روزشمار عاشقی؛ روز پنجم «عبدالله بن حسن(ع)»
خبرگزاری تسنیم: در «تربت عشق» قصد داریم در روزهای عزاداری محرم به ذکر فضایل و زندگینامه یکی از شهدای گرانقدر کربلا بههمراه صوت نواهای مذهبی و آداب عزاداری در نقاط مختلف کشور و جهان بپردازیم.
به گزارش گروه رسانههای خبرگزاری تسنیم،حسن بن على علیه السلام چند پسر داشت که اینها همراه ابا عبد الله آمده بودند.یکى از آنها جناب قاسم بود.امام حسن علیه السلام پسر ده سالهاى دارد که آخرین پسر ایشان است،و این بچه شاید از پدرش یادش نمىآمد چون وقتى که پدرش از دنیا رفت گویا چند ماهه بوده است،در خانه حسین بزرگ شد.
ابا عبد الله به فرزندان امام حسن خیلى مهربانى مىکرد،شاید بیش از آن اندازه که به پسران خودش مهربانى مىکرد چون آنها یتیم بودند و پدر نداشتند.این پسر اسمش عبد الله و خیلى به آقا علاقهمند است،و آقا به زینب سپرده است که تو مواظب بچهها باش،و زینب دائما مراقب آنهاست.یک دفعه زینب متوجه شد که عبد الله از خیمه بیرون آمده است و مىخواهد برود پیش عمویش حسین بن على علیه السلام.
زینب دوید او را بگیرد،او فریاد کرد:«و الله لا افارق عمى»به خدا قسم که من هرگز از عمویم جدا نمىشوم.آن طفل مىدود،زینب مىدود( السلام علیک یا ابا عبد الله!اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فى الله حق جهاده).
آنقدر زینب دوید که به ابا عبد الله نزدیک شد.آقا فرمود:نه،تو برگرد،بگذار این بچه پیش خودم باشد.خودش را نداختبه دامان حسین علیه السلام(حسین است،او خودش عالمى دارد).در همین حال، یکى از دشمنان آمد براى اینکه ضربتى به ابا عبد الله بزند.
تا شمشیرش را بالا برد، این طفل فریاد کرد:«یابن الزانیة!اترید ان تقتل عمى»؟زنازاده!تو مىخواهى عموى مرا بکشى؟تا او شمشیرش را حواله کرد،این طفل دستخود را جلو آورد و دستش بریده شد. فریاد کرد:یا عماه!عموجان ببین با من چه کردند!
«اشهد انک قد امرت بالمعروف و نهیت عن المنکر و جاهدت فى الله حق جهاده حتى اتیک الیقین.»
و لا حول و لا قوة الا بالله العلى العظیم،و صلى الله على محمد و آله الطاهرین.
در ذکر شهادت عبدالله بن الحسن (ع)
بس که خونبار است چشم خامهام
بوى خون آید همى از نامهام
ترسمش خون باز بندد راه را
سوى شه نابرده عبدالله را
آن نخستین سبط را دوم سلیل
آخرین قربانى پور خلیل
قامتش سروى ولى نو خاسته
تیشه کین شاخ او پیراسته
خاک بار اى دست بر سر خامه را
بو که بندد ره به خون این نامه را
سر برد این قصه جانکاه را
تا رساند نزد مهر آن ماه را
دید چون گلدسته باغ حسن
شاه دین را غرق گرداب فتن
کوفیان گردش سپاه اندر سپاه
چون به دور قرص مه شام سیاه
تاخت سوى حربگه نالان و زار
همچو ذره سوى مهر تابدار
شه به میدان چشم خونین باز کرد
خواهر غمدیده را آواز کرد
که مهل اى خواهر مه روى من
کاید این کودک ز خیمه سوى من
ره به ساحل نیست زین دریاى خون
موج طوفان زا و کشتى سرنگون
بر نگردد ترسم این صید حرم
زین دیار از تیر باران ستم
گرک خونخوار است وادى سر به سر
دیده راحیل در راه پسر
دامنش بگرفت زینب با نیاز
گفت جانا زین سفر بر گرد باز
از غمت اى گلبن نورس مرا
دل مکن خون داغ قاسم بس مرا
چاه در راه است و صحرا پر خطر
یوسف از این دشت کنعان کن حذر
از صدف بارید آن در یتیم
عقد مرواریدتر بر روى سیم
گفت عمه و اهلم بهر خدا
من نخواهم شد ز عم خود جدا
وقت گلچینى است در بستان عشق
در مبندم بر بهارستان عشق
بلبل از گل چون شکیبد در بهار
دست منع اى عمه از من باز دار
نیست شرط عاشقان خانه سوز
کشته شمع و زنده پروانه هنوز
عشق شمع از جذبههاى دلکشم
او فکنده نعل دل در آتشم
دور دار اى عمه از من دامنت
آتشم ترسم بسوزد خرمنت
دور باش از آه آتش زاى من
کاتش سود است سر تا پاى من
بر مبند اى عمه بر من راه را
بو که بینم بار دیگر شاه را
باز گیر از گردن شوقم طناب
پیل طبعم دیده هندوستان بخواب
عندلیبم سوى بستان مىرود
طوطیم زى شکرستان مىرود
جذبه عشقش کشان سوى شهش
در کشش زینب به سوى خرگهش
عاقبت شد جذبههاى عشق چیر
شد سوى برج شرف ماه منبر
دید شاه افتاده در دریاى خون
با تن تنها و خصم از حد فزون
گفت شاها نک بکف جان آمدم
بر بساط عشق مهمان آمدم
آمدم ایشان من این جا قنق
اى تو مهمان دار سکان افق
هین کنارم گیر و دستم نه بسر
اى به روز غم یتیمان را پدر
خواهران و دختران در خیمه گاه
دوخته چون اختران چشمت براه
کز سفر کى باز گردد شاهها
باز آید سوى گردون ماه ما
خیز سوى خیمهها مىکن گذار
چشمها را وارهان از انتظار
گفت شاهش الله اى جان عزیز
تیغ مىبارد در این دشت ستیز
تو به خیمه باز گرد اى مهوشم
من بدین حالت که خود دارم خوشم
گفت شاها این نه آئین وفاست
من ذبیح عشق و این کوه مناست
کبش(1) املح(2) که فرستادش خدا
سوى ابراهیم از بهر فدا
تو خلیل و کبش املح نک منم
مرغزار عشق باشد مسکنم
نز گران جانى بتأخیر آمدم
کوکب صبحم اگر دیر آمدم
دید ناگه کافرى در دست تیغ
که زند بر تارک شه بى دریغ
نامده آن تیغ کین شه را به سر
دست خود را کرد آن کودک سپر
تیغ بر بازوى عبدالله گذشت
وه چه گویم که چه زان بر شه گذشت
دست افشان آن سلیل ارجمند
خود چو بسمل در کنار شه فکند
گفت دستم گیر اى سالارکون
اى به بیدستان بهر دو کون عون
پایمردى کن که کار از دست رفت
دستگیرم کاختیار از دست رفت
شه چو جان بگرفت اندر بر تنش
دست خود را کرد طوق گردنش
ناگهان زد ظالمى از شست کین
تیر دل دوزش به حلق نازنین
گفت شه کى طایر طاوس پر
خوش بر افشان بال تا نزد پدر
یوسفا فارغ ز رنج چاه باش
رو به مصر کامرانى شاه باش
مرغ روحش پر به رفتن باز کرد
همچون باز از دست شه پرواز کرد
بسته صوتی ، ویژه شب پنجم محرم(حضرت عبدالله بن الحسن)
فصل پنجم: کربلا
امام ایستاد و خطبه ای کربلایی خواند : « اما بعد... می بینید که کار دنیا به کجا کشیده است ! جهان تغییر یافته ، منکَر روی کرده است و معروف چهره پوشانده و ازآن جز ته مانده ظرفی، خرده نانی و یا چراگاهی کم مایه باقی نمانده است . » «زنهار ! آیا نمی بینید حق را که بدان عمل نمی شود و باطل را که ازآن نهی نمی گردد تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود؟ پس اگر اینچنین است ، من درمرگ جز سعادت نمی بینم و در زندگی با ظالمان جز ملالت . مردم بندگان حلقه به گوش دنیا هستند و دین جز بر زبانشان نیست؛ آن را تا آنجا پاس می دارند که معایش ایشان از قِبَل آن می رسد ، اگر نه ، چون به بلا امتحان شوند ، چه کم هستند دینداران .»
راوی
آه از رنجی که دراین گفته نهفته است ! و اما سرّالاسرار این خطبه در این عبارت است که « لِیَرغَبَ المؤمن فی لقاء رَبِّه ـ تا مؤمن به لقای خدا مشتاق شود.» یعنی دهر بر مراد سفلگان می چرخد تا تو در کشاکش بلا امتحان شوی و این ابتلائات نیز پیوسته می رسد تا رغبت تو در لقای خدا افزون شود... پس ای دل ، شتاب کن تا خود را به کربلا برسانیم! می گویی : مگر سر امام عشق را برنیزه ندیده ای و مگر بوی خون را نمی شنوی ؟ کار از کار گذشته است . قرن هاست که کار ازکار گذشته است ... اما ای دل ، نیک بنگر که زبان رمز ، چه رازی را با تو باز می گوید :کلّ ارض کربلا و کلّ یوم عاشورا. یعنی اگرچه قبله در کعبه است، اما فَاَینَما تُوَلّوا فَثَمَّ وَجهُ اللهِ. یعنی هر جا که پیکر صد پاره تو بر زمین افتد ، آنجا کربلاست ؛ نه به اعتبار لفظ و استعاره ، که در حقیقت . و هر گاه که عَلَم قیام تو بلند شود عاشوراست ؛باز هم نه به اعتبار لفظ و استعاره . و اگر آن قافله را قافله عشق خواندیم در سفر تاریخ ، یعنی همین.
لیرغب المؤمن فی لقاء ربه ... عجب رازی در این رمز نهفته است ! کربلا آمیزه کرب است و بلا ... و بلا افق طلعت شمس اشتیاق است . و آن تشنگی که کربلاییان کشیده اند ، تشنگی راز است. و اگر کربلاییان تا اوج آن تشنگی ـ که می دانی ـ نرسند ، چگونه جانشان سرچشمه رحیق مختوم بهشت شود؟ آن شراب طهور که شنیده ای بهشتیان را می خورانند ،میکده اش کربلاست و خراباتیانش این مستانند که اینچنین بی سرودست و پا افتاده اند . آن شراب طهور را که شنیده ای ، تنها تشنگان راز را می نوشانند و ساقی اش حسین است ؛ حسین از دست یار می نوشد و ما از دست حسین.
الا یا ایها الساقی ادر کأساً و ناولها
که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکلها
عمر بن سعد ابی وقاص نخست مایل نبود که امر میان او و امام حسین(ع) به پیکار کشد... هر کسی را لیله القدری هست که در آن ناگزیر ازانتخاب خواهد شد وعمر سعد را نیز ساعتی اینچنین فراخواهد رسید . اما اکنون او می گریزد و دهر نیز در کمینش ، که او را به این لیله القدر بکشاند. عمربن سعد فرزند سعد ابی وقاص است ، فاتح قادسیه ، و یکی از آن ده تنی که می گویند رسول خدا هنگام مرگ از آنان رضایت داشته است . هنوز نیم قرن از رحلت رسول خدا نگذشته ، این پسر سعد ابی وقاص است که در برابر فرزند رسول الله(ص) و وصی او ایستاده است . ابن سعد تلاشی بسیار کرد تا کارش به پیکار با حسین بن علی(ع) نکشد ، اما دهر هیچ کس را نا آزموده رها نمی کند ؛ صبورانه در کمین می نشیند تا تو را به دام امتحان درآرد و کارت را یکسره کند که ان ربک لبالمرصاد . از گفت و گوهایی که پیش از تاسوعا بین ابی سعد و امام گذشته است خوب می توان دریافت که او کیست . امام می فرماید :« مگر از خدای پروا نداری ؟ خدایی که معادت به سوی اوست. عزم پیکار بامن کرده ای حال آنکه مرا نیک می شناسی و می دانی که فرزند کیستم . بیا و این قوم را واگذار و با من همراه شو تا به خدا نزدیک شوی.» ابن سعد گاهی مایملکش را بهانه کرد و گاهی خانواده اش را ... تا اینکه امام امید از او بازگرفت و برخاست که بازگردد در حالی که می گفت :« چه می اندیشی ؟ آیا نمی دانی که به زودی تو را در بستر خواهند کشت و در قیامت نیز رحمت خدا از تو دریغ خواهد شد؟امیدوارم که از گندم عراق جز اندک زمانی بهره مجویی .» و این سخن دامی است که دهر در کمین ابن سعد گسترده است تا لب به تمسخر بگشاید که :« اگر به گندم دست نیافتم ، جو که هست !» و با این سخن به پرتگاه لعنت خدا در افتد . آیا هنوز عمرسعد را امید نجاتی هست؟ تلاش امام برای آنکه عمرسعد را از ورطه ای که در آن گرفتار افتاده بود نجات بخشد به جایی نرسید . در تاریخ ها آمده است که امام تا پیش از عصر تاسوعا بارها با او به گفت و گو نشست و اگر چه از آنچه دراین دیدارها گذشته است جز همان مختصر که ذکر شد هیچ چیز نمی دانیم ، اما سیره سیاسی امام حسین(ع) از آنچنان روشنایی و صفایی برخوردار است که هیچ جای شبهه ای باقی نمی گذارد.
راوی
پر روشن است که امام حسین(ع) در مرداب وجود عمر سعد به جست و جوی کدام گوهر نابی آمد است : شاید در این مرداب که روزگاری با اقیانوس های آزاد پیوند داشته است هنوز نشانی از حیات باشد، شاید در این مدفن تاریکی که عمرسعد فطرت الهی خویش را در آن به خاک سپرده است هنوز روزنه ای رو به آفتاب گشوده باشد .امام آفتاب کرامتی است که خود را از ویرانه ها نیز دریغ نمی کند. آسمان را دیده ای که چگونه در گودال های حقیر آب نیز می نگرد؟ آب را دیده ای که چگونه پست ترین دره ها را نیز از یاد نمی برد؟ چگونه می توان کار پاکان را قیاس از خود گرفت ؟ امام رابا خداوند عهدی است که غیر او را در آن راهی نیست ، و بر همین پیمان است که امام پای می فشارد .نه ، این راز نه رازی است که با من و تو درمیان نهند . ولایت امام بر مخلوقات ولایت خداست، یعنی همه ذرات عالم ، از پای تا سر ، بقایشان به جذبه عشقی است که آنان را به سوی امام می کشد، اما خود از این جذبه بی خبرند . اگر او کشکشانه ما را به کوی دوست نکشد و بر پای خویش رهایمان کند، یاران ، همه از راه باز می مانیم . آسمان را دیده ای که از او بلندتر هیچ نیست ، اما درگودال های حقیر آب نیز می نگرد؟ امام در مرداب وجود عمرسعد در جست و جوی نشانی از دریاست، دریای آزاد ، دریایی که به اقیانوس راه دارد. زهیر بن قین هر چند خود نمی خواست، اما امام آن عهد فراموش شده را با او تازه کرد.
عمرسعد نمی خواست که کار او با امام به پیکار بینجامد . این حقیقت از مَطلع نامه ای که برای ابن زیاد نگاشته معلوم است :« خداوند آتش را خاموش کرد و اتفاق برقرار شد و کار امت به صلاح آمد .»... با این همه قصد دارد که باطن خویش را از ابن زیاد کتمان کند. اما ابن زیاد زیرک تر از آن بود که فریب عمرسعد را بخورد و گفت :« این نامه مرد خیرخواهی است که امیر خویش را اندرز گفته و دل بر قوم خویش سوزانده است.» دست تقدیر همه لوازم را یکجا گرد آورده است تا آنچه باید، به انجام رسد . «شمر بن ذی الجوشن » نیز حاضر است تا ابن زیاد را با سخنان خویش در آنچه قصد کرده است تشجیع کند... اگر خداوند انسان را رها کند ،دهر نیز با او همداستان می شود. اما به راستی مگر تا کجا می توان شرور بود که خداوند انسان را در کاری اینچنین زشت یاری کند؟ شمر از جانب ابن زیاد مأمور شد تا امریه او را به عمر سعد برساند و اگر آن شوربخت از جنگ با حسین سرباز زد، خود به جای او بنشیند و عمرسعد را گردن بزند و سرش را برای ابن زیاد بفرستد . او نامه ابن زیاد را به عمرسعد رساند و منتظر ماند تا جواب آن را دریافت کند. ابن زیاد نوشته بود :« من تو را به جانب حسین نفرستاده ام که دست از او برداری و وقت را بیهوده بگذرانی . بنگر که اگر حسین و اصحابش تسلیم رأی من شدند ، آنان را به مسالمت نزد من گسیل دار و اگر نه ... برآنان حمله بر و خونشان را بریز و پیکرشان را مُثله کن که حق آنها این است . آنگاه که حسین کشته شد، او را زیر سم ستوران بینداز و بر سینه و پشتش اسب بتاز ، که ناسپاس است و مخالف . من می دانم که این کار پس ازمرگ او را زیانی نخواهد رساند ، اما عهد کرده ام که با او اینچنین کنم . چنان که به امرما عمل کنی ، پاداشت پاداش کسی است که مطیع فرمان بوده است ، و اگر نه ، از مقام خود کناره گیر و امر لشکر را به شمر بن ذی الجوشن بسپار که باقی را او خود می داند .»
عمر بن سعد به روشنی دریافت که شمربن ذی الجوشن در این میانه چه کرده است .او می دانست که حسین بن علی تسلیم نخواهد شد . این جمله ای است که از او در وصف حسین نقل کرده اند که خطاب به شمر گفته است :« والله همان دلی را که علی داشت در میان دو پهلوی پسرش نهاده اند.» آنگاه فرماندهی لشکر پیاده را به او سپرد و آماده جنگ شد.» شامگاه تاسوعا عمربن سعد چون قصد کرد که حمله آغاز کند فریاد کرد :« یا خیل الله ، ارکبی و ابشری ! ـ لشکرخدا سوار شوید؛ مژده باد شما را به بهشت .» و عجبا! این همان کلامی است که پدرش سعد ابی وقاص در جنگ قادسیه بر زبان آورده بود . آیا به راستی عمر بن سعد نمی داند که چه می کند ، یا خود را به نادانی زده است؟
راوی
هنوز نیم قرن از حجه الوداع نگذشته ، امت محمد(ص) تیغ بر اوصای او کشیده اند و با نام اسلام ، قلب اسلام را که امام است ، می درند! اجسامشان به جانب قبله نماز می گزارند ، اما ارواحشان هنوز همان اصنامی را می پرستند که ابراهیم شکسته بود. اجسامشان به جانب قبله نماز می گزارند، اما ارواحشان با باطن قبله که امامت است، پیکار می کنند. جاهلیت ریشه در درون دارد و اگر آن مشرک بت پرست که در درون آدمی است ایمان نیاورد ، چه سود که بر زبان لااله الا الله براند؟ آنگاه جانب عدل و باطن قبله را رها می کندو خانه کعبه را عوض از صنمی سنگی می گیرد که روزی پنج بار در برابرش خم و راست شود و سالی چند روز گرداگردش طواف کند. و ای کاش تا همین جا بسنده می کرد و قلب قبله را با تیغ نمی درید! عجبا! جهان را ببین که چه سان وارونه می شود! افمن یمشی مکبا علی وجهه اهدی امن یمشی سویا علی صراط مستقیم ؟
انتهای پیام/