فانتزی سلطه؛ از نارسیسیسم تا سایکوپاتی در زبان سیاست
شاید روزی، در کلاسهای روانکاوی سیاست، از بیانیههای ترامپ بهعنوان پروندههایی بالینی یاد شود؛ نمونههایی ناب از ذهنیتی که مرز میان خود، جهان، قدرت، و رسالت را گم کرده است؛ نمونهای از نارسیسیسم بزرگمنشانه آمیخته با لایههایی از سایکوپاتی نرم.
به گزارش گروه امام و رهبری خبرگزاری تسنیم، یوسف پورجم در یادداشتی با عنوان «فانتزی سلطه؛ از نارسیسیسم تا سایکوپاتی در زبان سیاست» نوشت:گاهی توهم قدرت در واژگان ناپایدارِ کسی متبلور میشود که بیشتر از آنکه "بداند"، "باور دارد که میداند". در مواجهه با بیانیهی اخیر دونالد ترامپ، بیش از آنکه با یک متن سیاسی روبهرو باشیم، وارد صحنهای نمایشی میشویم؛ صحنهای که در آن، راوی همزمان در نقش منجی، داور، قربانی، فاتح، و حتی پیامآور صلح ظاهر میشود. نمایشنامهای چندنقشی که مخاطبش، نه کشورها و ملتها، بلکه آینهای است که راوی سالهاست در آن با خود سخن میگوید.
این سبک از گفتار نمونهای روشن از نارسیسیسم بزرگمنشانه است، آنگاه که با لایههایی از سایکوپاتی نرم درهم میآمیزد. در این ساختار روانی، «نجات دیگری» امری اخلاقی نیست، بلکه کنترلی پنهان و تمایل به مالکیت روانی بر جان انسانهاست. جملاتی نظیر «من او را از مرگ نجات دادم» بیش از آنکه فضیلتی اخلاقی باشند، نوعی اعلان مالکیت هستیشناختی بر دیگریاند؛ گویی هستی دیگران تنها در صورت تأیید او قابل دوام است.
از این رو، ترامپ را نمیتوان یک فرد صرفاً جنجالی دانست؛ او نمونهای زنده از آن چیزی است که در روانکاوی سیاسی از آن با عنوان Messiah Complex یا عقده پیامبری یاد میشود؛ پدیدهای که در آن فرد خود را برگزیدهای فراعادی میداند که نه از سوی ملت، بلکه گویی از جانب تقدیر برای «نجات» فرستاده شده است.
چنین روحیهای بیشباهت به شخصیتهایی چون موسولینی، صدام حسین و حتی ریچارد نیکسون در واپسین روزهایش نیست. همگی در پایان، آنچنان در نقشهای خود غرق شدند که حقیقت بیرونی را قربانی داستان درونیشان کردند. تفاوت ترامپ در آن است که این داستان را در بستری از رسانههای پُرسرعت، خالی از تعمق و لبریز از هیجان جمعی مینویسد؛ جایی که هر توهمی بهسرعت لباس حقیقت میپوشد.
زبان ترامپ سرشار از واژگان سنگین، قطبی و از لحاظ بلاغی ناپایدار است. استفاده وسواسی از ضمیر اولشخص (I SAVED HIM)، همراه با برجستهسازیهای نوشتاری (مثل استفاده از حروف بزرگ یا علامتهای تعجب مکرر)، چیزی نیست جز تلاش برای جبران ناتوانی عمیق در اقناع مخاطب. در واقع، هرچه فاصله فرد از واقعیت بیشتر شود، «بلندیِ صدا» را جایگزین «قوتِ معنا» میگرداند.
اینجا ما با پدیدهای مواجهیم که حقیقت را نه امری مستقل از اراده، بلکه تابعی از خواست خویش میداند. این همان «اراده به حقیقت» نیچهای است؛ همانجایی که مرز میان اقتدار و حقیقت از هم فرو میپاشد، و آنکه بلندتر فریاد میزند، گویی حقانیت بیشتری دارد.
در واقع ترامپ به شیوهای تئاتریکال، خود را در قالب پدری مقتدر و ناجی خشمگین تصویر میکند؛ چهرهای که برای میلیونها انسانِ سرخورده، همچون پناهگاهی روانی ظاهر میشود. فرهمندی او نه از عقل، که از هیجان تغذیه میشود؛ هیجانی که در فقدان اعتماد به ساختارها، آماده است بر دوش هر "شخصِ بلندصدا"یی بار امنیت و قهرمانسازی را بگذارد. در اینجاست که همان «گفتمان پدرسالارانه» احیا میشود؛ با زبانی که هم میترساند و هم وعده میدهد، هم تحقیر میکند و هم میطلبد که تحسین شود.
حال آیا چنین گفتاری، صرفاً بیانیهای شخصی است؟ یا باید آن را نشانگان یک اختلال در دموکراسی مدرن دانست؟ شاید ترامپ، بهمثابه یک فرد، مهم نباشد؛ اما آنچه خطرناک است، بستری است که چنین روان–گفتمانهایی در آن میبالند. بستر رسانههای فراموشکار، مخاطبانی بیدفاع در برابر اقناع هیجانی، و نظامهایی که بیشتر به «نمایش اقتدار» پاداش میدهند تا «خردِ درونساخته».
و شاید روزی، در کلاسهای روانکاوی سیاست، از بیانیههای ترامپ بهعنوان پروندههایی بالینی یاد شود؛ نمونههایی ناب از ذهنیتی که مرز میان خود، جهان، قدرت، و رسالت را گم کرده است؛ ذهنیتی که در پایان، حتی «صلح» را نیز با حروف بزرگ و فریاد مرگ بیان میکند.
انتهای پیام/