روایتی از دوستانی که دانشمند هستهای شدند/ ارسال پیامهای تهدید برای خانواده شهید عسکری
دختر بزرگ شهید عسکری از شهدای هستهای کشورمان با حضور در خبرگزاری تسنیم ضمن بیان خاطراتی از پدر به بیان حالوروز این روزهای خود پس از شهادت خانوادهاش در حمله رژیم صهیونیستی پرداخت.
گروه دانشگاه خبرگزاری تسنیم ـ فاطمه کریمی: حمله رژیم صهیونیستی به کشورمان در بامداد 23 خردادماه سال جاری، علاوه بر شهادت جمعی از مسئولان نظامی و دانشمندان هستهای کشور، خانوادههای زیادی را داغدار کرد و حسرت دیدار مجدد را بر دلهایی گذاشت که با گذشت بیش از دو ماه از آن وقایع و شب تلخ، همچنان با غم از دست دادن عزیزانشان کنار نیامدند.
هرچند بامداد 23 خرداد برای بسیاری از دانشمندان هستهای، معراجی خانوادگی رقم خورد اما در این میان افرادی نیز هستند که پس از این شب، با عنوان تنها بازمانده و یا آخرین بازمانده از یک خانواده، قرار است راوی حقایقی از زندگی شهیدگونه شهدایی باشند که سرنوشت، آن شب را بهعنوان آخرین شب زندگیشان رقم زد.
هر کدام از شهدا و به خصوص شهدای هستهای داستان مخصوص به خود را دارند، در این میان دست تقدیر بر این قرار گرفت "فاطمه عسکری" فرزند و دختر بزرگ خانواده شهید عسکری، دانشمند هستهای کشورمان بهعنوان تنها بازمانده این خانواده، راوی داستان پدر باشد، پدری که بهقول او بهدلیل حساسیت جایگاهش، کمتر در جامعه شناخته شده بود و با گذشت بیش از دو ماه از شهادتش همچنان ناشناخته باقی مانده و میان شهدای هستهای "مظلومتر" است.
هرچند حمله رژیم صهیونیستی به شهرک شهید چمران در محدوده نوبنیاد در بامداد 23 خرداد، علاوه بر شهادت شهید عسکری منجر به ویران شدن بخش عظیمی از یکی از بلوکهای 14طبقهای این شهرک و شهادت بیش از 60 نفر شد اما فاطمه عسکری در این حادثه تنها پدر از دست نداد و کنار پدر، مادر، خواهر و فرزند کوچک خواهر خود را با وجود اینکه تنها چند ساعت از آخرین خداحافظیاش با آنها در همین ساختمان گذشته بود، از دست داد و یکباره فرزند، خواهر و خاله شهید نام گرفت.
در گفتوگو با تنها فرزند باقیمانده شهید عسکری، داستان زندگی این دانشمند هستهای کشورمان را مرور کردیم که مشروح این گفتوگو را در ادامه میخوانید:
تسنیم: ضمن خوشآمدگی برای حضور در خبرگزاری تسنیم در ابتدا لطفاً کمی از خودتان بگویید.
عسکری: فاطمه عسکری هستم، دختر دکتر منصور عسکری و خانم معصومه یوسفی، خواهر دکتر مرضیه عسکری و خاله زهرا برزگر که همه این عزیزان حدود ساعت سه و نیم بامداد 23 خرداد در جریان حمله رژیم صهیونیستی به منزل مسکونی پدرم در شهرک شهید چمران به شهادت رسیدند.
تسنیم: پدر شما از دانشمندان هستهای کشور بودند، چه شد ایشان بهسمت این رشته تحصیلی رفتند و چه فعالیتهایی داشتند؟
عسکری: پدرم متولد سال 1337 بودند 67 سال داشتند. قبل از انقلاب، کارشناسی فیزیک و ارشد فیزیک هستهای خود را از دانشگاه شیراز که آن زمان از دانشگاههای معتبر ایران و بینالمللی بود، کسب کرد، دانشجوی دانشگاه شیراز بودند که با مادرم که همسایههایشان بود، ازدواج کردند، من و خواهرم (مرضیه) چند سال بعد در شیراز به دنیا آمدیم.
فعالیت در دانشگاه امام حسین با وجود درخواستهای مکرر از سوی دانشگاههای دیگر
بعد از فوقلیسانس و در شرایطی که میتوانستند در همان دانشگاه هیئت علمی شوند و از چند دانشگاه معتبر کشور نیز درخواست داشتند بهواسطه حضور یکی از دوستانشان در دانشگاه امامحسین(ع) به این دانشگاه رفتند، دوستشان به ایشان گفته بود؛ "در دانشگاه امامحسین(ع) به شما نیاز داریم."، و از سال 1368 هیئت علمی این دانشگاه شدند و ما هم به تهران آمدیم.
تأسیس سازمان نوآوری وزارت دفاع کنار شهید عباسی و فخریزاده
بههمراه شهید فریدون عباسی که از همدانشگاهیانشان در دانشگاه شیراز بودند و شهید فخریزاده، سازمان پژوهش و نوآوری دفاعی وزارت دفاع، "سپند" را تأسیس کردند. یکی از دوستان پدرم میگفت اسم سپند را ایشان برای این سازمان انتخاب کرده بودند، بعد از مدتی شهید عباسی از آنها جدا میشود و پدرم و شهید فخریزاده با هم کار را ادامه میدهند. دکتر فخریزاده که شهید شدند، فعالیتهای پدرم خیلی، خیلی بیشتر شد. ایشان تا لحظه شهادت در حال فعالیت علمی و کار تحقیقاتی بودند.
تسنیم: از همان ابتدا منزل پدر در همین مکان بود؟
عسکری: من دوم دبستان بودم که به تهران آمدیم، ظاهراً ابتدا در محله قناتکوثر تهران مستقر شده بودیم، تهرانپارس، افسریه و حکیمه هم مدتی سکونت داشتند، بعد از ازدواج من به ساختمانهای شهرک شهید چمران رفتند.
مراقبت از گروگانهای آمریکایی در شیراز و مبارزات سیاسی
تسنیم: ظاهراً پدرتان در دوران انقلاب هم مبارزات انقلابی داشتند، برای شما توضیح داده بودند چه فعالیتهای کردند؟
عسکری: جزو دانشجویان پیرو خط انقلاب بودند و فعالیتهایی داشتند. میدانم بعد انقلاب و مدتی که گروگانهای آمریکایی در شیراز بودند جزو افرادی بودند که از آنها مراقبت میکردند. اصولاً درباره اقدامات و فعالیتهایشان خیلی در خانه صحبت نمیکردند، میدانم جزو دانشجویان خط انقلاب بودند و برای پیروزی انقلاب فعالیت کردند، مدتی هم به جبهه رفتند، مدتی عضو هیئت 7نفره استان فارس بودند و مسئولیت داشتند. در سال 60 بهدلیل درگیری و حمله مسلحانهای که توسط خانهای آن استان رخ داد، مادرم بهدلیل اضطراب شدید، فرزند اول خود را سقط کرد.
دانشگاه شیراز؛ آغاز رفاقت شهید عسکری با شهید علیمحمدی و عباسی
تسنیم: با توجه به رشته تحصیلی پدرتان، احتمالاً با خانوادههای شهدای هستهای از کودکی آشنا بودید؟ با کدامیک از دانشمندان هستهای رفتوآمد داشتید؟
شهید عسکری در حال مطالعه
عسکری: پدرم با شهید فریدون عباسی و شهید مسعود علیمحمدی از زمانی که در دانشگاه شیراز تحصیل میکرد، دوست بود و از همان زمان و قبل از به دنیا آمدن ما با هم رفیق بودند، هر سه با هم در دانشگاه شیراز درس میخواندند، از بچگی با فرزندان و خانواده این شهدا رفتوآمد داشتیم.
تسنیم: با شهید فخریزاده کی آشنا شدند؟
عسکری: با ایشان در دانشگاه امام حسین(ع) آشنا شدند و با هم فعالیت میکردند، اکثر ساعتهای روز خود را با هم میگذراندند. با خانواده ایشان هم رفتوآمد خانوادگی داشتیم ولی چون پدران ما خیلی وقت نداشتند و در محل کار همدیگر را میدیدند، خیلی رفتوآمدی نبود.
همکاری علمی و رفتوآمد خانوادگی با شهید فخریزاده
دوستان دیگری هم داشتند، میگفتند همه این افراد را پدرم دور هم جمع کرده بود و با هم کار میکردند. من دقیقاً نمیدانم مسئولیشان چه بود و چه کارهایی میکردند. یکی از دوستانشان به من میگفت فراتر از چیزی که عنوانش بوده کار میکرد. دوستانشان میگفتند، پدرم، نوآوری، ابتکار و ابداعات زیادی داشتند.
تسنیم: شهید عسکری بهدلیل تحصیلاتشان و ادامه تحصیل به مهاجرت فکر کرده بود؟
عسکری: دوست داشتند بورس خارج شوند و برای ادامه تحصیل بروند و به کشور برگردند، یادم هست در مقطعی این شرایط هم فراهم شد ولی در نهایت پشیمان شدند و تصمیم گرفتند نروند.
تروری که جلسه را تعطیل کرد و آغاز دلواپسی دائمی خانواده برای پدر شد
تسنیم: با توجه به اینکه پدرتان دانشمند هستهای بودند از کی متوجه شدید زندگیشان در معرض خطر و تهدید است؟ شما و بهخصوص مادرتان نسبت به این مسئله اعتراض و گلایهای نداشتید؟
عسکری: از وقتی دکتر علیمحمدی به شهادت رسیدند، شاید منتظر، ناراحت و نگران این موضوع بودیم، قبل از آن هم میدانستیم در معرض خطرند ولی از وقتی ایشان شهید شدند، بیشتر احساس خطر کردیم.
زمانی که شهید علیمحمدی شهید شدند من کارمند یکی از مراکز بودم اتفاقی خبر ترور ایشان را در سایتها دیدم، خیلی حالم بد شد و وضعیت بدی داشتم چون ایشان و خانوادهشان را از نزدیک میشناختم و ارتباط خانوادگی داشتیم، خیلی حالم بد بود دلم میخواست گریه کنم ولی پیش همکارانم نمیتوانستم، چون دلم نمیخواست بگویم آشنای ایشان بودم و درباره پدرم حساسیتهایی ایجاد شود.
وقتی رفتم خانه دیدم پدرم بسیار ناراحت است، مشخص بود که خیلی گریه کرده است، گفتند؛ "با مسعود جلسه داشتیم ولی خبر شهادتش را آوردند."، ظاهراً بعد از شنیدن خبر حادثه سراسیمه به منزل شهید علیمحمدی رفته بودند که آنها را بهزور از محل خارج کردند و گفتند؛ "شماها نباید اینجا باشید."، همه ناراحت بودیم ولی شاید از آن روز به بعد، هر لحظه منتظر شنیدن چنین خبری درباره پدرم بودیم.
ارسال پیامهای تهدیدآمیز برای خانواده عسکری در تلگرام
تسنیم: تهدید شده بودند؟
عسکری: بله. بارها، هم در لیست ترور و هم در لیست تحریم بودند. هر از گاهی برای ما هم پیامهای تهدیدآمیز میآمد. مدتها پیش برای من در تلگرام پیامی آمد با این مضمون که "خانم فاطمه عسکری، پدر شما فعالیتهایی دارد که با موازین ما مغایرت دارد" و تهدید کرده بودند، از این دست پیامها چند بار هم برای من، مادرم، خواهرم و عمویم آمده بود، همان زمان این پیام را برای پدرم فرستادم و ایشان هم به حفاظت منتقل کرد، از این قبیل تهدیدها زیاد بود، من این پیامها را پاک میکردم لذا الآن نمونهای از آنها را پیدا نمیکنم که ببینید، از خیلی سالها قبل تهدید میشدند، هر لحظه منتظر چنین خبری بودیم و با دلهره زندگی میکردیم.
نگرانیهای پدر برای مادر و دغدغههای مادر برای کشور و آقا
با وجود این، به این نحو از رفتن خانواده همراه پدر، هیچ وقت فکر نمیکردم. پدرم همیشه نگران مادرم بود؛ اینکه بعد از رفتنشان برای مادرم چه اتفاقی میافتد، همیشه سفارش مادرم را به ما میکرد و اینکه مراقبش باشیم، تصور این را که اینگونه همه با هم روند و من بمانم، اصلاً انتظار نداشتم.
تسنیم: مادرتان چه؟ نسبت به فعالیتهای پدر بهخصوص بعد از شهادت همکارانش اعتراضی نداشت؟
عسکری: مادرم موافق کارهای پدرم بود، همه مسئولیت زندگی با ایشان بود چون پدرم وقت زیادی نداشتند یا در حال تحقیق و تدریس و یا مشغول فعالیت علمی و پژوهشی بودند، خرید منزل بهعهده مادرم بود و همه بار و مسئولیت خانه بهدوش ایشان بود زمانی که بچه بودیم دکتربردنها، مدرسهبردنها و همه رفتوآمدهای ضروری و خرید با مادرم بود، اصلاً اهل گلایه نبودند، اتفاقاً خیلی نگران و دلواپس کشور و مسائل کشور بودند، برخی اوقات با پدرم درباره مسائل کشور صحبت میکردند و نکاتی را به ایشان میگفتند.
واکنش شهید هستهای به برجام
بیش از همه ما نگران مسائل کشور بود، گاهی نکاتی را به پدرم میگفتند و درخواستهایی درباره مسائل مختلف کشور برای بهبود شرایط داشتند، خیلی نگران آقا بودند. از برجام همه ناراحت بودیم و ناراحتی مادرم از همه بیشتر بود، دغدغهمندانه مسائل را دنبال میکرد، یادم هست وقتی برجام امضا شد و من و همسرم که از مسائل ایجادشده راضی بودیم، وقتی به منزل پدر رفتیم دیدیم همه ناراحت هستند، پدرم نکاتی را توضیح دادند و اینکه چه خسارتهایی احیاناً برای کشور بههمراه خواهد داشت، ما هم واقعاً نگران و ناراحت شدیم.
تسنیم: واکنش پدرتان به اتفاقات و رخدادهای کشور از جمله شهادت شهید سلیمانی و دوستشان شهید فخریزاده چطور بود؟ یادتان هست؟
عسکری: با شهادت هر کدام غصهدار میشدیم. شهید سلیمانی که شهید شد، من احساس کردم پشتمان دیگر خالی شد. تا قبل از این حادثه آرامش داشتم و هر مسئلهای پیش میآمد خیالم راحت بود که ایشان هست و جرئت نمیکنند کاری کنند ولی بعد از شهادت ایشان دائم احساس بدی داشتم. تا مدتهای زیادی بعد از شهادت ایشان در جمعهای خانوادگی غصهدار و ناراحت بودیم. مادرم از همه بیشتر و تا مدتها بهخاطر شهادت شهید سلیمانی گریه میکرد.
شهادت شهید فخریزاده و زحمتی که مضاعف شد
شهادت شهید فخریزاده را هم بهیاد دارم، آن روز جمعه بود و من پیش بابا بودم، بعد از اینکه دوستانش این خبر را دادند، خیلی نگران شد ولی وقتی خبر دادند دارند با هلیکوپتر ایشان را به بیمارستان میبرند خوشحال و امیدوار شد، خاطرم هست با خوشحالی میگفتند بعداً از خودش میپرسیم چه شده و چه اتفاقی رخ داده است ولی بعد که خبر شهادتشان آمد همه ناراحت شدیم، پدرم خیلی گریه کرد شاید تا آن روز، وضعیت ایشان را اینطوری ندیده بودم.
فعالیتهایشان بعد از شهادت شهید فخریزاده چندبرابر شده بود و فرصت هیچ کاری نداشتند، عمدتاً تا نصفههای شب دنبال کار بودند و بعضاً پای کار خوابشان میبرد، قبلاً عادت داشتند فوتبال میدیدند یا با ما وقت میگذراندند ولی بعد از شهادت شهید فخریزاده، فرصت هیچ کاری را نداشتند.
شعرهایی که مثل شهید در آتش کینه دشمن سوخت
تسنیم: ویژگی خاص شهید عسکری چه بود؟
عسکری: پدرم خیلی شوخطبع و متواضع بود، در جمعها خیلی خاکی و خودمانی با افراد برخورد میکردند، اهل شعر بودند و طبع شعر داشتند، شعرهای زیادی گفتند، همه آنها را در یک دفتر مینوشتند که متأسفانه شعرهایشان هم از بین رفت. یکی دو تا شعر برای تولد پسرم سرودند و برای ما خواندند اما شعرهای عارفانه و عرفانی هم داشتند.
تسنیم: هیچوقت فکر میکردید این گونه فرزند شهید شوید؟
عسکری: نه، اصلاً هیچوقت فکر نمیکردم اینطور خانوادهام را یکجا و با هم از دست بدهم، همیشه فکر میکردیم ممکن است بابا را از دست بدیم اما فکر نمیکردم بابا و مامان و تنها خواهرم را با هم از دست بدم.
آخرین دیدار و آخرین خداحافظی
تسنیم: از شب حادثه میگویید؟ شما هم ظاهراً آن شب آنجا بودید، چه شد که آنجا نماندید؟ چگونه خبر را شنیدید؟
عسکری: من آن روز پنجشنبه آنجا بودم، ساعت 8 و نیم شب از همگی خداحافظی کردم و رفتم، هر 4 نفرشان منزل بودند، پسرم بهانهگیری میکرد و میخواست بماند، چون بهزور از خانه پدرم بردمش بدون روبوسی و خداحافظی مفصل با تکتکشون، از خانه بیرون آمدم، حدوداً ساعت سه و نیم شب صدای انفجار وحشتناکی را شنیدم، بیدار بودم، منزل ما دورتر از آنها و سمت شرق بود، ابتدا فکر کردم صدای رعدوبرق است ولی بعد در گروههایی که در پیامرسانها با دوستان داشتم چرخی زدم، شنیدم که میگویند؛ "حمله شده است و بمب و موشک زدند."، در گفتوگوهای گروهها، اسم شهرک شهید چمران را دیدم، خیلی نگران شدم، همان زمان شروع کردم به تماس گرفتن با تلفن همراه اعضای خانواده.
روایتی از شب تلخ و غمناک شهرک شهید چمران
ابتدا به مادرم زنگ زدم چون میدانستم برای نماز صبح زودتر از بقیه از خواب بلند میشوند اما در دسترس نبودند، موبایل دیگرشان را گرفتم آن هم خاموش بود، به پدرم زنگ زدم موبایل ایشان هم در دسترس نبود، موبایل خواهرم را گرفتم ولی هیچ کدام در دسترس نبودند و نگرانیام بیشتر شد، موبایل شوهر خواهرم را گرفتم، زنگ خورد و جواب داد، پرسیدم؛ "شما کجایید؟"، گفتند؛ "خانه خودمان هستم."، با چیزهایی که شنیده بودم از او خواستم به منزل بابا برود، گفتم فکر میکنم برای آنها اتفاقی افتاده و... .
نمایی از بلوک 12 شهرک شهید چمران در حال آواربرداری
تسنیم: همان جا احتمال میدادید همهشان را از دست داده باشید؟
عسکری: نه به این شکل ولی چون در دسترس نبودند و جواب نمیدادند و از طرف دیگر شنیده بودم چمران را زدند بهخاطر وضعیت بابا و تهدیدهایی که شده بودند درباره بابا شاید این احتمال را میدادم ولی هنوز مطمئن نبودم و شاید نمیخواستم باور کنم، شوهر خواهرم که رفت باز مدام به موبایلهایشان زنگ میزدم، دائم در حال تماس بودم، به چند نفر که همان حوالی زندگی میکردند، زنگ زدم؛ گفتم؛ "فکرمیکنم برای بابا اتفاقی افتاده است، اگر میشود بروید ببینید چه اتفاقی افتاده است."، احساس میکردم میدانند چه شده است، ولی چیزی نمیگفتند، گفتم؛ "اگر اتفاقی افتاده بگویید."، میگفتند؛ "نگران نباشید، چیزی نشده است."، گفتم؛ "اگر چیزی نشده است چرا موبایلهایشان در دسترس نیست."، گفتند؛ "آنتنهای این محدوده را بهخاطر حساسیتهای منطقه قطع کردند."، گفتم؛ "الآن شما مگر آنجا نیستند؟!! من که دارم با شما صحبت میکنم چطور موبایل شما جواب میدهد ولی موبایلهای آنها در دسترس نیست؟!!".
میفهمیدم میدانند برای پدرم چهاتفاقی افتاده است، ولی نمیخواهند بگویند، البته من هم اصلاً فکر نمیکردم چنین اتفاقی افتاده باشد و هیچ اثری از خانه پدرم باقی نمانده باشد، حدوداً ساعت 4 دوباره به شوهر خواهرم زنگ زدم، رسیده بود، گفت؛ "خانه کاملاً خراب شده و پایین آمده است."، گفتم؛ "ببینید میشود رفت داخل و نجاتشان داد."، گفت؛ "من وقتی رسیدم فکر کردم وارد طبقه آنها شدم ولی گفتند؛ «این طبقه که شما رفتید، طبقه نهم است»".
تخریب طبقات یک تا 6 ساختمان 14طبقه / جابهجایی طبقات بر اثر حمله
تسنیم: منزل بابا کدام طبقه بود؟
عسکری: بابا طبقه سوم بودند، بر اثر این حمله، طبقات یک تا 6 بهطور کامل تخریب شده بود. قسمتی از طبقات 7 تا 14 روی طبقات 1 تا 6 افتاده بود. واحدهای سه در هر 14 طبقه خراب شده و پایین آمده بود. پذیرایی واحد 4 در طبقات 7 تا 14 روی خرابههای یک تا 6 قرار گرفته بود. واحدهای بلوکهای این ساختمان کنار هم و بهشکل قطاری ساخته شده است. در هر طبقه 6 واحد کنار هم با یک راهروی مشترک قرار داشت، اینطور نبود واحدها روبهروی هم باشد. در دو طرف ساختمان آسانسور و پله بود. منزل پدرم واحد سه بود لذا واحدهای سه در هر 14 طبقه ویران شده بود، پذیرایی واحدهای 4 هم ویران شده بود. طبقات یک تا 6 کامل ویران شده و 7 تا 14 روی 1 تا 6 قرار گرفته بود، یعنی پذیرایی واحد 4 طبقه هفتم روی زمین بود و طبقات 7 تا 14 روی زمین بودند، شوهر خواهرم فکر میکرد به طبقه سوم رفته ولی وارد پذیرایی واحد 4 طبقه 9 شده بود.
آثار بهجامانده از اصابت به واحد شهید عسکری در ساختمان روبهرو
شهادت بیش از 60 نفر در شهرک شهید چمران/ آثار حمله در بلوکهای اطراف
تسنیم: آن بلوک چند نفر ساکن داشت؟
عسکری: متأسفانه بیشتر از 60 نفر آنجا شهید شدند و گفتند حدود 60 پیکر خارج کردند. از عکسها مشخص بود واحد ما را زده بودند اما بهقدری بمب قوی بود که کل آن بلوک ویران شده بود. از آثاری که روی بلوک 13 و واحدی که پشت بلوک 12 و واحد بابا قرار داشت، بهجا مانده بود، مشخص بود واحد ما و مشخصاً پذیرایی را زدند، الآن آوارها را برداشتند و واحدهای پشتی را رنگ زدند و درست شده است.
تسنیم: برای بلوکهای پشت ساختمان چه اتفاقی رخ داد؟ کسی در این محدوده شهید نشده بود؟
عسکری: نه، چون در هر بلوک ابتدا راهروی مشترک وجود داشت و بعد واحدها قرار میگرفتند، اتفاق خاصی نیفتاده بود، البته فاصله بین بلوکها زیاد است، با همه این فاصلهها وسایل و چیزهایی زیادی به آن سمت پرت شده بود، مانتوی خواهرم را روی یکی از درختهای اطراف دیدم، آخرین بار مانتو را روی بالکن خانه بابا دیده بودم، وسایل زیادی این طرف و آن طرف پرت شده بود.
تسنیم: بعد از این اتفاق اولین بار کی به ساختمان ویرانشده رفتید؟
عسکری: از همان ساعت 3 و نیم بامداد دچار مشکل شدم و حالم خیلی بد بود، تا مدتها نمیتوانستم سرم را از روی بالش بلند کنم، نمیتوانستم تعادل خودم را حفظ کنم، بهخاطر پسرم هم نمیتوانستم واکنش نشان دهم.
پسرم آن روز (جمعه) بهخاطر عید غدیر در مدرسه جشن و پارک شادی داشت، نمیدانستیم جشن هست یا لغو شده ساعت 9 صبح تماس گرفتیم، گفتند پارک شادی و وسایل بازی در مدرسه آماده است و تا ساعت 12 میتوانند بازی کنند اما جشن غدیر که بعدازظهر بود، لغو شده بود.
از همسرم خواستم او را به مدرسه ببرد، سعی کردم در این فاصله و در نبود پسرم به خودم مسلط شوم، چون نمیخواستم پسرم از موضوع چیزی بداند تا دو شب قبل از تشییع هم چیزی درباره این حادثه به او نگفتم، همچنان دچار شوک بودم.، دراز کشیده بودم و نمیتوانستم روی پاهایم بایستم، مدام در حال صلوات فرستادن بودم و از خدا میخواستم به من کمک کند، با خدا حرف میزدم.
نمایی دیگر از آواربرداری در شهرک شهید چمران
اولین مواجهه با ویرانههای خانه پدر
تسنیم: چهزمانی متوجه شدید که هر 4 عزیز را از دست دادید؟
عسکری: وقتی موبایلها در دسترس نبود و به من گفته بودند، طبقه یک تا 6 خراب شده و ساختمانها روی هم قرار گرفته است، تقریباً متوجه شدم، البته دلم میخواست باور نکنم، دائم میگفتم؛ "خدایا، تو اگر بخواهی حتی اگر رفته باشند برمیگردند."، دائم صلوات میفرستادم.
همسرم که برگشت بهخاطر پسرم باز باید خودم را کنترل میکردم، قرار شد بعدازظهر همسرم و پسرم به منزل پدر همسرم بروند و من ساعت 6 و نیم عصر به ساختمان چمران رفتم، جرثقیل آورده بودند و تمام شب آواربرداری میکردند، اجازه نمیدادند از قسمت مشخصی جلوتر برویم، هر وقت پیکری پیدا میشد، همه منتظر بودند اجازه دهند ببینیم متعلق به کیست، تا فرداشب آنجا بودم و پیکری از عزیزانمان را ندیدیم. من، همسر خواهرم و پسرعمویم این چند روز آنجا بودیم، چند روز آواربرداری طول کشید. از پنجشنبه صبح تا شنبهشب بیدار و دنبال خبری از ساختمان و عزیزانم بودم، آواربرداری 5 روز طول کشید و تمام مدت آنجا بودم، آواربرداری اولیه تا شنبهشب ادامه داشت و بعد از چند روز توقف دوباره ادامه پیدا کرد، تمام مدت آواربرداری در حال صلوات فرستادن بودم و دعا میکردم زنده خارج شوند هرچند غیرمنطقی بود با این حال امیدوار بودم.
خروج پیکرها از آوارهای بلوک 12 ساختمان شهرک چمران
روایتهایی از خروج پیکرهای بیجان بلوک 12 شهرک چمران
تسنیم: پیکر عزیزان شما هم پیدا شد؟
عسکری:در آن 5 روز پیکری از اعضای خانواده من پیدا نشد، البته بعداً فهمیدیم نشانههایی از پدر و خواهرم از زیر آوار بیرون آمده بود که بهدلیل حجم آوار و صدمات شدید، قابل شناسایی نبودند ولی بعد با آزمایش (DNA) شناسایی شدند، لحظات آخر روز پنجم، آخرین پیکری که از آوار بیرون آمد، پیکر زهرای سهساله بود، بعد از آن پیکری خارج نشد.
شناسایی پیکر زهرای سهساله از روی لباس توسط پدر
تسنیم: پیکرش کاملاً مشخص بود؟
عسکری: خیلی قابل شناسایی نبود، ولی چون لباسهایش را مادربزرگش دوخته بود از لباس تنش متوجه شدیم زهراست. آقاجمشید (همسر خواهرم) میگفت همان شب این لباس را تن بچه کرده است. بعد از زهرا دیگر پیکری از زیر آوار خارج نشد، پدر و خواهرم هم قبل از آن از زیر آوار خارج شده بودند اما آن زمان ما متوجه نشده بودیم.
زهرای سهساله و دکتر مرضیه عسکری
پیداشدن قطعات کوچکی از پیکر پدر/ انگشتری که نشانهای از سوی خواهر شد
البته پدرم اصلاً پیکری نداشت، قطعات کوچکی از بدن ایشان پیدا شده بود، کفنشان را که بغل کردم فقط چند تکه کوچک زیر کفن احساس کردم، پیکر خواهرم تقریباً کامل بود، چند روز بعد از آواربرداری من و همسر خواهرم رفتیم پزشکی قانونی، عکسها را دیدم آنجا انگشتری را دیدم که برایم آشنا بود و گفتم؛ "فکر میکنم این انگشتر برای مرضیه است."، اما حتی دستی که انگشتر داشته باشد، قابل تشخیص نبود و متوجه نمیشدیم دست کجاست، فقط انگشتری در یک توده قابل تشخیص بود که باز هم نمیتوانستیم بهصورت قطعی بگوییم این مرضیه است، ولی با (DNA) مشخص شد آن پیکر برای مرضیه است.
چشمانتظار و منتظر خبری از پیکر مادر
تسنیم: مادر چی؟
عسکری: پیکر و اجزایی از مادرم هنوز شناسایی نشده است، احتمالاً چون بمب نزدیک پدر و مادرم و در پذیرایی منفجر شده است، اثری از آنها باقی نمانده است، به ما گفتند تعداد زیادی از قطعاتی که پیدا شدند، هنوز شناسایی نشدند، درباره پیکر پدرم وقتی پرسیدم کدام قسمت از بدنشان شناسایی شده است، آنها هم نمیدانستند کدام قسمت از بدنشان است، ولی با (DNA) متوجه شدند این قطعات برای پدرم است.
تسنیم: بهجز بابا دانشمند و استاد دیگری در آن ساختمان بودند که شهید شده باشند؟
عسکری: در آن ساختمان نه ولی شنیدم دوستان دیگرشان که من میشناختم مثل دکتر برجی که با هم کار میکردند، دکتر مطلبیزاده و دکتر عباسی همزمان مورد حمله قرار گرفتند و بعضاً با خانواده شهید شدند، یکی از آن دانشمندان نجات پیدا کرده بود که روز آخر با همه خانواده به شهادت رسید.
شهیده مرضیه عسکری بههمراه مادر
تسنیم: کمی از مادرتان میگویید، روحیه مادر چگونه بود؟
عسکری: مادرم خیلی عاشق امام زمان(عج) بود و علاقه خاصی به آقای خامنهای داشت، خیلی نگران ایشان بود، حدود یک ساعت قبل از اذان صبح از خواب بلند میشد و برای همه مردم، کشور، آقای خامنهای و ما دعا میکردند، یا در حال دعا و قرآن خواندن بودند یا دغدغهمندانه اخبار را رصد میکردند، دائم نگران کشور بودند.
به دیدار آقا دعوت نشدیم/ آرزو دارم رهبر انقلاب را از نزدیک ببینم
یک بار با جمعی برای دیدار با آقای خامنهای به بیت رفته بودند و به ما هم نگفته بودند، مدام از پدرم میخواستند یک بار دیگر شرایطی را فراهم کند و به دیدار آقا بروند، ما هم میگفتیم دوست داریم به دیدار برویم، مادرم از این دیدار کیف کرده بود و خیلی درباره آن صحبت میکرد، از این مسئله خیلی خوشحال بود، ولی من آنقدر بدشانس بودم که حتی در دیدار خانواده شهدا با رهبر انقلاب در اربعین شهدا هم نتوانستم به این دیدار روم. وقتی آقای ابوترابی به منزل ما آمدند گفتم؛ "من دوست دارم ایشان (رهبر انقلاب) را ببینم."، و قول دادند امکانش فراهم شود، ولی ما در آن دیدار و مراسم هم حضور نداشتیم و به جلسه دعوت نشدیم، پیگیری که کردیم گفتند؛ "سازمان شما اشتباه کرده و به شما اطلاع نداده است."، دوست دارم و آرزو میکنم ایشان را از نزدیک ببینم.
تسنیم: کمی درباره خواهرتان مرضیهخانم میگویید؟
عسکری: خواهرم خیلی خوب بود، فرشتهای در قالب یک انسان بود. او از نظر سنی دو سال از من کوچکتر بود اما روح او خیلی از من بزرگتر بود، واقعاً یک فرشته بود، هیچوقت صدای بلندش را نشنیدم، اگر از کسی ناراحت میشد، هیچوقت صدایش را بلند نمیکرد، خیلی مهربان، آرام و متین بود، بسیار باایمان بود و نمازهایش را همیشه اولوقت میخواند، اهل کمک کردن به مردم بود و بسیاری از این موارد را بعد از شهادتش فهمیدم، میدانستم هم مرضیه و هم مامانم در ماه درصدی از پولشان را بهعنوان پول امام زمان کنار میگذاشتند و به نیازمندان میدادند.
خواهر کوچکتر؛ فرشتهای در قالب یک انسان
این روحیه در پدرم هم بود، خیلی اهل انفاق و کمک کردن به دیگران بودند، بهخاطر دارم وقتی برای یکی از همکارانش در محل کار گرفتاری پیش آمده بود، خیلی تلاش کردند برایش وام جور کنند و به دوستان و همکاران دیگرش رو انداخته بود تا مشکل این فرد برطرف شود.
شهیده مرضیه عسکری در لباس پزشکی
یک بار هم در فامیل برای یکی از آشنایان گرفتاری پیش آمده بود، مادرم طلاهایش را فروخت و کمک کردند تا مشکلش حل شود و به زندان نرود، کارهای خیر دیگری هم کردند که من اطلاع نداشتم و تازه متوجه شدم، خواهرم برای مریضهایش نذر میکرد، حتی گاهی اوقات برای آنهایی که از نظر پزشکی دیگر نمیشد کاری کرد، گوسفند نذر میکرد، خیلی وقتها میگفت؛ "برای فلان مریضم دعا کنید." و برای آنها گریه میکرد و غصه میخورد، خودش بالای سر مریضهایش میماند و کار را به بقیه محول نمیکرد، حتی وقتی باردار بود، چند شب بالای سر یکی از مریضهایش نشسته بود.
دلسوزی مادرانه خواهر برای کودکان بیمارش
خیلی باسواد بود، با اینکه دکتر کودکان بود، تشخیصش حتی برای بزرگترها که حیطه تخصصیاش هم نبود، درست بود، بیماری قلبی پدرم را ایشان تشخیص داد، پدرم با اینکه چکآپ میشدند اما آریتمی قلبیشان را تشخیص نداده بودند، یک بار که پدرم سرما خورده بود خواهرم با گوشی ریههایش را چک کرد و متوجه آریتمی قلبی شد، به پدرم گفت؛ "باید از نظر قلبی بررسی شوید."، که بعد از بررسی گفته بودند سریعاً باید عمل شوند، تشخیصش عالی بود، فوقتخصص نوزادان بود و همه مدارکش را از دانشگاه علوم پزشکی تهران گرفته بود و هیئت علمی آنجا بود،
خیلی اخلاقمدار و متواضع بود، اصلاً دوست نداشت از موقعیت پدرم استفاده کند، طرح دوره عمومی و تخصصی پزشکی خود را در روستاهای دورافتاده استان همدان و فارس گذرانده بود، برای طرح فوقتخصص هم قصد داشت به یکی از شهرستانها برود که از حفاظت گفتند؛ "صلاح نیست به شهرستان بروید و خانواده مجبور به تردد شوند."، برای همین نامه دادند تا در تهران پذیرش شود و طرح خود را بگذراند.
روایتی از خودگذشتگی خواهر بهنفع دوستش در دوره فوقتخصصی پزشکی
وقتی با همسرش برای پیگیری مکان طرح رفته بود مسئول آنجا پیشنهاد داده بود درخواست انتقال به دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی دهد و برای دوره طرح در بیمارستانهای زیرمجموعه این دانشگاه مشغول شود، شرایط خوبی هم گذاشته بودند اینکه بلافاصله هیئت علمی شود و بیمارستانهای آن دانشگاه هم شبکاری نداشت، درآمد و حقوقش هم بهتر از جاهای دیگر بود، ولی قبول نکرده بود، آقایی که این پیشنهاد را به او داده بود تعجب کرده بود چرا این موقعیت را نادیده میگیرد، همسرش هم متعجب شده بود که چرا این شرایط خوب را قبول نمیکند، بعداً گفت بهدلیل اینکه یکی از دوستانش در حال اقدام برای گذراندن طرح در دانشگاه علوم پزشکی شهید بهشتی بوده است، این پیشنهاد را قبول نکرده است، چون دوست نداشته جای فرد دیگری را بگیرد.
شهیده عسکری در راهروی بلوک 12 شهرک شهید چمران
همان زمان بیمارستان بهرامی را که در ماه 9 شب، شبکاری داشت و به همین دلیل، متقاضی چندانی برای طرح نداشت، انتخاب کرد چون میخواست عذاب وجدان نداشته باشد، تا مدت زیادی 9 شب در ماه کشیک داشت، با وجود اینکه بچهدار هم شده بود و 9 شب در ماه پیش بچهاش نبود و اذیت میشد اما تحمل کرد و آن دوره را گذراند، بهتازگی طرحش تمام شده بود و عضو هیئت علمی دانشگاه علوم پزشکی تهران شده بود.
عارفانههای خواهر با خدا/ درخواست برای کسب علم و خدمت به مردم و شهادت
واقعاً یک فرشته در قالب انسان بود، دخترش زهرا سهساله بود. بچه در این سن شیطنتهای کودکانه خودش را دارد و بازیگوش است ولی یک بار ندیدم او را دعوا کند، یا سرش داد بزند، در طول 40 سالی که گذشت و با هم بودیم یک بار ندیدم صدایش سر کسی بلند شده باشد، همیشه صدایش آرام، متین و ملایم بود، همسرش دستنوشتههایی از او پیدا کرده بود که در آنها شعر گفته بود، در دستنوشتههایش با خدا صحبت کرده بود و از او خواسته بود علمش در راه خدمت به مردم و رضای خدا باشد، خواسته بود شهید شود، من اصلاً خبر نداشتم چنین روحیهای داشته و با خدا اینگونه راز و نیاز میکرده است.
داستان خرید کیک تولد پدر یک روز قبل از شهادت توسط فرزندان
تسنیم: آخرین خاطرهای که با خواهرتان داشتید چه بود؟
عسکری: خواهرم را خیلی دوست داشتم، هرکاری از دستم برمیآمد برای خوشحالیاش انجام میدادم. چهارشنبه، یک روز قبل از این حادثه برای آخرین بار با خواهرم بیرون رفتیم تا برای تولد پدرم کیک بخریم، از وقتی کرونا شایع شده بود کیک تولدها را همیشه من میپختم، آن روز جایی کار داشتم و نتوانستم کیک بپزم.
وقتی خانه پدرم آمدم با مرضیه رفتیم بیرون تا کیک بخریم، در مسیر مدام از شرایط زندگی و وضعیت موجود گلایه کردم، یادم است خواهرم گفت؛ "ناشکری نکن، خدا ممکن است نعمتهایت را بگیرد."، اینکه؛ "هرکسی مشکلی دارد و باید به خدا توکل کرد و..."، ولی من همچنان گلایه میکردم و فکر میکردم وضعیت بدی دارم، آن موقع اصلاً به ذهنم خطور نمیکرد ممکن است چنین شرایطی برایم پیش آید و همه عزیزانم را یکجا از دست دهم، همان روزها برخی احتمال جنگ میدادند ولی من به این موضوع خیلی اهمیت نمیدادم و میگفتم؛ "انشاءالله درست نیست."، واقعاً فکر نمیکردم یک روز بعد همه خانوادهام را از دست بدهم.
دلتنگیهای دخترانه و خواهرانه فاطمه برای خانواده
تسنیم: در این مدتی که از شهادت آنها گذشته است، خودتان را چطور آرام میکنید؟
عسکری: بعضیها به من میگویند؛ "بلاتشبیه مثل حضرت زینب داغ دیدی و از ایشان کمک بگیر."، من از این حرفها تعجب میکنم و اصلاً در آن شرایط خودم را نمیبینم، احساس میکنم من آنقدر خوب نبودم که با آنها نرفتم، خیلی وقتها احساس میکنم خدا دارد من را تنبیه میکند، شهادت لیاقت میخواهد و من این لیاقت را نداشتم.
تا امروز هیچکدامشان به خوابم نیامدند، خیلی دلم میخواست به خوابم بیایند و از آنها بپرسم از من راضی هستند یا نه، متأسفانه آن شب (پنجشنبهشب) فرصت خداحافظی درست و حسابی پیدا نکردم و نتوانستم با آنها خیلی خوب خداحافظی کنم.
فرصت خداحافظی درستوحسابی با خانواده پیدا نکردم
مادرم خیلی روی پسرم حساس بود، اگر من بهخاطر موضوعی پسرم را دعوا میکردم، ناراحت میشد. آن شب بچهها با هم بازی و گاهی دعوا میکردند، پسرم میخواست آنجا بماند که بهسختی و بازور از خونه بابا او را بردم، خیلی دلم میخواست موقع رفتن مامانم را بغل کنم، او را ببوسم و به او بگویم؛ "دوستت دارم."، اما فرصت نشد و نگفتم، خیلی دوست دارم مادرم به خوابم بیاید و با او حرف بزنم، از او بپرسم که آیا از من راضی است یا نه، خیلی دلتنگش هستم، دلتنگ همهشان، ولی نیستند.
شهید عسکری و نوهاش مهدی فرزند فاطمه در محوطه ساختمان چمران
مهدی و خاطرههایی که در محوطه ساختمان چمران ساخته شد
مادرم بهقدری پسرم را دوست داشت که دوست نداشت یک لحظه گریهاش را ببیند، وقتی مهدی ناراحت میشد و یا گریه میکرد انگار قلب مادرم از جا کنده میشد، مهدی هم عاشق مامان و بابا بود، وقتهایی که آنجا بودیم کیف میکرد چون حامی داشت و هر کاری دوست داشت، انجام میداد و کلاً به او خوش میگذشت، اکثر روزها مهدی را بعد از مدرسه میبردم آنجا، بعضی وقتها با مادرم به محوطه چمران میرفتند و چای زغالی درست میکردند، پدرم به او شطرنج و دوچرخهسواری یاد داده بود و خیلی دوستش داشت،
با زهرا هم خوب بود ولی چون زهرا از او کوچکتر بود و بهنوعی جای او را در خانه بابا گرفته بود دوستداشتنش همراه با حسادت بود، بهخصوص از وقتی که خواهرم بعد از زایمانش دچار مشکل شد، حدود یک ماهی را در بیمارستان بستری بود و من مجبور بودم از نوزاد یکماههاش مراقبت کنم، در این شرایط مهدی سهساله بدون مقدمه بچه دیگری را که مدام نیاز به مراقبت و محبت و رسیدگی داشت، کنار خودش دید، هضم این مسئله برای کودکی در سن او کمی مشکل بود، انگار یکباره احساس خلأ کرد و به همین خاطر نسبت به زهرا حسادت داشت، با وجود این، خیلی زهرا را دوست داشت و اگر آنها خانه بابا بودند ما هم باید میرفتیم تا با زهرا بازی کند.
مادرم همیشه مشغول بازی با مهدی و زهرا بود. خواهرم هم خیلی به پسرم علاقه داشت، نمیشد پیش مهدی بیاید و چیزی برایش نخریده باشد، ولی مهدی از وقتی زهرا به دنیا آمده بود کمی از خواهرم فاصله گرفته بود، زهرا را هم دوست داشت و هم اذیت میکرد، وقتی از او میپرسیدیم؛ "چهکسانی را از همه بیشتر دوست داری؟"، من، زهرا و پدرم در بالاترین جایگاه بودیم.
شهیده زهرا برزگر نوه شهید عسکری
زهرا کوچکتر بود و بچه شیرینی شده بود، دلمان برایش ضعف میرفت، البته رابطهشان این اواخر بهتر شده بود بهخصوص دو سه هفته اخیر بیشتر با هم بازی میکردند تا دعوا که متأسفانه این فرصت دیگر ادامه نیافت.
تسنیم: گفتید دو شب قبل از تشییع، شهادت اعضای خانواده را به مهدی پسر 6سالهتان گفتید، توضیح میدهید چهطوری موضوع را برایش بیان کردید؟
عسکری: بله دو شب قبل از تشییع به او گفتم، اول چند تا صلوات فرستادم و از خدا خواستم کمکم کند، قبل از آن هر چه میگفت؛ "چرا خانه مامانجون و باباجون نمیرویم؟!"، گفته بودم؛ "خانه نیستند."، وقتی میپرسید؛ "کجا رفتند؟"، میگفتم؛ "من هم خبر ندارم."، موبایلهایشان را میگرفتم، میدید که در دسترس نیستند، متوجه میشد درست میگویم و پیگیری نمیکرد، بهدلیل اینکه در آن روزها کمتر پیشِ او بودم و مدام باید دنبال مسائل خانواده میرفتم چند جوجه برایش گرفته بودیم تا سرش به آنها گرم شود، میخواست جوجههایش را زودتر به مادرم و زهرا نشان دهد، بهخاطر همین مدام میگفت؛ "به خانه باباجون برویم."، برای زهرا هم جوجه خریده بود و میخواست جوجهها را به او دهد.
نحوه باخبرشدن مهدی از شهادت پدربزرگ، مادربزرگ، خاله و زهرای کوچک
چون دلم میخواست در تشییع اعضای خانواده باشد، میخواستیم ماجرا را بداند، به او گفتم؛ "مهدیجان! میدونی اسرائیل میخواست باباجون رو شهید کن."، گفت؛ "آره، ولی خداروشکر نتونست."، گفتم؛ "ولی بالاخره تونست."، بعد گفت؛ "دیگه کی؟"، گفتم؛ "مامانجون."، گفت؛ "دیگه کی؟"، گفتم؛ "خالهجون."، گفت؛ "دیگه کی؟"، گفتم؛ "زهراجون."، بعد گفت؛ "من دیگه چطور با باباجون شطرنجبازی و دوچرخهسواری کنم؟"، گفتم؛ "خب نمیشه دیگه."، گفت؛ "چطوری با مامانجون چایی آتیشی درست کنم؟"، چون هر روز او را از مدرسه میبردم خونه مامانم و آنجا با مادرم غذا میخورد و گاهی اوقات در محوطه بیرون منزل، چای آتشی درست میکردند، گفتم؛ "خب دیگه نمیتونیم."، بعد گفت؛ "چهجوری با زهراجون بازی کنم؟"، گفتم؛ "خب نمیتونیم دیگه."، اشک در چشمانش جمع شد و تو خودش فرو رفت.
شعرخوانی شهیده زهرا برزگر نوه سهساله شهید عسکری
دلتنگیهای مهدی برای زهرای سهساله
بعد چند روز گفت؛ "من دوست داشتم با زهرا بزرگ بشوم و بازی کنم."، دیروز مدرسهاش بچهها را روشانو میبرد، به او گفتم؛ "میخوای شما هم بری؟"، گفت؛ "نه، دوست ندارم برم روشانو برم یاد زهرا میافتم."، چون چند بار با زهرا آنجا رفته بودند، گفتم؛ "یعنی فلانجا و فلانجا هم نمیخوای بری؟"، گفت؛ "جاهایی که با زهرا رفتم دیگه نمیخوام برم، اگر برم دلم براش تنگ میشه".
شهید عسکری
یک روز معمولی شهید عسکری بهروایت دخترش
تسنیم: ابراز دلتنگی برای پدر و مادرتان نمیکند؟
عسکری: هر از گاهی یک چیزی درباره آنها میگوید، چند روز پیش کار خوبی کرده بود و میخواستم برایش جایزه بخرم، گفتم؛ "برات چی بخرم؟"، گفت؛ "برام باباجون بخر."، با پدرم و مامان و زهرا خیلی بازی میکرد، بابام به او شطرنج و دوچرخهسواری یاد داده بود، با هم کُشتی میگرفتند با وجود اینکه بابا خیلی وقت نداشت ولی تا جایی که میتوانست برای بچهها وقت میگذاشت.
یک روز معمول پدرم اینطوری بود که از سر کار که میآمد خانه ـ که اکثراً دیروقت هم میآمد ـ یک چیزی را که شاید تنها وعده غذایی روزانهاش بود، سرپایی میخورد بعد ظرفها را میشست، اگر ما و یا خواهرم آنجا بودیم حتماً با بچهها کمی بازی میکرد و بعد پای کارهایش مینشست تا وقتی که خوابش ببرد، روزانۀشان به این شکل بود.
مواجهه مهدی با تابوت پدربزرگ/ شکوه روز تشییع شهدا
تسنیم: کمی از تشییع و روز خاکسپاری میگویید؟
عسکری: خیلی دلم میخواست بتوانم مهدی را در ماشینهای حمل پیکرها کنار پدرم و یا زهرا بگذارم تا دقایقی پیش آنها باشد که نشد، همان اول پیکر بابا را دیدیم، رفت بالا و او را بوسید ولی چون جمعیت زیاد بود، نشد تابوت زهرا و خواهرم را به او نشان دهیم. ما زودتر از جمعیت پیاده تا میدان آزادی رفتیم، گفتند؛ "پیکرها به میدان آزادی که رسیدند، میتوانید آنها را از نزدیک ببینید."، ولی وقتی پیکرها را آوردند، گفتند؛ "خیلی شلوغ است و صلاح نیست اینجا بمانید."، همان جا پسرم را به یکی از اقوام سپردم و خودم برای خاکسپاری بهسمت امامزاده صالح رفتم، دوست داشتم مهدی حتماً مراسم تشییع را از نزدیک ببیند اینکه چطور و با احترام و شکوه پیکر عزیزانمان تشییع میشود، قطعاً این لحظات در خاطرش میماند.
آخرین وداع با تکههای بدن پدر در امامزاده صالح(ع)
تسنیم: پدر را چهکسی درون قبر گذاشتند؟
عسکری: همسر خواهرم. من کفنش را بغل کردم و با او وداع کردم.
تسنیم: اولین بار پیکر عزیزان را در معراج شهدا دیدید؟
عسکری: بله، اولین بار در معراج آنها را دیدم و بعد برای تدفین در امامزاده صالح(ع)، پدرم به آن شکل پیکر نداشتند، ولی با همان اجزای باقیمانده خداحافظی کردم.
البته ما وقتی رفتیم معراج، نگفته بودند این مراسم قرار است وداع آخر باشد، زنگ زدند گفتند بابا شناسایی شده است. من با همسر خواهرم رفتیم معراج شهدای بهشتزهرا(ع)، فکر میکردیم در سردخانه بهشتزهرا هستند که گفتند؛ "اینجا نیستند و پیکرها را بردند خیابان بهشت."، انتظار داشتیم آنجا پیکرها را ببینیم، مثل پیکر خواهرم که چند روز قبل به همسرش اطلاع داده بودند و بدون اینکه به من بگوید رفته بود و زهرا و مرضیه را دیده بود.
دلم میخواست پیکر هر سه را من هم ببینم و وقتی گفتند اجزایی از بدن پدرم شناسایی شده است، رفتیم معراج بهشت زهرا که گفتند؛ "اینجا نیستند و پیکرها در معراج خیابان بهشتاند."، وقتی رفتیم آنجا، انتظار داشتیم پیکرها را در سردخانه ببینیم ولی بیمقدمه سه تابوت مقابل ما گذاشتند و وداع برگزار کردند، در صورتی که ما خبر نداشتیم این مراسم، مراسم وداع است و دونفری رفته بودیم در حالی که اگر میدانستیم مراسم وداع است چند نفر از اقوام را هم با خود میبردیم، مراسم وداع برگزار کردند ولی هنوز هم فیلم آن را به ما ندادند، در حالی که فیلم وداع سایر خانوادههای شهدا را که دیدیم هم اقوامشان در مراسم وداع هستند و هم اینکه فیلم مراسم را گرفتند که منتشر و پخش کردند.
خاکسپاری شهید عسکری در امامزاده صالح(ع) 7 تیرماه
برگزاری مراسم وداع دونفره با تابوتهای عزیزان در معراج شهدا
در تشییع هم دلم میخواست با تابوتها باشیم که اجازه ندادند، دلم میخواست پسرم با پدرم همراه شود اما دونفره تا آزادی رفتیم و تابوتهای خواهرم و زهرا را ندید.
درخواست خواهری دوباره از خواهر/ تدفین دو عزیز در گرگان
تسنیم: در معراج چهاحساسی داشتید؟
عسکری: دایم در حال صلوات فرستادن بودم، کفن پدرم را بغل کردم از او خواستم دست من را هم بگیرد از من راضی باشد، پیکر خواهرم را هم در معراج و هم وقتی میخواستند خاکسپاری کنند بغل کردم و با او خداحافظی کردم، چون پیکر خواهرم کاملتر بود، نمیشد بغلش کرد، برای آخرین وداع، کفنش را باز کردم و تربت روی صورتش ریختم، وضعیت صورتش خیلی بههم ریخته بود، از او خواستم باز هم برایم خواهری کند و دستم را بگیرد، با دختر خواهرم هم همینطور وداع کردم، انشاءالله دستم را بگیرند، خواهرم و دخترش در امامزاده روشنآباد گرگان دفن شدند.
تسنیم: الآن دلتنگشان میشوید چهکار میکنید؟
عسکری: صلوات میفرستم، مزار بابا میروم، هر لحظه بهیادشان هستم، بهخصوص هر بار که از مقابل شهرک چمران رد میشوم برایشان فاتحه میفرستم، مدرسه مهدی نزدیک آنجاست، یادم است پدرم سالها پیش هر وقت از نزدیک محل زندگی پدر و مادر رد میشدیم، میگفتند؛ "برایشان فاتحه بفرستید"، من هم هر بار از مقابل شهرک عبور میکنم برای آنها فاتحه میفرستم.
تشییع و خاکسپاری مرضیه عسکری و زهرا برزگر در گرگان 9 تیرماه
پیداشدن شناسنامه و دستنوشتههای پدر و مادر در آوارها
تسنیم: در آوارها، آثاری از بابا پیدا کردید؟
عسکری: شناسنامهشان را از لابهلای آوارها پیدا کردیم، دستنوشتههای مامان و بابا را که اوایل زندگی مشترکشان خطاب به همدیگر نوشته بودند، پیدا کردیم، چند لباس از پدرم پیدا شد، لباسهای مادرم مثل خودش پیدا نشد، پدرم نزدیک 40 سال روزانهنویسی میکردند و هر شب وقایع آن روز را مینوشتند ولی بیشتر این آثار با خانه از بین رفت، دفتری داشتند که شعرهایشان را در آن مینوشتند ولی متأسفانه آن را هم پیدا نکردیم.
اصلاً فکر نمیکردم خانوادهام را اینطور از دست دهم، درباره پدر شاید احتمال میدادم ولی درباره بقیه نه، از وقتی یادم میآید، دعا میکردم من از همه زودتر بروم، ولی نشد. سالها پیش با مادرم، خواهرم و مادربزرگم رفته بودیم مکه، شنیده بودم هرکسی برای اولین بار کعبه را ببیند هر دعایی کند، مستجاب میشود و من آنجا از خدا خواستم زودتر از همه بمیرم و داغ کسی را نبینم، هیچ وقت فکر نمیکردم اینطور از دستشان بدهم، دعای هر لحظه من هم این بود، سر نماز همیشه برای سلامتی آنها و آقای خامنهای دعا میکردم، چون فکر میکردم من زودتر از بقیه میروم شاید برخی کارها را برای آنها انجام ندادم و تأسف میخورم.
من و مهدی هم قرار بود آن شب آنجا باشیم، پسرم خیلی دلش میخواست بماند من هم دلم میخواست بمانم ولی چون شنبه هم تعطیل بود، گفتم؛ "میرویم، فردا برمیگردیم و عید هم کنار هم هستیم."، ولی اینطور نشد، آنها رفتند و من ماندم.
شهید عسکری و نوه و دختر شهیدش
شهرک شهید چمران و خاطراتی که با فاتحه همراه میشود
تسنیم: هنوز خبری از پیکر مادرتان نشده است؟
عسکری: نه هنوز، محل مزار مادرم در امامزاده صالح و کنار پدرم تعیین شده است، مقبره دکتر مینوچهر و خانمش، دکتر فقهی، دکتر عباسی هم نزدیک آنهاست، البته پیکر پدرم هم فقط چند تکه داشت شاید از مادرم هم چند تکه کوچک پیدا شود، میگویند بمب پرتاب شده البته زمین آسیب ندیده بود، ساختمانها تخریب شدند و تنها جایی بود که 14طبقه آوار شد. من محل شهادت دکتر مطلبیزاده را هم از نزدیک دیدم آنجا چاله درست شده بود. از اینکه پیکر مامان و بابا مشخص نشد، معلوم است ساختمان آنها و مشخصاً پذیرایی را زدند، گفتند 60 و خردهای نفر در آن ساختمان شهید شدند. خواهرم و دخترش احتمالاً در اتاق خودشان خوابیده بودند که پیکرشان کاملتر بود. مادرم یک ساعت قبل اذان صبح بلند میشد و نماز شب میخواند، چون پاهایش درد میکرد برای نماز خواندن روی میز پذیرایی راحتتر بود و آنجا نمازهایش را میخواند، پدرم هم بیشتر مواقع در پذیرایی کار میکرد، احتمالاً هر دو آنجا بودند که اثری از آنها باقی نمانده است.
انتهای پیام/+