عملیات رمضان به روایت شهید احدی
خبرگزاری تسنیم: شهید احمدرضا احدی در سال دوم دبیرستان، به منظور حضور در میدانهای جنگ و جهاد لباس رزم بر تن کرد و نخستین بار در عملیات رمضان و در سال ۶۱ شرکت کرد و در این عملیات مجروح شد.حضور در این عملیات را باید مبدأ تحولی شگرف برای او به شمار آورد
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، احمدرضا احدی در آبان ماه سال 1345 خورشیدی در شهرستان اهواز به دنیا آمد. پدرش درجه دار ارتش و مادرش خانه دار بود. با شروع جنگ تحمیلی همراه خانواده به زادگاه پدر و مادر خویش یعنی ملایر بازگشت و تحصیلات متوسطه را در رشته علوم تجربی ادامه داد. سال 64 در کنکور سراسری دانشگاهها با استفاده از سهمیه رزمندگان رتبه نخست را در کل کشور و در همه رشتههای انتخابی به دست آورد و از آن پس در رشته پزشکی دانشگاه شهید بهشتی تهران به ادامه تحصیل پرداخت. او در سال دوم تحصیل در دبیرستان، به منظور حضور در میدانهای جنگ و جهاد، برای یادگیری فنون نظامی لباس رزم بر تن کرد و نخستین بار در عملیات رمضان و در سال 61 شرکت کرد و در این عملیات مجروح شد. حضور در این عملیات را میباید مبدأ تحولی شگرف و آغاز راهی نو برای او به شمار آورد. چنان که شکوه ایمان و اخلاص بسیجیان در این عملیات و شهادت دوستان و همرزمانش خصوصا محمد روستایی تاثیری شگرف بر او گذاشت. ماجرای این واقعه در دو قطعه از یادداشتهای او با عنوان "ضیافت الله" و "با مرگ" با بیانی آکنده از احساس منعکس شده است. از این پس احمد رضا تا هنگام شهادت، پیاپی در جبههها حضور مییافت و در تمامی نبردها از نفرات فعال و مخصوص گردانها و دستهها بود.
دو یادداشت او که به توصیف عملیات رمضان از نگاه پر احساس شهید احمدرضا احدی پرداخته شده است را در زیر میخوانید:
پادگان شلوغ است؛ شلوغ از خیل بچههایی که از « سرپل » آمدهاند و عدهای دیگر که از شهرها اعزام شدهاند. امروز دوره آموزشی به پایان رسیده و همه از اتمام این زمان سخت مسرورند. با یکی از بچهها در زیردرختان کنار پادگان قدم میزنید و چهرههای معصوم و پاک آنان را نظاره میکنید.
... در پگاه روز بعد، اتوبوسها آماده حرکت بودند و بچهها آماده برای اعزام؛ و این صحنه برای اولین بار در نگاهت میگذشت. مقصد اهواز است و حتماً خبری هم هست. هیچ کس ملول و کسل نیست. همه شاد و مسرورند؛ غیر از چند نفری که مسئولان، اجازه رفتن به آنها نمیدهند و میگویند که سن شما کفاف نمیدهد. راستی چه خوب شد که ماشین ما را بازدید نکردند! و گرنه ما را هم به علت کمی سن از رفتن باز میداشتند. نزدیکیهای غروب به اهواز رسیدیم و ما را به پایگاه شهید رجایی بردند. نماز مغرب و عشا به امامت برادر اسلامیان خوانده شد و بعد از آن هم...
نماز امشب را با تیمم و لباس و پوتین خواندیم
فردا روز اعزام به خط بود. نگاهی به اطراف پادگان کردی تا مگر آشنایی را ببینی. در این هنگام حسین محمد را دیدی که ساک به دست در صف یکی از گروهانها ایستاده است. زود رفتی و سلام کردی و او تا تو را دید لبخند زد... میگفت که، میخواستند او را هم به علت کمی سن نیاورند. اما بعد از التماسهای فراوان راهش دادهاند. سریعتر از آنچه که گمان میکردی گروهان شما را برای اعزام به خط خواندند، و تو هم به سرعت از محمد خداحافظی کردی.
ساعت یک بعد ازظهر بود که شما را به یکی از جبهههای جنوب که تا آن هنگام اسمش را هم نمیدانستید، بردند. نزدیک غروب وصیت نامهها را نوشتید وآخرین حرفها را با دوستان زدید وآخرین شوخیها را هم کردید. شام؛ نان و هندوانه دادند که در کنار چادر با صفای تمام خورده شد. لحظهای بعد، همه را به خط کردند و فرمانده تیپ برای بچهها صحبت کرد. لحظه به لحظه خداحافظی بود. ساعاتی چند پس از حرکت خاکریزها از دور نمایان شد. نماز امشب را با تیمم و لباس و پوتین خواندیم بعد از مدتی پیاده روی به منطقهای رسیدیم که بنا بود ماموریت ما از آنجا آغاز شود.
همان دقایق اول یکی دو نفر شهید شده بودند که عملیات شروع شد/مواضع تیپ سوم دشمن هم فتح شد
.... ناگهان صدای مهیبی برخاست. دود همه جا ار گرفت. نظم ستون به هم خورد و موج انفجار، تو را هم به سویی پرت کرد. مدتی گذشت تا با کنجکاوی تمام اسلحهات را پیدا کردی. در همین حال یکی از بچهها با نارنجک سنگر عراقیها را زیر و رو کرد. در همان دقایق اول یکی دو نفر شهید شده بودند که عملیات شروع شد. فریاد شوق تا عرش میرفت، آرپی جی زنها قیامت به پا کرده بودند، تانکهای عراقی یکی پی از دیگری به آتش کشیده میشد و بقیه هم در حال فرار.
نبرد به سختی پیش میرفت و نیروهای عراقی همچنان در حال فرار بودند؛ تا آنجا که مواضع تیپ سوم دشمن هم فتح شد؛ در حالی که تعدادی از بچهها در اثر مقاومت بعضی از مزدوارن عراقی به شهادت میرسیدند. تیربارها رجز میخواندند و دشت یک پارچه سرخ بود.
یکی از بچهها در ابتدای خاکریزی که تازه فتح شده بود داشت جان میداد. نزدیکش شدم. آن چنان ناله میکرد که دل سنگ را هم نرم میکرد. او لحظهای بعد شهید شد. در آن حال سعی کردم موقتا این صحنه را فراموش کنم و بیشتر در فکر ادامه عملیات باشم. دو، سه ساعتی از درگیری گذشته بود؛ لختی ایستادی تا استراحت کنی، دیدی که دیگران نیستند و از گروهان بیست یا سی نفر بیشتر باقی نمانده، عقب را که نگاه کردی دیدی بچهها نیامدهاند.
سمت راست میدان مین و در سمت چپ هم دشمن منتظر بود/شدت درد امانم را بریده بود
بیسیمچی را خواستیم تا خبری بگیریم، که شنیدم به شهادت رسیده است. فرمانده هم مجروح شده بود. هیچ گونه تماسی با عقب نداشتیم. عراقیها هم پشت خاکریزی دیگر مقاومت میکردند. لحظهای بعد، یکی از ماشینهای مهمات ما با شلیک گلوله آرپیجی از سمت دشمن یک پارچه آتش گرفت. بعداً فهمیدیم که راننده میخواست خبر عقبنشینی را به ما برساند. انفجار پیاپی مهمات داخل ماشین مانع عبور نیروها به عقب شده بود. سمت راست مواضع ما میدان مین و در سمت چپ هم دشمن منتظر کوچکترین تحرک از سوی ما بود. با آگاهی دشمن از موقعیت ما، چند منور به هوا پرتاب شد. در روشنایی دشت، بچهها در سینه کش خاکریزها مشغول نبرد با دشمن بودند. تیربارهای دشمن از سه سو مینواختند و بچهها هم یکی یکی به زمین می افتادند، و تو هم...
منورها که خاموش شدند، اکثر بچهها شهید و مجروح شده بودند، و تو آرام خود را به کناری کشیدی. فاصله با دشمن بیشتر از هفتاد، هشتاد متر نبود. شدت درد امانت را بریده بود، در حالی که یکی دو تن از دوستانت در اطراف تو به زمین افتاده بودند. دقایقی چند گذشت که دو نفر از بچهها که سالم مانده بودند نزدیک شدند و تو ناخواسته درد میکشیدی. یکی از آن دو رفت به سمت یکی از همرزمان ناشناختهات؛ همان که تیر به شکمش خورده بود. اما همان مجروح، درحالی که به سختی مرا به آنان نشان میداد گفت: «او درد بیشتری میکشد، اول او را ...» و تو تا این سخن را شنیدی دنیا در نظرت تیره و تار شد. عجیب صحنهای است! در هشتاد متری دشمن، در زیر رگبار تیربارهای دشمن، و هنگامی که امیدی نیست که تا دقیقهای بعد زنده بمانی، این گونه ایثار جان در نهایت عظمت! آیا شرمندگی بیش از این برایت ممکن بود؟..
از داخل شیارها و کانالها به سمت مواضع مورد نظر گام برداشتیم
آسمان سرخ است. تصویر خاکریزهای دشمن در زیر نور زننده منورها دیده میشود. با این همه خطر، بیخبر و آرام از غوغای لحظات آینده، با طمأنینه برخاکریزهای دشمن مینگری. گرد و خاک جاده، اگر چه دیدهها را از کار میانداخت، اما طعم شیرین خاکهای میدان نبرد، خاطراتت را تداعی میکرد. با این همه، دیدگان دقیق و حساست هیچ چیز را از نظر دور نمیداشت. حتی حالت رخسار بچهها را در پرتو نور منورها به خاطر میسپردی؛ و نیز رگبار گلولههای سرخی را که برای خاموش کردن منورها به سمت آنها شلیک میشد.
لحظهای بعد، ماشینها از حرکت باز ایستادند، و تو با آن همه سلاح و تجهیزات که به همراه داشتی در تاریکی شب، گروهان را پیدا کردی و با آنان همراه شدی. منورها، تا کناره خاکریزها کشان کشان خود را رساندیم. لبخند در چهرهها موج میزد و تو هم آرام آرام در این زمین گرم که به میهمانیاش آمده بودیم، در جوار عدهای که تا لحظاتی بعد به لقا الله میپیوندند، آسوده بودی. پس از خاموش شدن آخرین منور دشمن، با پیکرهایی به سنگینی خیال و زمینی به شباهت سایه، با لبهایی مترنم از ذکر و چشمانی سرمست از شادی و مسرت و با قلبهایی آکنده از عشق ، از داخل شیارها و کانالها به سمت مواضع مورد نظر گام برداشتیم، که ناگاه...
آرزوی اسارت را به دلشان خواهی نشاند و تا آخرین حد رمق خواهی جنگید
آسمان هنوز هم سرخ است! صدای رجز خوانی تیربارهای دشمن از هشتاد متری به گوش میرسد و چند پیکر خونین که گویی سالهاست آرمیدهاند و از غوغای این دیدار بیخبرند در اطرافت پراکندهاند. ناله « یا مهدی » پیکری که پایین تر از تو افتاده لحظاتی است که قطع شده است.
ناله این دیگری که در کنار پاهایت افتاده است دیگر به گوش نمیرسد. گمان کردی که خواب بودهای؛ چشمانت سنگینی میکرد.گویی که بچهها عقب رفتهاند، و فقط گویی که بچهها عقب رفتهاند، و فقط تو و چند پیکر خونین در این دشت افتادهاید. خواستی که بر پاهایت بایستی و راه بروی، که هم تیربارهای دشمن امانت نمیداد و هم پایت تاب استقامت نداشت.
میخواستی کوچکترین جنبندهها را هم در نظر داشته باشی، ولی سوی کم چشمها یاریات نمیکرد. سیم خاردارها و موانع خطوط دشمن گهگاه با نور منورها نمایان میشد. در آخرین لحظات تصمیم که گمان میکردی به آخر خط رسیدهای، قبضه اسلحهات را سخت در دست خود فشردی و با خود گفتی که آرزوی اسارت را به دلشان خواهی نشاند و تا آخرین حد رمق خواهی جنگید.
حتی اسم و قیافه خاک آلود او دیگر یادت نیست
ماه کم کم بالا آمده بود و غوغای آن شب را نظاره میکرد. در حالی که « اشهد» بر لبهای خشکیدهات جاری میشد به یاد ائمه اطهار(ع) بودی. میدانستی که لیاقت آن را نداری که آنها را ببینی اما برای آرامش قلبت فقط صدایشان میکردی... در افکار خودت غوطهور بودی، که ناگاه چشمان کم سویت وجود شبهی را از دور در ذهنت مجسم کرد. وقتی که به چشمهایت اطمینان کردی، قبضه سلاح را در دستهایت محکم فشردی و خود را همچون پیکر مردهای انگاشتی. او جلوتر میآمد و تو زیر چشمی نگاهش میکردی. وقتی که نزدیک شد، او را شناختی و دانستی که او یکی از نفرات گروهان بود. بعدا معلوم شد که او هم در همین اطراف بود. ولی اسلحهای نداشت و مستقیم به بالای سرت آمد و گفت:«راه نمیتوانی بروی؟» و تو گفتی: نه! لحظهای به اطراف نگاه کرد و آنگاه بی هیچ مقدمه ای تو را به کول گرفت.
وقتی که تو را به دوش گرفته بود و میرفت به عقب نگاه کردی؛ در حالی که دهانه تیربارهای دشمن- همچون چراغ قوه دزدی که کنج خانهای را میکاود- در امتداد رد پایتان حرکت میکرد و صدای ویز ویز گلولههایی را که از کنارتان میگذشت میشنیدید؛ و شما آرام آرام با اینکه چند متری بیشتر با دشمن فاصله نداشتید، گویی مست مست و بی خبر از دشمن در این دشت میرفتید.
گهگاه با جثه نه چندان بزرگ آن پسر در حالی که بر دوش او سوار بودی، با ناسازگاری کلوخهای خاکریز زمین میخوردید؛ و او دوباره به رفتن و بردن تو ادامه میداد. در انتهای خارکریز بزرگ بچههای خودی را پیدا کردید، و تو بی هیچ خداحافظی از آن پسر که جانت را نجات داد گذشتی و میدانستی که دیگر او را نخواهی یافت. حتی اسم و قیافه خاک آلود او که در زیر لفافهای از تاریکی شب پنهان شده بود دیگر یادت نیست....
کمترین بازی در این میدان بود سر باختن
در کف طفلان چو چوگان است اینجا دارها
24/ 4 / 61
عملیات رمضان
انتهای پیام/