سیر تطور فکر «احمد احمد» از عضویت در سازمان مجاهدین تا همراهی با مقام معظم رهبری
خبرگزاری تسنیم: «احمد احمد» در سالیان پیش از انقلاب عضو موثر بسیاری از گروههای سیاسی و مبارز بوده است و زندگی تشکیلاتی را از فداییان اسلام تا مجاهدین خلق، از موتلفه و حجتیه تا حزب ملل اسلامی و... تجربه کرده است.
به گزارش خبرنگار سیاسی خبرگزاری تسنیم، احمد احمد مبارز مجاهدی که سالیان سال در زندانهای رژیم شاهنشاهی سپری کرده است، همچون نامش بسیار متفاوت تر از افراد دیگری است که در راه اعتلای وطن گام برداشتهاند. "احمد احمد" در سالیان پیش از انقلاب عضو موثر بسیاری از گروههای سیاسی و مبارز بوده است و زندگی تشکیلاتی را از فداییان اسلام تا مجاهدین خلق، از موتلفه و حجتیه تا حزب ملل اسلامی و... تجربه کرده است. در این نوشتار به شرحی مزجی بر خاطرات این مبارز مسلمان خواهیم پرداخت.
فطرت عدالت جو و پرسشگر هر انسانی او را در برابر واقعیت های اجتماعی و کم و کاستهای زندگی روزمره به فعالیت مجبور میکند و از او ارادهای می سازد که با آگاهی اکتسابی، خود و محیط پیرامونش را پویایی و نشاط ببخشد. پویایی و جنبش که لازمه یک حیات حقیقی است، از کودکی در احمد احمد شکل میگیرد. پرسشگری او آغاز میشود : "...یکی از مناطق نزدیک عباسی (محل زندگی احمد) قلعه مرغی بود که فرودگاهی داشت...من گاهی ساعتها از بالای بام ساختمان دوطبقهای به تماشای صحنههای زیبای پرواز و فرود هواپیماهای ملخی مینشستم، با پرواز هر هواپیما من در آسمان خیال کودکی به پرواز در میآمدم، که تنها یاد فقر، حرمان و بدبختی مردم مرا به دنیای واقعیام برمیگرداند. آنچه از درماندگی، فقر و بیچارگی مردم میفهمید مبرایم رنج آور و آزار دهنده بود، به دنبال جواب این سوال بودم که چرا برخی چنین نگونبخت و برخی چنان خوشبخت و مرفه هستند"
وضعیت بد اقتصادی و و دشواری های زندگی تفکر پرسشگری را در او تقویت می کرد. "به سبب شرایط بد اقتصادی ما، تحصیل من با دشواری هایی مواجه بود، به یاد دارم به خاطر نداشتن شلوار مدت یک هفته به مدرسه نرفتم تا این که برادرم مهدی که سرباز بود به مرخصی آمد و یکی از شلوارهای نظامی خود را به من داد، شلوار را به رنگرزی بردم و بعد مادرم آن را برایم کوچک کرد"
اولین تجربه زندان
در یک اعتراض صنفی که دانش آموزان مدرسه مروی آن را ترتیب داده بودند، با آنکه هیچ ربطی هم به وضعیت تحصیلیاش نداشت شرکت کرد. معترضین مقابل دفتر آموزش و پرورش در خیابان 30 تیر تجمع کرده بودند، که احمد با چند نفر دیگر شعارهایی داده بودند و شیشه اداره را شکسته بودند. احمد احمد در بخشی از خاطرات خود می گوید:"بعد از پایان تظاهرات با یکی از دوستانم به طرف سه راهی روزنامه اطلاعات حرکت کردیم...چهار نفر ما را در نقطه ای محاصره کردند. ناگهان یکی مرا گرفت و دیگری دستبند به دستم زد...مرا به کلانتری شماره 9 بردند...ساعت 9 شب برای اولین بار خود را در اتاقی تنها می دیدم...ساعت 11 شب آمدند و ما را به قزل قلعه بردند"
احمد احمد که زندگی مبارزاتی خود را آغاز کرده بود. سه روز در زندان ماند و با دادن تعهدی آزادش کردند. البته همین سه روز زندانی شدن در قزل قلعه کافی بود تا از مدرسه اخراجش کنند. تا اینکه در آغاز سال تحصیلی 40-39 دوباره در مدرسه ثبت نام کرده بود.
این کیست؟ تا الان کجا بوده؟
در سال 41 دولت اسدالله علم لایحه انجمنهای ایالتی و ولایتی را را به تصویب رساند. علما، مراجع و روحانیون از جمله هیئتهای موتلفه اسلامی اعلامیهها و بیانیههایی صادر کردند. اعلامیهها و تلگرافهای آیات عظام خمینی(ره)، میلانی ، قمی، گلپایگانی، مرعشی نجفی توسط وعاظ از جمله مرحوم فلسفی برای مردم خوانده میشد. احمد در بیان بخشی از خاطرات آن روز میگوید: "برای من نام آیت الله خمینی بین نام هایی که اعلامیههایشان خوانده میشد ناآشنا بود و کمتر درباره او میدانستم...همه اعلامیهها خوانده میشد، البته آنچه بر دل من و سایر مردم می نشست و از همه گیراتر بود، اعلامیه امام خمینی بود، همان موقع میشنید برخی مردم از یکدیگر می پرسیدند: "این کیست ؟ تا الان کجا بوده؟ ولی برایشان مواضع صریح و بیپروای امام مهم و مایه امیدواری بود و موجب مسرت و خوشحالیشان میشد، مبارزین واقعی آرام آرام بستر اصلی خود را یافته و به سمت نهضت امام خمینی (ره)جذب شدند."
خودش میگوید بعد از بروز حوادث پیدرپی تحولات فکری و درونی در خود احساس کرد که به یک تشنگی انجامید. توسط برادرش مهدی به "انجمن ضد بهاییت" معرفی شد و در کلاس های آنان حاضر می شد. انجمنی که بعد ها همه آن را به نام "حجتیه" میشناختند. مدتی نقش "نعش" را بازی می کرد نعش به کسی میگفتند که کاملا آموزش دیده و در کلاسهای تبلیغی بهاییت شرکت میکرد تا کسانی را که گرایش به بهاییت پیدا کرده بودند شناسایی و به انجمن معرفی کند تا انجمن با کادر مجربی که در اختیار داشت از انحطاط کامل آنان جلوگیری کند.
اگرچه وارد کردن شبهات مکرر در جلسات تبلیغی بهاییت باعث شده بود تا احمد احمد بیشتر به دنبال درک و فهم اصول و فروع اسلام باشد اما تعهدی که انجمن از اعضا برای تحریم فعالیت سیاسی گرفته بود، مانع تحرک احمد شده بود. به خاطر همین تصمیم گرفت به گفته خود، خیلی آرام از جرگه انجمن بیرون بکشد و با فراغ خاطر به فعالیتهای سیاسی و مذهبی بپردازد، چرا که فعالیت انجمن را نوعی موافقت با حکومت شاه میدانست. این تفکر زمانی قوت گرفت که وقتی به خاطر فعالیت در حزب ملل اسلامی دستگیر و روانه زندان شده بود، ساواک از انجمن برای فعالیت وی در حزب ملل توضیح خواسته بود و انجمن هم تعهدنامه احمد را به ساواک داده بود تا خود را مبری کند.
اوایل دهه 40 بود که احمد و میرمحمد صادقی و حسین صادقی در راستای مقابله با "ادونیست های روز هفتم" دست به اقداماتی زدند. آنها گروهی بودند که به تبلیغ مسیحیت میپرداختند و با ارسال نشریاتی چون "راه مریم" و راه عیسی"به نزدیک به ده هزار نفر سعی در ترویج و جذب آنان به مسیحیت داشتند. در آن زمان آقای سید هادی خسروشاهی نشریه "ندای حق" را منتشر می کرد که محتوی مسائل ارشادی و اسلامی و مذهبی و به خصوص مسائل جوانان بود. از طریق فعالیت تشکیلاتی احمد و دوستانش توانسته بودند ده هزار آدرسی که نشریه های آدونیست ها به آنها ارسال می شد را پیدا کنند و نشریه "ندای حق" را به آنها ارسال کنند. بعد از مدتی به خاطر کمبود منابع مالی به پیشنهاد برادرش مهدی، از امام وقت ملاقات گرفتند تا با ایشان مطرح کنند. خودش دیدار با امام را اینطور تعریف میکند:
" امام آمد، نور آمد، از جای برخاستیم، سلام دادیم و ادای احترام کردیم، امام جواب سلام مان را دادند، بعد ما در مقابل ایشان زانو زدیم و نشستیم و با اجازه ایشان گزارش فعالیتمان را ذکر کردیم، از مبارزه و تبلیغ و خطر میسیونرهای مسیحی صحبت کردیم، درباره ادونیست های روز هفتم و این که چه کسانی هستند و چه می کنند، توضیح دادیم... به امام (ره) گفتیم که ما ده هزار آدرس را که جزوات ادونیستها به آنجاها ارسال میشود به دست آوردهایم و قصد داریم در مقابل حرکت آنها به همان آدرسها نشریه "ندای حق" را بفرستیم ولی مشکل مالی و بودجهای داریم. حضرت امام (نقل به مضمون) فرمودند: "این که مبارزه نیست و اینها شما را به خود مشغول نکنند." ما دوباره جا خوردیم و با تعجب پرسیدیم: "مبارزه نیست؟ پس چه چیز مبارزه است؟!"... ما بیشتر منفعل شدیم، دیدیم که امام میگویند اینها مبارزه نیست، پس این همه زحمتی که ما میکشیم چه میشود؟ حضرت امام (ره) با همان لحن شیرین که همه قشرها آن را درک میکنند فرمودند (نقل به مضمون): "همین مبارزهای که روحانیت دارد میکند، همین کار را بکنید."...
هیئت های موتلفه اسلامی و زنان پیشگام مبارزات
بعد از 15 خرداد 42 ، هیئت های موتلفه اسلامی به قیام مسلحانه روی آورد و در بهمن 43 حسنعلی منصور نخست وزیر توسط چهارتن از اعضای حزب (بخارایی، امانی، نیک نیاد و صفار هرندی) اعدام انقلابی شد. احمد به واسطه برادرش که از ابتدای تشکیل موتلفه عضو آن بود، با تشکیلات کار می کرد. پس از اعدام 4 نفر از اعضای موتلفه و زندانی کردند اعضای اصلی آن، قرار شده بود تظاهراتی توسط همسران و خانوادههای زندانیان برگزار شود. ابتدا این اعتراضات مقابل دفتر نخست وزیری اتفاق افتاد. بعد این هیئت از زنان عازم قم شده و در مقابل بیوت مراجع تجمع می کردند. در قم اولین بیتی که وارد شدند، منزل آیت الله شریعتمداری و بعد گلپایگانی بود. احمد در رابطه با این بخش از خاطراتش میگوید:
"مقابل بیت آیت الله شریعتمداری ، ابتدا اداره کنندگان بیت گفتند:"آقا وقت ندارند." گفتیم:"آقا وقت ندارند چه صیغه ای است؟ ما از تهران آمده ایم تا ایشان را ببینیم، جوان های مارا تیرباران و شهید کرده اند، شما می گویید، آقا وقت ندارند؟"
خلاصه پس از چندی آقا آمده بود و بعد از سلام و احوالپرسی نقل به مضمون گفته بود که پیگیری می کند تا رسیدگی بیشتری به وضع شوهران و فرزندان ایشان بکنند. یکی از مظاهر اعجاز نهضت علیه رژیم شاه سخنرانی قرا خواهر شهید صادق امانی (مادر اسدالله بادامچیان) در بیت آقای گلپایگانی بود که اشک را از چشمان آیت الله سرازیر کرده بود و ایشان قول داده بود که هرکاری از دستش بر می آید انجام دهد. خانم امانی در این جلسه برخاست و ایستاده سخن گفت: "شوهران ما را دستگیر، برادران مان را تیرباران و فرزندانمان را یتیم کردندو پسرانمان را به سیاهچال انداختند، در حالیکه علما زیر سایه خنک نشسته اند و می گویندان شاءالله درست می شود، چنین می شود چنان می شود...تا کی ما باید در سوگ از دست دادن عزیزانمان زانوی غم بغل بگیریم و علما دست روی دست بگذارند"
آشنایی و عضویت در حزب ملل اسلامی
احمد پس از دیدار با امام و اطلاع نظر از فعالیت های حجتیه به طور عملی از آن کناره گیری کرد. اگرچه آنجا منشا آشنایی اولیه با آقایان میرمحمدصادقی، جواد منصوری، حسین صادقی و شمس حائری و دیگران بود اما احساس به فعالیت عمیق سیاسی و مبارزه علیه رژیم شاه باعث شد تا به گروههای دیگر بپیوندد. میرمحمد صادقی او را برای فعالیت در حزب ملل اسلامی دعوت می کند.
احمد برای پیوستن به حزب ملل اسلامی استخاره می کند، پیش یک روحانی به نام ناظم الشریعه در خیابان شاپور(وحدت اسلامی) می رود. جواب استخاره این است: " بسمه تعالی بسیار خوب است، خصوصا آینده اش خیلی روشن است و وعده فتح و پیروزی است، در آینده به مقامات خواهید رسید" گویا استخاره مربوط به آیاتی از سوره یوسف بود. به حزب ملل اسلامی پیوست. حزب ملل اسلامی توسط سید محمد کاظم موسوی بجنوردی در اسفند 1340 تشکیل شده بود و برنامه هایش در 65 ماده مدون شده بود. ابتدا در حلقه ای به فرماندهی میرمحمدصادقی و همراهی جواد منصوری(اولین فرمانده سپاه پاسداران انقلاب اسلامی ) و شمس حائری(که بعد ها تغییر ایدئولوژیک داد و مارکسیست شد و به منافقین پیوست) فعالیت می کرد و آموزش های تشکیلاتی اعم از رشد کمی، مخفی کاری، مبارزه مسلحانه و... را فرا گرفت. خودش می گوید:"حزب ملل اسلامی و فعالیتها و تلاشهایی که برای آن میکردم یکی از برگ های زرین زندگیم می باشد."
دستگیری در شب خواستگاری و دادگاه شور انگیز
شبی که قرار بود فردای آن به خواستگاری همکارش (که در مدرسه معلمی می کرد ) برود، در مغازه برادرش دستگیر شد. در زندان متوجه شده بود که حائری و منصوری را هم دستگیر کرده اند؛ گویا حائری به احمد گفته بود: "احمد! همه را گرفتهاند، بیخودی کتک نخور و مقاومت نکن" ولی احمد مقاومت کرده بود. خودش می گوید:"بازجوها ضرب و شتم را در ساعات غیر اداری انجام میدادندو از رفتار خشونتآمیز در ساعات اداری و در حضور کارمندان شهربانی پرهیز می کردند، آنها چون مبتدی بودند، ابتدا با وعده وعید و موعظه کار خود را شروع می کردندو بعد صحبتهای یکنواختی برای به حرف در آوردن زندانی طرح می کردند".
از اوایل سال 50 بود که کمیته مشترک ضد خرابکاری با دوره های آموزشی که مامورین کمیته و ساواک در سازمان سیا و موساد و اینتلجنت سرویس طی کردند، بازجوییها علمیتر شد. پس از کشف اسناد حزب توسط ساواک و از طریق حامد عزیزی (دبیر حزب)، رهبر و عدهای از اعضای حزب به کوههای شاه آباد پناه میبرند و پس از مدتی تعقیب و مراقبت دستگیر میشوند.
در زندان در کلاسهای تفسیر قرآن حجت الاسلام حجتی کرمانی شرکت میکرد و عباس آقازمانی (ابوشریف) همه آیه های جهاد رابرایشان جمع آوری کرده بود. خودش میگوید آن کلاسها موجب تقویت روحیهاش در بیدادگاه شاه میشد. سه ماه در شهربانی مانده بودند و اواسط دی ماه تمام اعضای حزب را به جمشیدیه بردند. پس از صد روز سکوت مطبوعاتی رژیم با جار و جنجال زیاد خبر دستگیر حزب را منتشر کرد.
خودش در بیان خاطرات آن روزها می نویسد:"سلسله اعصاب من بر اثر آبهای سردی که رویم ریخته می شد بسیار صدمه دیده و ضعیف شده بود، شکنجه ها ادامه یافت، تا این که از حالت یک انسان عادی خارج شدم، به طوری که گاهی به هوش می آمدم و برای دقایقی پیوسته داد و هوار می کردم و به حاضرین در اتاق عمل فحش می دادم، کادر به استخوانم رسیده بود."
از جوان بچه ننه فدایی خلق تا هاشمی رفسنجانی خستگیناپذیر
زندانی سلول شماره 21 بند 2 زندان قزل قلعه، روزهای پر فراز و نشیبی را سپری کرده بود ولی برای یک رزمنده فراز و نشیب پایانی نداشت. از جوان بچه ننهای که چریکهای فدایی خلق بود و با فریادهای "مامان، مامان!" شکنجه گران را عاصی کرده بود تا پیرمرد درویشی که به خاطر جعل مدرک دیپلم دستگیر شده بود، جزو همبندهای او بودند. ماه رمضان همان سال 50 بود که متوجه شد هاشمی رفسنجانی در سلول شماره 17 مقابل سلولش زندانی است. در این باره میگوید:"او یک مبارز خستگی ناپذیر بود حصار زندان را مانع و رافع رسالت و مسوولیتش نمی دید، از یک روز یک سلسله مباحث و سخنرانی هایی را در همان سلول انفرادی شروع کرد، عجیب است سخنرانی در سلول انفرادی ! ولی این امر عینیت داشت."
جواد منصوری ، یار دیرین
پس از 8 ماه نشیب و فراز و پس از یک اعتصاب غذای تاثیر گذار در اسفند سال 50 به اوین منتقل شد. در اوین با سعید محمدی فاتح بر سر مسایلی که پیش آمده بود صحبت کردند. بعد یک روز حنیف نژاد (پایه گذار سازمان مجاهدین خلق) را که قرار بود محاکمه شود، به سلولش آورده بودند. حنیفنژاد در دادگاه کتاب قانون را به عکس شاه پرت کرده بود و دادگاه برآشفته بود و حکم اعدامش راصادر کرده بود. در همان روزهایی که حکم اعدام 21 نفر از گروه مارکسیستی احمدزاده مشخص شده بود، احمد احمد نقشه فراری را طراحی کرده بود و از بچه های احمدزاده برای عملی کردنش کمک گرفته بود اما آنها روز قبل از انجام عملیات به بهانههای مختلف جا زده بودند و عملیات منتفی شد. بعد از اعلام دادگاه به 6 سال حبس تأدیبی دوباره به زندان منتقل شده بود. همان روزها جواد منصوری را به زندان آورده بودند. با پیغام و پسغام سلولش را یافته و درباره "حزب الله" با هم هم صحبت شده بودند. خودش می گوید" دیدار جواد منصوری این یار دیرین و مرد با تقوا و ایمان و سرسخت و مقاوم برایم بسیار مغتنم بود، به او گفتم که: جواد! این دفعه زندان در مقایسه با دفعه قبل شکنجه و کتک بیشتری دارد، آن قدر تو را می زنند تا اقرار و اعتراف کنب. جواد گفت: که الحمدالله تا الان چیزی نگفته ام".
انحراف "حزب الله" و ادغام با سازمان مجاهدین
بعد از این سختیها، مدتی در زندان قصر و مدتی در قزل حصار و در کنار اسدالله لاجوردی مانده بود. اوضاع قزل حصار به خاطر در اقلیت بودن مسلمانها تعریفی نداشت و مسئله جدایی غذا و... از مارکسیستها به خاطر نجاست هم وجود داشت که شرایط را سختتر کرده بود. نهایتا در 27 خرداد 52 از زندان آزاد می شود.
بعد از قضایای سال 50 و دستگیری جمعی اعضای سازمان مجاهدین خلق، عملا چیزی جز نام و چند خانه تیمی از سازمان باقی نمانده بود. حزب الله هم با وجود پابرجا ماندن اما به دلیل عدم حضور آقازمانی و در زندان بودن احمد احمد و در اقلیت بودن جواد منصوری مسیر انحرافی را طی کرد. قصه از اینجا شروع شد که مصطفی جوان خوشدل از اعضای سازمان از سپاسی و مفیدی (اعضای اصلی حزب الله که بعد در سازمان مجاهدین عضو شدند) خواسته بود که سمپاتهای فراری سازمان مجاهدین را در خانههای تیمی "حزب الله" جای دهند. این کار با مخالفت جواد منصوری مواجه شده بود و نهایتا باعث شد او از حزب برود و حزب الله در یک مسیر انحرافی با سازمان مجاهدین ادغام شود. سپاسی از جمله افرادی بود که توانست پس از جذب در سازمان ارتقا پیدا کند و بعدها به عنوان اعضای اصلی شاخه مارکسیستی سازمان را به رهبری محمد تقی شهرام پدید آورد.
هنگام بازگشت از سومین دوره زندان، به وساطت حاج یوسف رشیدی و آشنایی حاج عباس دوزدوزانی با خانواده فرتوک زاده آشنا شده بود، فاطمه فرتوک زاده به خاطر آشنایی با مسائل سیاسی و اعتقادی گزینه مناسبی برای احمد بود که حالا به یک مبارز نام آشنا در میان خانواده های مبارز و حتی بعضی خانواده های نزدیک به آنها تبدیل شده بود. محمدرضا فرتوک زاده و خواهرش فاطمه با این وصلت موافق بودند، اما گویا خانواده نمیتوانست دختر خود را به یک مبارز کهنه کار بدهد.
یک ماه پس از ازادی از کمیته مشترک دوباره سر و کله علیرضا سپاسی آشتیانی (آشنای حزب ملل و یکی از طراحان حزب الله) پیدا شد. چند وقتی شده بود که سپاسی به خانه احمد می آمد و در مورد اهداف و آرمانهای سازمان برای او صحبت میکرد. بعد به تقاضای آشتیانی فکر کرده بود و جدیتر همکاری با سازمان را آغاز کرده بود. از همان ابتدا فاطمه فرتوکزاده همسر احمد هم با این که باردار بود به مباحث سیاسی و اعتقادی که آشتیانی مطرح میکرد علاقه نشان میداد. خداوند در بیستم شهریور 53 یک دوقلو دختر به احمد هدیه داد و زندگی او وارد فاز جدیدی شد.
از سازمان خبر دادند که باید دنبال خانه مخفی و امنی بگردید. با اینکه قبول این اطلاعات بازی های سازمان برای احمد سخت بود ولی نهایتا پذیرفت. به این ترتیب فاطمه هر روز یکی از دوقلوها را بغل می کرد و در کوچه پس کوچه های شهر دنبال اتاق می گشت." پس از چند روز خانه ای در خیابان زرین نعل شناسایی کرد، من برای اجاره خانه نزد پیرمردی که صاحب ان بود رفتم و گفتم برادر زنم نیز دانشجوست و گه گاه به اینجا می آید و فردای انعقاد قرارداد اجاره بدون این که آدرسی به کسی بدهیم اسباب خود را جمع کرده وبه این خانه رفتیم، به این ترتیب من اولین خواسته اساسی سازمان و بزرگترین اشتباه زندگی خود را به جای آوردم."
با رفتن به خانه جدید سازمان نام مستعرار شاپور را برای احمد و شاپورزاده را برای همسرم انتخاب کردند. پس از چند روز دوهمخانه به نامهای مستعار خسرو و پرویز را به عنوان هم تیمی روانه خانه امن احمد کرد. (در اوایل سال 57 احمد پی به این نکته برده بود که نامهای واقعی اینان علی و علی اصغر و شهرتشان میرزا جعفر علاف است). تیم پنج نفره احمد، فاطمه و خسر و پرویز و حبیب به عنوان سرپرست که حالا جایگزین سپاسی آشتیانی شده بود، به مطالعه کتابهای چین سرخ، زردهای سرخ، خرمگس، مردی که می خندید، مبارزات چه گوارا، الفبای مارکسیسم و..." را در همین دروان خواندند و نقد و بررسی کردند.
گشت و گذار های خیابانی و پیدا کردن خانههای تیمی مناسب و اطاعت محض از مافوق تشکیلاتی را در این دوران آموختند. انقیاد ذهنی در تشکیلات برای موفقیت سازمان حرف اول را میزد. حبیب به پرویز گفته بود که ارتباط و دلبستگی شدید او به همسرش، جلوی رشد سازمان را می گیرد. به پرویز گفته شد با دختر جوانی در سازمان دوست شود و او را سوار ماشین آلبالویی BMW بکند و هر روز در محل زندگیاش تردد کند تا همسرش او را با این دختر ببیند، در ضمن یک سفر شمال هم ترتیب دادند و عکسهایی از سفر دونفره آنها در شمال گرفتند و در جیب کت پرویز گذاشتند تا همسرش آن را ببیند، بدین ترتیب مقدمات جدایی پرویز از همسرش و ابتدای بدبختی وی آغاز شد. پرویز که از مکنت مالی برخوردار بود همه را در اختیار سازمان گذاشت و اموالش چپاول شد.
بعد از مدتی که سازمان انواع کارهای نامشروع را برای استیفای خواسته های خود مشروع میدید و احمد را نیز وادار به بعضی کارهاب ناشایست چون جعل پاسپورت و شناسنامه و تهیه مواد منفجره واینها میکرد، از آنها خواسته شد به خانه امن دیگری بروند. فاطمه فرتوکزاده همسر احمد(شاپورزاده) که حالا در پیدا کردن خانه تیمی به مهارتی عجیب دست یافته بود، خانهای در خیابان ابوذر و بعد از مدتی در سبلان جنوبی پیدا کرده بود. شاپورزاده از سوی سازمان مامور شد تا به دخترپسرهای جوانی که در سازمان بودند، خانه یابی را بیاموزد.
همراه بردن دو نوزاد همراه خود مسئلهای بود که او را در یافتن خانه یاری می کرد و هرگونه شک و شبههای را در نظر املاکی ها و صاحبخانهها از بین می برد. در این راه حتی بسیاری از مواقع دوقلوها بیمار میشدند ولی نمیشد این خواسته سازمان را عملی نکرد. با شروع کیدها و ترفندهای سازمان و طرح مباحثی چون استقلال شخصیتی و همسان بودن زن و مرد در مبارزه به تدریج فاطمه از احمد فاصله گرفت.
حتی سازمان برنامه ای ریخت که به اصطلاح "خواهرها" باید جدای از "برادرها" زندگی مبارزاتی خود را ادامه دهند. هدف از این برنامه جدایی انداختن بین متاهلها بود. فاطمه که از سوی سازمان به شخصیتی کاذب دست یافته بود، بعضی وقتها شبها به خانه نمیآمد و اگر از او سوال نمیشد چیزی نمیگفت. بعد از تغییر ایدئولوژی سازمان عملا احمد در خانه میماند و از بچهها نگهداری میکرد و فاطمه برای اداره دو خانه تیمی بیرون میرفت.
بعد از ترور دو مستشار آمریکایی توسط سازمان در اعلامیه ترور انقلابی آیه بالای آرم سازمان "فضل الله المجاهدین علی القاعدین" حذف شد. بعد از چند روز پر ابهام متوجه هدف شوم سازمان در توطئه و هدف شوم رفتن به سوی الحاد میشود. جزوه تغییر ایدئولوژی سازمان که توسط تقی شهرام و یک دختر جوان آن هم در مغازهای در خیابان چراغ برق که اتفاقا توسز احمد اجاره شده بود و شبها هنگام تعطیل شدن، چراغش روشن میماند، نوشته میشود. بعد از یک هفته از ترور مستشاران آمریکایی در جلسهای که در خانه احمد برگزار میشود، ایرج رابط سازمان با احمد به او میگوید:"علت اصلی اینکه ما آیه قرآن را از بالای آرم سازمان حذف کرده ایمان بود که ما تغییر ایدئولوژیک دادهایم"
احمد که با شنیدن این کلمات گذشته و همه شکنجههایی که دیده بود را عبث میدید، دیوانهوار از اینکه آیا فاطمه این موضوع را میدانسته و به او نگفته یانه، داشت این سو آن سو میرفت. احمد خبر شهادت مرتضی صمدیه لباف و مجید شریف واقفی را در نیمه اردیبهشت سال 54 شنیده بود. قصه از این قرار بود که بعد از افکار انحرافی شهرام و بهرام آرام در سازمان، صمدیه و شریف واقفی در اصرار به اسلامی ماندن سازمان طرد می شوند.
اخبار مجید هم از زریق همسرش لیلا زمردیان به کادر مرکزی حزب داده میشد. نهایتا پس از درگیری شریف واقفی به شهادت میرسد و پیکرش توسط سازمان منفجر و سوزانده میشود تا هویتش شناسایی نشود. بعد از تغییر ایدئولوژی تقی شهرام بارها برایم جلسه گذاشت که توجیهاش کند، او به احمد برچسب هم می زد که" تو خرده بورژوای مرفه هستی و پرولتاریا را نمی فهمی!". تصفیه های سازمان کم کم داشت شروع می شد، ابتدا پرویز را به بهانه مسافرت به خارج و رفتن از مرز و مبارزه در خارج به قتل رساندند و گویا بعد نوبت احمد بود. به احمد گفته شد:"سازمان دو راه پیش رویت گذاشته، راه اول اینکه مثل پرویز از مرز خارج شده و برای مبارزه به ظفار بروی و راه دوم اینکه، چند نفر از بچه مسلمانها یک شاخه ای مجزا را در سازمان درست کرده اند، به آنها بپیوندی".
بعد از این قضایا به سراغ رییس کارخانه لعابی محمدصادق اسلامی رفته بود و شرح ماوقع و مارکسیست شدن سازمان را گزارش داده بود. در ابتدا او باور نکرده بود و پس از چند روز در دومین ملاقات به احمد چنین گفته بود:"احمد! آقا سید علی (منظور مقام معظم رهبری) هم مسئله ای را که گفتی تایید کرد، وقتی جزوه تغییر مواضع را به او دادم گفت که قبلا دستم رسیده است. گفتم: خب الحمدلله که باورتان شد من راست می گویم. گفت: بله اینها خودشان این جزوات را پخش می کنند نه ساواک". در همین اثنای نا امیدی احمد دریچه های امیدی از سوی هیئت های موتلفه و صادق اسلامی به روی احمد بازشد. آنها احمد را پذیرفته بودند و خواسته بودند احمد خودش را زنده نگه دارد.
روزی در یک تعقیب و گریز زرگری قرار شد خانه تیمی را تخلیه کنیم، ایرج به عنوان سرتیم، تکلیف همه را روشن کرد که کجا بروند الا احمد. فاطمه هم همراه آنان رفت. احمد لحظه جدایی از فاطمه را این چنین تعریف می کند:"آنها خارج شدند. نگاه نگران فاطمه به پشت سرش بود و من دیدم که سایه او در امتداد یک اشتباه بزرگ کوتاه می شود، در دلم آشوب بود، نمی دانستم چه کنم...وسایل مورد نیازم را برداشته، درها را قفل کردمو راهی شدم، به این ترتیب من نیز از آنجا و از سازمان خارج شدم." فاطمه مدتی بعد و در اختفای کامل از احمد مریم، یکی از دوقلوها را به پارچه فروش محل زندگی پدرش سپرده بود و متواری شده بود. بدین ترتیب احمد مانده بود و دوقلوهای دختری که مادرشان رهایشان کرده بود.
سازمان فاطمه را به بهانههای واهی، زندگی مستقل مبارزاتی و از این قسم صحبتها از احمد جدا کرد. پس از جدایی احمد از فاطمه و از سازمان در خانهای در خیابان معز السلطان سکنی گزیده بود. در ادامه فعالیتهای مبارزاتیاش در هیئتهای موتلفه با شهید حاج صادق اسلامی، محسن رفیقدوست، علی حیدری و شهید اندرزگو، راه را ادامه داده بود. در درگیری با ساواک در سال 55 توسط رگبار اسلحه یوزی منوچهری عامل ساواک پای چپ و لگنش به شدت آسیب میبیند. به بیمارستان شهربانی و بعد به زندان میرود. همه بی خبر از احمد و احمد در زندان و در بند آیت الله طالقانی؛ یکروز مرحوم طالقانی به احمد میگوید: آقای احمد بگذار اطلاع دهند تا خانواده و بچههایت بیایند تو راببینند." اینگونه شد که نوه آقای طالقانی خبر داد و مادر و پدر و همسر برادرش به زندان و دیدار او آمدند.
اما وعده آقا حقیقت دارد: سال 57 نقطه اوج مبازرات و فعالیتهای مردمی آغاز میشود. احمد با همه فراز و نشیبهایش، با همه شکنجههایی که دیده است، با پاهای مجروحش و غمی بزرگ از زندگی ناکام همسرش فاطمه خود را چون قطرهای در اقیانوس متلاطم مردم رها میکند. روز ورود اما با آنکه پاهای علیلش و بالش شده بودن تا میدان 24 رفته بود. در خیابان آزادی موتورش را به یک تیرچراغ برق قفل کرده بود و در میان جمعیت لحظهای اتومبیل امام که توسط رفیقدوست رانندگی میشد را و چهره مبارک امام را دیده بود. مقابل مدرسه رفاه همه دوستان و همرزمان قدیمی اش را یکجا ملاقات کرده بود. ابوشریف (عباس آقازمانی ) که تازه از خارج بازگشته بود، او را دیده بود و گفته بود:"احمد، هریک از بچههای انقلابی، پیر و جوان را که میشناسی معرفی کن که کار زیاد داریم."
احمد احمد این مبارز خستگیناپذیر پس از گذر از دالانهای پرپیچ و خم وز ندگی مبارزاتی، بعد از انقلاب مسول کمیته مستقر در مجلس شد، مدتی روابط عمومی زندان اوین را پذیرفت. به آموزش و پرورش رفت و بعد ماههای متمادی در جبهه های دفاع مقدس شتافت. مجاهد راستین که همواره مورد بغض منافقین بود و پس از پیروزی انقلاب یک بار خانهاش در آتش کینه منافقین سوخت. پس از بازنشستگی به پیشنهاد رهبر معظم انقلاب که به او گفته بود:"احمد، وقت نشستن نیست"، مجددا به صحنه بازگشت و در کنار دوست قدیمی خود آقای محمد مهرآیین در تربیت بدنی بنیاد جانبازان به خدمت شهیدان زنده همت گماشت. "والذین جاهدوا فینا لنهدینهم سبلنا".
انتهای پیام/