تاریخ شعر فارسی در قصیدهای فاخر از شفیعی کدکنی
خبرگزاری تسنیم: محمدرضا شفیعی کدکنی در قصیدهای به شرح فراز و فرودهای شعر پارسی طی قرون مختلف پرداخته است؛ شاعری از شاعران دیگر در این قصیده سخن میگوید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، روز شعر و ادب پارسی بهانهای است برای یادکرد از بزرگان و اساتیدی که سالهای سال با تحمل رنج بسیار و با هموار داشتن مرارتها بر خود، تلاش کردند تا جلایی دیگر بر کاخ استوار و بلند زبان فارسی بیافزایند. از رودکی تا به امروز شاعران و نویسندگان بزرگی بودهاند که با آثار و گفتارشان بر غنای ادبیات این مرز و بوم افزودند. سالهای سده اخیر نیز در خود شاعران بسیار دیده؛ از پروین تا فروغ فرخزاد و از نیما تا فرخی همگی تلاش کردهاند تا از وجهی به این مهم دست یابند.
محمدرضا شفیعی کدکنی از جمله این شاعران است. شاعری که باید او را از وجوه مختلف دید و انصافاً محدود کردن او در شاعری، خیانتی است به تمام ویژگیها و تواناییهای این استاد ارجمند روزگار ما. شفیعی کدکنی اسمی آشنا در میان ادبدوستان است؛ استادی شاعر و مترجم. آثار متعددی از وی در سالهای اخیر به طبع رسیده که میتوان آنها را در سه بخش ترجمه، پژوهش و شعر دستهبندی کرد. از شفیعی کدکنی سرودههای بسیاری تاکنون بازخوانی شده که هر یک از وجهی قابل تأمل است. یکی از اشعار زیبا و خواندنی شفیعی کدکنی قصیدهای است با عنوان «شعر پارسی» که او این سروده را به ابوالقاسم مؤتمن تقدیم کرده است.
«شعر پارسی» بیانگر فراز و فرود این شعر و روایت نغزی است از سالهایی که چشم شعر پارسی بر حضور اساتید و بزرگانی روشن شده که هر یک ستونی استوار برای کاخ بلند فارسیاند. شفیعی کدکنی در این قصیده از سالهای آغازین شروع میکند و تا امروز ادامه میدهد؛ روایت شعر پارسی از شاعری استاد. این سروده به مناسبت شعر و ادب پارسی بازنشر میشود تا یادی باشد از همه بزرگانی که فرهنگ این مرز و بوم به وجود آنها مفتخر است:
ای سرود نغز کامشب آتش اندر من زدی
خانهات روشن که برقَم باز در خرمن زدی
از تو بال و پر گرفتم بَر شدم، دیگر شدم
تا تو اندر پرده زینسان را هم از مَکمَن زدی
خود ندانستم چهها بود، این قدر دانم که تو
ناگهان شعله در جان و تن و گفتن زدی
نام تو باد و شکوه! ای شور شعر پارسی!
کاتش اندر بُنگه سودای مرد و زن زدی
صبغة الله بود رنگ خُم جاویدان تو
کاین عجایب نقشها بر لاله و سوسن زدی
از دلاویزی، چراغ روشن شد زتو
وز غمانجامی، سحر، جام از کف لادن زدی
یک سخن را در هزاران نقش کردی جلوهگر
دم ز اعجاز بهار و ابرِ آبستن زدی
باغ در باغ و سرود اندر سرود آمیختی
وین شگفتی کیمیا بر خاک و ریماهن زدی
از در فرغانه تا اقصایِ روم و حدِّ شام
رایت معنی به فرّ ایزد ذوالمن زدی
«از حلب تا کاشغر میدانِ» فرمان تو شد
وز مداین سکّه خود تا در مَدیَن زدی
در حریم مسجد و دیر و کنشت و خانقه
نقش خود را بر در و دیوار هر مسکن زدی
وز فروغ اورمزدی و دم پیر مغان
آتش هرگز نمیرِ عشق را دامن زدی
مست کردی صخره را از جرعه افشان شراب
تا درفش زندگی بر قله قارن زدی
شد گریزان از مصافت لشکر دیو د دُروج
کاتش اندر هستی اهریمن ریمن زدی
زان خنیده آتش کرکوی و آن رود و سرود
در مشام جان بخور عود عطرآگن زدی
وز سرود پارسی و راه خُردَک مهرگان
راه عشاق جهان با مهر ورزیدن زدی
زان دلانگیزان سرود پارسی در راه روح
بربط سغدی به لحن باده روشن زدی
نغمه باغ سیاووشان و نوروز بزرگ
در سرود پارسی با لحن اورامن زدی
در شب بیآسمانِ آهریمن چهرگان
بر سپهر آرزوها همچو مه خرمن زدی
چون خروس بامدادان، در دل آن تیره شام
بانگ بیداری در اعماق چَهِ بیژن زدی
گر سخن از داد و دین شد، جمله، جان «آری» شدی
چون سخن از تازیان شد، دم ز «لا» و «لن» زدی
هر چه بود از داد و دانش برگزیدی با خرد
و آنچه بود از تازیان، یکیک، به پرویزن زدی
چون ز خیل تازیان خاک وطن شد ریمناک
از «نبیذ و آب» تیزابش به هر برزن زدی
شستشو دادی وطن در رود شعر رودکی
وان پلشتیها به یکسوی از رخ میهن زدی
وز زلال شعر او وان بوی جوی مولیان
راست چون کبک دری راه گل و سوسن زدی
رام شد لفظ دری در پنجه استاد طوس
کز کفش تازانه بر آن باره توسن زدی
وز خروش بانگ طوفانخیز رویینمرد شعر
در مصاف خصم ایران بانگ «لا تأمن» زدی
در چنان دریای بیپایان و خیزاخیز موج
پنجه اندر پنجه توفان به توفیدن زدی
وز طنین واژگانش آن چکاچاک نبرد
تیغ بران در صف مردان شیراوژن زدی
بر مدار نقطه رای جهان آرای او
گردش پرگار نقشآرایی میهن زدی
وز لب زندانی یمگان حکیم شاعران
نعرهای شیرانه در این نیلگون گلشن زدی
چون سگ کهدانی بیگانه لا ییدن گرفت
تکیه بر «تقوی و دانش» کردی آنجا تن زدی:
وز دم گرم و کلام بوسعید میهنی
آتشی در خرمن دعویِّ ما و من زدی
وز خُم خیام در زیر سپهر کوزهگر
جام خود بر ساغر ناهید بربط زن زدی
زان گل سرخ نشابوری در آفاق جهان
نکهت جان بر مشام هر چه مرد و زن زدی
از حکیم غزنوی و از سنای شعر او
خوش سنابرقی سزای وادی ایمن زدی
وز دم سوران رند هگمتان آن پیر پاک
هرچه آتش داشتی یکباره در خرمن زدی
از دم خاقانی و آفاق صبح شعر او
صبح گشتی و نفس چون صبح در گلشن زدی
نقش ایوان مداین از تو جاویدی گرفت
کان چنان نقشی عجب بیرنگ و بیروغن زدی
وز نظامی تار و پود تو نظامی تازه یافت
تا ز شعرش کام بر این قبه ادکن زدی
مخزن اسرار زین هفت گنبد چون گشود
چهر خود هر هفت کردی راه مرد و زن زدی
از «فلان» و از «فلان» و انوری و عنصری
بند کشکول گدایی گرچه بر گردن زدی
میتوان بخشودنت کز سیف فرغانی به زهد
تیغ بر فرق سر دشمن به پاداشن زدی
چون برآمد آتش سوزنده خیل تتار
بر خلایق ناگهان فریاد «لا تحزن» زدی
روی اندر کعبه عرفان نهادی مردوار
باز لبیک صفا زان با صفا گلشن زدی:
کاین جهان پیراست و بس زین تیره رایان دیده است
زین سخنهاشان لجن بر تارک و گرزن زدی
تافت نور ایزدی از فر و از سیمای تو
تا دم از عطار آن شوریده کدکن زدی
زان زیور پارسی اندر مقامات طیور
خیمهای سیمرغسان در عرش پیمودن زدی
وانگه از منظومه شمسی دیوان کبیر
آب را بستی گره در آتش روشن زدی
پایه تخت سخن بر کوه موج بحر ساخت
تا تو چون خیزابش آهنگ سراییدن زدی
وز سماع مولوی در آسمان چارمین
عیسی اندر رقص دیدی بادی مردافکن زدی
چنگ شعر مثنوی در خانقاه روم و چین
بانگ نای معنوی در هند و پیرامن زدی
هیچ سلطان بیسپه فرمانده نراند آنسان که تو
از دم سعدی قدم در جان مرد و زن زدی
هفت اقلیم سخن او را مسلم شد به شعر
تا تو اندر بوستانش گل به پیراهن زدی
هم غزل گفتی و هم اخلاق و عرفان و حِکَم
لاف هر فن پیشگی چون مردم یکفن زدی
با صدای شعر حافظ ز ارغنون ساز سپهر
راه دلها با نوای نغمه اَرغَن زدی
بر بسیط خاکدان تیره ز آب شعر او
آتش اندر زاهدان خشک تر دامن زدی
«یاری اندر کس نمیدیدند» رندان جهان
جانب یاران گرفتی تیغ بر دشمن زدی
در مصاف خلق با مردم کشان دین بمزد
نیش خندستانشان در آهنین جوشن زدی
از عبید و آن گزنده طنز در عهد تتار
تیر گز در دیدهشان چون چشم رویینتن زدی
فکر صائب تا عیان از جانب تبریز شد
رای روشن در شب هندو ازین روزن زدی
وز سرود عارف و پیغام پروین بزرگ
طعن و طنزی ایرجی بر زاهد کودن زدی
بود اقبال تو کز شعر بهار و شهریار
عشق را در راه آزادی چنان دامن زدی
وز فروغ بامدادان امید پیر یوش
در سپهر تار میهن آتش بهمن زدی
تا برآید صبح و از وحشت گریزد آن دروج
کوبه دروازه خورشید نورافکن زدی
گرچه همچون آذرخشی روشن و کوتاه بود
لحظهای کاندر فضایش خنده در شیون زدی
وینک اندر این شب عفریت نفریت پلید
با سکوت خویش فریادی به توفیدن زدی
خواست تابستانیاش خاموش ماندی صخره وار
دست رد بر سینه اهریمن ریمن زدی
کوچه باغان نشابورت پر آواز باد
کز درونش نقبی از اینسان به بالیدن زدی
انتهای پیام/