندگیاش از این دست خاطرات شخصی داشته باشد که متعلق به خود او است. در واقع من احساس خوبی در مقابل مادران شهدا یا همسران شهدا نداشتم و این اسارت و رنجهای خودم را در مقابل دردهایی که این عزیزان کشیدهاند، هیچ میدانستم. به نحوی شاید بیان خاطراتم را خودستایی میدانستم ولی بعد که محضر حضرت آقا رسیدم و تاکید ایشان را بر مستندسازی تاریخ شفاهی دفاع مقدس شنیدم، تصمیم به نوشتن کتاب گرفتم. ایشان بویژه در حوزه آزادگان و دوران اسارت خیلی گلهمند بودند.
این دیدار در چه سالی اتفاق افتاد؟
سال 91.
پس شعله این کار را حضرت آقا در وجود شما روشن کردند؟
بله! اولین جرقه و انگیزه را رهبر حکیم انقلاب در من ایجاد کردند. حتی در من حس ندامت و پشیمانی به وجود آمد که چرا این کار را سالها پیش انجام ندادم. حضرت آقا در آن دیدار بیان کردند اگرچه کارهای زیادی در این حوزه انجام گرفته اما رضایتبخش نیست. ایشان فرمودند لااقل برای رضای خدا این کار را انجام دهید. با شنیدن این فرمایش، حس شرمندگیام مضاعف شد و بعد از این مراسم خدمت آقای سرهنگی رفتم و با راهنماییهای ایشان این کار را انجام دادم.
تشویقهای آقای سرهنگی چقدر در این مسیر موثر بود؟
فردی که راهی را شروع میکند، در طول مسیر این نیاز در او دیده میشود که برای ادامه مسیر مورد حمایت و تشویق قرار بگیرد. من وقتی این کار را با مشورت ایشان شروع کردم، به دلیل مشغله کاری زیاد گاهی از نوشتن آن غافل میشدم و همواره با تشویقهای ایشان بود که دوباره انرژی مضاعفی میگرفتم و این مسیر را ادامه میدادم.
همزمان که در شورای شهر مشغول بودید کتاب را هم مینوشتید؟
بله! البته در مجموع، نوشتن این کتاب 4 ماه بیشتر طول نکشید.
این صمیمیتی که در قلم شما وجود دارد باعث شده حضرت آقا، سردار قاسم سلیمانی و خیلی از نفرات دیگر به این کتاب عنایت ویژهای داشته باشند. به نظر من خود این اتفاق نیز از الطاف خداوند است. برای ما از نامه سردار بگویید، نامهای برادرانه و زلال.
زمانی که یادداشتهای سردار سلیمانی را دریافت کردم به صورت پاورقی در تمام فضاهای کتاب نوشته شده بود. جالب اینکه من آن کتاب را به شخص دیگری تقدیم کرده بودم و وقتی همان کتاب به دست من رسید، دیدم سردار برای تمام فضای کتاب یادداشت نوشتهاند. نوشته بودند اینجاست که من این یادداشتها را در تمام دورتادور قفسهایی که تو را به اسارت بردند برایت نوشتم. مثلا قسمتی از یادداشتها را در صلاحالدین و قسمتی دیگر را در بغداد یا موصل نوشته بودند. از میان همه یادداشتهایی که به دستم رسید به یادداشتهای ایشان بسیار افتخار کردم و برایم بسیار غرورآفرین بود. افتخار من از باب وجود خود ایشان بود بویژه که در مسجد پنبهچی امیریه سخنرانی داشتم و در آن مراسم وقتی برادرها تلفن همراهشان را به من نشان دادند، پسزمینه تمام گوشیهای آنها تصویر پرافتخار سردار سلیمانی بود. در آنجا با خودم فکر کردم چقدر خوب است که فرمانده جوانهای ما سردار سلیمانی باشند و جوانهای ما به ایشان اقتدا کنند. بعد همان جوانها به من گفتند: خواهر آباد! ما انتقام رنج روزهای جوانی تو را میگیریم.
احساس من این است که ما در زمینه فرهنگ نیز به یک سردار سلیمانی احتیاج داریم. یعنی اگر ما در بین جامعه فرهنگیمان یک سردار سلیمانی داشته باشیم، اوضاع فرهنگی جامعه به نحو دیگری رقم میخورد. نظر شما در این باره چیست؟
سردار سلیمانی فردی است که حرف و عملش با هم یکی است. مردم ما آنقدر صداقت را قشنگ میفهمند که موجب حمایت و محبوبیت هم میشود. یکی از دلایل اقبال مردم، به گفته خود مردم، «صداقت و سادگی» این کتاب است. مردم به من میگویند شما این کتاب را صادقانه نوشتهاید.
نظر مردم در این باره کاملا درست است، زیرا ما اصلا چیزی تحت عنوان سبک داستاننویسی یا رمان در کتاب مشاهده نمیکنیم. ما در این کتاب با خاطراتی مواجه میشویم که کاملا صادقانه بیان شدهاند؛ مثلا خاطرات دوران اسارت و...
زمانی که این کتاب را مینوشتم به آقای سرهنگی میگفتم من همانگونه که سخن میگویم این کتاب را مینویسم یعنی بعضی مواقع زبان کتاب محاوره میشود و بعضی مواقع جدی.
شاید به نحوی شما خودتان این کتاب را نمینوشتید بلکه به قولی، قلم خود حرکت داشت.
بله! یعنی شاید این قلم خودش همینگونه که بیان میفرمایید حرکت میکرد. من تمام این یادداشتها را در یک سررسید به صورت پیدرپی نوشتهام حتی در نقاطی از کتاب هیچگونه یادداشتی ننوشتهام. من تنها صحبت میکردم و تایپیست، آنها را تایپ میکرد. وقتی دیدم روایت خاطراتم اینگونه پیش میرود، موضوع را با آقای سرهنگی در میان گذاشتم و گفتم من همانگونه که حرف میزنم، مینویسم. آیا این روش اشتباه است؟ ایشان به من گفت این روش کاملا درست است، شما فقط بنویسید. حتی نوشتههای خودم را بعد از اینکه مثلا قسمتی از آن را مینوشتم، خدمت ایشان میبردم زیرا بسیار تردید داشتم و میگفتم شاید این سبک نوشتن کاملا اشتباه باشد. ایشان هم بعد از مطالعه میگفتند همین سبک کاملا درست است و همین طور ادامه دهید.
راجع به نیاز به یک سردار سلیمانی در زمینه فرهنگ در جامعه میفرمودید...
غیرتی که پشت این نوشته سردار سلیمانی وجود دارد بشدت زیباست. من وقتی حس کردم برادری دارم که کیلومترها و فرسنگها از من دور است و از عکس من با غیرت محافظت میکند، بشدت به داشتن چنین برادری افتخار میکردم. برادری که به من میگوید من نمیخواستم عکس تو را هیچکس ببیند. برای یک زن یا دختر چه افتخاری از این بالاتر وجود دارد که در حریمی زندگی کند که تا این حد برای او امنیت ایجاد کنند. این پیام در واقع یک پیام بزرگ فرهنگی برای جامعه ما نیز بود. این پیام هم میتواند بر عیار غیرت مردان و هم بر حیای زنان بیفزاید. بعد از دریافت این یادداشتها به احترام ایشان جلد کتاب را به نحوی طراحی کردم که کتابی را که میخواهم تقدیم ایشان کنم به نحوی متفاوت از چاپهای قبلی باشد.
جالب است! طراحی جدید هنوز به چاپ نرسیده است؟
نه هنوز! من در واقع میخواستم به ایشان بگویم این تصویری را که من روی جلد از خودم چاپ کردهام کنایهای به دشمن است که من هنوز زندهام و تو مرا به یاد بیاور. این عکس در واقع اولین تصویری است که سازمان ملل از ما گرفت و به ایران فرستاد. با چاپ این تصویر روی این کتاب میخواستم به دنیا بگویم این همان عکسی است که شما در زندان الرشید بغداد از من گرفتید و من هنوز زندهام. اما این نوشته سردار سلیمانی و دفاع غیرتمندانه ایشان از تصویر من، برایم بشدت مایه غرور بود و دلم میخواست به نحوی با یک پیامی به این حس غیرتمندی ایشان پاسخ داده باشم.
بزرگوارانی مانند حضرت آقا و سردار سلیمانی با توجه به شرایط و جایگاه و مشغلههای بسیار زیادی که دارند، برای مطالعه این کتاب وقت میگذارند. آیا از طرف نهادهای فرهنگی نیز به این کتاب توجه شده است. مثلا آیا وزیر ارشاد یادداشتی برای این کتاب نوشته است؟ در مجموع توجه وزارت ارشاد که مسؤولیت سیاستگذاری فرهنگی کشور را برعهده دارد به کتاب حضرتعالی چگونه بوده است؟
از سطوح بالای وزارت ارشاد تاکنون یادداشتی را دریافت نکردهام البته در مجامعی به صورت شفاهی سخنهایی راجع به کتاب گفتهاند. مثلا آقای صالح شریعت که اسم برادرشان که از سرداران شهید بسیار متعالی جامعه ما بود، برای اولین بار در این کتاب آمده بود، بسیار از من تقدیر و تشکر کردند. تنها حمایت وزارت ارشاد این بود که یک چاپ کتاب را که حدود 2 هزار جلد میشد خریداری کردند.
زمانی که شما این کتاب را مینوشتید. آیا به دختران امروز جامعهمان و ارتباط آنها با کتاب نیز فکر میکردید؟
ابتدا فکر میکردم دختران امروز جامعه نمیتوانند با این کتاب ارتباط برقرار کنند ولی بیشترین ارتباط با کتاب نیز از سوی همین دخترانمان برقرار شد و فاصله نسلها بسیار کوتاه و کم شد. بیشترین گروهی که از کتاب استقبال میکردند نسل جوان حدودا 17 ساله بود. ما روز کتاب و کتابخوانی به صورت نمادین به کتابفروشیها میرفتیم و خودمان کتاب را میفروختیم. به کتابفروشی ترنجستان سروش در خیابان انقلاب رفتم. چند نفر در آن روز برای خرید کتاب مراجعه کردند و هر کدام از آنها 17 عدد از کتاب را میخواستند. ابتدا فکر میکردم شاید بهطور اتفاقی این امر صورت گرفته ولی بعد از اینکه دو- سه بار تکرار شد از یکی از آنها سوال کردم چرا 17 نسخه؟ آنها گفتند رمز این عدد پیش خود شماست. شما باید به ما بگویید چرا 17 تا! بشدت خوشحال شدم و احساس کردم جامعه ما با همه بیسروسامانیهای فرهنگی که در آن وجود دارد، هنوز هم به دنبال الگوی سالم و یک محصول فرهنگی خوب میگردد. بعضیها به من میگفتند چون شما عضو شورای شهر بودی، کتابت اینچنین مورد توجه قرار گرفت و گل کرد ولی تنها جایی که هیچگونه ارتباطی با نوشتن این کتاب نداشت، همین مجموعه شورای شهر و شهرداری بود.
شما عضو شورای شهر تهران هستید. عکسالعمل اعضای شورای شهر در مواجهه با این کتاب چگونه بود؟
اولین نسخههای این کتاب را بین همکارانم توزیع کردم. یکی از اعضای شورا از آقای مهندس چمران خواستند یک صفحه از این کتاب را در آن جلسه بخوانند. ایشان در آنجا آن صفحهای را که من درباره پدرم و ابهت نقش پدر در خانواده نوشته بودم، خواندند. در آن صفحه اینگونه میگویم: «رنگ چشمهای پدرم به رنگ خیال بود و تصویر او در هر گوشه اتاق به خانه من ابهت میداد. به هر گوشه اتاق که میرفتم او به من خیره میشد و نگاه میکرد».
لحنتان در این قسمت از کتاب بسیار شاعرانه شده است.
من حس خودم نسبت به پدرم را در آنجا بیان کردم. اقتدار خانه ما به نحوی عکس پدرم بود که بر دیوار خانهمان نصب کرده بودیم. در کودکی همیشه با خودم فکر میکردم چرا ما هرجا و از هر زاویهای به او نگاه میکنیم این عکس باز هم به ما نگاه میکند. فکر میکردم فقط عکس پدرم اینگونه است؛ فکر نمیکردم همه تصویرها که به دوربین نگاه میکنند اینگونه است. آنجا نوشته بودم: «تمام آرزویم این بود که قدم بلند شود و دستم به جیب پدرم برسد؛ من دختر توجیبی بابا بودم».
قبل از نگارش کتاب، تصورتان از برخورد مردم با این کتاب چگونه بود؟
فکر میکردم کتاب من نیز یک کتاب عادی و معمولی مانند سایر کتابهاست یعنی کتابی است که بخشی از خاطرات یک زن را که در دوران جنگ اسیر میشود بیان میکند. البته تا حدودی احساس میکردم کتاب من قدری با سایر نوشتهها متفاوت باشد ولی این مقدار را به این اندازه که امروز آن را مشاهده میکنم، تصور نمیکردم.
شنیدهایم کتابتان به سایر زبانها نیز ترجمه شده است.
بله! به 5 زبان ترجمه شده است. انگلیسی، عربی و اردو که تمام شده است و فرانسه و آلمانی در حال انجام است.
آیا کتاب «من زندهام» ادامه دارد یا دیگر حوصله مرور این خاطرات تلخ را ندارید؟
«من زندهام» به معنای کتاب معصومه آباد دیگر ادامه ندارد ولی «من زندهام» که حکایتگر آدمهایی است با همین سبک و سیاق که میخواهند در گوش تاریخ فریاد بزنند برای اینکه بگویند ارزشهای انقلابی و دینی زنده است، همواره ادامه خواهد داشت.
آیا از طرف خانواده شهدا نیز راجع به کتابتان نکته خاصی بیان شده یا یادداشتی نوشته شده است؟
شهید حسینزاده یکی از طلبههای مسجد «مهدی موعود(عج)» بود که من ایشان و سایر بچههای آن مسجد را برای اولینبار در تنومه دیدم. اسامی آنها را در کتاب آوردم. حدود چند ماه قبل مادر شهید حسینزاده با من تماس گرفت و گفت من وقتی برای اولین بار اسم فرزندم را در کتاب شما دیدم گویی دوباره او را پیدا کردم. ما الان سی و چند سال است دنبال حسین میگردیم و هیچ خبری از او تا به حال به ما نرسیده است. شما وقتی در این کتاب راجع به حسین و دوستانش سخن گفتید بعد از سالها دلشوره راحت شدم همچنین مدتی قبل تعدادی از فرزندان شهدا نزد من آمدند و گفتند ما برای معرفی این کتاب در سطح بینالملل برنامهای داریم که در حال حاضر نیز پیگیر انجام کارهای آن هستند.
کتاب در حال حاضر به چندمین چاپ رسیده است؟
چاپ صد و هشتادم.
به نظر شما چه کسانی در معرفی این کتاب سهم بیشتری داشتهاند؟
بزرگترین و مهمترین شخصی که در معرفی و ترویج کتاب کمک کردند، رهبر بزرگوار انقلاب بودند. بعد از تقریظ معظمله و به برکت آن، کتاب سرعت و رونق بسیاری گرفت که دیگر کنترل کار از دستان من خارج بود. این تقریظ در واقع موتور محرکهای برای کتاب شد.
در حقیقت حضرت آقا همینگونه هستند یعنی برانگیزانندگی این شخصیت کمنظیر فرهنگی همیشه عطشها را بیش و آتش عشق را شعلهورتر میکند.
آنچه در فضای فرهنگی جامعه ما واقعا حیرتانگیز به نظر میرسد، این است که رهبر انقلاب با این شخصیت جهانی و این همه مشغله فکری، بحثهای سیاسی و بینالمللی، چاپ اول کتاب را تهیه و مطالعه میکنند. این کتاب وقتی به دست ایشان رسیده بود، حتی ویرایش هم نشده بود، در چاپهای بعدی ویراستاری شد. وقتی در جلسهای کتاب را برای ایشان بردم، حضرت آقا به من فرمودند: «من قبلا کتاب «من زندهام» را خواندهام و یک یادداشتی نیز برای شما در آن گذاشتهام». من بعد از آن جلسه چند بار دیگر نیز توفیق دیدار ایشان را پیدا کردم که در آن جلسات دیگر مرا به نام خودم نمیشناختند. ایشان مرا به نام نویسنده کتاب «من زندهام» میشناختند و در آن جلسه پرسیدند آیا تقریظ ایشان را دریافت و مطالعه کردهام.
ایشان نکته خاصی راجع به کتاب بیان نفرمودند؟
در جلسهای که همراه آقای دکتر شهیدی به اتفاق خانواده خدمت ایشان رسیدیم، حضرت آقا بیان کردند: «ویژگی بارز این کتاب صداقت آن است.» ایشان در آن دیدار به من فرمودند: «رنج کشیدنی است؛ نه دیدنی است و نه خواندنی ولی هرکس این کتاب را بخواند، رنج میکشد.» ایشان سپس صحبتهای دوستانه و خودمانی را با مادر، برادر و همسرم انجام دادند که همه آنها را از طریق کتاب میشناختند. حضرت آقا در آن جلسه فرمودند ما خانم آباد را میشناختیم ولی خانواده آباد را نمیشناختیم که بعد از مطالعه این کتاب، الان بهخوبی آنها را نیز میشناسیم.
استقبال آبادانیها از کتاب چگونه بود؟
آنها یک مراسم رونمایی منحصر بهفردی را در آبادان برگزار کردند. همچنین بین تمام دانشآموزان دبیرستانی مسابقه کتابخوانی برگزار کردند. بعد از آن مراسم رونمایی و استقبال بینظیر آبادانیها، دلنوشتههای بسیار زیبایی نیز از آبادان و همچنین سایر نقاط کشور به دستم رسید.
قصد چاپ این دلنوشتهها را ندارید؟
اتفاقا در یک فرصت مناسب این کار را هم انجام خواهم داد. این کتاب باعث شد من بسیاری از همکلاسیهایم را که سالها از آنها بیخبر بودم، پیدا کردم.
به نظرم علاوه بر همکلاسیها، خیلی چیزهای کلیدی دیگری را نیز همراه این کتاب پیدا کردید. همچنین با چاپ این کتاب خیلی چیزها را به خیلی از افراد یاد دادید. در این یکسال سرتان بشدت شلوغ بوده است. راجع به استقبال از کتاب در سطح کشور بگویید.
یکی از استقبالهایی که بسیار برایم جالب بود، استقبال دانشجویان کارشناسی ارشد و دکترای دانشگاه اصفهان از کتاب بود. آنها مرا برای سخنرانی در جمع خودشان در دانشگاه دعوت کردند و در انتهای مراسم به من گفتند: ما تمام جوانی و زندگیمان را خرج تحصیل کردهایم و امروز جز پایاننامه و رسالههای دانشجوییمان هیچ چیز دیگری نداریم. ما قصد داریم این پایاننامهها و رسالههایمان را به شما تقدیم کنیم، زیرا اگر شما دیروز نبودید، ما نیز امروز اینجا نبودیم. بعد از آن دیدار به نجفآباد رفتم. در نجفآباد بعضی خواهران با پای برهنه به استقبال من آمده بودند. آنها گریه میکردند و میگفتند: ما با پای برهنه به استقبال شما آمدهایم تا شما بدانید ما چقدر دوستتان داشته و به چه میزان به شما ارادت داریم. البته منظور آنها از دوست داشتن من، شخص بنده نبود بلکه دوست داشتن ارزشهایی بود که مردم جامعه ما برای رسیدن به آنها سختیهای زیادی را تحمل کردهاند.
نکته دیگری که راجع به کتاب وجود دارد، فعالیتهای فرهنگیای است که در حاشیه این کتاب شکل گرفت و اجرا شد، مثلا یکسری از شاعران راجع به کتاب اشعاری را سرودند. حدود 400 رباعی راجع به «من زندهام» سروده شده است. منظور من این است که امروز «من زندهام» یک جریانسازی فرهنگی را در جامعه با محوریت خودش پایهریزی کرده است. آیا در سایر قالبهای هنری مانند فیلمسازی و... راجع به این کتاب ارزشمند کاری صورت گرفته است؟
بعد از محبوبیت کتاب در جامعه، فیلمنامههای زیادی به دست من رسید ولی احساس من این بود که ساخت این کار از حساسیت ویژهای برخوردار است. در واقع 4 نفر نماد ناموس وطن به شمار میروند. باید یک فردی با ویژگیهایی خاص کار ساخت این فیلم را برعهده بگیرد و با حساسیت بسیاری آن را بسازد.
با توجه به حساسیت این کار، نامهای را به وزارت ارشاد نوشتم و از آنها خواستم فیلمنامه این کار قبل از تایید آنها حتما به تایید من برسد و بدون اجازه اینجانب هیچگونه فیلمی از کتاب ساخته نشود. همچنین پیشنهاد شده سمفونی «من زندهام» توسط آقای چکناواریان ساخته شود و همان طور که فرمودید راجع به این کار اشعاری نیز سروده شد و در جاهای دیگری نیز مسابقات خط و نقاشی براساس این کتاب برگزار شد.
موضوعی که از نظر من به نوعی خلاف عادت محسوب میشود، بحث جایزهای است که شما میخواهید براساس این کتاب به دختر نمونه سال با تراز دختر عصر انقلاب اهدا کنید. اهدای این جایزه از چه زمانی در ذهن شما شکل گرفت؟
بعد از اینکه من مخاطبهای همسن و سال خودم- البته در مقطع زمانی کتاب!- یعنی دختران 17 ساله را دیدم، همچنین اشتیاق آنها نسبت به پیدا کردن الگویی را که میخواستند دنبالهرو آن باشند مشاهده کردم، اهدای چنین جایزهای در ذهنم خطور کرد. به این نتیجه رسیدم که برای الگوسازی نیاز به پایداری، استحکام و استمرار داریم و این کار نباید با چاپ کتاب خاتمه پیدا کند. نباید نقطه پایان کتاب، نقطه پایان راه ما باشد. با توجه به همین اهداف به آقای نیلی پیشنهاد دادم جایزه 17 سالهها را به مولف بدهند و در همه تبلیغات نیز اعلام شد جایزه 17 سالهها، ویژه است و توسط مولف اهدا میشود. در تمام این مدت فکر میکردم چه جایزهای به آنها بدهم تا ماندگار باشد. در واقع ماندگاری جایزه را همراه با فرهنگ مملو از حیا، نجابت، دینداری، انقلابی بودن و ایثارگری میدیدم و حتی ویژگیهای قرآنی بودن و همچنین هنری و علمی بودن جایزه نیز برایم مهم بود تا دریافت آن بتواند رقابتی بین دختران ما ایجاد کند. البته فروش کتاب نیز عایداتی داشت و میخواستم این عایدات را که به واسطه این خاطرات و از طریق همین مردم به دست آمده بود، به خود آنها هدیه کنم. با توجه به اینکه موضوع کتاب درباره اسارت بود و همچنین با توجه به اینکه حضرت زینب سلامالله علیها اولین زن آزاده جهان هستند، من جریان جایزه ملی حضرت زینب سلامالله علیها را طرحریزی کردم. زمان اهدای این جایزه نیز مصادف با تولد حضرت زینب سلامالله علیها است، دقیقا مانند رونمایی کتاب که در ایام دهه اول محرم حسینی برگزار شد.
در پایان میخواهیم حرفهایتان با دختران 17 ساله انقلاب اسلامی را بشنویم.
ظرفیتی که در این کتاب دیده میشود برای دختران 17 ساله امروز جامعه ما نیز میتواند به وجود بیاید. دوران جوانی از جمله ارزشمندترین دوران زندگی افراد است. ما باید به جوانهای امروزمان که ارزشمندترین داشتههای انقلاب هستند فرصت و همچنین جهت بدهیم. ما برای اینکه جوابهای بهتری بگیریم باید نیتمان را در کارها خالصتر کنیم. به نظر من جوانهای امروز ما نیز این آمادگی و ظرفیت را دارند، تنها کافی است ما غذای خوبی در اختیار آنها قرار دهیم و طباخ خوبی برای آنها باشیم. ما امروز طباخهای فرهنگی خوبی برای جامعه نیستیم.
منبع: وطن امروز
انتهای پیام/