خاطرات اسیر فلسطینی؛ «۵ هزار روز در برزخ»| ۱۵- از اعتصاب غذای جمعی اسرا تا شنیدن خبر خوشحالکننده
یکی از خبرهای بسیار خوشحالکنندهای که در این سلول شنیدم و بسیار شادمان شدم، خبر اسیر شدن نظامی صهیونیست به نام «گلعاد شالیط» در دست رزمندگان مقاومت بود. سایر اسرا هم بسیار خوشحال بودند و این شادی را نمیتوانم وصف کنم.
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم، «5 هزار روز در برزخ» عنوان کتابی است که «حسن سلامه» اسیر فلسطینی در حدود 200 صفحه آن را تدوین کرده و شامل داستانهایی شنیدنی از شرایط غیرانسانی وی در سلول انفرادی زندانهای رژیم اشغالگر است که آن را شبیه به زندگی در دنیای مردگان توصیف میکند. حسن سلامه در سال 1996 به دنبال فرماندهی یک عملیات استشهادی در واکنش به ترور «یحیی عیاش» فرمانده گردانهای عزالدین القسام (شاخه نظامی جنبش حماس) بازداشت شد.
فصلهای ابتدایی این کتاب شرایط بغرنج و عجیب اسرا در سلولهای انفرادی را وصف میکند؛ سلولهایی با طول 2 متر و عرض یک متر که پر از انواع حشرات و حیوانات موذی و آزاردهنده است و اسرا دائما در معرض حملات شبانه نگهبانان قرار دارند. حسن سلامه که در یک عملیات کماندویی منجر به کشته و زخمی شدن دهها صهیونیست شده بود به خوبی توضیح میدهد که علیرغم همه محدودیتهای وحشتناک در زندان اما هرگز تسلیم نشد و دشمن را مجبور کرد تا به خواستههای او تن بدهد.
«خالد مشعل» رئیس سابق دفتر سیاسی جنبش حماس و رهبر این جنبش در خارج نیز مقدمهای برای این کتاب تدوین کرده است.
ترجمه این کتاب در قالب نقل قول از زبان نویسنده آن به صورت خلاصه در چند فصل ارائه میشود.
سال 2004 به اعتصاب غذای جمعی اسرای فلسطینی مشهور است و همه اسرا در زندانهای مختلف در آن مشارکت کردند، به امید اینکه ما را از انفرادی خارج کنند.
اما متاسفانه این اعتصاب غذای اسرا شکست خورد و حتی نتیجه عکس داشت، به طوری که اقدامات سرکوبگرانه اداره زندانی و وحشیگریهای آن علیه اسیران بیشتر شد و این را با تمام وجود احساس میکردیم. ما در یک بخش دیگر از سلولهای انفرادی بودیم و نمیخواستیم اعتصاب غذای خود را بشکنیم اما گروهی که مسئول سازماندهی این اعتصاب غذا بود به ما اطلاع داد که اعتصاب تمام شده است و ما هم مجبور شدیم دست از اعتصاب غذا بکشیم؛ بدون اینکه به هیچ یک از خواستههای خود رسیده باشیم.
زندگی سخت ما به همان روال سابق ادامه داشت و مانند قبل برخی اسرا به زندانهای دیگر منتقل میشدند و برخی هم به اینجا میآمدند. در سایه این شرایط رفتارهای خشن اداره زندان از 5 سال گذشته بسیار بیشتر شده بود و اتفاقات زیادی افتاد. علیرغم سختی شرایط و محرومیتی که در آن زندگی میکردیم اما خودمان را دلداری میدادیم و با صدای بلند باهم حرف میزدیم. زندانیان مجنونی که کنار ما بودند ماجراهای زیادی داشتند که تمامی ندارد. غالبا برنامههای شخصی ما اسرا محدود به قرائت قرآن و کتاب خواندن و تماشای تلویزیون و ورزش و خواب بود.
مهمترین چیزی که درد و رنج ما را کم میکرد عبادت و صحبت با خدا بود و از او میخواستیم این مصیبت را از سر ما رفع و آزادی ما را نزدیک کند. در این دوره ماجرایی در زندان نفحه اتفاق افتاده بود؛ جایی که اسرای حماس در این زندان به نگهبانی که میخواسته آنها را تفتیش کنند اعتراض و او را کتک زده بودند. بعد از آن یک عملیات سرکوبگرانه بزرگ در زندان نفحه توسط اداره زندان انجام شد و ما شنیدیم که شماری از اسرا را در آنجا به شدت مورد ضرب و شتم قرار دادهاند؛ به طوری که خون از صورت و دستها و پاهایشان جاری شده بود.
اخبار زیادی از این اسرا به گوش ما میرسید و ما تا جایی که میتوانستیم تلاش داشتیم به آنها کمک کنیم. در آن زمان تعدادی از اسرای غزه وابسته به جنبش حماس به بند ما منتقل شدند و بعد از چند ماه دوباره به زندانهایشان برگشتند. اسرا به این ترتیب دائما میآمدند و می رفتند و خاطراتشان برای من میماند. اوضاع ما در این بخش روز به روز بدتر میشد؛ به ویژه بعد از شکست اعتصاب غذای 2004. اداره زندان اقدامات سرکوبگرانه شدیدی علیه ما اعمال کرد و ما برای به دست آوردن سادهترین چیزها مانند آب و غذا و لباس و کتاب با مشکلات زیادی رو برو شدیم و دیگر حتی اجازه ملاقات با هیچ وکیلی را هم نداشتیم.
نمیدانستیم چه اتفاقی افتاده و انگار در یک سیاره دیگر بودیم. اداره زندان، زندانیان دیوانه دیگری را به بخش ما آورده بود تا ما را آزار دهد. آنها دائما فحاشی میکردند و دشمن تلاش داشت به هر روشی که شده ما را تحت فشار قرار دهد. یکی از این روزها من به دفتر اطلاعات زندان احضار شدم و آنجا احساس میکردم وضعیت غیرطبیعی است. در آن روز مسئول اداره اطلاعات که یک زن به نام «بکی» بود نزد من آمد و نشست. افسران زیادی آنجا بودند و به من گفتند حاضریم به تو کمک کنیم به شرط اینکه خودت هم برای خروج از انفرادی به خودت کمک کنی.
من با صدای بلند خندیدم و گفتم شما میخواهید به من کمک کنید؟ طبیعتا من دلم میخواهد از انفرادی خارج شوم اما این محال است. آنها میدانستند که من مسخره میکنم. مکالماتی به این شکل بین ما انجام شد و سپس گفتگو به پایان رسید و احساس میکردم نقشهای در کار است. به نظرم این زنِ مسئول اداره اطلاعات زندان، تماس مستقیم با شاباک داشت. در زندانهای رژیم اشغالگر هرکسی که میخواهد از انفرادی خارج گردد درخواست گفتگو با شاباک را میدهد و برخی بعد از صحبت با مسئولان شاباک و دادن تعهدی مبنی بر اینکه در زندان هیچ اقدامی انجام ندهند، از انفرادی خارج میشدند.
اما من این را نپذیرفتم؛ چرا که آن را نوعی باجگیری میدانستم. حبس ما در این سلولهای انفرادی عملی غیرقانونی و غیرشرعی بود. این وضعیت 5 سال مداوم ادامه داشت و ماجراهای مختلفی اتفاق افتاد. در این سالها تعداد زیادی از اسرا از سلولهای بئرالسبع خارج و به سلولهای دیگری منتقل شدند و من میدانستم که همه آنها را به سلول ایالون میبرند که یک بخش تازه تاسیس بود. تنها من بودم که تا پایان 2008 در سلول بئر السبع ماندم و اطرافم پر از زندانیان جنایتکار یهودی و عرب بود و همین وحشت من را زیاد میکرد.
همانطور که گفته بودم مدیر زندان فردی به شدت نژادپرست و افراطی بود و به او سفاک میگفتند. اسرای امنیتی او را خوب میشناختند و تجربه برخورد با او را داشتند. در این شرایط همه اسرا از اطراف من رفته بودند و واقعا احساس وحشت میکردم و به خودم حق میدادم احساس ضعف یا شکست کنم اما مرگ برایم راحتتر از شماتت دشمنان بود. بنابراین تصمیم گرفتم به همان پناهگاه همیشگی خودم یعنی مناجات با پروردگاه پناه ببرم. گریه میکردم و از خدا کمک میخواستم و امید داشتم که کمکم میکند. امید به خدا موجب میشد روح و روانم راحت شود و قدرت ایمان به من اجازه میداد تا ادامه دهم.
انسان موجود ضعیفی است و نمیتواند با قدرت جسمانی خود در برابر این حجم از سختیها مقاومت کند و بنابراین باید به قدرتی پناه ببرد که تمام شدنی نیست و از خدا بخواهد که به او صبر بدهد. ایمان به اینکه من برای آرمانی عادلانه مبارزه میکنم و صاحب حق هستم و دشمنان جنایتکارند و باید تاریخ جهادی که آغاز کردهام را به پایان برسانم نیز به من قدرت میداد.
الحمدلله توانستم روابطم را با زندانیان سلولهای اطراف بهبود ببخشم؛ علیرغم اینکه آنها جنایتکار بودند. این مسئله اداره زندان را نگران کرده بود و بنابراین زندانیانی را که روابط خوبی با من داشتند به سلولهای دیگر منتقل کرده و تنها زندانیان مجنونی که دائما درحال فحاشی و آزار من بودند را در این بخش نگه داشت.
اداره زندان به یکی از مختصصان امور ما که یک دکتر یهودی و مدرس دانشگاه بار ایلان بود اجازه داد با من صحبت کند. منم هم موافقت کردم اما میدانستم اهداف شومی در سر دارد. ملاقاتهای ما روزهای طولانی ادامه داشت و من در این دیدارها سعی میکردم رفتار محتاطانهای داشته باشم. او در این دیدارها وعدههایی به من میداد اما هیچ یک عملی نمیشد و البته من به این مسئله عادت داشتم.
در این روزهای سخت یک روز به شکل ناگهانی «جمال ابوالهیجا» یکی از برادران اسیر را نزد من آوردند و اولین بار بود که او را میدیدم. با دیدن او خیلی خوشحال شدم؛ هرچند بسیار غمگین بود از اینکه در چنین شرایطی او را ملاقات میکند. اداره زندان رفتار بسیار بدی با جمال داشت و هنگامی که به حیاط میرفتیم پاهای او را میبستند. خیلی تلاش کردیم تا اداره زندان را از این اقدام منصرف کنیم اما این روش زندانهای رژیم اشغالگر است و هر اسیری که تازه وارد میشود در معرض چنین شکنجههایی قرار میگیرد.
من و جمال خیلی با هم صحبت میکردیم و من احوال دیگر برادران را از او پرسیدم. او درباره روزهای نبرد جنین برایم صحبت کرد. اما این روند خیلی ادامه نداشت و بعد از یک هفته جمال را به بخش انفرادی زندان عسقلان که از آن آمده بود منتقل کردند. یکی از چیزهایی که از آن روزها خوب یادم مانده قرآن خواندن برادر «مازن ملصه» اسیر اردنی بود که 6 سال تمام در انفرادی بود. او را به سلول کناری من منتقل کرده بودند. من این اسیر اردنی را خوب می شناختم و او فردی با فرهنگ و با شخصیت والا بود و من از آشنایی با وی بسیار خوشحال شدم.
مازن ملصه قرآن را حفظ بود و ما درباره بسیاری از موضوعات دینی یا سیاسی باهم صحبت میکردیم و او 3 سال در این بخش ماند و سپس او را به بخش عمومی زندانهای رژیم اشغالگر منتقل کردند. اما یکی از خبرهای بسیار خوشحالکنندهای که در این سلول شنیدم و بسیار شادمان شدم، خبر اسیر شدن نظامی صهیونیست به نام «گلعاد شالیط» در دست رزمندگان مقاومت بود. سایر اسرا هم بسیار خوشحال بودند و این شادی را نمیتوانم وصف کنم.
به همین دلیل اداره زندان ما را از طریق قطع برق و تلویزیون و ... مجازات کرد اما ما بسیار خوشحال بودیم و این عملیات مقاومت، دشمن را بسیار خشمگین کرده بود و در مقابل ما امیدوار شدیم که آزاد شویم و احساس میکردیم سحر نزدیک است. این اتفاق در سال 2006 افتاده بود. در نهایت بعد از گذشت 5 سال از حضور مداوم من در این بخش انفرادی زندان بئرالسبع و پس از اینکه همه اسرا از کنار من رفته بودند به بخش جدید سلولهای انفرادی زندان ایالون منتقل شدم و در آنجا حوادث و ماجراهای جدید آغاز شد.
ادامه دارد........