ادامه میهمانی غدیر خانواده ساداتی در بهشت/ ۱۶ روز طول کشید تا پیکرها را شناسایی کردند
ماجرا از آخرین دورهمی خانوادگی ساداتی ارمکی، روز حادثه و ۱۶ روز جستوجوی بیوقفه برای شناسایی پیکرها، تا مراسم باشکوه تشییع و یادگارهایی که از دل آوار سر برآوردند، به زبان صاحبقصه و با تکیه بر واقعیتهای ثبتشده روایت میشود.
گروه سیاسی خبرگزاری تسنیم-زینب امیدی: حادثه تروریستی میدان ششم نارمک در شامگاه 24 خرداد 1404، همزمان با عید غدیر، نهتنها خانهای سهطبقه را به تلی از خاک بدل کرد، بلکه هفت ستون اصلی یک خانواده را یکجا به آسمان برد. این روایت، حاصل گفتوگو با فاطمه مقیمی، بازمانده این فاجعه و دختر شهید حمید مقیمی و ربابه عزیزی است؛ کسی که در فاصله کوتاهی، پدر، مادر، خواهر(شهیده فهیمه مقیمی)، داماد(شهید هستهای سید مصطفی ساداتی ارمکی) و سه فرزند خردسالشان ریحانه سادات، فاطمه سادات و سید علی را از دست داد.
در این مصاحبه لحظهبهلحظه ماجرا از آخرین دورهمی خانوادگی، روز حادثه و 16 روز جستوجوی بیوقفه برای شناسایی پیکرها، تا مراسم باشکوه تشییع، تدفین و یادگارهایی که از دل آوار سر برآوردند، به زبان صاحبقصه و با تکیه بر واقعیتهای ثبتشده روایت میشود. این مصاحبه پیش از آنکه یک روایت خانوادگی باشد، تابلویی است از ایستادگی، فداکاری و پیوندهای عمیق انسانی در میان آتشی که دشمن افروخت.
در ادامه مشروح این گفتوگو را از نظر میگذرانید:
*بازگشت به 50 روز پیش؛ سحرگاه 23 خرداد 1404 /شروع حمله رژیم صهیونیستی به ایران
تسنیم: اگر موافق باشید ابتدا خود را معرفی کنید و بعد به حدود 50 روز قبل برگردیم، سحرگاه 23 خرداد 1404 و آغاز حمله رژیم صهیونیستی به ایران. چطور متوجه این اتفاق شدید؟
مقیمی: من فاطمه مقیمی هستم، فرزند اول خانواده شهید حمید مقیمی و ربابه عزیزی. خواهرم فهیمه، تنها یک سال از من کوچکتر بود. دامادمان سید مصطفی ساداتی ارمکی و سه فرزندشان ریحانه سادات 15 ساله، فاطمه سادات 10 ساله و سید علی 4 ساله به همراه پدر و مادرم، هفت نفر از عزیزانم بودند که در حادثه نارمک به شهادت رسیدند. من و برادرم در تهران و محله نارمک بزرگ شدیم. کودکی و نوجوانیمان در همان کوچهها گذشت. پس از ازدواجم، ساکن شهرری شدم. اکنون میفهمم که حکمت این جابهجایی چه بود: سکونت در نزدیکی بهشت زهرا، تا در روزی که چنین مصیبتی رخ داد، بتوانم آسانتر به «خانه جدید عزیزانم» سر بزنم.
چند روز پیش از حادثه، خواهرم به همراه دو فرزندش برای دیدار با خالهمان که بهتازگی از سفر حج بازگشته بود، به شمال کشور رفت. مادرم نیز پیشتر با خواهرانش به همان مقصد رفته بود. شب نخست پس از ورود خواهرم به شمال، دخترش صدای انفجارهایی را در اطراف شنید. دختر خواهرم، ریحانه سادات، که به دلیل امتحانات پایان سال در تهران مانده بود، وحشتزده با مادرش تماس گرفت و گفت صداهایی مهیب شنیده و ترسیده است. مادرش هم پاسخ داد: «نماز صبح را که خواندیم، سریع برمیگردیم».
در نتیجه، حضورشان در شمال بسیار کوتاه شد. پس از دیدار کوتاه با خاله، تصمیم گرفتند همراه مادرم به تهران بازگردند. در مسیر بازگشت، به یکی از بستگان (عموی بچهها) اطلاع داده شد که ریحانه سادات را به منزل پدری من منتقل کند تا تنها نماند. به او هم گفته بودند شناسنامه، طلاها و چند دست لباس بردارد. وقتی خواهرم و خانوادهاش به تهران رسیدند، مستقیماً به خانه پدری آمدند و اصلاً به خانه خودشان نرفتند. دو شب را آنجا ماندند تا روز عید غدیر فرا رسید.
*روز عید غدیر؛ آخرین دیدار خانوادگی
روز شنبه 24 خرداد 1404، به رسم هر ساله عید غدیر، خواهرم به همراه خانوادهاش به منزل مادرشوهرش در شهرری رفتند. فضای خانه، پر از رفتوآمد مهمانان و دید و بازدید بود. اتفاقاً من و همسرم نیز ناهار همانجا بودیم. آقا سید مصطفی ساداتی ارمکی، همسر خواهرم، سر سفره غذا از همکاران شهیدش سخن گفت؛ کسانی که طی دو شب اخیر در شهرک شهید چمران و مناطق دیگر هدف قرار گرفته بودند. حتی از همکارش تعریف کرد که به شمال رفته بود، اما ظاهراً شناسایی شده و همراه دو فرزندش به شهادت رسیده بود. با شوخی به او گفتم: «آقا مصطفی، شما شهید نشوی!» پاسخ داد: «دیگر جنگ است و تازه شروع شده.» آن روز بسیار به ما خوش گذشت. خواهر کوچکم با وجود کمردرد، علاقه داشت پسر چهارماههام، علی، را در آغوش بگیرد. هرچه اصرار کردم که خودش خسته است و بهتر است او را به من بدهد، نپذیرفت و گفت: «تو همیشه بچه را داری، بگذار کمی من نگهش دارم.»
در اتاق، ریحانه سادات مشغول درس جغرافیا بود. گفت: «دو امتحان بیشتر نمانده و باید بروم مدرسه.» با نگرانی پرسید: «نکند مدرسهمان را بزنند؟» با خنده گفتم: «هیچ وقت مدرسه را نمیزنند، خیالت راحت باشد. برو و امتحانت را بده.» او مدرسه تیزهوشان درس میخواند و همه نمرههایش 20 بود. فاطمه سادات برای عیدی بچهها، گل سر و عطر خریده بود. دخترم حسنا، که شش ساله است، رنگ دلخواهش را انتخاب کرد. پسرم محمد جواد هم برای خودش عطری برداشت. پدر آقا مصطفی نیز عیدی را لای قرآن گذاشته بود و به ما داد. طبق عادت همیشگی، همه بچهها را به آغوش کشیدم و بوسیدم؛ عادتی که همیشه برایم نشانه اوج محبت و عشق بود.
تسنیم: پس این آخرین دیدار شما با خانواده بود.
مقیمی: بله، این آخرین دیدارمان بود.
*تصمیم والدین در روز عید غدیر
همانند هر سال، قرار بود پدر و مادرم روز عید غدیر برای دیدار به منزل خانواده آقا سید مصطفی بیایند، اما آن روز به دلیل برگزاری راهپیمایی ساعت چهار بعدازظهر و نیز اتفاقات و شهادتهایی که دو شب قبل رخ داده بود، مادرم گفت: «اگر بیایم آنجا، به راهپیمایی نمیرسم، خسته میشوم و تا برگردم، دیر شده است. اولویت من این است که در راهپیمایی غدیر حضور داشته باشم.»
*بازگشت ناگهانی آقا سید مصطفی به محل کار
بعدازظهر آن روز، از محل کار با آقا سید مصطفی تماس گرفتند و خواستند فوراً به محل کار بیاید. او به تنهایی رفت و خواهرم همراه بچهها تا شب در منزل خانواده همسرش ماند. شبهنگام، برادر شوهرش آنها را به خانه پدری رساند. زمانی که مصطفی کارش را به پایان رساند، به همانجا آمد. طبق پرسوجوهایی که بعداً از همسایگان، فروشنده بقالی نزدیک محل و چند فرد دیگر داشتم، حدود ساعت 23:55 هنوز روز شنبه و عید غدیر بود و وارد یکشنبه نشده بودیم که حادثه رخ داد.
*آخرین تماس با مادرم
ساعت 22 همان شب با مادرم صحبت کردم. قرار بود مبلغی را به نیت عید غدیر به حساب فردی نیازمند واریز کنم. مادرم از صبح چند بار پرسیده بود که آیا واریز کردهام و هر بار یادم رفته بود. در تماس شبانه، بار دیگر گفت: «عید غدیر دارد تمام میشود. اگر این کار را همین امروز انجام بدهی، نیت عید را داری و ارزش بیشتری دارد.» گفتم که همان لحظه واریز میکنم تا فراموش نشود. این آخرین گفتوگوی من با مادرم بود. پس از انتقال مبلغ، برای خواب آماده شدیم.
*صبح حادثه...
صبح روز بعد، پسرم حدود ساعت 7:30 بیدار شد. دو ساعتی بیدار ماند و دوباره خوابید. در این فاصله، گوشی تلفن همراهم را چک کردم. خبری با عنوان «اصابت موشک به خیابان اولیایی نارمک» را دیدم، اما ویدئو را باز نکردم؛ چون معمولاً ویدئوهای حوادث را نمیدیدم و تنها به عکسها نگاه میکردم. همان لحظه با خود گفتم که این محل ارتباطی با خانه پدریام ندارد و گوشی را کنار گذاشتم.کمی بعد، حدود ساعت 10 و چند دقیقه، همسرم که شب قبل در خانه نبود وارد شد. او سعی داشت ما را از حالت خوابآلود بیدار کند. لباسش گرد و خاکی بود، اما در ابتدا به آن توجه نکردم. چند بار پرسید: «بیدارید؟» گفتم: «شما هیچ وقت ده صبح خانه نمیآمدی!» وقتی علت را جویا شدم، ابتدا گفت: «اتفاقی افتاده.» سپس افزود: «خانه بابا اینا را زدند.»
احساس کردم هنوز در خواب هستم. گفتم: «پس سریع برویم.» اما او گفت: «اعضای خانواده هر کدام در یک بیمارستان هستند». گفتم: من تکتک میروم سر میزنم و برمیگردم. اصرار کردم که دیدن آنها برایم آرامشبخش است، اما مخالفت کرد و گفت: «خواهرانم را خبر کردهام که بیایند.» دقایقی بعد، خواهرشوهران و جاریها وارد خانه شدند. خیابانها در آن ساعت کاملاً خلوت بود…
*لحظه شنیدن خبر اصلی، همه چیز شبیه خواب به نظر میرسید
با ورود جاری و خواهرشوهرانم به خانه، مصمم شدم سریع آماده شوم و خودم را به محل برسانم. اما همسرم مانع شد و گفت: فعلاً صبر کن. گفتم: به من راستش را بگو، اگر واقعاً در بیمارستان باشند، میرویم و برمیگردیم. گفت: الان شرایط فرق دارد. دارند آواربرداری میکنند و هنوز دنبال پیکرها میگردند. این جمله برایم غیرقابل باور بود. همهچیز شبیه خواب به نظر میرسید. هیچوقت تصور نکرده بودم چنین خبری را بشنوم. آرام آرام، بغض و گریه جای شوک اولیه را گرفت. همسایهها یکییکی آمدند و فضای خانه شلوغ شد، اما شوهرم همچنان اجازه نمیداد از خانه بیرون بروم. نمیدانستم که این لحظه، آغاز روزهای سخت من است؛ روزهایی که تا امروز، بیش از پنجاه روز از آن گذشته و پر از حسها و اتفاقات سنگین و متنوع بوده است.
*جستجوی طولانی برای تایید هویت پیکرها/ 16 روز طول کشید
تسنیم: اولین پیکرها مربوط به کدام یک از عزیزان شما بود؟
مقیمی: در ابتدا فکر میکردم نهایتاً ظرف یک یا دو روز، پیکر هفت عزیزم پیدا خواهد شد. اما واقعیت تلخ این بود که 16 روز طول کشید تا پیکر همه پیدا شود. اولین پیکر کشف شده، مادرم بود؛ مادر عزیزم... مادری که همواره با وقار و متانت در ذهنم مانده است. همان صبح حادثه، همسرم که حدود ساعت 10:30 صبح به خانه آمد، گفت: «تنها کسی که دیدم، مادرت بود؛ صحیح و سالم، با همان روسری سادهای که همیشه سر میکرد و گره میزد. او را همانطور، مرتب و منظم، داخل آمبولانس گذاشتند.» وقتی پرسیدم که آیا زنده بوده، پاسخ داد: «نه…» پس از انجام مراحل اولیه، مادرم را به معراج شهدا منتقل کردند. روز بعد برای شناسایی رفتم. مسئول آنجا تأکید داشتند که تا جای ممکن کار شناسایی با ظاهر انجام شود و به DNA کشیده نشود. اما دیدن پیکر مادرم برایم دشوار بود.
به دلیل جراحات و تورم، در نگاه اول گفتم: «این مادرم نیست.» مسئول سردخانه گفت: «به برخی از جزئیات صورت مادرت دقت کن، مثل عکسهایش است.»
با شنیدن این صحبتها و دقت در چهره، ناچار شدم بغضم را فرو ببرم و تأیید کنم: «بله… مادر من است.»
*تنها دیدار با نخستین شهید و آغاز فراق
مادرم نخستین پیکری بود که توانستم ببینم و همان، شد اولین و آخرین دیدار من با یکی از عزیزانم. اجازه ندادند پیکرِ هیچیک از شهدایم را از نزدیک ببینم. دامادمان نیز که در همان ساعات اولیه پیدا شده بود. بعدازظهر روز بعد، پدرم را یافتند. با توجه به جراحات، شناسایی تنها از طریق انگشترهایی که به دست داشت ممکن شد. آن انگشترها را تحویل برادرم دادند و به نام «حمید مقیمی – نارمک» ثبت شد. اما ماجرای پدر به همینجا ختم نشد؛ چون بعدا، هنگام انجام مراحل قانونی، ناگهان گزارش شد که اثری از او وجود ندارد. هیچیک از مراکز، اعم از معراج شهدا، کهریزک و بیمارستانها، مدعی داشتن پیکر حمید مقیمی نبودند.
*ریحانه سادات با همان شلوار صورتی خانه پدربزرگ پیدا شد/ فقط دو قطعه از یک دختر 10 ساله پیدا شد
پس از شهادت پدر و داماد، نوبت به یافتن ریحانه سادات رسید. او در همان هفته اول، با همان شلوار صورتی که همیشه در خانه پدربزرگ میپوشید، پیدا شد. دخترکی رشید و هیکلی که تنها از اندامش شناخته شد؛ چرا که مانند دیگر شهدا، چهرهاش قابل شناسایی نبود. با وجود گذشت یک هفته، هنوز از فهیمه (خواهرم) و دو فرزندش، سیدعلی و فاطمه سادات، خبری نبود. در حقیقت همه پیکرها تا همان 24 ساعت بعد حادثه پیدا شده بودند، اما کار شناسایی آنها به طول انجامید. در تمام این مدت، نزد خودم امید داشتم که جستجو نهایتاً چند روز بیشتر طول نکشد. برادرم میگفت: «شاید حکمتی در تأخیر هست. شاید میخواهند شهدای ما در محرم پیدا شوند.» از این کلام اندکی آرام میگرفتم؛ بهخصوص که جمعه پیش رو، آغاز محرم بود.
هفته دوم در حالی شروع شد که همسرم 40 روز شبها بیوقفه گریه میکرد و هرگز اجازه نمیداد به محل حادثه بروم. میگفت: «صحنههایی که ما دیدیم، برایت قابلتحمل نیست. اگر بودی، طاقت نمیآوردی.» برادرم هم تعریف میکرد که با بُهت در محل، بالای گودال ایستاده و یکییکی شاهد پیدا شدن اجساد بوده است، تا مطمئن شوند هیچ اثری از پیکرها در خاک باقی نماند. در نهایت هفته دوم، نخست فاطمه سادات پیدا شد؛ امّا برخلاف اطمینانهایی که به من میدادند که همه آنها کاملاند، اما سالم نیستند. اما تنها دو قطعه کوچک از پیکر این دختر دهساله یافت شد. کمی بعد، سیدعلی را یافتند؛ از او نیز تنها دو قطعه کوچک باقی مانده بود.
*شناسایی فهیمه و بازگشت دوباره پدر
پس از یافتن فرزندان، پیکر فهیمه شناسایی شد. همه میگفتند گویا مادر صبر کرده تا بچههایش پیدا شوند و بعد خودش بیاید. این مرحله تنها با آزمایش DNA ممکن بود. نمونههای خون از من، برادرم و عموی بچهها گرفته شد تا هویتها قطعی شود. در همین زمان، پدرم بار دیگر این بار واقعاً پیدا شد. نکته عجیب این بود که همسرم، کنار یکی از پیکرها، متوجه یک شباهت خاص شد. پس از باز کردن کفن، نشانهای از دوره دفاع مقدس آشکار شد: حرف انگلیسی «A» که سالها پیش در جبهه روی دستش حک کرده بود تا گروه خونیاش مشخص باشد. همین علامت، هویت او را تأیید کرد.
همسرم میگفت: «انگار پدرت صبر کرده بود تا سیدعلی پیدا شود و بعد همراه او به معراج برود.»
*همسفر شدن پدر با نوه تا معراج شهدا
همسرم همیشه اعتقاد داشت که پدرم، صبر کرده تا سیدعلی پیدا شود و این کودک مسیر معراج را تنها طی نکند. شاید این برداشت شخصی بود، اما چند شب پیش، دختر بزرگم زهرا خوابی دید که ذهنم را به همان روزهای اول حادثه برگرداند. او گفت: «در خواب دیدم باباجون گفت منو سید علی باهم به آسمانها رفتیم.» این خواب مرا به یاد گفته همسرم انداخت و حس کردم شهادت و ترتیب پیدا شدن پیکرها، انگار با برنامهریزی خاصی رقم خورده است؛ همان چیدمانی که فقط شهدا و خدای آنها میدانند.
پس از پیدا شدن همه پیکرها، قرار شد مراسم تشییع باشکوهی بهصورت جمعی برگزار شود. گفتند شنبه روز تشییع است. این تعلل، با اینکه صبرم را تمام کرده بود، اما پذیرفتم. جمعه محرم آغاز شده بود و شنبه، روز تشییعی شد که تا آن روز مشابهش را ندیده بودم. برای نخستینبار در میان این شهدا، کودکانی نیز حضور داشتند. مراسم بهقدری پرشکوه بود که همسرم مدام میگفت: «دیدی؟ حکمت تأخیر همین بود؛ خدا میخواست اینگونه بدرخشند.» گهوارهای ساخته بودند که پیکر کودکان را در آن قرار دادند؛ صحنهای که احساسات مردم را به اوج رساند. بسیاری آن روز از شهدا حاجت گرفتند و حالشان دگرگون شد.
*روز تدفین در بهشت زهرا
یکشنبه شب، پیش از روز تدفین، حالم بسیار بد بود. نگران بودم نتوانم تا پایان مراسم کنار پیکر هفت عزیزم بایستم و شاهد دفنشان باشم. میترسیدم اگر حال جسمیام خراب شود، همسرم مرا از مزار دور کند. مدام از خدا کمک میخواستم که توان این روز را پیدا کنم. دوشنبه مراسم در بهشت زهرا برگزار شد. با چشمانی ناباور نظارهگر بودم که عزیزانم را یکی یکی به خاک میسپارند. همانجا همه حسابوکتابهای ذهنم به هم ریخت. همیشه فکر میکردم که پدرم حتما 90 سال را عمر میکند و فرصت پیدا میکنم روزی برای پدر و مادرم وقت بگذارم، برایشان کاری انجام بدهم، و محبتهایم را جبران کنم. فکر میکردم سالها وقت دارم، اما ناگهان همه چیز پایان یافته بود. حالا معنای حسرت را با تمام وجودم میفهمیدم؛ حسرت بوسههایی که از عزیزانم نکردم ، بغلهایی که کم کردهام، و محبتهایی که به تعویق انداخته بودم. آخرین باری که مادرم و پدرم را در آغوش گرفتم، همان وداع در معراج بود.
*آخرین دورهمی خانوادگی؛ عید قربان، تولد سید علی
خانه پدری، همیشه محل دیدار و دیدوبازدید خواهران و برادران بود. مادرم بهشدت اصرار داشت که این جمع خانوادگی، تنها زمانی معنا دارد که همه حاضر باشند. اگر یکی از ما زودتر، مثلاً میانه هفته، سری به او میزد، باز به او میگفت: «نه، چهارشنبه که فاطمه هم میآید، تو هم باید بیایی… همه باید با هم باشیم.» همین حساسیت را برای برادرم هم داشت و برنامه باشگاه او را طوری تغییر میداد که با زمان دیدار خانوادگی تداخل نکند. این اهمیتدادن به کاملبودن جمع، تبدیل به عادتی مشترک شده بود؛ تولدها، هیئتهای ماهانه و دیدارهای مناسبتی اغلب در خانه پدری برگزار میشد، نه جای دیگر.
تسنیم: آخرین دورهمی شما در منزل پدری چه زمانی بود؟
مقیمی: آخرین باری که همگی در این خانه دور هم جمع شدیم، عید قربان بود. آن روز قرار بود تولد سیدعلی را هم جشن بگیریم. برای خرید کیک به شیرینیفروشی رفته بودیم؛ در ویترین، همه کیکها با طرح گوسفند مخصوص عید تزئین شده بود. با خودم گفتم:«امسال یک کیک متفاوت میخریم که یادگاری خاصی برای سید علی بماند و هربار که میبیند یادش بیاید تولدش با عید قربان یکی شده بود»
جشن، ساده اما پرخاطره بود؛ یک کیک، چند خنده و حضوری گرم. سیدعلی کادو را از همه انتظار داشت، اما ما همگی پول کادو برده بودیم. به پیشنهاد خواهرم، یک پنکه کوچک دستی که در عکسهای آن روز هنوز بستهبندیشده دیده میشود به او داد و گفت از طرف همه. همین سادگی و حضور کامل خانواده، نقطه قوت آن شب بود؛ آن شب شد آخرین شام دستهجمعی، آخرین خندههای کنار هم، و آخرین خاطره...
*پیشینهای از رنج فقدان؛ از شلمچه تا نارمک/ عمویی که پدر شد
تسنیم: شما قبل از این اتفاقات سالها پیش پدر خود را در دفاع مقدس از دست داده بودید. میخواهم این را روایت کنید.
مقیمی: سالها پیش از این حادثه، من مزه تلخ فقدان را در کودکی چشیده بودم. سال 1365، در عملیات کربلای 5 در شلمچه، پدرم به شهادت رسید. آن زمان من تنها یک سال و هشت ماه داشتم و خواهرم هشتماهه بود. پس از شهادت پدر، عمویم تصمیم گرفت مسئولیت ما را به عهده بگیرد. او نخواست که ما زیر سایه مردی غریبه بزرگ شویم و با مادرمان ازدواج کرد تا در محیطی امن و خانوادگی رشد کنیم. بسیاری او را از این تصمیم بازداشتند؛ جوانی که هنوز ازدواج نکرده، وارد زندگی زنی با دو فرزند شود؟ اما پاسخ او روشن بود: «اینها بچههای خودمان هستند؛ نمیشود آنها را از مادرشان جدا کرد.» او حتی پیشنهاد دریافت خانه یا حمایت مالی برای رد این ازدواج را رد کرد و گفت:«اگر این کار را به نیت خدا انجام دادهام، خودش هم کمکم میکند.» از همان آغاز، او برای ما همان پدری شد که هرگز فرصت دیدنش را نیافته بودیم؛ پدری مهربانتر از پدرِ خودمان، بیهیچ کموکاستی در محبت و حمایت.
*یادگاری از جبهه تا خاکستر نارمک
از میان تمام خاکسترها و آوارهای بهجامانده از خانه، هیچ وسیلهای سالم بیرون نیامد؛ جز یک یادگار. پلاک پدرم، همان که در هشت سال دفاع مقدس همراهش بود اما هرگز استفاده نشد. حال، پس از سالها، این پلاک از زیر آوار بیرون کشیده شد؛ نشانی از ثابتقدمی او در مسیر و فکرش، و رسیدن به آرزویش. برای ما این کشف بسیار معنادار بود، گویی شهادت و مسیر پدر و خانوادهاش به هم گره خورده و حلقهای کامل شده است.
تسنیم: روز تشییع شهیدان اقتدار، نگاه همه جمعیت به گهواره کوچک سیدعلی جلب شده بود؛ گهوارهای که با ماه و ستارههایی آویزان تزئین شده بود. من هم آن روز برای تهیه گزارش رفته بودم، اما از جایی به بعد دیگر نتوانستم گوشی را در دست نگه دارم و فقط همراه سیل جمعیت حرکت کردم. بهویژه وقتی دیدم خیلی از مادرها در حال لالایی خواندن بودند، گویی سیدعلی کوچولو را همراهی میکردند.
مقیمی: وسایلی که امروز مانده، بخشی از زندگی روزمره بچهها را نشان میدهد. بسیاری از اسباببازیها بین سیدعلی و محمدجواد مشترک بود. حتی یک ست فنجان کوچک که با هم خریده بودند، یا وسایلی که عمداً خواهرم تهیه میکرد تا بچهها «شبیه به هم» باشند. یادم هست خواهرم به محمدجواد گفت: «تو که فوتبال دوست داری و بلدی، به سیدعلی هم یاد بده تا بتواند توپ را شوت کند.» و او هم قول داد این کار را بکند. روزها و لحظاتشان آنقدر در هم تنیده بود که حتی خرید یک اسباببازی در خانه ما، معادل خرید همان وسیله برای خانه خواهرم بود.
پدرم برای نوهها هیچوقت در خرج کردن بخل نمیکرد. میگفت: «اینها مغز بادام زندگی مناند، اگر برای آنها خرج نکنم برای چه کسی خرج کنم؟» گرچه زندگیمان در حد متوسط بود، اما بهترینها را برای بچهها میخرید. خاطره تولد محمدجواد، مغازه اسباببازیفروشی و انتخاب آزادانه هدیه، هنوز برایم زنده است.
*نشانهها و وسایل شخصی پدر و مادر
در میان یادگارها، شناسنامههای پدر و مادرم ماندهاند که مهر شهادت بر آنها خورده است؛ آرزویی که سالها در دل داشتند و سرانجام محقق شد. مادرم همیشه طبقه بالای خانه را محل بازی نوهها میدانست و برخلاف بسیاری از بزرگترها، نهتنها از بههمریختگی ناراحت نمیشد، که با لبخند میگفت: «اشکالی ندارد، بعداً همه چیز سر جایش برمیگردد.» یکی از باارزشترین یادگارها، چفیه پدرم است؛ پارچهای که برای خشک کردن صورت استفاده میکرد. هنوز بوی او را میدهد. پدرم به عطر بسیار اهمیت میداد و خوشبوترین رایحهها را انتخاب میکرد، اما وقتی امروز آن چفیه را میبویم، میفهمم هیچچیز جای بوی طبیعی بدن پدرم را نمیگیرد؛ بویی که هرگز در هیچ شیشه عطری تکرار نمیشود.کنار آن، کیف پدرم قرار دارد که نزدیک اعیاد همیشه مملو از پولهای نو برای عیدی دادن بود. برای او، اعیاد مذهبی حتی از نوروز اهمیت بیشتری داشت و به بهانه ولادت ائمه، برای هر یک از نوهها هدیهای تهیه میکرد.
جعبه ابزار پدرم یکی دیگر از یادگارهاست؛ نمادی از دستبهکاری، مسئولیتپذیری و کمک به دیگران. در محله همه او را میشناختند؛ مردی که اگر ماشین یا موتور کسی خراب میشد، چه در گرمای تابستان و چه در سرما، بدون معطلی کمک میکرد. وسایلش را با دقت نگه میداشت، ولی اگر به کسی میبخشید، قید آن را میزد تا طرف مقابل شرمنده نشود. بارها به جوانها پول داده بود که زندگیشان را بسازند و هرگز درصدد پس گرفتن نبود. همیشه میگفت: «در قبر چیزی جز کفن نمیبریم.»
*باقیماندهها از خانه سهطبقه؛ چفیه پدر، روسری مادر، چند سجاده و هفت پیکر
منزل سهطبقه پدر و مادرم پس از حمله رژیم صهیونیستی تقریباً هیچ وسیلهای برایمان باقی نگذاشت. اما به حکمت خدا، هفت پیکر یافت شد؛ حتی پیکر پدر، که خودش قبلاً آرزو کرده بود اگر شهید شود، پیکرش برنگردد. گویی اینبار، برخلاف آرزوی خودش، تقدیر طوری رقم خورد که من بتوانم برایشان مراسم بگیرم و یادگار ملموسی برای وداع داشته باشم. از وسایل شخصی، جز روسری مادرم، چفیه پدر و چند سجاده کوچک، دیگر چیزی نماند.
*تصویر اول؛ راهپیمایی 22 بهمن سال گذشته/ سید علی میخواست اسرائیل را نابود کند
تسنیم: خانم مقیمی من پشت سر شما چند قاب عکس میبینم که یکی را توضیح داد، آخرین تولد سید علی در روز عید قربان؛ میشود دو عکس دیگر را هم توضیح دهید.
مقیمی: یکی از عکسها به راهپیمایی 22 بهمن سال گذشته مربوط میشود. سیدعلی، با پتکی پلاستیکی در دست، در میان جمع ایستاده بود. شرکت در راهپیماییها و مناسبتهای مهم، مانند روز قدس و 22 بهمن، سنت خانوادگی ما بود. سید علی دوست داشت بزرگ شود و اسرائیل را نابود کند. اسرائیل با حمله به خانه، به ظاهر جسم کوچک سیدعلی را از بین برد و نگذاشت به سن آرمانهایش برسد، اما واقعیت این است که خون مظلوم او و شهادت بیدفاعش در خانه، نه در میدان نبرد، تمام محاسبات دشمن را بر هم زد. این واقعه روشنگری ایجاد کرد و او، با خون خود، به آرزویی که تصور میکرد دور است، دست یافت.
*تصویر دوم؛ آخرین سفر مشهد
عکس دیگر، از آخرین سفر مشهد است. خواهرم فهیمه در مدت کوتاهی سه بار به مشهد رفت؛ این تصویر مربوط به آخرین سفر خانوادگیشان است. پیشتر، او مادرم و مادرشوهرش را هم به این سفر برده بود. با وجود کمردرد خودش و شرایط جسمی سخت مهمانان از جمله ضعف بینایی مادرم و مشکل راه رفتن مادرشوهرش، هیچگاه نپذیرفت که این مسئولیت را کنار بگذارد. دلیلش را چنین میگفت: «اگر زمانی با حرف یا رفتاری دل مادرشوهرم را شکستهام، این کارها باید جبران باشد تا حقی بر گردنم نماند.» این روحیه خالصانه و نگاه معنوی، از ویژگیهای بارز او بود؛ حتی وقتی به شوخی یا انتقاد از او چیزی میگفتم، با آرامش و اصرار، مسیرش را ادامه میداد.
تسنیم: اگر از ویژگیهای شخصیتی خواهر شهید خود بخواهید نام ببرید به چه چیزی اشاره خواهید کرد؟
مقیمی: فهیمه از نظر رفتاری بیش از همه به مادرم شباهت داشت؛ صبر فوقالعادهاش بارزترین ویژگی او بود، صبری که گاهی به شوخی میگفتم «بیش از حد» است.
با وجود مدرک مهندسی صنایع از دانشگاه صنعتی شریف، تصمیم گرفت ادامه تحصیل را در رشتهای پی بگیرد که برای جامعه و بهویژه نسل نوجوان اثرگذارتر باشد؛ در مقطع کارشناسی ارشد علوم تربیتی. در هنرستان، عربی و معارف تدریس میکرد. وقتی به دانشآموزانش گفت که فارغالتحصیل شریف است، باورشان نمیشد معلمی با چنین رزومهای روبهرویشان ایستاده و درس دینی میدهد.
فهیمه با مطالعه دقیق وارد کلاس میشد و معتقد بود این حق دانشآموز است که معلم با آمادگی کامل حضور پیدا کند. افزون بر آموزش رسمی، 10 تا 15 دقیقه پایانی کلاس را صرف گفتوگو درباره خدا و امام زمان میکرد؛ به امید بیدار کردن قلبها. حتی وقتی میگفت در طول یک سال تحصیلی فقط دو نفر را به ارتباط واقعی با اهل بیت جذب کرده، من به او میگفتم: «تعداد مهم نیست، عمق وجود آنها مهم است. همینها که دلشان را باز کردهای، برکت خواهند داشت.»
*روایت یک آشنایی و ازدواج؛ فهیمه و سید مصطفی ساداتی ارمکی
تسنیم: شهید ساداتی ارمکی چطور با خواهر شما ازدواج کرد؟
مقیمی: سرنوشت آشنایی خواهرم فهیمه و آقا سید مصطفی، به مراسم خواستگاری خودم برمیگردد. پدرشوهرم، پیش از آنکه پای صحبت ازدواج با من را باز کند، به مزار پدر شهیدم رفت و از او اجازه گرفت. وقتی ما به مراسم بلهبرون رسیدیم، خاله همسرم که مادر آقا سید مصطفی است نیز بهعنوان بزرگتر خانواده حضور داشت. همانجا نگاهش به فهیمه افتاد و بعدها موضوع پیوند او با پسرش را مطرح کرد.
چیزی نگذشت که مراسم خواستگاری سید مصطفی از فهیمه برگزار شد و این نقطه آغاز فصل جدیدی در زندگی او بود. بسیاری از مراحل مهم زندگی من و فهیمه بهطور موازی پیش میرفت: از دوران دبستان که تنها یک سال تحصیلی فاصله داشتیم و در بیشتر مدارس همکلاس بودیم، تا ورود یکییکیمان به دانشگاه، ازدواجهایمان، و بعدها رشد و بازیهای بچههایمان. وقتی من صاحب زهرا شدم، کمی بعد فهیمه صاحب ریحانه شد و این دو دختر در کنار هم بزرگ شدند. محمدجواد با فاطمهسادات، حسنا با سیدعلی همسن شدند و خواهرزادهها و فرزندانم در خانه پدرم مثل یک کلاس زندگی غیرمستقیم تربیت میشدند. پدرم با نگاه مقایسهای میان وقایع روز جهان اسلام و تجربه دفاع مقدس، روشنگری ویژهای برای بچهها داشت. ما خواهرها بحثها و شبهات را با مطالعه و گفتگو پاسخ میدادیم و مادرم با تجربههایش آرامبخش جمع بود. حتی برادرم که به نسل بچهها نزدیکتر بود، در بیرون خانه یا کافه با آنها گپ میزد و حرفش برایشان از ما اثرگذارتر بود. خانه پدری، فقط محل دید و بازدید نبود؛ مکان آموزش و رشد فکری و عاطفی نسل بعد بود. به همین دلیل، حمله دشمن و ویرانی آن خانه، فراتر از تخریب یک ساختمان، از دست رفتن یک پایگاه تربیت و امید برای خانواده بود.
تسنیم: اگر صحبتی برای پایان مصاحبه دارید بفرمائید.
مقیمی: میخواهم حرف آخرم را به جوانان بزنم: قدر پدر و مادرهایتان را بدانید. واقعاً خیلی زود دیر میشود. مبادا حضورشان برایتان تکراری شود. هیچکس در زندگی جای آنها را نمیگیرد: نه دوستان، نه حتی مهربانترین نزدیکان. در این 50 روزی که از حادثه گذشته، عزیزان و اطرافیانم بیشترین محبت را به من کردهاند، بینیازم کردهاند از آشپزی و کار خانه و حتی بچهداری؛ اما هیچ نگاه و هیچ بغل و نوازشی جای نگاه و بغل پدر و مادرم را پر نکرده است. عزیزانتان را ببوسید و در آغوش بگیرید و به آنها محبت کنید؛ لازم نیست کار بزرگی برایشان انجام دهید. همین محبت و دیدهشدن، برایشان از هر هدیهای بالاتر است. نگذارید سرگرمیها و فضای مجازی شما را از این نعمت غافل کند. نگذارید مثل من، معنای «حسرت» را با عمق جان بفهمید.
*شبهای پس از حادثه؛ صبری برای وطن و آرزوی رجعت
شبها سختترین لحظاتم هستند؛ زمانی که هیچکس واقعاً از حال درونم خبر ندارد. هر شب پیش از خواب، با خودم میگویم: «کاش همه اینها فقط یک خواب باشد… کاش صبح که بیدار شوم، دوباره همه عزیزانم را ببینم.» اما هر صبح حقیقت تلخ دوباره خود را نشان میدهد. با این حال، تحمل میکنم به خاطر رهبرم؛ کافی است بدانم که ایشان از صبر و پایداریمان راضی باشند، همین برایم آرامبخش است. تحمل میکنم به خاطر خاک وطنم، به خاطر اینکه حتی یک وجب از این سرزمین به دشمن واگذار نشود. امید دارم که امام زمان (عج) نیز به ما نظری داشته باشد و در زمینهسازی ظهور سهم کوچکی داشته باشم.
انتهای پیام/