تدابیر شهید حسین خرازی در عملیات کربلای۵ /آخرین روزهای فرمانده لشکر چگونه گذشت؟

تدابیر شهید حسین خرازی در عملیات کربلای5 /آخرین روزهای فرمانده لشکر چگونه گذشت؟

در کنار خصوصیات خوب اخلاقی، مدیریت و فهم نظامی شهید حسین خرازی از جنگ او را به یکی از برجسته ترین فرماندهان هشت سال دوران دفاع مقدس تبدیل کرده بود.

به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حسین خرازی فرمانده لشکر 14 امام حسین(ع) از فرماندهان زبده دفاع مقدس بود که بسیار میان رزمندگان محبوب بود. بشاش بودن و اخلاص و تواضع این فرمانده زبانزد کل لشکر بود. اما در کنار خصوصیات خوب اخلاقی مدیریت و فهم نظامیپ اش از جنگ او را به یکی از برجسته ترین فرماندهان تبدیل کرده بود. سرلشکر رحیم صفوی معتقد بود: «نبوغ نظامی و شجاعت و کاربلدی حسین خرازی از سنندج بروز و ظهور کرد و به همین دلیل توانست لشکر امام حسین (ع) را تشکیل بدهد و فرماندهی آن را تقبل کرد....»

شهید حسین خرازی حدود 30 بار براثر ترکش زخمی شد و در عملیات خیبر دست راستش را از دست داد. او در همه حملات و عملیات‌ها حضور فعال داشت، از حاج عمران تا فاو و تمامی جبهه‌ها را مدیریت می‌کرد. بیش از همه فرماندهی‌های منحصر به فرد شهید خرازی در کربلاهای 4 و 5 رقم خورد. آنچنان که سکانس به سکانس مدیریتش در این عملیات‌ها درس آموز است. شهید خرازی نهایتا در عملیات کربلای 5 و در روز 8 اسفند ماه 1365 به شهادت رسید.

سی و پنجمین سالگرد شهادت این فرمانده فرصت مغتنمی برای روایت برشی از تدبیرهای او در یکی از سرنوشت سازترین عملیات‌های هشت سال دفاع مقدس است. روایت‌هایی از  شهید حسین بیدرام، فرمانده گردان امام حسین(ع)، عباس علی سلطانی رزمنده لشکر امام حسین(ع) و سید علی بنی لوحی، رئیس ستاد لشکر امام حسین(ع) و همرزم شهیدان خرازی و کاظمی(راوی حماسه‌های حاج حسین خرازی) در ادامه می‌آید:

توجه ویژه شهید خرازی به همه رده‌ها

 یکی دو ساعت به شروع عملیات کربلای 5 مانده بود. حسین خرازی گفت: «با راننده‌های تویوتا تماس بگیر بیایند اینجا با آنها کار دارم.» از بنه موتوری تا سنگر فرمانده حدود 3 کیلومتر فاصله بود. حدود 20 نفری می‌شدند. قاعده کار معین بود که تعدادی وانت را برای حمل نیرو و تدارکات خط اول آماده می‌کردیم و لذا سقف آن‌ها را هم برمی‌داشتیم.

شهید خرازی راننده‌ها را پشت خط جمع کرد و نشست میان آ‌ن‌ها. حسابی با آن‌ها گرم گرفته بود. به آن‌ها می‌گفت: «کار شما کمتر از یک فرمانده گردان نیست. اگر یک گردان پیاده را به شما دادند که به خط ببرید، از هم سبقت نگیرید. از آتش دشمن نترسید.» و خیلی مسائل حساس و قابل توجه دیگر. در عملیات کربلای 5 در این دو ماهی که در منطقه درگیر بودیم به خاطر آن توجیه اولیه حتی برای یکبار هم وانت‌ها نیروها را اشتباه جابجا نکردند و کوچکترین مشکلی از آن‌ها دیده نشد. به راستی شهید خرازی خوب فهمیده بود که هر کدام از آن راننده‌ها در حد یک فرمانده گردان می‌توانند مفید باشند.

شهید حسین خرازی , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

زمانی که خرازی از نداشتن یک دست رنج می‌برد

 در عملیات کربلای 5 فشار روی لشکر خیلی زیاد بود. گردان امام حسین(ع) در نهر جاسم عملیات داشت. حسین طبق معمول همه را توجیه کرد. حتی فرمانده دسته‌ها را توجیه کرد. حساسیت منطقه و ماموریت گردان را برای ما شرح داد. می‌بایستی با لشکر نجف اشرف الحاق می‌کردیم. بالاخره عملیات در زیر آتش بسیار سنگین شروع شد و حاجی لحظه به لحظه با ما بود.

صبح زود در خاکریز اول زیر آتش سنگین خمپاره 60 آمده بود و کمک می‌کرد. نیروها را از وانت‌ها پیاده می‌کرد. با یک دست در حمل مجروحین کمک می‌کرد و مهمات جابجا می‌کرد. اگر آرپیچی زدن برای او مشکل نبود حتماً آرپی‌جی هم می‌زد. از حال او می‌فهمیدیم که آنجا از این که به خاطر نداشتن یک دست محدودیت دارد، رنج می‌برد. یک لحظه از دور و اطراف گردان جدا نمی‌شد.

خیلی زود الوار و گونی به خط رسید و بچه‌ها برای خود سرپناهی درست کردند. الان می‌فهمم چه کسی را از دست داده‌ایم و کارهایی که انجام می‌داد کار یک فرمانده لشکر نبود. او با کار خالصانه خودش حق بزرگی بر گردن نیروهای لشکر دارد.

شهید حسین خرازی , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

آخرین بیعت شهید خرازی در عملیات کربلای 5

سه چهار روز قبل از شهادت، در قرارگاه خاتم برای جمع‌بندی عملیات کربلای پنج جلسه‌ای با حضور فرماندهان ارشد نظام برگزار شد. جلسه حساس و با شوری بود. زیرا درگیری بسیار شدید همچنان در منطقه شلمچه ادامه داشت. کوچکترین تدبیر اشتباه می‌توانست وضعیت جنگ را به نفع طرف مقابل سوق دهد. جلسه شروع شد و فرماندهان هر کدام به طور مختصر وضعیت یگان خود و نقاط قوت و ضعف را بازگو کردند و پیشنهادهای خود را ارائه دادند. پس از اتمام گزارش‌ها جلسه به سکوت کشیده شد.

لحظاتی گذشت. ناگهان حسین شروع به صحبت کرد. هیچوقت از این حرف‌ها نمی‌زد. قاعده کار هم این طور نبود.اما حسین خرازی در حالت دیگری بود. از طرف خود و فرماندهان حاضر در جلسه بیعت مجدد خود را با امام و جانشین او در امر جنگ اعلام کرد و گفت: «تا پایان جان آماده‌ایم در راه اعتلای کلمه حق پایداری کنیم...»

شهید حسین خرازی , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

روایت آخرین حضور در منطقه‌ای که بسیار دوستش داشت

حاج حسین وارد سنگر شهرک شد. شهرک دارخوین. شهر شهیدان حاشیه کارون. در نیمه راه عملیات کربلای5 بودیم، حسین بازدیدی از عقبه لشکر داشت تا از اوضاع آنجا هم مطلع باشد و توان رزمی نیروهای خود را برای اداره عملیات بداند. خرازی گفت: «سنگر ما شلوغ بود. آمدم اینجا نیم ساعت بخوابم و بعد برویم منطقه.»

کنار سنگر دراز کشید. سنگر ستاد همیشه شلوغ بود. تلفن‌ها یک لحظه امان نمی‌داد. زنگ پشت زنگ. حسین بلند شد و گفت: «خیر اینجا هم نمی‌شود خوابید. ظاهراً وظیفه رفتن است.» بلند شد و پوتین‌هایش را پوشید. مثل همیشه آرام آرام بود. بعد نگاهی و خداحافظی رفت. این آخرین لحظه حضور سردار بزرگ در محلی بود که بسیار آن را دوست می‌داشت. دو روز بعد در شهرک ماتم بود و عکس حسین خرازی در میان شهیدان لشکر قرار گرفته بود.

جابجایی سخت سنگر فرماندهی/حتی از مجروح شدن حاج حسین می‌ترسیدیم

سنگر فرماندهی پشت نهر جاسم بود. آتش دشمن وجب به وجب زمین را می‌سوزاند. سنگر، بتونی و متعلق به تیپ منهدم شده عراقی‌ها بود. در مدتی کوتاه چند گلوله توپ در قسمت ورودی پنجره سنگر منفجر شد. گرد و خاک و سنگر را گرفت. چشم، چشم را نمی‌دید. دوفانوس با هر انفجار تکانی و دود سیاهی داشتند. یک صندلی چرخدار اداری در گوشه سنگر دیده می‌شد و بر و بچه‌های فرماندهی 24 ساعت بود از شدت آتش از سنگر خارج نشده بودند.

حاج حسین خرازی هم آنجا در میان بچه‌ها بود. شدت انفجارهای پیاپی و گرد و خاک و بوی سوختگی، داخل سنگر فکر را از همه می‌گرفت. فقط حسین تعادل خود را حفظ کرده بود و لحظه‌ای ارتباط را با گردان‌های خط قطع نمی‌کرد. انفجار پشت انفجار و با هر انفجار نگاهی و لبخندی. آنجا برای استقرار حسین مناسب نبود. اوضاع برعکس بود. حسین از شدت آتش به مسئولین واحدها اجازه نمی‌داد به آن سنگر بیایند. می‌گفت کار خود را به نحو احسن انجام دهید ولی جابجایی را به حداقل برسانید.

شهید حسین خرازی , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

ناچار بودیم سنگر فرماندهی را جابجا کنیم. بیش از هر چیز از مجروح شدن حسین می‌ترسیدیم. شهادت او هرگز در باورمان نمی‌گنجید. بالاخره اجازه داد و جواب یک لبخند معنی دار بود. خوشحال و خندان از سنگر خارج شدم. زیر آتش سنگین دشمن از میان نخل‌های نیمه کاره دوعیجی عبور کردیم و بالاخره سالم پشت خط دژ رسیدیم. ذکر آیت الکرسی یک لحظه از زبان ما قطع نشد. باورمان نمی‌شد سالم رسیده باشیم.

شب، مهندسی دست به کار شد. بیش از 10 دستگاه تریلی، سنگرهای بتونی را به قسمتی از منطقه که فاصله کمی با خط داشت ولی از دید دشمن در امان بود منتقل کردند. تا فردا ظهر سه سنگر بتونی محکم آماده شد. مخابرات هم دستگاه‌های بی‌سیم را برقرار کرد و از آنجا با حسین خرازی تماس گرفتیم. با سلام و صلوات آمد آنجا. خستگی از تن بچه‌ها خارج شد. همه بچه‌ها از این که فرمانده خود را به محل امن‌تری آورده و در سنگر محکمی مستقر کرده بودند، راضی بودند. آنجا آخرین سنگر بود برای پرواز. چون حسین در همان حوالی به شهادت رسید.

قاطعیت شهید خرازی در آخرین جلسه لشکر

خط نهر جاسم همچنان زیر آتش سنگین بود. سنگین تر از آن، مسیری که به خط می‌رسید. از شهرک دوعیجی تا خط اول وجب به وجب زمین سوخته بود. عراقی‌ها از آن طرف اروند روی خط اول و منطقه ما دید کامل داشتند. با عبور هر خودرو ده‌ها گلوله توپ و خمپاره به سوی آن شلیک می‌شد. لازم بود خاکریز جدیدی در میان نخل‌ها زده شود تا خط پدافندی شکل بهتری به خود بگیرد.

حسین خرازی از خط بازدیدی داشت. بعد در زیر آتش سنگین خود را به سنگر فرماندهی رساند و گفت: «تماس بگیر مسئولین مهندسی و اطلاعات بیایند اینجا سریع.» پس از چند دقیقه جلسه کوچکی تشکیل شد. حسین آقا شروع به صحبت کرد. مفید و مختصر گفت: «سریع یک دستگاه می‌برید خط را تکمیل می‌کنید.» بچه‌ها گفتند: «حاجی دستگاه نداریم. تمام دستگاه‌ها مسئله‌دار شده‌اند.» گفت: «یک دستگاه آماده می‌کنید. همین حالا. اطلاعات هم با شما می‌آید.»

بچه‌ها گفتند: «حاجی نفر نداریم. بیشتر بچه‌ها زخمی یا شهید شده‌اند.» حاج حسین گفت: «خودت راننده می‌شوی و خاکریز را می‌زنید و بعد می‌آیید پیش من.» گفت: «حاجی مشکل داریم. از جا تکان بخوریم خمپاره می‌آید.» خرازی گفت: «اگر خودت هم شهید شدی آن وقت بگو کسی را نداریم و اگر مشکل دارید خودم می‌روم خاکریز می‌زنم.» نیروی مهندسی گفت: «نه حاجی اطمینان داشته باش. خودمان حلش می‌کنیم.» این آخرین جلسه شهید خرازی بود. آخرین دستورات برای دفاع از حریم اسلام و انقلاب.

شهید حسین خرازی , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

روایت شهادت

ظهر روز جمعه هشتم اسفندماه بود. چند دقیقه ای بود که وارد سنگر تعاون شده بودم. سنگر به گونه‌ای بود که باید نشسته و به سختی داخل آن می‌شدیم. سقف آن خیلی کوتاه بود زیرا وضعیت خط و آتش دشمن اجازه نداده بود سنگر مناسبی ساخته شود. عباسعلی آمد درب سنگر و با نگاه مخصوصی مرا به بیرون از سنگر خواند. وقتی چهره او را دیدم دلم ریخت روی هم. فهمیدم خبری شده است.

تا آن روز در عملیات کربلای پنج بیشتر مسئولین لشکری شهید یا مجروح شده بودند و فقط دو سه نفر سالم مانده بودند. در آن لحظه حداکثر چیزی که به ذهن من خطور کرد این بود که نکند حسین رضایی مجروح شده باشد. آنقدر فشار روی لشکر زیاد بود که مجروحیت مسئول محور هم برای من باورنکردنی بود. سینه خیز از سنگر آمدم بیرون و خودم را جمع و جور کردم. در چشم‌های عباسعلی خیره شدم. یک کلام گفت: «حسین خرازی شهید شده است...» بی اختیار گفتم: «انالله و اناالیه راجعون. حالا حاجی کجاست؟» گفت: «داخل آمبولانس است. فقط راننده می‌داند.» سقف آمبولانس از بالای خاکریز دیده می‌شد. آمدیم کنار آمبولانس. از شیشه داخل آمبولانس را نگاه کردم. هرگز فکر نمی‌کردم روزی شاهد چنین صحنه‌ای باشم. لحظاتی در سکوت گذشت.

شهید حسین خرازی , دفاع مقدس , شهدای دفاع مقدس ,

عباسعلی گفت: «بچه‌ها نباید بفهمند تا ببینیم چه کار کنیم؟» گفتیم اول برویم قرارگاه ببینیم آقا محسن چه می‌گوید. حسین رضایی هم رسید. هیچ حرفی بینمان رد و بدل نشد. فقط با نگاه عمق فاجعه را منعکس کردیم. آمبولانس از سنگر خاکریز بیرون آمد و با رضایی نشستم جلوی آمبولانس. به طرف قرارگاه رفتیم. وارد سنگر قرارگاه شدیم. آقا محسن و آقا رحیم در گوشه‌ای صحبت می‌کردند. آقای شمخانی در گوشه‌ای تنها نشسته بود و آخرین گزارشات رسیده را مطالعه می‌کرد. نمی‌دانستم چگونه شروع کنم.

رفتم پیش برادر شمخانی. پرسید:«چه خبرها؟ وضع خط چطور است؟» گفتم:«خوب است. حاج حسین کمی مجروح شده.» با تعجب گفت:«مجروح شده؟ حالا کجاست؟ حالش چطور است؟ چرا نمی‌آید اینجا؟» می‌خواستم با اشاره موضوع را بگویم و آقای شمخانی در باورش نمی‌گنجید که مطلب را بگیرد. به آرامی که کسی نفهمد به او گفتم: «حاج حسین شهید شده است.» یکباره شمخانی از جا بلند شد و رفت طرف آقا محسن و بدون معطلی گفت: «حسین شهید شده.» آقا محسن نیم خیز شد و سه بار گفت الله اکبر الله اکبر الله اکبر. آقا رحیم رفته بود برای تجدید وضو در همین حال با آستین‌هایی که بالا بود، آمد داخل سنگر تا آن موقع خودم را کنترل کرده بودم اما او را که دیدم شروع کردم به گریه کردن...

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران