دانشکده هنر؛ از تلاش برای تأسیس «انجمن اسلامی» تا کتککاری با سالبالاییها
خبرگزاری تسنیم: سرلشگر جعفری از جمله افرادی بوده که برای تأسیس «انجمن اسلامی» در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران فعال میشود. او از فعالیتهای سیاسی دانشجویان در قالب «انجمن کوه» میگوید.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، کتاب «کالکهای خاکی» دربردارنده خاطرات سردار عزیز جعفری است که به قلم گلعلی بابایی به رشته تحریر در آمده است که برای اولینبار در بیست و ششمین دوره نمایشگاه کتاب تهران عرضه شده است. خبرگزاری تسنیم در نظر دارد تا بخشهایی از این اثر را منتشر کند. خاطره ذیل مربوط به روزهای دانشجویی سردار جعفری است. او دانشجوی معماری دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران میشود. آنچه در ادامه میآید بخش های کوتاهی از ماجرای ورود و فعالیتهای دانشجویی سذرلشگر جعفری در این دانشکده را بیان میکند:
«باید در دانشکده هنرهای زیبای دانشگاه تهران تحصیل میکردم. دانشکدهای با حال و هوای شبهروشنفکری خاص خودش و دانشجوهایی که بیشترشان برآمده از خانوادههایی بودند مرفّه و گریزان از مبارزه و سیاستبازی. البته گروههای سیاسی چپ سعی میکردند جای پایی در این دانشگاه داشته باشند؛ اما دانشجوها حال مبارزه نداشتند! آن روزها از انجمن اسلامی هم در دانشکده ما خبری نبود.
آن سالها در آن دانشگاه مرسوم شده بود که در روزهای آغازین سال تحصیلی «سال بالاییها» «سال پایینیها» را اذیت میکردند. سالی که من وارد دانشکده هنرهای زیبا شدم اولین سالی بود که تعداد بچهمذهبیها قدری از سابق بیشتر شده بود.
روز اول سال تحصیلی وارد دانشکده هنر که شدیم تعدادی از دانشجوهای قدیمی، طبق رسم قدیمی، شروع کردند به شیطنت و پیچاندن تازهواردها. به یاد دارم ما، بچههای ورودی جدید، را دوره کردند. بعد طوری شیلنگ آب را به طرف ما گرفتند که همگی سر تا پا مثل موش آبکشیده شدیم. روال معمول دانشکده این بود که در مقابل این حرکت دانشجوهای قدیمْ سالجدیدیها نباید از خود واکنشی نشان میدادند. اما آن روز ما کاری کردیم که قدیمیها انگشت به دهان ماندند. آنها آب میریختند، ما هم آب میریختیم. آنها کتک میزدند، ما هم کتک میزدیم. آنها شعارهای هجوآمیز دربارة ما میدادند، ما هم با همان تندی علیهشان شعار میدادیم. خلاصه، هر کاری میکردند از طرف گروه ما بیجواب نمیماند. آن روز به قدری سنبه ما پرزور بود که آنها چارهای جز فرار از دست ما ندیدند. من هم آن روز، ناخواسته، شده بودم محور تحریک و هدایت دانشجوهای سال جدید.
شاید باور نکنید؛ اما از همان واقعه طنزآمیز هسته اولیه تشکل بچهمذهبیهای دانشکده هنر شکل گرفت. یعنی ما، بچهمذهبیهای تازهوارد، همان روز، یکدیگر را پیدا کردیم و کمی بعد، برای رسمیت دادن به کارمان، رفتیم پیش رئیس دانشکده و اولین خواستة جمعمان این بود که در دانشکده هنرْ انجمن اسلامی تشکیل بدهیم. ریاست دانشکده در مقابل خواسته ما مقاومت کرد و گفت: «به جای اینجور آخوندبازیها، چرا نمیروید برای خودتان یک کانون دانشجویی تشکیل بدهید.» ما هم، که فهمیده بودیم مشکل آقایان بر سر نام تشکل است، سرسختی نکردیم. ولی سریع دست به کار شدیم. ابتدا یک کتابخانه و سپس «انجمن کوه» را در دانشکده هنر راه انداختیم.
محل اولیة استقرار محفل دانشجویی ما اتاقی بود که نزدیک آتلیة معماری قرار داشت. با مجوز رئیس دانشکده، آنجا را به کتابخانه تبدیل کردیم. بعدها همین کتابخانه مبنایی شد برای تشکیل رسمی کانون و انجمن کوهنوردی دانشجویان مسلمان دانشکدة هنرهای زیبا. هرچند به دلیل جوّ سراسر اختناق حاکم بر دانشگاهها، به لحاظ حضور جاسوسان ساواک در پوششهای مختلف، شرایط برای فعالیتهای سیاسی مهیا نبود، این تشکل تازهتأسیس در شکلهای گوناگون فعالیت میکرد و عمدة این فعالیتها کوهنوردی دستهجمعی دانشجوها بود.
از همشهریهای من در دانشکدة فنی دانشگاه تهران آقای حبیبالله بیطرف بود. اولین بار اعلامیة ضد رژیم شاهنشاهی را همین آقای بیطرف در اختیارم گذاشت.
وقتی اعلامیه بزرگ را از ایشان گرفتم، تهوّر به خرج دادم و به جای پنهانکاری، در روز روشن و به طور علنی، آن را روی دیوار دانشکده نصب کردم. با اینکه میدانستم کسی که از دور مرا زیر نظر گرفته کارمندی است که مأمور ساواک هم هست، چون کلهام زیادی پرباد بود، بیاعتنا به او، اعلامیه را روی تابلوی اعلانات دانشگاه هم چسباندم. بعد از آن به سمت آن آقای ساواکی رفتم و زل زدم توی چشمهایش. میخواستم از این طریق گوشی دستش بیاید که من میدانم او در زمان چسباندن اعلامیه مراقبم بوده و در نتیجه، اگر گزارشی به رده بالا ارسال شود، همه خواهند فهمید این خبرچینی کار او بوده! نقشهام گرفت و گزارشی درباره من به ساواک دانشگاه ارسال نشد. چرا؟ چون اگر گزارش شده بود، بیدرنگ احضارم میکردند و حسابم با کرامالکاتبین بود!
16 آذرماه 1356، به مناسبت سالگرد شهادت سه نفر از دانشجویان دانشگاه تهران، همراه سی چهل نفر از دانشجوها حرکتی اعتراضآمیز در محوطة داخلی دانشکده به راه انداختیم. داشتیم برای خودمان شعار میدادیم و علیه نیروهای امنیتی رژیم نقشه میکشیدیم که افراد گارد دانشگاه سَررسیدند و ضمن ورود به محوطة دانشکده شعاردهندگان را به صورت گازاَنبری در محاصرة خودشان قرار دادند. شانس آوردم آن روز کتانی چینی پایم بود. به محض اینکه دیدم هوا پس است، جَستی زدم و از بالای نردههای دانشگاه بیرون پریدم و فرار را بر قرار ترجیح دادم.
این اتفاق باعث شد در برنامهریزیهای بعدی بیشتر حواسمان را جمع کنیم و بیگُدار به آب نزنیم. چند جلسة سرّی هم با اعضای اصلی گروهمان، مثل علی بادی و حمید ملاحسن و حسین قدیری، برگزار کردیم و تصمیم گرفتیم تعداد مناسبتهای کوهنوردی را بیشتر کنیم.
آنوقتها کوه محل امنی برای فعالیتهای سیاسی بود. شاید یکی از دلایلی که گروههای چپ بیشتر از بچهمسلمانها در تور زدن دانشجوهای تازهوارد موفق میشدند تمرکز شدیدشان بر اجرای برنامههای کوهپیمایی دانشجویی بود. از آن تاریخ به بعد، کانون کوهنوردی دانشکدة ما هر هفته صبح جمعه دانشجوها را جمع میکرد و میبرد سمت ارتفاعات شمال شهر تهران.
بیشتر مواقع، پاتوق جمع ما، در اردوهای دانشجویی، مناطقی بود از قبیل دربند، کلکچال، شیرپلا، و ولنجک. به خاطر دارم حتی یک نوبت اردوی دوروزهای راه انداختیم به سمت کوه دُرفک، اطراف شهرستان رودبار. دور و اطراف کوه دُرفک را جنگلهای سرسبزی پوشانده بود که نفس کشیدن لابهلای درختان تنومندِ آن روح را جلا میداد. سکوت آرامشبخش کوهستان بهترین مکان برای بازنگری در افکار و باورهایمان جهت اتخاذ تصمیمهای بزرگ بود. و ما در آن روزهای حساس، که کشور در آستانه تحول بزرگ قرن قرار داشت، بیشتر از همیشه نیازمند چنین مجالی برای اخذ چنان تصمیمهایی بودیم.»
انتهای پیام/