بغض و سکوت حاتمیکیا در جمع فرزندان شهدا شکست + متن کامل سخنرانی
خبرگزاری تسنیم: دو سال سکوت حاتمیکیا دقایقی پیش با شکستن بغض فروخفته او شکست، ساختمان «اوج» امشب را فراموش نمیکند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم ابراهیم حاتمیکیا کارگردان برجسته سینمای دفاع مقدس دقایقی پیش در مراسمی که برای تجلیل از او بین فرزندان شهدا برگزار میشد به ایراد سخنرانی پرداخت، سخنرانیای که با اشکهای حاتمیکیا و فرزندان شهدا و موزیک متن یکی از مشهورترین فیلمهای حاتمیکیا از «کرخه تا راین» شبی بهیادماندنی برای او و فرزندان شهدا و ساختمان مؤسسه اوج، ساختمانی که خاطرات حاتمیکیا از پاس دادن و کشیک دادن کنار این ساختمان در ایام دفاع مقدس، نکته غافلگیرکننده سخنرانی او بود، به جای گذاشت.
لازم به یادآوری نیست که این اولین حرفهای حاتمیکیا درباره آخرین اثرش «چ» بود. حاتمیکیا 2 سال سکوت کرده بود و سرانجام بغض و سکوتش همزمان بین خانوادههای شهدا شکست.
متن کامل سخنرانی حاتمیکیا به این شرح است:
از خود همین فضا الهام میگیرم برای صحبت کردن در این شب عزیز. شاید این خاطرهای که میخواهم بگویم تکراری باشد، اما اجازه بدهید من باز هم تکرار کنم. در جریان عملیات بدر، ما برای فیلمسازی به منطقهای در هویزه رفته بودیم. هوا و فضا بسیار زیبا و خوش بود. آسمان آبی و یک دشت سراسری و از دور که نگاه میکردی همهچیز تصویری و روشن. من از قایق پیاده شدم بهعنوان مسئول یک تیم فیلمبرداری و حرکت کردم بهسمت جایی که میگفتند خط بچهها آنجاست. همهچیز قشنگ و زیبا و حتی من صدای بلبلهای وحشی آنجا را هم هنوز به خاطرم هست که منظرهای را که ما از دور میدیدیم، بسیار شاعرانه و زیبا میکرد. هیچ صدای انفجاری هم نبود و کسی که نمیدانست در آن منطقه جنگ است، خیال میکرد که واقعاً چه منظره طبیعی شگرفی.
صد متر، دویست متر حرکت کردم تا به دشتی بسیار زیبا رسیدم که چشمانداز زیبایی را جلوی افق دیدمان قرار میداد. آسمان آبی بود و اگر قرار به عکسبرداری بود، عکس قشنگی از آب درمیآمد، کمکم دیدم که ستونهایی دورادور بهاندازه نقطههایی کوچک به این سمت میآیند، شروع کردم به فیلمبرداری، باز هم منظره خیلی زیبا و قشنگ بود. نقطهها بهتدریج نزدیک و نزدیکتر میشدند و میتوانستم آدمها را تشخیص بدهم. عدهای زخمی بودند و عدهای هم در حال کمک به آنها. تا به ما رسیدند، اولی تا ما را دید رو به دوربین گفت: دیر آمدی برادر؛ الآن چهوقت آمدن است؟! دومی هم آمد و گفت: بهت توصیه میکنم جلوتر نروی. دیگری گفت: جرئت نداشتید در شب عملیات بیایید، الآن آمدید؟ ما جلوتر می رفتیم و حرفهای این رزمندهها را میشنیدیم که بعضی نیش بود و بعضی نوش. کمکم داشت تصویری واقعی از جنگ به من منتقل میشد و هولی به جان همه ما افتاده بود.
کمکم صدای آتش به ما نزدیک شد و یک هلیکوپتر سنگین عراقی را با آن عظمت دیدیم که آمد بالای سر ما و خیلی راحت شروع کرد به تیراندازی. بچهها با ضدهوایی میزدند اما اثر نمیکرد. من هم اول شروع کردم به فیلم گرفتن از هلیکوپتر اما بعد دیدم که فایده ندارد و این هلیکوپتر افتادنی نیست و رها کردم.
دشت خلوت بود و فضایی هم برای پناه گرفتن نداشت. یک لحظه حس کردم که هلیکوپتر مماس بهسمت ماست و بعد خیلی سریع دیدم آتشی از هلیکوپتر رها شد. گمان کردیم ما را میخواهد بزند و در یک لحظه همه فرار کردیم و پراکنده شدیم. راکت بزرگی بین ما فاصله انداخت و زمین را شخم زد بدون اینکه راکت را ببینم میدیدم که زمین در حال شخم خوردن است. راکت نترکید؛ اما صدای نعره شخمزدن آن میآمد. من حیرت زده فقط نگاه میکردم و این نقطه عطف ورود من به میدان جنگ بود، اینکه جنگ به این زیبایی هم نیست و روی دیگری هم دارد.
بعد از این اتفاق بین بچهها حرف افتاد، یکی میگفت: برویم جلوتر، و یکی میگفت: عقبنشینی کنیم، و نهایتاً به این نتیجه رسیدیم که جلو رفتن فایدهای ندارد. برگشتیم به جایی که آنجا را ترک کرده بودیم . آنجا دیگر خیلی واضح گلولههای رسام سرخی را که بهسمت ما میآمدند، میدیدیم، کاملاً شفاف و واقعی و فضا خیلی تصویری شده بود. در آن میانه سربازی بلند شد که سرک بکشد که ببیند کجاست و چه خبر است که گلولهای بهطرز واضحی به او خورد، دوباره بلند شد و دوباره تیر به او خورد و دوباره و دوباره. من از نزدیک نگاه میکردم و باورم نمیشد که جلوی چشمم چنین تصویری رخ داده. سرانجام بچهها او را کشیدند پایین.
عقبنشینی شروع شد و بهموازات مکانی که آنجا بودیم عقب میرفتیم. من بودم و دستیار فیلمبردارم و صدابردار و پسرعموی من، محمود که عکاس جنگ بود.
در زمینی که عقبنشینی میکردیم حالتی وجود داشت که باید بهدفعات از آن رد میشدیم و ناچاراً برای چند لحظه در امتداد و مماس با تیر مستقیم قرار میگرفتیم. گل زمین هم حرکت را بهشدت سخت میکرد. از معبر اولی که میخواستیم رد شویم؛ پسرعموی من زودتر رد شد و جلوتر از من رفت. من با خودم گفتم که معلوم است که من رد نمیشوم و گلوله حتماً به پس کله من میخورد، اما زنده ماندم و رد شدم. اما کمکم رد شدن از هرکدام از آن معبرها برای من ترس وحشتناکی به وجود آورد. همه موضوع 5 ثانیه هم بیشتر طول نمیکشید اما من تشییع جنازه خودم را هم میدیدم، تنها بچهام را میدیدم و حتی ازدواج محمود با همسر خودم را هم میدیدم. از معبر بعدی، این بار من رد شدم و محمود عقب ماند و این بار حس میکردم زنعموی من، من را دیده است و بهسراغ من آمده است و میگوید: چرا او را تنها گذاشتی و رهایش کردی تا شهید شود. این بار حتماً او شهید میشود.
بهتدریج جلو میرفتیم تا آتش خمپارهها آنقدر قوت گرفت که پناه بردیم به سنگری که تا دیشب برای عراقیها بود. داخل سنگر شدیم و دیدیم که عراقیها دیشب در داخل آن خرابکاری هم کردهاند و باید فقط دور این سنگر بنشنیم. دور سنگر نشستیم در سکوت محض.
سکوت ما را سربازی که در جمع ما بود شکست، سرباز بدون مقدمه گفت: من نمیتوانم به اسرائیل بروم. و بعد شروع کرد با خودش حرف زدن: اصلاً چهطوری ویزا بگیریم و نمیشود، و از این حرفها. تا مدتی کسی صدایش درنیامد تا بالاخره یکی پرسید: برادر، اصلاً اسرائیل چرا میخواهی بروی؟ گفت: من بیسیمچیام و دیشب بیسیمم را جا گذاشتم و فرمانده ما میگوید این نوع بیسیمها را فقط از اسرائیل میشود خرید و من حالا چطوری برم اسرائیل؟
صدایی از بیرون آمد که فریاد میزد: آرپیجیزنها بیایند بیرون، سریع بیایند بیرون. این بنده خدا آرپیجیزن گروه ما نشسته بود و بیرون نمیرفت و نشنیده میگرفت تا بالاخره یکی به او گفت: برادر، بیرون شما را میخواهد، و آرپیجیزن رو کرد به او و آرپیجیاش را به او داد و گفت: بیا برو، اگر میتوانی برو خودت.
از بیرون خبرهای مختلفی میآمد و لحظه به لحظه آتش قویتر میشد. اما ما میشنیدیم که سرداری بهاسم عباس کریمی فریاد میزند و آرپیجیهای به زمین افتاده را پیدا میکند و خودش تانکها را میزند و هرکس به او میگوید: بیا عقبنشینی کن؛ فقط میگوید: "بچههام بچههام".
آمدیم جلوتر و رسیدیم به قایقها و خوشحال از اینکه توانستیم زنده بمانیم. زمین گلی بود و اذیت میکرد، در حال عبور بودیم که یکهو یکی پای من را گرفت. برگشتم و دیدم کسی است که نیمی از بدنش در آب و نیمی بیرون است. پای من را بهقوت چسبیبده و بچهها هم دارند رد میشوند، سفت پای من را چسبیده بود. پرسیدم: برادر، چهکار داری؟ حرفی نمیتوانست بزند، صورتش سفید سفید در اوج معصومیت. من اگر بخواهم یک پری دریایی مردانه را تمثیل کنم به او اشاره میکنم، آمده بود من را به امتحان بکشد، پای من را ول نمیکرد و آدمها داشتند میرفتند و خمپارهها قوت میگرفتند، میدانستم استمداد جان میکند، اما چارهای نداشتم، شروع کردم انگشتانش را نرم نرم باز کردم، سعی میکردم بدون اینکه فشاری به آنها بیاید پای خودم را نجات بدهم و سر آخر گفتم من میروم به امدادگرها میگویم که بیایند کمک.
لازم میدانم بگویم که همچنان جای دست آن عزیز، هنوز روی پای من چسبیده است و از من جدا نمیشود.
ما همان موقع هم قرارمان بر این نبود/ عشق سینما ما را به این عالم نکشیده بود
عزیزان، ما همان موقع هم قرارمان بر این نبود، عشق سینما ما را به این عالم نکشیده بود، علاقه داشتیم، اما مسئله ما سینمای صرف نبود، احساس من این بود که باید همین حرفها را بزنم.
همین ساختمانی که داخلش هستید، ساختمان سپاه تهران بود و من دم همین در کشیکها دادم، از اینجا به مأموریتها رفتم و کلی خاطره دارم از این ساختمان در آن 8 سال.
باید از آنچه طغیان بشریت علیه خداوند مینامم در «دعوت» سخن میگفتم/ باید از جوانها بگویم و «گزارش یک جشن» بسازم تا در تاریخ بماند
دیدم در حرفها و محبتهایی که میکنید حرمت نگه میدارید و البته با اشاره ظریفی از برخی فیلمها میگذرید. اما من باید بگویم که هنرمند و اهل هنر اگر برای آنچه باید بگوید بهاجبار بیفتد آن اثر دیگر اثر نمیشود. من هم مثل همه شما در این جامعه زندگی میکنم، طغیان بشریت را میبینم و آزارم میدهد و از آنچه طغیان بشریت علیه خداوند مینامم در «دعوت» سخن میگویم. برخی میگویند تو فقط از جهاد و باروت و خون بگو؛ اما من این طغیان را میبینم و نمیتوانم از آن بگذرم. من باید از جوانها بگویم، باید «گزارش یک جشن» بسازم و این گزارش در تاریخ این مملکت بماند، هرچند ممکن است خیلیها هم خوششان نیاید.
آقای کشوری (فرزند شهید کشوری)، امیدوارم زنده بمانم و فیلم شما را از پدرتان ببینم و چهکسی بهتر از شما. خودتان وارد شوید و بسازید و درک کنید که این چه مسیری است، چقدر سخت و پیچیده.
این نشست خیلی دیرهنگام شکل گرفته است، اما من بیگناهم. من با تک تک شما ارتباط داشتم بهانواع مختلف. ولی نگهبان بالای سر شما، بنیاد شهید، وقتی که میخواهد خیلی از حرفهای انقلابی و آرمانی در لایههای تکراری و دیکته شده و کلیشه شده طرح شود این امکان را از من میگیرد. من فکر میکنم که آرنولد شوارتزنگر هم باشم کم میآورم. البته باید بگویم که بحثم سیاسی نیست و اصلاً نمیدانم الآن رئیس بنیاد شهید کیست، منظورم شخص خاصی نیست.
جسارت کردم و فیلم «چمران» را ساختم/ تیرم را رها کردم و "مارمیت اذ رمیت..."
من خیلی جسارت کردم و فیلم چمران را ساختم، اما باید بگویم که این فیلم صرفاً فقط در مورد چمران نیست، واقعاً واقعیت آن ماجراها آنقدر غلیظ و پیچیده است که ما یا اصلاً حرف نمی زنیم یا اینکه اصلاً گفتنی نیست. اما من تیرم را رها کردم و "مارمیت اذ رمیت..." و بقیهاش را نمیدانم چه اتفاقی بیفتد.
خدا نکند که من در بستر عافیت بمیرم/ دعا کنید من وقف این عالم باشم، اما وقف این عالم بودن فقط باروت و جنگ نیست
من را دعا کنید، خدا نکند که من در بستر عافیت بمیرم. در قنوت سحر همیشه میگویم که اصلاً قرار ما این نبود. هروقت از این ساختمان خارج میشدیم با پیکانی که دست ما بود به این قصد میرفتیم که برنگردیم و به خیل این کاروان بپیوندیم. اما چارهای نیست، ما بازماندگان قطعاً به چیزهای دیگری هم مشغول میشویم، این را رد نمیکنم، مثل خود شماها. شماها هم همه از ذرّیه آدم هستید. اما وقتی از ما انتخاب را بگیرند از شعور انسانی دور میشویم. ما نسل انتخابگری بودیم و این راه را انتخاب کردیم. دعا کنید من وقف این عالم باشم، اما وقف این عالم بودن فقط باروت و جنگ نیست که «دعوت» جنگیترین فیلم من است در شکلی که من به آن اعتقاد دارم.
من اعتقاد دارم که جنگ سلسله خوبان است و اگر اختلافی هم هست از جنس ابوذر و سلمان است. دیدم که خطاهایی هم بوده اصلاً اینها را رد نمیکنم، اما این نسلی که دست خالی در بیتالمقدس بود و یک گردان وارد منطقه میشد بدون اسلحه و فرماندهشان با آنها اتمام حجت میکرد که میتوانید برگردید و کسی برنمیگشت؛ آدمهایی واقعی در تاریخ این مملکت بودند. رفتند این بچهها و عملیات دفاع مقدس را با آن غربت و دست خالی فتح کردند.
امیدوارم خدا به من این اجل را بدهد که سر صحنهای بمیرم که شرمنده نباشم. انشاءالله که دعای خیر شما پشت سر من باشد و نفس شما مطهر کند این مسیری را که من میروم.
انتهای پیام/*