ذوق شعری علامه طباطبایی به روایت علامه طهرانی
خبرگزاری تسنیم: حقّاً ما از تسلط علامه به شعر و ادبیات در شگفت بودیم. در اشعار عرب به شعرهاى ابنفارض بخصوص به تائیّه کبرى علاقهمند بودند؛ و در اشعار فارسى حافظ را مىستودند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، علامه سیدمحمدحسین حسینی طهرانی، در کتاب مهر تابان (یادنامه علامه طباطبایی) مینویسد: علامه استاد داراى روحى لطیف، و ذوقى عالى، و لطافتى خاصّ بودند. حجتالاسلام آقاى حاج سیدمحمد على آیتاللهزاده میلانى نقل کردند داستانى را از احاطه و سیطره حضرت علامه بر شعر پارسى که حقّاً عجبآور است و آن این است:
روزى من با حضرت علامه طباطبائى و دو دامادشان آقاى قدوسى و آقاى مناقبى، با ماشین سوارى از سبزوار به مشهد مىآمدیم، و بنا شد مشاعره کنیم. ما سه نفر در یک طرف و علامه به تنهائى در طرف دیگر بود. ما سه نفر مجموعاً نتوانستیم از عهده ایشان بربیائیم؛ بلکه علامه ما را محکوم مىکرد، نه با یک بیت شعر بلکه با چند بیت، مرتّباً به عنوان شاهد مىآوردند؛ و حقّاً ما از تسلّط ایشان به شعر و ادبیات در شگفت افتادیم.
در أشعار عرب به شعرهاى ابن فارض بخصوص به «نظمُ السُّلوک» آن که معروف به تائیّه کبرى است علاقه مند بودند. و در أشعار فارسى «دیوان خواجه حافظ شیرازى» را مىستودند. و از أشعار عرفانى فارسى و عربى، گهگاهى براى دوستان غزلى آرام آرام مىخواندند. و درباره اینکه سالک باید یکسره همّ و غمّ خود را به خدا مصروف دارد، و درصدد زیاده طلبى و فضیلتى ابداً نبوده باشد؛ بلکه باید هَمَّش خدایش باشد، و توشه راهش همان ذُلّ عبودیّت، و راهنماى او محبّت او بوده باشد... .
قصائد و غزلیّات علّامه طباطبائى
علامه داراى قریحه شعر بوده و غزلهاى عرفانى آبدار که توأم با وَجد و حال، و سراسر عشق و اشتیاق است مىسرودهاند. یکى از اشعار نغز و آبدار حضرت استاد، اشعار «پروانه و بلبل» است که در بازگشت از تبریز سرودهاند:
از دلِ آن روز که من زادهام داغ بدل بوده و دل دادهام
تا به ره افتادهام از کودکى هیچ نیاسوده دلم اندکى
شهر و ده و سینه دریا و کوه گشتم و بگذشتم و دل در ستوه
رحل بهر جاى که مىافکنم روز دگر خیمه خود مىکَنم
شاهد مقصود ندیدم دمى هیچ ندیدم خوشى و خرّمى
چرخ نگردید بکامم دمى قرعه نیفتاد بنامم دَمى
از کف و از کاسه گردون دون بردهام و ریختهام اشک و خون
من که نبودم به رهش خار راه کوشش وى را ننمودم تباه
جرم من این است که آزادهام وز رقمِ تیره دلى، سادهام
دوش به یاد دل ویران شدم چون خط ایّام پریشان شدم
عاقبتم سینه غم تنگ شد پاى شکیبائى من لنگ شد
شمع به دستى و به دست دگر ساغر و مینا، شدم از در بدر
نیم شب از خانه گریزان شدم گاهِ سحر سوى گلستان شدم
گاهِ بهار و شب مهتاب بود خرگه گُل بود و لب آب بود
جشن بُد و شیوه سرو و سمن کرده پر از غلغله صحن چمن
بر سر هر بوته گلى، گل زدند پاى سمن زیور سنبل زدند
نغزْ نسیمى که ز خاور وزد خود لب گل، گل لب نسرین گزد
رقص کنان نسترن و یاسمن چنگ زنان، چنگ زنان چمن
تازه عروسان چمن گرم ناز پرده در افتاده برون جسته راز
مرغ سحر هرچه بهدل راز داشت چون نىِ بى خویش در آواز داشت
ما بغُنودیم بیک کُنج باغ من خودم و شیشه و جام و چراغ
لیک دلم چون خم مى جوش داشت شاهد اندوه در آغوش داشت
بسته لب و دیده و گوش از جهان گرمْ سر از تابش سوز نهان
چشم و لبى را که ز غم بسته بود گریه گهى خنده گهى مىگشود
دیدم و پروانه به گرد چراغ گردد و بزمى است دگر سوى باغ
لیک سراسر همه خاموشى است جلوهگه راز، فراموشى است
در دو سر باغ دو تا جان فروش این بهطواف آمده آن در خروش
عالم پروانه همه راز بود عالم بلبل همه آواز بود
گفت به پروانه خامش، هَزار هان تو هم از سینه نوائى بیار
با دل پر سوز ترا تب سزاست در جلوى ناز نیازت رواست
گفت به مرغ سحر آرام شو بسته دامى، برو و رام شو
راستى ار عاشق دل رفتهاى این همه از بهر چه آشفتهاى
گفت مرا یار بدینسان کند بىخود و بىتاب و پریشان کند
گفت بگو زنده چرا ماندهاى تخم وفا گر به دل افشاندهاى
صاعقه عشق به هر جا فتاد نام و نشان سوخته بر باد داد
یا به دل اندیشه جانان میار یا به زبان نام دل و جان میار
پیش نیاور سخن گنج را ور نه فراموش نما رنج را
فارغ ازین پند چو پروانه گشت از دل و جان بیخود و بیگانه گشت
خویش بر آتش زد و خاموش شد رخت برون بُرد و فراموش شد
انتهای پیام/