حلقه یاران شاه چهکسانی بودند؟/ ماجرای آشنایی محمدرضا پهلوی و فرح
خبرگزاری تسنیم: آنها که در حلقه جلسات خصوصی و خیلی خصوصی دربار حاضر بودند بیشتر و اکثراً از دوستان فرح به شمار میرفتند، اما بههرحال شاه هم دوستان خاص خودش را داشت که تعداد آنها در قیاس با دوستان فرح بسیار معدود بود.
خبرگزاری تسنیم ــ گروه سیاسی
زندگی من در دربار پهلوی
محمدرضا شاه پهلوی، آخرین نام از سلسله نامهای شاهنشاهی دو هزار و پانصد ساله ایران 1 روز 26 جولای 1980 [5 مرداد 1359]، در بیمارستان المهدی قاهره چشم از جهان فرو بست.
او، که حداقل دو نسل از ایرانیان آن را به یاد دارند، بههنگام مرگ، با بیست و چند کیلو وزن پوستی بود بر استخوان و نه چیزی بیش از این؛ و این همه آن مرد بود!
سرطان غدد لنفاوی، شاه را به تحلیل برده بود و تازه این تمامی تراژدی نبود. سه سال پیش بههنگامی که در دی ماه 56 اولین شعله انقلاب در قم زبانه زد، و بههنگامیکه در سال 1357، هفده شهریور و هفده شهریورها بهوجود آمد، سلطان جزیره آرامش، اعتماد و روحیه خود را، همچنان که آرامش کشور، از دست داده بود. جسم بیروحی که در آن شبهنگام، در پایتخت اسطورهای فراعنه، و کمی دورتر از جریان لایزال نیل، خاموشی ابدی را دیدار میکرد، سایهای بود کمرنگ از آن جبروتی که در کاخ سعدآباد و بههنگام دیدار با مصاحبهگران رسانههای بینالمللی، زمامداران دموکراسیهای غربی را نصحیت میکرد که راه و رسم حکومت را از او بیاموزند و بیاموزند که چگونه ملت خود را بهسوی «تمدن بزرگ» رهنمون شوند. اما اینک، بههنگامی که مرگ در غربت و آوارگی فرا آمده بود، آن جلال پادشاهی به تاریخ تعلق داشت؛ تاریخی که بیهیچ ترحم به داوری مینشیند و بیدار و تیزبین گفتارها و کردارها را میکاود تا قضاوت نهایی خود را به نسلها عرضه کند.
محمدرضا شاه و پایان غریبانهاش، اما چیز دیگری هم بود: آئینهای برای عبرت و حادثهای از تاریخ که تکرار میشد!... و کسی نمیداند که آیا این فرزند در سالهای قدرت برتر هرگز به پایان دردناک پدر اندیشه کرده بود و آیا به یاد داشت که بنیادگذار سلسله پهلوی بعد از آن قدرت افسانهای چگونه در غربت و تنهایی، و در ژوهانسبورگ، سر بر بستر خاموشی نهاده بود؟! و چه تشابه شگفتی بین سرنوشت و پایان پسر و پدر وجود داشت که هردو در یک قاره، آفریقا، و هر دو در حضیض و هر دو در غربت و هر دو در تنهایی جان و جهان را به جهانآفرین تسلیم کردند و از خود یاد و خاطرهای به جای گذاشتند که میتواند و باید عبرتآموز همه کسانی باشد که تا در مسند قدرت استوارند، چنان از بازیهای روزگار غافل و بری هستند که گویی عمرشان و قدرتشان ابدی و ازلی است، و دریغا که هنوز هیچ چشم تجربهبینی یافت نشده است و اگر یافت میشد، حداقل در مورد محمدرضا شاه، بسا که سرنوشت و پایان او نه آن بود که همگان شاهد شدیم و برخی گریستیم و برخی شادمان شدیم و برخی تأمل کردیم: سحرگه نه شه سر نه سر تاج داشت! بهراستی این زندگی شصت و چند ساله که در قاهره نقطه پایان بر آن فرود آمد، از کجا شروع شده بود و چه اوج و ارزشهایی را تجربه کرده بود که چنین در تاریکی و تنهایی به پایان رسید؟
من بهدرستی و دقیق همه آن سالها را نمیفهمم و نمیدانم، اما سالهای آخر او را میدانم و میفهمم، من اوج آن مرد را که در پاسارگاد در کنار آن ساختمان سنگی بازمانده از سالهای هخامنشی، محکم و استوار گفت: «کوروش آسوده بخواب که ما بیداریم...» را دیدهام و نیز ذلت و تنهایی او را در غربت مراکش و باهاماس و مکزیک و در لحظه تمامیت سقوط و حضیض آن در قاهره، و بر آنم که این آئینه عبرت را در پیش چشم ابنای روزگار که در جستوجوی حقیقت و بازیهای قدرت و شگفتیهای برآمده از جبروت قدرتاند، بگذارم، و شما نیز این حق را دارید و باید بپرسید که من چهکسی هستم که مدعی این مهم شدهام و بهراستی آیا این صلاحیت و اطلاع و آگاهی در من هست که دفتر سالهای آخر محمدرضا شاه، سالهای اوج و حضیض او را بگشایم و ورق بزنم آن را در پیش چشم شما قرار دهم؟
گمان من این است که اگر نه همه آگاهیهای لازم که بخش اعظم آن را میدانم و میشناسم؛ چرا که شاهد عینی و ناظر نزدیک و بلافاصله زندگی محمد رضا شاه و خاندان او و فرزندان و همسر او بودن مرا در آن موقعیت قرار داده است که بتوانم برای ثبت در تاریخ و برای نسل حاضر و نسلهای آینده، که جستجوگر حوادث تاریخند، دیدهها و دانستههای خود را در قالب یادها و یادبودهایی که اندوختهام باز بگویم. و باز این سئوال مطرح است که براستی خود من که هستم؟ و بگذارید قبل از آغاز هر مقدمهای خود را به خوانندگانم معرفی کنم.
من کیستم؟
اسمم احمد علی مسعود انصاری است، در سال 1327 در بخش سه تهران متولد شدهام. پدرم محمد علی مسعود انصاری در وزارت امور خارجه سمتهای مختلفی را به عهده داشت، و سرانجام در زمان وزارت خارجه مرحوم احمد آرام معاون سیاسی و پارلمانی وزارت خارجه و قائم مقام این وزارت خانه شد. بعد به سفارت ایران در ایتالیا رفت. چند سالی سفیر ایران در دفتر اروپایی سازمان ملل، که در ژنو مستقر است، بود و مدتی مقام سفارت ایران در بلژیک را داشت و این آخرین سمت دیپلماتیک پدرم بود و پس از آن بازنشسته شد و به کار مطالعه و تحقیق پرداخت. پس از انقلاب نیز مثل بسیاری دیگر از رجال قدیم به خارج آمد و در لندن مقیم شد و سرانجام در 24 دسامبر سال 1979 در همین شهر به علت سکته قلبی در سن 64 سالگی زندگی را بدرود گفت.
پدرم غیر از من دارای دو فرزند دیگر است. یکی پسر به نام علی که 22 ساله است و در لندن درس میخواند و دیگری دختر به نام لیلی که هم اکنون مقیم امریکاست. پدر بزرگم مرحوم محمد علی مسعود انصاری نیز، که به هنگام تولد پدرم در سن 42 سالگی دیده از جهان فرو بست، و نام و موقعیت و ثروت خود را به پسر داد، از اعضای عالیرتبه وزارت خارجه بود که در دوره قاجار مقام سفارت را عهده دار بود. و باید بگویم که خانواده ما اساساً در وزارت خارجه خدمت کردهاند. و جد ما مرحوم میرزا مسعود خان وزیر همان کسی است که در دوران سلطنت ناصرالدین شاه قاجار و به حکم آن پادشاه وزارت امور خارجه را تأسیس کرد و پس از آن مرحوم، برادر و فرزندان و فرزندزادگان، عموماً، به جز چند استثناء، در وزارت خارجه خدمت کردهاند؛ مانند مرحوم مشاورالممالک انصاری که سالها عهدهدار وزارت خارجه و سفارت ایران در روسیه تزاری و عثمانی بود. فرزند ایشان یعنی عموزاده پدرم مرحوم عبدالحسین مسعود انصاری نیز سالها سفارت ایران در شوروی، هند و افغانستان را به عهده داشت و اهل اطلاع حتماًً خاطرات دوران زندگی و سفارت ایشان را در مجموعه هفت جلدی به نام شرح زندگانی من دیده یا خواندهاند.
مادرم نیز از خانوادههای دریابیگی و قطبی است و اساساً راهیابی من به دربار و ورود به حلقه نزدیکان شاه و شهبانو ابتدا به سبب خویشاوندی مادرم با شهبانو فرح بود، بدین ترتیب که مادرم با فرح دختر خاله بود اما خود مادرم به علت اینکه همراه پدرم بیشتر در مأموریت خارج از کشور به سر میبرد فرصت و امکان حشر و نشر با دختر خاله خود را نداشت و من هم قاعدتاً میبایست فرصت ارتباط با دربار را کمتر به دست میآوردم؛ اما از آنجا که خواست خداوند و هر آنچه او مقرر فرموده است میبایست بی کم و کاست صورت بگیرد، شرایط به گونهای شد که پای مرا به دربار باز کرد و این خود ماجرای جالبی دارد که در جای خود شرح خواهم داد.
باری، اینجانب دوره دبستان را در مدرسه جهان تربیت گذراندم، سپس به دبیرستان البرز رفتم و تا کلاس سوم متوسطه در آنجا درس خواندم پس از آن خانواده تصمیم گرفتند مرا برای ادامه تحصیل به انگلستان بفرستند. در آن موقع پدرم سفیر ایران در ایتالیا بود، اما من به انگلستان رفتم؛ آن هم به کشوری که از دوران کودکی در ذهنم رفته بود که نسبت به ایران رابطه حاکم و محکوم داشته است و به همین علت، هم از انگلیس بدم میآمد هم از انگلیسیها؛ اما چارهای نبود و من در سنی نبودم که بخواهم روی حرف بزرگترها حرفی بزنم. در انگلیس مرا به یک مدرسه شبانهروزی در شهر رمزکیت گذاشتند. راستش آن مدتی که در انگلیس بودم از سالهای بد زندگیم به شمار میرود. روحیه من با رسم و رسوم و انضباط خشک انگلیسیها نمیخواند. در مدرسه معذب بودم. بیشتر اوقات در خودم فرو میرفتم و حالت انزوا و مردمگریزی بر من مسلط بود و دلم به شدت برای زندگی در ایران تنگ شده بود و بالاخره هم بیمار شدم و یک روز که در مدرسه بودم احساس دلدرد شدیدی کردم، به یکی از دوستانم گفتم. اول باور نمیکرد میگفت حتماً درصدد بهانهای هستی که تو را از مدرسه بگیرند و به ایران برگردانند. اما بعد که دیدند نه، قصد بهانهجویی در بین نیست و درد من شدید شده است، دفتر مدرسه خبردار شد و فوراً ترتیب انتقال مرا به بیمارستان دادند. آمبولانسی آمد و مرا در آمبولانس گذاشتند و چون از درد به خودم میپیچیدم به سرعت مرا به اطاق عمل رساندند و معلوم شد که آپاندیس است و عمل کردند و خطر از سرم گذشت. اما این بیماری، که حتماً خواست خداوند بود باز موجب شد که مسیر زندگیم عوض شود. چون پدرم تصمیم گرفت مرا نزد خودش به رم ببرد و همین کار را هم کرد. من از انگلیس به رم رفتم و سه سال در آنجا مانده و درس خواندم و دیپلم را در ایتالیا گرفتم.
پس از آن، در سال 1967، مرا برای ادامه تحصیل دانشگاهی به امریکا فرستادند و من برای اولین بار قدم به خاک آامریکا گذاشتم. پدرم در آمریکا دوستی داشت به اسم دکتر اردوبادی که در دانشگاه «آدلفای» در ایالت نیویورک درس میداد و به اعتبار همین دوستی اسم مرا در رشته اقتصاد این دانشگاه نوشتند. علاوه بر این پدرم با آقای دکتر وکیل سفیر و نمایندة وقت ایران در سازمان ملل دوست بود و هر دو وزارت خارجهای بودند، به همین مناسبت سرپرستی مرا نیز در امریکا به آقای دکتر وکیل و آقای جلیلی عضو دفتر نمایندگی ایران در سازمان ملل سپرد.
به هر تقدیر در طول مدت سه سال و نیم لیسانس و فوق لیسانسم را در رشته اقتصاد گرفتم و آخرین سال تحصیلم در فوق لیسانس، نیز در دانشگاه سانتاباربارا گذشت و سال 1972 بود که با مدرک فوق لیسانس به ایران بازگشتم.
23 سال داشتم که بهعنوان مدرس در دانشگاه اقتصاد دانشگاه ملی مشغول به کار شدم. رشته تدریس من سیاست پولی و مالی و تجارت بینالمللی بود و این هنگامی بود که پروفسور انوشیروان پویان رئیس دانشگاه ملی بود و دکتر امین عالیمرد نیز ریاست دانشکده اقتصاد را به عهده داشت و دیری نگذشت که به عنوان مسئول امور دانشجویان علاوه بر سمت استادی یک کار اداری نیز در دانشگاه به عهده گرفتم، اما این کار اداری را به سبب ماجراهایی که بازگو خواهم کرد ترک گفتم و به عنوان معاون آموزشی مدرسه عالی شمیران به آنجا رفتم. در آن هنگام خانم دکتر سیمین رجالی این مدرسه را اداره میکرد و سمتی که در مدرسه عالی شمیران داشتم البته مانع از تدریس من در دانشگاه ملی نبود. گفتنی اینکه قبل از اشتغال در مدرسه عالی شمیران مدتی را برای گذراندن دوره دکترا به بروکسل رفتم.
سفر به بروکسل توأم با یک مأموریت دیپلماتیک نیز بود، بدین شرح که دکتر جهانشاهی رئیس سابق بانک مرکزی در آن هنگام سفیر ایران در بازار مشترک بود که مقر آن در بروکسل است و من هم به عنوان یک دانشجو و در عین حال عضو هیأت دیپلماتیک ایران در بازار مشترک در بروکسل ماندگار شدم و این مرا از محیط دانشگاهی ایران که سخت به آن علاقمند بودم دور کرد و مسایل دیگری نیز پیش آمد که از ماندن در بروکسل خودداری کردم و به ایران بازگشتم و بعد از مدتی اشتغال در مدرسه عالی شمیران به دلایلی که خواهم گفت ترجیح دادم به کار آزاد و تجارت بپردازم.
در جریان کار آزاد ابتدا با همکاری شرکاء شرکت «توسعه کن» را تأسیس کردیم. این شرکت هیأت مدیره مختلط ایرانی ـ ایتالیایی داشت و هدف آن انجام کارهای ساختمانی بود که ساختن شهرک چشمه در حوالی استادیوم آزادی (آریامهر سابق) در غرب تهران از آن جمله بود. من به عنوان رئیس هیأت مدیره شهرک چشمه مشغول به کار شدم و شروع به اجرای پروژه کردیم و کارها در روال معمول خود پیش میرفت و ارتباط من با دربار نیز مثل همیشه برقرار بود تا اینکه سال 1356، یعنی ایام فضای باز سیاسی فرا رسید. در این ایام دولت سیزده ساله هویدا جای خود را به دولت جمشید آموزگار داده بود. علم به علت بیماری از وزارت دربار رفته بود و هویدا وزیر دربار شده بود و چهره کشور رفته رفته داشت دگرگون میشد. و در همین هنگام بود که به شرحی که خواهد آمد به کار سیاست وارد شدم. اما شرایط ایران روز به روز بد و بدتر میشد و طوفانی در پیش بود و این طوفان سرانجام در سال 1357 اوج گرفت و طومارها را در نوردید و من یک ماه و نیم قبل از 22 بهمن تصمیم به خروج از کشور گرفتم. در آن موقع از راه فروش باغی که پدرم به من داده بود و نیز از سرمایهای که در جریان کار آزاد به دست آورده بودم کمی بیشتر از پانصد هزار دلار فراهم کردم و با این سرمایه ابتدا به اروپا و از آنجا به امریکا آمدم و در این کشور مقیم شدم که هنوز هم این اقامت ادامه دارد.
ماجرای آن سالها
زندگینامهای را که به صورت اختصار شرح دادم، به اصطلاح گذران ظاهری زندگی من بود. اما در این سالهایی که یا تحصیل میکردم و یا در دانشگاه درس میدادم و یا به کار آزاد مشغول بودم ماجراهایی بر من رفته است و نیز شاهد حوادثی بودهام که اساس و محور اصلی مطالبی است که در این بخش از خاطرات به ذکر آن خواهم پرداخت؛ چرا که در تمام طول این سالها، یعنی از دوازده سالگی تا زمانی که انقلاب درگرفت ومن از ایران خارج شدم، ارتباط من با دربار ارتباطی تنگاتنگ بود و غیر از ایام اشتغال به کار وقت من کلاً در دربار میگذشت، البته نه به عنوان کسی که سمت درباری داشته باشد، بلکه به عنوان عضوی از فامیل که پشت پرده حضور داشت و در دنیای خصوصیای که در دربار میگذشت وقت خود را میگذراند و به همین ملاحظه هم شاهد حوادث و ماجراهایی بودم که شاید کمتر کسی به آن وقوف داشته باشد؛ بخصوص که این ارتباط پس از سقوط شاه نیز در خارج از کشور ادامه یافت، در مراکش در باهاماس، در مکزیک و در امریکا و بالاخره در مصر و در روزهای آخر زندگی شاه و پس از آن با رضا پهلوی و دیگر اعضاء خانواده که این رابطه تنگاتنگ تا سال 1989 ادامه داشت و شرح آن میآید.
برگردیم به خانواده
پدرم، شادروان محمدعلی مسعود انصاری، همانطور که گفتم، دیپلمات بود و سالها در این کشور و آن کشور به سفارت و یا مقامات دیگر میرفت و میتوان گفت که بیشترین عمر خدمتی او در خارج از ایران گذشت. جابهجایی پدر و به تبع آن مادر در زندگی من تأثیر زیاد گذاشت، بدین ترتیب که مرا از همان سنین کودکی به پدر بزرگ مادریم ـ مرحوم جواد دریابیگی ـ و مادر بزرگم ـ خانم فاطمه قطبی ـ که خاله خانم فرح دیبا و شهبانوی بعدی بود ـ سپردند. در حقیقت من درخانه پدر بزرگ و مادربزرگ زندگی میکردم تا بزرگ شدم و به کلاس نهم رسیدم و بعد سفر خارج پیش آمد. زندگی و تربیت و شکلگیری افکار و اندیشه من در حقیقت تحت تأثیر روحیه پدربزرگ و مادر بزرگ شکل گرفت و به همین علت هم هست که میتوانم به صراحت بگویم که هرگز نتوانستم پدرم را دقیقاً بشناسم و همیشه بین من و او دیواری وجود داشت که هرگز شکسته نشد.
من تحت تأثیر زندگی در محیط وخانوادهای که در اثر آزاد بودن چندان تشابهی با زندگی خانوادگی پدر و مادرم که در آن تمام قواعد و تشریفات دیپلماتیک اعمال میشد، نداشت چند خصلت پیدا کردم. اول اینکه: به خواست خداوند گرایش مذهبی پیدا کردم و دوم اینکه: از تشریفات خشک و بیمعنی متداول در محیط دیپلماتیک بیزار شدم و سوم اینکه: به قول معروف انزواگرا شدم و کمی هم خودرأی و خود تصمیم و در عین حال معتمد به نفس بار آمدم. این روحیه سبب شد که هرگز نتوانم زبان پدرم و معنای خواستههای او را در ارتباط با خودم درک کنم.
پدر و پدربزرگ و جد من همه دیپلمات و وزارت خارجهای بودند و طبیعی بود که پدرم مایل و حتی آرزومند بود که من هم مثل خود او دیپلمات بشوم تا سنت خانوادگی تداوم یابد و به قول معروف جوان تازه نفس جای پدر را در زمان پیری بگیرد. بخصوص که من اولاد ارشد پدر بودم و او همه امیدهایش را برای تداوم سنت خانوادگی به من بسته بود. اما دور بودن من از خانواده و زندگی در خانه پدربزرگ و تفاوتی که بین فضا و سلوک و باورهای این دو خانواده وجود داشت مرا موجودی دیگر بار آورد که در یک تحلیل به فضا و طرز زندگی پدر بزرگم بیشتر دلبسته میکرد و در نتیجه همیشه خودم را با برنامههایی که پدرم برای زندگی و تربیتم در نظر داشت در تقابل میدیدم و این تقابل و تضاد فکری که، در عین حال احترام کامل به حضور و وجود پدر، بین من و او وجود داشت تا آخر عمر او ادامه داشت.
به خاطر دارم، به هنگامی که برای ادامه تحصیل به امریکا آمدم و پدرم سرپرستی مرا به آقای وکیل سپرد، ایشان که مرد دمکراتی بود در همان ابتدای ورودم به امریکا از من پرسید: میخواهی چکاره بشوی و در چه رشتهای درس بخوانی، و من که از همان موقع تحصیل در ایتالیا و نزد پدرم دلم خواست کارگردان سینما بشوم به آقای وکیل گفتم: میخواهم کارگردانی سینما بخوانم. ایشان هم که دارای موقعیت سفارت و نفوذ کلام بودند، گفتند: بسیار خوب اینکه کاری ندارد، من ترتیبش را میدهم که بروی لوسآنجلس در هالیوود و درس کارگردانی بخوانی. با این وعده چند روزی دلخوش بودم که ناگهان پدرم با عجله خودش را به امریکا رساند. ظاهراً از قصد من خبردار شده و فکر کرده بود خودش را هر چه سریعتر به امریکا برساند که مانع از انجام تصمیم من شود. و آخر کار هم برای اینکه پدر ناراحت نشود رفتم به رشته اقتصاد. یک بار هم هنگامی که در ایتالیا بودم و نمازم ترک نمیشد مشغول قرائت قرآن بودم که پدرم آمد و با تغیّر گفت: پسر بهتر است به فکر درسهایت باشی، و بعد اضافه کرد: بهتر بود ترا برای تحصیل به نجف میفرستادم. منظورم اینست که هیچوقت نتوانستم به پدرم نزدیک بشوم و با او هم سلیقه باشم.
البته او خصوصیاتی داشت که همیشه برای من قابل احترام بود و هست. یکی از این خصوصیات روحیه ضد خارجی او بود. به خاطرم هست زمانی او را کاندیدا کردند که به عنوان نماینده ایران و با مقام سفارت به مقر پیمان سنتو که درترکیه بود برود. مقدمات کار هم فراهم شده بود و ماجرا به شرفعرض هم رسیده بود. اما پدرم، به علت اینکه میدانست اساساً این پیمان از کجا آب میخورد، این سمت را قبول نکرد. تا اینکه سرانجام مرحوم خلعتبری، که بعدها وزیر امور خارجه شد و با پدرم هم روابط نزدیک داشت، به این سمت انتخاب گردید و به ترکیه رفت. پدرم در زمان وزارت آرام به عنوان معاون و قائم مقام وزارت خارجه انتخاب شد و به قول معروف نفر دوم بود. اما وقتی که گروه کانون مترقی، یعنی حسنعلی منصور و هویدا و همفکرانشان روی کار آمدند و قرار بود لایحه برقراری کاپیتولاسیون و مصونیت مستشاران امریکایی و خانواده و حتی نوکرهای آنها به مجلس برده شود، هرکار کردند پدرم حاضر نشد که در سمت معاون وزارت خارجه در مجلس از این لایحه ننگین دفاع کند و استعفا داد و جای خودش را به آقای میرفندرسکی داد تا نامبرده این کار را بکند و همان موقع هم گفت: این نمیشود که همیشه نوکرهای خارجی سر کار باشند و کار مملکت هم درست بشود.
در آن موقع شاه از این کار پدرم ناراحت شد، ولی واقعیت این بود که او علاوه بر سوابق خانوادگی، شوهر دختر خاله شهبانو هم بود و به هر حال هوایش را داشتند. به همین ملاحظه هم بعد از مدتی خانه نشینی به سفارت ایران در ایتالیا منصوب شد. و عجبا که در آنجا هم باز دسته گل به آب داد.
ماجرا از این قرار بود که در یکی از روزها دانشجویان ایرانی در ایتالیا که مخالف رژیم بودند از فرصت استفاده کرده و داخل سفارت شده بودند و در چند اتاق عکس شاه را پائین کشیده بودند. پدرم به جای اینکه به پلیس تلفن کند که بیایند آنها را دستیگر کنند، توی یک اتاق جمعشان کرده بود و با لحن مهربان و پدرانه با آنها به بحث نشسته بود. این جریان گزارش شد و کار بالا گرفت و پدرم احضار شد و دیگر به محل مأموریت خود در ایتالیا برنگشت تا اینکه بعد از مدتی باز وساطت شد و به سفارت ایران در دفتر اروپایی سازمان ملل منصوب شد.
به هر تقدیر، اختلاف سلیقه من با پدرم در فامیل معروف شده بود و حتی یک بار به یکی از اقوام که پرسیده بود چرا نمیگذاری احمد به حال خودش باشد، گفته بود: او بچه خودرأی و یکدندهای است و باید کاری کرد که این روحیه را از دست بدهد. اما حقیقت اینست که من با وجود احترامی که برای درستکاری و پاکی پدرم قائل بودم، راه خودم را میرفتم بخصوص که دوریهای دراز مدت از او و زندگی با پدر بزرگ این فرصت را به من میداد که سعی کنم خودم باشم.
مرحوم دریابیگی پدر بزرگم، و مادر بزرگم، خانم فاطمه قطبی، در عین حال که از هیچ کوششی برای رضایت من فروگذار نمیکردند جز در موارد خاص کاری به کار من نداشتند. من از همان بچگی احساس میکردم که دو خصوصیت دارم که مرا از هم سن و سالهایم درخانواده متمایز میکند: یکی روحیه شدیداً مذهبیم بود و دیگری دفاع از کسانی که احساس میکردم مورد ظلم و ستم قرار میگیرند. یکی از این جماعت که همیشه فکر میکردم مظلومانه مورد بهرهکشی قرار میگیرند، خدمه خانه، یعنی کلفتها و نوکرها بودند، که به مجرد اینکه از آنها خلافی سر میزد مورد شدیدترین عتابها و خطابها قرار میگرفتند و من همیشه و در همان عوالم بچگی طرف آنها را میگرفتم و البته متقابلاً به من هم زخم زبان میزدند که تو نوکرها یا کلفتها را پررو میکنی. اما این توی وجود من بود و چون بیشتر از اعتراض کاری از دستم ساخته نبود توی خودم فرو میرفتم و بعد متوجه عالم بالا و یک معنویتی میشدم که فکر میکردم حق در آنجا نشسته و داد ظالم را از مظلوم میگیرد. این بود که تنها مرجعی که برای خودم میشناختم خداوند بود و رفته رفته این فکر اینقدر در من قدرت گرفت و پایه اندیشه مذهبی و معنوی را چنان در ذهن من قدرت داد که هنوز هم توکل و رابطهام را با خدای خودم در بالاترین سطح میدانم و معتقدم که همه اتفاقها چیزی جز خواست خداوند نبوده و نیست. البته مرحوم دریابیگی هم آدم معتقدی بود و اعتقاد او برای من احترامانگیز و موثر در روحیهام بود. بخصوص که آن مرد محترم هر وقت فرصتی به دست میآورد و خانم دیبا، یعنی مادر شهبانو، به خانه ما میآمد و یا در فرصتهایی که شهبانو در جمع خانوادگی حاضر میشد از گفتن حقایقی که لازم میدانست خودداری نمیکرد.
مرحوم دریابیگی و خانواده آنها از خوانین شمال و مالکین نسبتاً بزرگ بودند و راستش را بخواهید از زمانی که فرح به همسری شاه انتخاب شد، با وجود اینکه خواهرزاده خانمش ملکه ایران شده بود، هیچوقت درخواست و تقاضایی از آنها نداشت و نه تنها چیزی نخواست و چیزی به او داده نشد حتی در جریان اصلاحات ارضی، زمین و املاک او و خانوادهاش را مشمول دانستند و از آنها گرفتند و وضع آنها بدتر از زمانی شد که با خانواده سلطنتی وصلت نکرده بودند. البته این بی اعتنایی مانع از دیدارها و گردهماییهای خانوادگی نبود، بخصوص که خانم دیبا به خواهرش یعنی خانم فاطمه قطبی، همسر مرحوم دریابیگی، علاقه داشت و این دو خواهر روابط خیلی صمیمانهای داشتند و دید و بازدیدهای آنها مرتب و منظم بود. خود علیاحضرت، هم نسبت به خالهاش و هم نسبت به دریابیگی احترام میگذاشت و به خانه آنها میآمد و او هم از فرصت استفاده میکرد و حرفهایی را که لازم میدانست بیپرده پوشی میگفت و صراحتاً اظهار میداشت که مملکت دارد از بین میرود.
خوب به خاطر دارم که مرحوم پدربزرگم در بستر بیماری بود. آن مرحوم به بیماری سرطان مبتلا شده بود و پزشکان معالج جوابش کرده بودند و برای همین به خواست خودش در خانه بستری شده بود و تقریباً روزهای آخر زندگیش را میگذراند و بیشتر در حالت اغما و بیهوشی بود و این در سال 1355 یعنی دو سال قبل از انقلاب بود. یک روز علیاحضرت برای عیادت به خانه ما آمد. مرحوم دریابیگی در حالتی بود که میتوان گفت در یک قدمی مرگ قرار داشت. وقتی علیاحضرت آمد، بعد ازحال و احوال، مرحوم دریابیگی که در ضعف کامل به سر میبرد تمام توانش را یک جا جمع کرد و در درون بستر بیماریش نیم خیز شد و با لحنی که در آن تلخی و گزندگی محسوس بود رو به شهبانو کرد و گفت: هویدا مملکت را از بین برده، اینها پایههای مملکت را خراب کردهاند و به آن خیانت میکنند همهشان دوتا پاسپورت در جیبشان دارند و اگر خبری بشود میگذارند و در میروند و کسی دور و بر شما نمیماند. شهبانو دفاع میکرد و ضمن اینکه میگفت شما بیمار هستید و به خودتان فشار نیاورید، اضافه کرد که اینطورها که شما فکر میکنید نیست، همه چیز درست است وکارها خوب پیش میرود و چیزی هم از مملکت خراب نشده تا چه برسد به پایههایش. منظورم اینست که آن موقع این حرفها در جمع خانوادگی مطرح میشد و من هم که از بچگی با روحیه مرحوم دریابیگی آشنا شده بودم، همین طرز رفتار را از او به ارث برده بودم و حرفهایم را رک و صریح میزدم. همین خصوصیت باعث شد که وقتی رفت و آمد زیاد به دربار پیدا کردم از گفتن حرف حساب پرهیزی نداشته باشم.
ازدواج شاه و فرح
دوازده ساله بودم و دوره دبستان را میگذراندم که این خبر در فامیل پیچید که فرح کاندیدا شده که به همسری شاه درآید. چند سالی بود که شاه از ملکه ثریا جدا شده بود و آنطور که بعهدها فهمیدم اشرف در این جدایی نقش مهمی بازی کرده بود. بخصوص که ثریا بچهدار نشده بود و از طرفی به خانواده سلطنتی و خواهر و برادرهای شاه اعتنایی نداشت. او خون بختیاری در رگهایش بود و تفرعن خانی داشت به اضافه تربیت فرنگی که به او روحیه مخصوص داده بود و شاه هم نتوانسته بود دست از زن بازیهایش بردارد و بالاخره کار به طلاق و جدایی رسیده بود و بعد از این جدایی در همة ایران مسأله زن گرفتن شاه و اینکه چه کسی بعنوان ملکه به دربار خواهد رفت مطرح بود. آن وقتها صحبت دختر علا بود وصحبت دختر فلاح و بعضی نامهای دیگر و رجال قوم هم هر کدام که دختری در خانه داشتند تمهیداتی به خرج میدادند که شاید همای بخت روی بام خانة آنها بنشیند. اما تقدیر چیز دیگری میخواست و در سفر شاه به فرانسه دوشیزه فرح دیبا که در آن موقع در پاریس درس آرشیتکت میخواند، به وسیله اردشیر زاهدی و شهناز و با تمهید مقدماتی به شاه معرفی و مورد پسند قرار گرفت 2 و طبعاً افراد فامیل و مخصوصاً مادر بزرگم اولین کسانی بودند که خبر این ازدواج به گوششان رسید والبته همه خوشحال شدند. بخصوص که فکر میشد دوشیزه فرح فرزند و فرزندانی از شاه ببار خواهد آورد، که اگر پسر باشد به سلطنت خواهد رسید، و خانواده ما دارای موقعیت ممتاز و دائمی خواهند شد.
به هر تقدیر، زمانی که شاه فقید با دوشیزه فرح، یعنی دختر خاله مادر من، ازدواج کرد، همانطور که قبلاً گفتم، نزد پدر بزرگ و مادربزرگ خود که خاله فرح بود زندگی میکردم و یکی دو سال که از ازدواج آنها گذشت پای من هم که نوجوانی بودم و خصوصیات اخلاقی خودم را داشتم به دربار باز شد و مخصوصاً تابستانها که شاه و شهبانو به قصر تابستانیشان در نوشهر میرفتند یکی از کسانی را که حتماً با خود میبردند من بودم. در حقیقت من تنها خویشاوند مادری فرح بودم که در جمع یاران نزدیک خانواده سلطنتی بودم، آقای رضا قطبی پسر دایی شهبانو هم از افراد نزدیک بود ولی او بیشتر به وظایفی که در تلویزیون به او سپرده بودند میپرداخت، اگر چه ظاهراً سمت مدیرکل بازرسی دربار را هم داشت. به هر حال برای من نوجوان این سفرها لذت زیادی در برداشت.
در کاخ نوشهر همهجور وسیله تفریح بود و من که قبلاً دیدار شاه برایم یک رؤیا بود اینک در کنار او خود را به آب دریا میزدم. با او رو در رو و بی رودربایستی حرف میزدم و او سر به سرم میگذاشت و شوخی میکرد و من با او قایق سوار میشدم و با سایر بچههای هم سن و سال خود که معمولاًبرادرزادهها وخواهر زادههای شاه بودند، بازی میکردم و ایام تعطیلات را با خوشی و بازیگوشی سپری میکردیم. در یکی دو سال اول خودم را در محیط تازه بیگانه احساس میکردم، اما با گذشت زمان و افزایش این سفرها و مهمانیها که در تهران برپا میشد حال و هوای محیط خصوصی دربار به دستم آمد. البته وقتی از محیط خصوصی دربار نام میبرم نباید این سوءتفاهم پیش بیاید که در محیط خصوصی عموماً و یا لزوماً کارهای ناشایست و خلاف اخلاق صورت میگرفت. این را باید در نظر داشت که شاه و همسرش نیز مثل هر آدم دیگری دارای یک زندگی و گذران شخصی بودند، مثل همه آدمهای دیگر که وقتی از سر کار روزانه و انجام وظایف و مسئولیتهایشان فارغ میشوند به زندگی شخصی و محیط خانوادگی بر میگردند و فارغ از گرفتاریها و مشکلات اوقات را در کنار دوستان شخصی و زن و فرزندو افراد فامیل میگذرانند. شاه و شهبانو هم چنین بودند و هر کدام برای خودشان دوستانی داشتند و سرگرمیها و تفننهایی مورد علاقهشان بود که در وقت فراغت و پایان کار روزانه یا ایام تعطیلات به آن میپرداختند. در آن زمان دیگر آن صورتک رسمی و تشریفاتی از چهرهشان برداشته میشد و در محیط خصوصی دیگر حاجب و دربانی هم نبود و البته تنها افراد برگزیده و نزدیک میتوانستند در این حلقه وارد شوند.
حلقه دوستان خصوصی
در سالهای قدرت شاه نام بعضی از افراد بهعنوان آدمهای درباری زیاد شنیده میشد و در اخبار و روزنامهها هم میآمد. اینها افرادی بودند که سمت رسمی داشتند و صاحب مقامات مملکتی بودند که به لحاظ شغلشان با شاه در ارتباط بودند، مثلاً رئیس ستاد بزرگ ارتشتاران یا نخستوزیر یا وزیران و رؤسای مجلسین. اما ارتباط اینها و ملاقاتها و دیدارهایشان صرفاً در چهارچوب برنامهریزیهای تشریفاتی و ساعات معینی که برای آنها تعیین میشد صورت میگرفت و جز این اوقات دیگر با دربار و فضای آن ارتباطی نداشتند. به عنوان مثال آقای معینیان، که بعد از هیراد رئیس دفتر مخصوص شده بود و از نظر مسئولیت درباری و اداری که به عهده داشت و دسترسیاش به شاه ممکن بود، فقط در ساعات کار اداری و یا مواقع بسیار ضروری میتوانست ارتباط برقرار کند؛ آنهم در فضای کاری شاه و نه ساعات فراغت او. به تعبیر دیگر او با وجود سمت ریاست دفتر مخصوص در حلقه زندگی خصوصی شاه قرار نداشت، چون رابطه او با شاه صرفاً یک رابطه اداری و به لحاظ سمت و مسئولیت وی بود. همچنین اند کسانی مثل شریف امامی رئیس سنا و مدیر عامل بنیاد پهلوی و یا جمشید آموزگار و یا مهندس ریاضی و یا هوشنگ انصاری و یا حتی امیر عباس هویدا که این یکی فقط در این اواخر توانسته بود تا حدودی یک رابطه شخصی و خصوصی با جمع دوستان نزدیک فرح پیدا کند و با فاطمه پهلوی نیز دوستی و نزدیکی به هم زند که بدینوسیله بتواند در حصار آنسوی دربار حضور داشته باشد.
در مقابل این افراد کسان دیگری بودند که از نظر اهمیت شغلی در مراتب پائینتری قرار داشتند اما اینها از دوستان نزدیک شاه به شمار میرفتند. مثلاً محمود حاجبی با وجودی که فقط رئیس فدراسیون پینگپنگ بود یکی از دوستان بسیار نزدیک شاه به شمار میرفت. یا امیر هوشنگ دولو، که آن زمانها هم روابطش با شاه شناخته شده بود، اما هیچوقت نه وزیر بود و نه وکیل و نه صاحب هیچ شغل و سمت رسمی و تنها سمت رسمیاش پیشخدمتی شاه بود که حکم مخصوص آن را داشت.
البته این آدمهایی که در حلقه روابط شخصی و در جمع یاران خصوصی شاه و فرح قرار میگرفتند، در نظر زعمای قوم و مقامات درجه اول که از این روابط آگاه بودند دارای منزلت و موقعیت خاص میشدند و حرفشان بسیار خریدار داشت و کارت توصیهشان روی سنگ هم که میگذاشتند آب میشد و حقیقت این است که از طرف مقامات خیلی هم به آنها تملق گفته میشد و چاپلوسی آنها را میکردند. اما در ظاهر احیاناً برای مردم عادی که فقط از راه خبرها و رویدادها در جریان قرار میگرفتند، اصلاً شناخته شده نبودند. با این مقدمه اجازه بدهید تا اسامی کسانی که توانسته بودند به علل مختلف در حلقه دوستان خصوصی شاه و شهبانو قرار بگیرند در اینجا ذکر کنم.
محارم سیاسی و یاران بزم
نزدیکان خانواده سلطنتی، و مشخصاً شاه و شهبانو، که من از آن اطلاع داشتم و خود من هم یکی از آنها بودم، به دو دسته تقسیم میشوند: یکی محارم سیاسی و دیگری یاران بزم و مهمانیها و مجالس بسیار خصوصی. گروه دوم بیشتر بوسیله و بر اثر آشنایی با شهبانو به دربار راه پیدا کرده بودند که اینها یا خویشاوندان فرح بودند و یا دوستان دوران مدرسه و دانشکدهاش و اسامی آنها بدینقرار بود:
1ـ لیلی امیرارجمند (جهانآراء): لیلی همکلاسی فرح بود و دوستی آنها از مدرسه رازی شروع شده بود و در سالهای شهبانویی فرح سرپرستی کانون پرورش فکری کودکان را به عهده داشت. امیر ارجمند که سعی میکرد حتی در طرز لباس پوشیدن و آرایش شبیه فرح باشد، احتمالاً از نزدیکترین دوستان او بود و به تبع او شوهرش امیر ارجمند نیز که چندی معاون دانشگاه تهران و سرپرست امور دانشجویان این دانشگاه بود در جمع دوستان خصوصی حضور مییافت و من از او در فرصتهای بعدی نیز حرف خواهم زد.
2ـ لیلی دفتری: دفتری نیز همکلاسی فرح بود و سابقه دوستی آنها به ایام مدرسه باز میگشت. لیلی دختر تیمسار دفتری افسر نیروی دریایی بود و قبلاً با یکی از برادران معروف رشیدیان ازدواج کرده بود (برادران رشیدیان از عوامل انگلیس در ایران بودند و در سالهای حکومت مصدق نیز نقش مخالف نهضت ملی را داشتند و از جمله کسانی بودند که در کودتای 28 مرداد به سپهبد زاهدی کمک کردند و از عوامل مهم سقوط مصدق بشمار میرفتند. برادران رشیدیان در سالهای رونق اقتصادی به کار بانکداری مشغول بودند و بانک تعاونی و توزیع را تأسیس کرده بودند). لیلی شغل و سمت مشخصی نداشت و در سیاست هم مداخلهای نمیکرد. وی اینک نزد فرزندانش در جنوب فرانسه زندگی میکند.
3ـ پرویز بوشهری: پرویز برادر مهدی بوشهری شوهر سوم اشرف و پسر سناتور جواد بوشهری بود. پرویز بوشهری در فرانسه بزرگ شده بود و ظاهراً از آن خُلهای روزگار بشمار میرفت و گاه دست به چنان کارهای دیوانهواری میزد که در جمع دوستان فرح اسمش را «زنجیری» گذاشته بودند. پرویز بوشهری به کار داد و ستد آن هم در شکل زد و بند آن شرکت داشت و به قول معروف هر جا که بوی پول میآمد حاضر و آماده بود، در مناقصهها، در صادرات و واردات و در هر کار نان و آبدار دیگر دستش در کار بود. خلاصه کلام در تجارت و داد و ستد منحصر به یک رشته واحد نبود و آنقدر سر و کلهاش در همه جا پیدا میشد که این اواخر سر و صدای هویدا هم درآمده بود و بوسیله یکی از دوستان نزدیک پیغام شفاهی، ودر عین حال ملتمسانه، داده بود که شما را به خدا به این پرویز بگوئید که تکلیفش را روشن کند و اینقدر در همه جا حاضر نباشد و اقلاً حوزه فعالیت تجاری و اقتصادیاش را به یکی دو سه تا کار منحصر کند که ما هم تکلیف کار خودمان را بفهمیم. در اینجا برای اینکه از شیوة کار پرویز بوشهری نمونه بدهم، ماجرای اختلافی را که با فلیکس آقایان بر سر واردات شکر پیدا کرد بازگو میکنم.
جریان از این قرار بود که فلیکس آقایان رئیس فدراسیون اسکی، و یکی از دوستان نزدیک شاه، در کار واردات شکر دست داشت و وزارت بازرگانی هم طبعاً به علت موقعیتی که داشت همراهیهای لازم را با او میکرد و سالها واردات شکر به کشور با نظر و بدست «آقایان» صورت میگرفت و او نفع خودش را میبرد و مسئلهای هم نبود. اما از آنجا که پرویز بوشهری هر جا که بوی منفعت استشمام میشد حاضر بود، میل کرد که در این کار هم وارد شود اما به سد فلیکس آقایان برخورد. با اینهمه او دست بردار نشد و بخصوص که در اینکار شاپور ریپورتر نیز با او همراه بود و بدین ترتیب دو فرد با نفوذ از حلقه دوستان خصوصی دربار شاخ به شاخ شدند. در آن هنگام مهدوی وزیر بازرگانی بود و ماحصل مبارزه این دو نفر این شد که بعضی از اسرار پشت پرده مربوط به واردات شکر از پرده بیرون افتاد و کار به بازرسی و تهیه گزارش رسید. 3 و نتیجه اینکه، مهدی وزیر بازرگانی و دو تن از معاونین اودر مظان اتهام به سوء استفاده قرار گرفتند. اما چون کسی زورش به فلیکس آقایان و پرویز بوشهری، که عاملان اصلی بخور بخور بودند نمیرسید، دو تن از معاونین وزارت بازرگانی را دراز کردند واز کار بر کنارکردند و پرونده هم برایشان تشکیل دادند و مهدوی هم از وزارت بازرگانی کنار گذاشته شد. منتها چون او با هویدا مناسبات نزدیک داشت و هویدا هم خودش میدانست که کار از کجا آب میخورد و دست چه کسانی در ماجراست او را به عنوان وزیر مشاور به نخستوزیری برد. و چون همان هنگام شاه سپهبد حجت رئیس سازمان تربیت بدنی را به علت عدم توفیق تیمهای ورزشی ایران در المپیک کانادا مورد غضب قرار داده بود و دستور انحلال سازمان ورزش را داده بود، مهدوی را که از ورزش و ورزشکاری هیچ اطلاعی نداشت، سرپرست سازمان منحل شده تربیت بدنی کردند که به عنوان چرخ پنجم فعلاً انجام وظیفه کند.
بهخاطرم هست در جریان غوغای شکر که مقارن با مبارزه با گرانفروشی هم بود یک روز به مهدوی وزیر بازرگانی گفتم با این شیوه مبارزه با گرانفروشی که فقط کاسب جزء را نقره داغ میکنید، کار مبارزه با گرانفروشی و جلوگیری از بازار سیاه بهجایی نمیرسد و ممکن است حتی حکومت هم سقوط کند. مهدوی در جوابم گفت اگر حکومت سقوط کرد مرا اعدام کنید! گفتم وقتی حکومت سقوط کرد اعدام شما به چه درد میخورد و عجبا که حداقل بخشی از پیشبینی من درست از آب درآمد و اگر چه حکومت سقوط نکرد اما خود مهدوی سقوط کرد و موقعیت شغلی و اعتبارش را به کلی از دست داد، چرا که پیش از این ماجرا مهدوی نه تنها وزیر مقتدر کابینه به شمار میرفت بلکه به عنوان قائم مقام حزب رستاخیز از چهرههای حساس و با قدرت روز به شمار میآمد که همه آن موقعیتها را یک جا از دست داد. منظور اینکه درگیری دو تن از افراد با نفوذ دوستان حلقه خصوصی شاه و فرح پیامدهایی به دنبال داشت که در آن روزها مردم نمیدانستند منشاء این خبرها و حوادث در کجاست.
4ـ نازاعلم: ناز دختر عموی شهبانو بود، که چون با پرویز خزیمه اعلم، یعنی فرزند سناتور خزیمه اعلم و خواهرزاده علم، ازدواج کرده بود بیشتر به اسم فامیل شوهرش شناخته میشد.
5ـ کامران دیبا: کامران پسر عموی فرح و برادر ناز بود. او جوان خوشتیپ و شیکپوشی بود که بیشتر به کارهای هنری و از آن جمله نقاشی و معماری علاقمند بود و شرکت مهندسی مشاور «داز» را هم داشت.
6ـ دکتر یحیی دیبا: دکتر دیبا پسر عموی فرح بود و بیشتر به کار طبابت خودش سرگرم بود. آدم مهربان و متواضعی بود و هر وقت هم به دربار میآمد خیلی علاقه داشت که افراد گارد رامعاینه کند و این کار او به صورت یک وسواس درآمده بود. معمولاً وقتی دکتر دیبا وارد کاخ میشد بر سر راهش در محوطه کاخ هر جا که یکی از سربازان گارد را میدید میایستاد و شروع به حال و احوال و معاینه آنها و گاه بیش از ساعتی صرف این کار میکرد. دکتر یحیی دیبا بعد از انقلاب در ایران ماند و در همان ایران هم درتصادف اتومبیل کشته شد.
7ـ فرهاد ریاحی: ریاحی نیز از همکلاسیهای فرح در مدرسه رازی تهران بود. فرهاد ریاحی به کار دانشگاهی مشغول بود و اساساً آدم معقول و کتاب خواندهای به شمار میرفت. به علت خویشاوندی با سیمین دانشور و رفت و آمد با جلال آل احمد آدم خاکی بود. ریاحی این اواخر به ریاست دانشگاه تازه تأسیس شده بوعلی سینای همدان رسید.
8ـ علی سردار افخمی: سردار افخمی مهندس معمار بود و یک شرکت مهندسی مشاور را اداره می کرد و کسب و کار پر رونقی داشت. سردار افخمی داماد دکتر فرهاد رادیولوژیست معروف و رئیس اسبق دانشگاه تهران بود و آدم خوش مشربی به شمار میرفت.
9ـ امیلیا کارپاتی: امیلیا هم از یاران دوره مدرسه فرح بود و شوهر نداشت و ارمنی بود. او زن خوب و مهربانی بود و با فرهاد ریاحی مناسبات دوستانه نزدیک داشت. امیلیا بیمارستان مخصوص کودکان را که بالای میدان ونک قرار داشت اداره میکرد. این بیمارستان وابسته به بنگاه حمایت کودکان و نوزادان بودکه یکی از دهها مؤسسه اجتماعی بود که تحت ریاست شهبانو فرح اداره میشد.
10ـ الی انتیادیس: الی یک ایرانی یونانیالاصل بود که نسبت به سایر حاضران در حلقه دوستان خصوصی فرح سن و سال بالاتری داشت و مورد احترام همه بود و میشود گفت که حالت معلمی نسبت به سایرین داشت.
11ـ فریدون جوادی: جوادی هم از دوستان ایام تحصیل فرح در مدرسه رازی و از یاران قدیم شهبانو بود. فریدون جوادی استاد دانشگاه بود و بیشترین نزدیکی و دوستی را با شهبانو داشت. جوادی با رضا قطبی و دکتر نهاوندی نیز مناسبات نزدیک داشت و خیلی هم مایل بود که با من روابط نزدیک داشته باشد و همیشه به من میگفت من و تو بهره هوشیمان خیلی بالاست و باید با هم باشیم تا منشاء خیلی از کارها و امور بشویم. اما من شخصاً به دلایلی که در صفحات بعدی به تفصیل خواهم نوشت از او خوشم نمیآمد و این مربوط به مسایل اخلاقی میشود و کارهایی که او میکرد با باورها و برداشتهای من، که ملهم از مذهب بود، ومعتقد به اخلاقیات بودم در تضاد بود و به همین ملاحظه هم همیشه دست رد به سینهاش میزدم. جوادی همسری داشت به اسم لیزا که ارمنی بود.
12ـ محمود دیبا: محمود از خویشاوندان فرح و پسر دکتر احمد دیبا بود. وی در میان حلقه یاران فرح، بیشتر از همه با فریدون جوادی دوست و نزدیک بود. محمود کار آزاد میکرد و کاری به امور سیاست و بازی قدرت نداشت. مزیت بزرگ او رقص زیبا و ماهرانه او بود.
باری اینها کلاً از دوستان نزدیک ودرجه یک فرح به شمار میرفتند که در مجالس خصوصی و آنسوی دیوارهای رسمی و تشریفاتی دربار با هم و همه با فرح حشر و نشر داشتند.
دوستان و نزدیکان شاه
بهطور کلی میشود گفت آنها که در حلقه جلسات خصوصی و خیلی خصوصی دربار حاضر بودند بیشتر و اکثراً از دوستان فرح به شمار میرفتند. اما بههرحال شاه هم دوستان خاص خودش را داشت که تعداد آنها در قیاس با دوستان فرح بسیار معدود بود. و تا آنجا که به خاطر دارم کسانی که به علت دوستی با شاه به جلسات خصوصی میآمدند و بیتکلف و تشریفات با شاه حشر و نشر داشتند اینها بودند.
1ـ اول از همه باید از اسدالله علم نام برد که هم سمت رسمی وزارت دربار را بهعهده داشت، و از آن طریق همیشه در کنار اتاق شاه اتاق داشت، و هم بعد از پایان کارهای رسمی دربار در محفل خاص و خصوصی او حضور مییافت. علم را همه میشناسند و لزومی به معرفی ندارد. اما چند نکتهای است که به نظرم میرسد بد نیست در اینجا بازگو کنم:
تا علم زنده بود و وزارت دربار را به عهده داشت، چندان موافقتی با راه و رسم شهبانو نداشت. اساساً تربیت و روحیه سنتی علم با شیوه زندگی مدرن (نوگرا) و شبه روشنفکری فرح فرق داشت و به قول معروف آبش با کسانی که اطرافیان و دوستان فرح محسوب میشدند در یک جو نمیرفت. اما از آنجا که علم در عین حال حالت خدمتگزاری صادق را برای شاه داشت، طبعاً به فرح هم به عنوان همسر شاه احترام میگذاشت و در چهارچوب تشریفات لازم با احترام کامل رفتار میکرد اما وی، اساساً آدمی بود باتفکر ورفتار و سنت مخصوص به خود و از زمانی که شهبانو رسماً دارای دفتری مخصوص به خود شد بین وزارت دربار و دفتر مخصوص شهبانو روابط گرم و صمیمانه وجود نداشت و در چند مورد هم برخوردهایی بین او ودفتر مخصوص شهبانو دیده شد که نشان از اختلاف سلیقه و روش علم با شیوه عمل فرح داشت. اساساً آدمهای قدیمی دربار مثل آتابای و جعفر بهبهانیان و حتی دکتر ایادی، که عموماً تربیت قدیمی و سنتی داشتند، با برخی از نوگراییها و رفتارهایی که حاصل و متأثر از شیوه رفتار فرح و دوستانش بود سر سازگاری نداشتند. این گروه از مقامات دربار بیشتر با علم و روش وی در اداره دربار موافق بودند تا شیوه عمل دفتر مخصوص شهبانو که تقریباً مستقل عمل میکرد و افرادی مثل دکتر نهاوندی، دکتر سید حسین نصر و بهادری آن را اداره میکردند.
2ـ دکتر سپهبد ایادی: دکتر ایادی که بعد از انقلاب، و قبل از مرگ شاه در امریکا و درتنگدستی نسبی فوت کرد، طبیب مخصوص شاه بود و علاوه بر این یکی از نزدیکترین افراد به او. ایادی آدم ذینفوذی بود که در کار واردات دارو و زمینبازیهای متداول دست داشت. به علت درجه نظامیاش در ارتش هم نفوذ داشت و در بعضی از امور هم مورد مشورت شاه قرار میگرفت . ایادی ثروت بیکرانی به هم زده بود منتها این ثروت بیشتر در زمین و اموال غیر منقول بود که نتوانست در جریان انقلاب از مملکت خارج کند و به همین ملاحظه هم در خارج از کشور از نظر مادی وضع خوبی نداشت.
3ـ محمود حاجبی: حاجبی در کار ورزش بود و از نظر رابطه شخصی بسیار به شاه نزدیک بود. حاجبی مدتها ریاست فدراسیون تنیس روی میز را به عهده داشت و یکی از همبازیها و پای ثابت قمار شاه به شمار میرفت و همین جا توضیح بدهم که بر خلاف شایعاتی که شاید هنوز بر سر زبانهاست، شاه اهل بازی قمار کلان نبود، اما بازی ورق را اساساً دوست میداشت و یکی از مهمترین سرگرمیهایش به شمار میرفت و تقریباً در شبهایی که برنامههای تشریفاتی و مسافرتها وجود نداشت و اوقات در کاخ سلطنتی میگذشت، شاه به بازی بولوت بیش از هر بازی دیگری علاقه داشت و بیشتر اوقات پولی که رد و بدل میشد بسیار کم و قابل توجه نبود و ظاهراً نفس این سرگرمی بود که شاه را راضی میکرد و اوقات فراغت را پر میساخت. 4 نکته جالب در مورد حاجبی آن است که هر وقت شاه سر حال بود از او میخواست که صدای خر در بیاورد. حاجبی با استادی تمام عرعر میکرد و حاضرین از خنده رودهبُر میشدند.
4ـ مجید اعلم: اعلم نیز در حلقه دوستان شاه قرار داشت. وی به کار مقاطعهکاری ساختمانسازی مشغول بود و از افراد با نفوذ و ثروتمندان بزرگ ایران به شمار میرفت.
5ـ پرفسور یحیی عدل: سناتور عدل جراح معروف هم همبازی قمار شاه بود و جز در مواقع بازی، رفت و آمد زیادی در دربار نداشت. اما به هر حال همبازی شاه بودن به او یک موقعیت سیاسی هم داده بود و عنوان سناتوری هم داشت و مخصوصاً برای ایفای نقش رهبری حزب اقلیت، یعنی حزب مردم، در مواقع لازم از او استفاده میشد و تازمان دبیر کلی مهندس عامری در حزب مردم، پروفسور عدل معمولاً یک ژوکر حزبی به حساب میآمد و سابقه امر به زمانی بر میگشت که علم از رهبری «حزب مردم» که خود آن را در برابر «حزب ملیون» دکتر اقبال تأسیس کرده بود، کنار رفت و شاه پروفسور عدل را برای خالی نبودن عریضه به دبیر کلی حزب مردم انتخاب کرد تا ظاهر حزب بازی در قالب حزب اقلیت و اکثریت حفظ شود. تا آنجا که من میدانم و شواهد امر هم حکایت میکرد پروفسور عدل از تنها چیزی که سر رشته نداشت سیاست بود. وی البته جراح زبردستی بود، از این نظر شهرت بسیار داشت اما به هیچ وجه سیاست پیشه برجستهای نبود. البته این را هم بگویم که پروفسور عدل همیشه پای بازی شاه نبود و تقریباً از او به عنوان پای علیالبدل بازی استفاده میکردند و به قول معروف هر وقت به علت مسافرت یا گرفتاریهای دیگر یکی از همبازیها نبودند و پای بازی کم بود پروفسور عدل احضار میشد که پای بازی جور بشود.
نکته دیگری که به پروفسور عدل مربوط میشود و شنیدنی و خواندنی است، ماجرای مربوط به دختر او کتی عدل است. واقعیت این است که علی پهلوی، پسر علیرضا پهلوی، که در سقوط مشکوک هواپیما کشته شد، با کتی عدل مناسباتی داشت و هر دو مذهبی شده بودند. علی، که شایعات مربوط به مرگ مشکوک پدرش او را ناسازگار با محیط دربار بارآورده بود به لطف پروردگار به مذهب، آن هم به شیوه خشک و زاهدانه، گرایش یافت.کتی عدل هم تحت تأثیر شوهرش حجت، فرزند سرلشگر حجت بخواست خدا سخت مذهبی شده بود. البته وی قبل از ازدواج در سانحه سقوط از کوه فلج شده بود و به همین سبب پس از ازدواج سخت دلبسته و پیرو شوهرش، که دارای اعتقادات سخت مذهبی بود، شد. به هر حال سرانجام کتی به اتفاق حجت 5 تصمیم به تشکیل یک گروه برای مبارزه مسلحانه گرفتند و اسلحهای تهیه کردند و در اطراف قزوین به کوه زدند و مثل چریکها در غار زندگی میکردند. حجت در یک درگیری مسلحانه در تهران کشته شد، کتی نیز در درگیری مسلحانه با ژاندارمها که برای دستگیری او به غار حمله کردند کشته شد، علی نیز دستگیر شد و به دستور شاه به زندان افتاد، اما بعد مورد عفو قرار گرفت. شرح این ماجرا در مطبوعات در همان ایام چاپ شد. از نکات جالب اینکه علی در زندان نیز همچنان سرکشی میکرد و در همین زندان بود که با تیمسار اویسی حرفش شد و به گوش اویسی سیلیای محکم زد که جنجال آفرید. باری مرگ کتی عدل در روحیه پدر اثر گذاشت. با این همه جریان شورش دخترش در مناسباتی که او با دربار و شخص شاه داشت اثری نگذاشت و رفت و آمد او به دربار ادامه یافت.
6ـ امیر هوشنگ دولو: یکی از نزدیکترین دوستان شاه را باید همین امیر هوشنگ دولو دانست که معروف بود در معاملات قاچاق تریاک و خاویار و خیلی کارهای دیگر دست دارد. او اهل بازی ورق و این حرفها نبود و بیشتر یک آدم محفلی و منقلی و اهل بزم به شمار میرفت و آنطور که گفته میشد وسایل بزم و زن بازی شاه را فراهم میکرد. دولو مخصوصاً در سفرهای زمستانی شاه به سن موریتس سوییس همراه همیشگی بود و هر جا هم که میرفت بساط تریاک و منقل او به راه بود و یک بار هم در فرودگاه زوریخ نزدیک بود به اتهام قاچاق تریاک دستگیرش کنند که شاه شخصاً او را با خود به داخل هواپیما برد و غائله موقتاً خوابید اما خبر آن درز پیدا کرد و بالاخره به دستور شاه و از طریق دیپلماتیک اقدام گردید و پرونده مختومه شد. دولو بعلت نزدیکیاش به شاه یکی از با نفوذترین آدمها به شمار میرفت و با وجودی که هیچ وقت شغل رسمی و طراز اولی نداشت و در ظاهر حکم پیشخدمتی شاه را داشت، با این همه از هر وزیر و وکیلی نفوذش بیشتر بود و تمام رجال مملکت هوای او را داشتند و تملقش را میگفتند. میگویند دولو در جریان انقلاب مقداری تریاک از کشور خارج کرد. او اساساًٌ عاشق این کار بود و میشود او را یکی از کلکسیونرهای تریاک دانست که انواع آن را در اختیار داشت.
درباره دولو بد نیست این را هم بدانید که در خانه و در کنار منقلش همیشه یک بشقاب پر از سکه طلا میگذاشت تا هر کس بخواهد به جای نقل و نبات آنرا بردارد و در جیب بگذارد و از همین میشود فهمید که ثروت این به ظاهر پیشخدمت شاه، سر به کجاها میزد!
7ـ ابوالفتح محوی: محوی بیشتر اوقات خود را در سوییس میگذراند و میشود گفت که ساکن سوییس بود. اما در هر حال از دوستان نزدیک شاه به شمار میرفت. وی دلال اسلحه بود و از همین راه ثروت کلانی به دست آورد. گفتنی اینکه در سالهایی که درآمد نفت سیلآسا به کشور سرازیر شد و بخش مهمی از این درآمد صرف خرید اسلحه میشد خیلیها، و از جمله همین محوی، از راه واسطگی و دریافت حق دلالی و به قول معروف کمیسیون به ثروتهای کلان رسیدند، ظاهراً خود شاه هم از دریافت کمیسیون البته بهطور غیرمستقیم ابائی نداشت و آنطور که بعدها به من گفت آن را نادرست نمیدانست. محوی در داد و ستدهای کلان دستش در کار بود و به ثروت انبوه رسید و کسی هم جرأت نزدیک شدن به حریم او را نداشت بهخصوص که معروف بود امکانات زنبازیهای شاه را او فراهم میکند و برای این کار کاخی هم ساخته بود که محل خلوت و عشرت شاه بود. وی هنوز هم در ژنو زندگی میکند و اخیراً بنیادی هم به نام «بنیاد محوی» درست کرده است و ظاهراً هدف بنیاد معرفی و بزرگداشت فرهنگ ایران است. به هر صورت در زمان حاضر معروف است که او مشغول داد و ستد با نظام جمهوری اسلامی است و ظاهراً از این طریق سود سرشاری میبرد و بنیاد فرهنگی هم بهطور قطع میتواند پوششی برای پنهان کردن آن روابط باشد.
8ـ اشرف را هم علاوه بر خواهری، میتوان از دوستان شاه به حساب آورد. البته روحیه این خواهر و برادر دوقلو خیلی با هم فرق داشت. با این همه اشرف بیشتر از تمام خواهر و برادرهای شاه با او نزدیک وحتی روی او نفوذ داشت و در این اواخر که شاه در چهره یک مرد قدرتمند ظاهر میشد اشرف تا حدودی دست وپایش را جمع کرده بود و رعایت بعضی مسایل را میکرد. با این وجود دو مسئله برای آنها که از نزدیک شاهد روابط درونی دربار بودند روشن بود: یکی اینکه اشرف چندان با فرح روابط نزدیک نداشت و اساساً رفتارهای روشنفکرمآبانه فرح را دوست نمیداشت و از اطرافیان او هم دلخوش نبود، و دوم اینکه راه و روش خود شاه را برای مملکتداری در باطن خوش نداشت و شاه هم که از باطن خواهرش بیخبر نبود، حوزه فعالیتهای او را محدود نگهداشته بود و تنها در مسایل مربوط به «سازمان شاهنشاهی» و «سازمان زنان» و اساساً کارهای غیر سیاسی بود که اجازه فعالیت به اشرف داده میشد. با این همه او همواره به عنوان یک مرکز قدرت حتی در اوج توانایی شاه به حساب میآمد و رجال مملکت حساب اورا از حساب سایر برادرها و خواهرهای شاه جدا میدانستند. در هر حال اشرف علاوه بر این خصوصیات و حس جاهطلبی و بلندپروازی که داشت اهل مهمانی و ضیافت و بزم و مجالس شبانه بود با میل مفرط به مرد، که داستانهایش معروف است. به همین ملاحظات هم در حلقه مجالس شبانه و خصوصی شاه و فرح جای او محفوظ و حضورش محسوس بود.
دوستان دیگر
علاوه بر اینها که اسم بردیم کسان دیگری هم بودند که جزء نزدیکان و دوستان و مشاوران شاه به حساب میآمدند که مهمترین آنها اردشیر زاهدی بود. وی در حلقه سرنوشت گرفتار آمد. نکته دیگر درباره رجال و شخصیتهایی، که مجموعاً و مخصوصاً از دهه چهل به بعد، مقامات بالای مملکت را به عهده گرفتند، اینکه اینان عموماً آدمهایی بودند که تربیت غربی و مخصوصاً امریکایی داشتند و ایران و فرهنگ ایران را نمیشناختند. به تعبیر دیگر اگر همه رجال ده پانزده سال آخر سلطنت محمدرضا شاه رادر نظر بیاوریم، کمتر به آدم استخوانداری بر میخوریم که به قول معروف سرش به تنش بیارزد. آنها نوعاً کم ظرفیت و میشود گفت از نظر فکر و جهانبینی و تعقل سیاسی آدمهای درجه دومی بودند که مشاغل درجه اول را اشغال کرده بودند و اساساً هیچ شخصیتی از مکتب حکومتی شاه برنخاست که در دوره بحران و مخصوصاً در سال 57 بتواند با درایت و تعقل و واقعبینی با آن طوفان مقابله کند. در نتیجه شاه در آخرین سال سلطنتش تنها ماند و آن کسان که تقریباً مطیع صرف بودند و تنها خود را مجری نیات و اوامر شاهانه میدانستند وقتی که اوضاع برگشت راه خود را در پیش گرفتند و کسی نماند که به فکر مملکت و شاه باشد و همه میخواستند گلیم خود را از آب بیرون بکشند. این است که اگر از چند آجودان و یا پیشخدمت و یا گارد مخصوص که تعدادشان از تعداد انگشتان دو دست هم تجاوز نمیکرد، بگذریم کسی در اطراف شاه باقی نماند و این از نظر سیاسی در نیمه دوم سال 57 فضایی را در دربار به وجود آورد که تقریباً سر رشته کارها را به دست فرح و اطرافیانش انداخت و در این زمینه به علت اهمیت مطلب در جای خود بحث خواهیم کرد.
تماس من با دربار
برگردیم به فضای خصوصی و گذران غیر رسمی دربار و شاه و شهبانو که چگونه و با چه کیفیت و با چه کسانی میگذشت و نیز چگونگی ارتباط خود من با این گذران و فضا. پیوند و رفت و آمد من به دربار، که از همان آغاز ازدواج شاه و فرح و به مناسبت رابطه خویشاوندی با فرح ایجاد شد، اساساً به دو دوره تقسیم میشود:
یکی دوره نوجوانی، یعنی تا سن شانزده سالگی که در ایران درس میخواندم، و یا دوره تحصیل در خارج، که معمولاً تابستانها به ایران میآمدم و در هر دوی این ایام و سالها میشود گفت تعطیلاتم را در کنار خانواده سلطنتی، در هر کجا که بودند، میگذراندم. دوره دوم موقعی است که من درسم را در امریکا تمام کرده و به ایران بازگشته بودم و همانطور که گفتم ابتدا کار دانشگاهی داشتم و بعد به کار تجارت و داد و ستد و به طور کلی کار آزاد مشغول شدم. بین این دو دوره طبعاً به لحاظ موقعیت سنی خود من تفاوت بسیار است.
در دوران نوجوانی من در عوالم خودم بودم و در همین ایام بود که با هم سن و سالهای خودم بیشتر دمخور بودم و از همین ایام بود که روابط دوستی و خصوصی با علی پسر شاهپور علیرضا و نیز آزاده دختر اشرف پیدا کردم. همانطور که اشاره کردم علی به علت شایعات مربوط به مرگ پدرش رفتار و کرداری متمایز از سایر جوانهای خانواده سلطنتی داشت. علی اوایل به طرف مواد مخدر رفت که به قول معروف خودش را تسکین بدهد. ولی روحیه سرکش او با آرامشی که او فکر میکرد از راه استعمال مواد مخدر به دست میآورد جور در نمیآمد و سرانجام اعتیاد را ترک کرد و رفته رفته به طرف مذهب کشیده شد. وضع او هم طوری بودکه با وجودی که از کردار و رفتار او دلخوشی نداشتند نمیتوانستند نادیدهاش بیگرند. علی فوقالعاده مورد توجه ملکه مادر بود و خود من در ایامی که به لطف خدا روابطمان صمیمانه شده بود چند بار به اتفاق به دیدن ملکه مادر یعنی مادربزرگ علی رفتیم و هر بار ملکه مادر او را در بغل میگرفت و به یاد علیرضا اشک میریخت و این علی بالاخره سر به شورش برداشت و با پسر سرلشکر حجت و دختر پروفسور عدل به کوه زدند که ماجرایش را به اختصار نوشتم.
علاوه بر علی در ایام نوجوانی با آزاده دختر اشرف هم روابط دوستی داشتم. آزاده و شهریار خواهر و برادری بودند که ثمره ازدواج اشرف با احمد شفیق مصری بود و این احمد شفیق بعد از جدایی از اشرف در ایران ماند و به کار بانکداری پرداخت. پسرش شهریار هم افسر نیروی دریایی بود و فرماندهی ناوگان هورکرافت را به عهده داشت. آزاده هم نزد مادرش زندگی و هر دو آنها رفتار و فکرشان با سایر جوانان سلطنتی فرق میکرد، به طوری که وقتی قرار شد بچههای شمس و اشرف و فاطمه، که شوهرانشان از خانواده پهلوی نبودند، برای خودشان نام فامیل انتخاب کنند، شهرام پسر بزرگ اشرف که پسر علی قوام، یعنی اولین شوهر و فرزند قوامالملک شیرازی بود، اسم پدرش را برای فامیل رد کرد و فامیل پهلوینیا گرفت. اما آزاده و شهریار هر دو نفر ترجیح دادند که اسم فامیل پدرشان را انتخاب کنند و به همین علت هم شهریار، شهریار شفیق شد و آزاده هم، آزاده شفیق. البته به فرزندان شاهدختها پیشوند والاگهر داده بودند و فرزندان دیگر که از خود خانواده پهلوی بودند همگی والاحضرت به شمار میرفتند. منظورم این است که از همین انتخاب نام فامیل دانسته شود که روحیه علی و آزاده با سایر جوانهای فامیل فرق میکرد. به هر حال این دو نفر به لحاظ تمایزی که داشتند در نظر من آدمهای دیگری بودند و انگیزه دوستی من با آنها هم به همین علت بود و این آزاده حتی ماجرای ازدواجش هم با سایرین فرق میکرد و سرانجام یک مرد معمولی را به همسری انتخاب کرد. وقتی که او ازدواج کرد من در امریکا بودم و زمانی که برگشتم دیدم که او به خانه بخت رفته است. ماجرای ازدواج او هم بدین ترتیب بود که اشرف یک دکوراتور فرانسوی به اسم «توتو» استخدام کرده بود که کاخ اختصاصی او را در سعدآباد تجدید دکور و تعمیر کند و جوانی هم به اسم فرشاد وحید با این فرانسوی کار میکرد که کارش نقاشی ساختمان بود. در جریان رفت و آمدهای فرشاد وحید به کاخ اشرف بین آزاده و او تعلق خاطری پیدا میشود و سرانجام با هم ازدواج میکنند. اما بعد اشرف و حتی سایر اعضاء خانواده سلطنتی، که از این ازدواج ناراضی بودند، آزاده و شوهرش را مورد غضب قرار دادند و مدتها طرد بودند تا سرانجام کسانی وساطت کردند و بالاخره پس از جدایی آزاده و شوهرش دوران قهر و غضب به سر آمد و او به نزد مادرش بازگشت. به هر حال وقتی که تابستانها به نوشهر میرفتیم اوقات من بیشتر با علی و آزاده میگذشت. اما نکته مهم که باید بگویم روابط مخصوصی است که من با شاه پیدا کردم. البته من فامیل فرح بودم و به وسیله او بود که در جمع فامیل و حلقه خصوصی زندگی آنها درآمده بودم، اما از همان ابتدا من سر سازگاری با اطرافیان فرح نداشتم. مثلاً من با رضا قطبی که پسر دایی مادرم هم بود رابطه چندانی نداشتم و اساساً از او به دلایلی که شرح خواهم داد خوشم نمیآمد. در اینجا همین اندازه بگویم که قطبی آدم متکبری بود ومخصوصاً وقتی که پدر بزرگ من، یعنی مرحوم جواد دریابیگی، فوت کرد و رضا قطبی با وجودی که مرحوم دریابیگی او را بزرگ کرده بود و تقریباً حق پدری نسبت به او داشت در مراسم مرگ و ختم او حاضر نشد، خیلی به من ناگوار آمد، و پس از آن دیگر محلی به او نمیگذاشتم. همینطور بود رابطه من با بیشتر دوستان نزدیک فرح. و ظاهراً شاه هم که باطناً اطرافیان فرح را دوست نمیداشت، متوجه این نکته شده بود که رفتار و کردار من طور دیگری است و زیاد با فرح و دوستانش جوشش ندارم این بود که شاه به من توجه مخصوص داشت. در گردشهای خصوصیاش وقتی که تنها در کنار دریا قدم میزد مرا با خود میبرد. البته در آن عوالم جوانی من، حرف سیاسی نمیزد اما با من شوخی میکرد و به قول معروف سر به سر من میگذاشت و بیشتر هم درباره روحیه مذهبی من حرف میزد و از این حرفها. در همین ایام بود که من در عالم نوجوانی و با مشاهده رفتار خودمانی شاه به خودم اجازه میدادم که به شاه حرفهائی بزنم که بزرگترها جرأت گفتن آن را نداشتند. و شاید همین صراحت لهجه من بود که شاه را خوش میآمد. بدین ترتیب دوره نوجوانی من در ایام تعطیلات و هر فرصت دیگری که پیش میآمد در دربار میگذشت و از نزدیک با فضا و اتفاقاتی که در آنجا روی میداد آشنا میشدم.
* پس از سقوط/ سرگذشت خاندان پهلوی در دوران آوارگی/ خاطرات احمدعلی مسعود انصاری/ مؤسسه مطالعات و پژوهشهای سیاسی
انتهای پیام/