روایت سختترین بدرقه "باباحسین"/ پروانهای که دور حاج قاسم میچرخید
دختر شهید پورجعفری میگوید: خبر انفجار را که شنیدم گفتم؛ مگر میشود حاج قاسم جایی باشد و بابا کنارش نباشد؟ مگر حاجی نمیگفت "حسین همیشه مثل پروانه دور من است"؟
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، شهید پورجعفری، یار همیشگی سپهبد شهید قاسم سلیمانی، یکی از شهدای مقاومتی است که در ترور آمریکایی 13 دی ماه بههمراه حاج قاسم به شهادت رسید. نفیسه پورجعفری، دختر شهید حسین پورجعفری است. او وقتی از صفات مختلف پدرش که به طنز و جدی میان دوستانش مصطلح بود تعریف میکند به عباراتی چون «مخزن الاسرار حاج قاسم»، «جعبه سیاه حاج قاسم»، «یار همیشگی» اشاره میکند اما در نهایت معتقد است حاج قاسم، بابا حسینش را برادر میدانست و همیشه میگفت: «حسین مثل پروانه دور من میچرخد.»، آخرین خداحافظیها با پدر بهنقل از نفیسه پورجعفری در ادامه میآید:
آخرین خداحافظی بابا
10دی 1398 نیم ساعت قبل از نماز صبح بود که بیدار شدم، دیدم بابا جای همیشگی نمازش ایستاده است و مثل همیشه نماز شب میخواند، پشت سرش نشستم و غرق تماشای نمازخواندنش شدم، چه آرام و باصلابت میخواند، بعد نماز روبهرویم نشست، به هم زل زده بودیم بدون اینکه حرفی بزنیم، فقط همدیگر را نگاه میکردیم و مثل همیشه لبخند بود که مهمان صورت زیبایش بود.
نماز صبح را با مادر پشتسر بابا خواندیم. سر نماز از خدا خواستم این بار هم بابا بهسلامت از مأموریت بازگردد، پیش خودم گفتم؛ ایندفعه قرار است کجا بروند؟ عراق؟ سوریه؟ لبنان؟ نمیدانستم.
نزدیک ظهر بود که تماس گرفت و گفت ظهر به خانه میآید و بعداً راهی مأموریت میشود، من خوشحال از دیداری دوباره. وقتی بابا به خانه رسید، اول تلویزیون را روشن کرد و گفت: «نفیسه! بیا. بیا اینجا پیشم بنشین. نگاه کن! اوضاع ایندفعه خیلی خطرناک است. مردم سفارت آمریکا را در بغداد آتش زدهاند، این بار که برویم حتماً ما را میزنند.»، تمام این جملات را با لبخند برایم گفت.
بیشتر از همیشه ترس افتاد توی دلم، ترسی که حتی یک لحظه رهایم نکرد. به او زل زدم و گفتم: «بابا، تو نرو، میگویی خطرناک است.»، گفت: «نمیشود بابا، نمیتونم حاجی را تنها بگذارم». مامان مثل همیشه وقتی بابا میخواست راهی شود، قرآن و لیوان شربتی داخل سینی روی میز گذاشت، بابا را اینطور بدرقه میکرد، بابا هم مثل همیشه نصف لیوان شربتش را خورد و نصفش را برای نوههای عزیزش نگه داشت، النا مدرسه بود اما پریناز کوچولو بقیه شربت را خورد.
نوهها این بار خیلی بیتابی میکردند، پریناز پاهای بابا حسینش را گرفته بود و میگفت: «بابا حسین، نرو عراق، دشمنا این دفعه میکشنت!»، بابا حسین گفت: «دوستانم مواظبم هستند.»، روی ماهش را برای آخرین بار بوسیدم، آیة الکرسی را خواندم و سپردمش به خدا.
خبر شهادت
13دی 1398 بود، مامان برای اولین بار بهاصرار خود بابا با محمدحسین رفته بود مسافرت، من بودم و دخترم پریناز. خواهرم نعیمه هم همراه بچههایش یعنی النا و مرسانا بود. شب عجیبی بود، شبی که تمامی نداشت تا اینکه بابا زنگ زد، ساعت 23:15بود که بابا برای آخرین بار زنگ زد، بابا زنگ زده بود برای آخرین سفارشها: «مواظب خودتان باشید، بچهها...»، دو ساعت و پنج دقیقه بعد، وقتی که اصلاً فکرش را هم نمیکردیم و در خواب بودیم...
ساعت 5:45 بود که تلفن زنگ خورد، بهامید اینکه بابا حسین پشت خط باشد، تلفن را جواب دادم: «الو بابا...»، اما بابا نبود، خاله مهدیه بود، تعجب کردم از اینکه اول صبحی تماس گرفته است، گفت: «خاله! بابایت کجاست؟ خوب هست؟»، گفتم: «رفته آن طرف، خوب است، همین دیشب با او تلفنی صحبت کردیم.»، مکثی کرد و گفت: «خاله، تلویزیون زیرنویس میکند حاج قاسم شهید شده...»، وای امکان نداشت، مگر چنین چیزی ممکن بود؟ بابا چی؟... نفهمیدم چطور به گوشی بابا زنگ زدم، با دستان لرزان و چشمانی که پرده اشک دیدگانش را تار کرده بود.
وقتی به مأموریت میرفت، گوشیاش را دایورت میکرد روی خط اداره، تا جواب دادند، گفتم: «بابام کجاست؟ بابام چی شده؟» هیچ کس هیچ جوابی نمیداد، میگفتند: «هنوز هیچ اسمی به ما ندادهاند، هنوز هیچی معلوم نیست.»، ولی مگر میشد حاج قاسم جایی باشد و بابای من کنارش نباشد؟ مگر حاجی خودش نمیگفت "حسین همیشه مثل پروانه دور من است؟"
در تاریکی خانه دنبال کنترل تلویزیون میگشتم، میخواستم خودم زیرنویسها را ببینم. نعیمه که کنار سجاده خوابش برده بود تا حال هراسان من را دید، گفت: «چه شده؟»، نمیدانستم به او چه بگویم، همینطور که به سرم میزدم فقط گفتم: «آبجی! حاجی، حاجی شهید شده»،... حاجی که میگفتم یعنی بابا، یعنی هر اتفاقی برای حاجی افتاده باشد، برای بابا حسین هم افتاده است.
زنگ زدم نجف به علی (همسرم)، چند عکس برایم فرستاد و گفت: «نفیسه! دعا کن بابا توی آن ماشین نبوده باشد.»، با اینکه مطمئن بودم چه اتفاقی افتاده است اما باز میخواستم باور کنم بابا در آن ماشین نبوده است. نزدیک ظهر بود که دم در خانه برایمان خرما و حلوا آوردند و گفتند: «خدا صبرتان دهد.»
وداع با پدری که برادر حاج قاسم بود
دوشنبه از نیمهشب گذشته بود که بابا رسید تهران، دوستان و آشنایان جمع بودند، نمیتوانستم توی خانه منتظر بمانم، آن هم خانهای که مادر همیشه در آن با سینی قرآن و شربت پدرم را بدرقه میکرد، مدام قدم میزدم، آرام و قرار نداشتم، انتظار برای پدر. پدری که مرد بود...، به او میگفتند: «جعبه سیاه حاج قاسم»، حاج قاسم به او میگفت: «برادرم»، پدر برای خیلی از بچههای یتیم هم پدری کرد.
در باز شد و مرکبی مزین به پرچم مقدس سهرنگ ایران وارد خانه شد، دستم را رساندم زیر مرکب، مرکب بهآرامی روی زمین جای گرفت، مرکبی که کاظمین، کربلا، نجف، سامرا، اهواز و مشهد را طی کرده بود و حالا اینجا بود، درست همان جایی که همیشه نمازش را میخواند. سرم را گذاشتم بهروی مرکب و صدا زدم: «بابا... بابا حسین... بابای من»...، هرچه صدا کردم هیچ جوابی نمیداد.
همانطور که سرم روی مرکب بود چشمهایم را بستم و مرور کردم، چه زود همهچیز تمام شد، باورکردنی نبود، لبخندش یک لحظه از ذهنم دور نمیشد، لبخندی که داشت ذره ذره وجودم را آتش میزد، وقت وداع بود، مگر سختتر از این هم میشود؟ بدرقهاش میکردم و زیر لب با او حرف میزدم اما باز جوابی نمیداد. بابا داشت میرفت، اما من نتوانسته بودم روی ماهش را ببینم، نتوانسته بودم صورت مهربانش را ببوسم.
نماز آخر بهامامت آقا
نمازی که بهامامت رهبر عزیزمان بر پیکرهای پاک و آسمانی پدرانمان خوانده شد، فراموشنشدنی بود. وقتی ایستادم به نماز هنوز باور نمیکردم، نمازی که میخوانم نمازی است برای بابا. روز بعد کرمان بودیم. حجم عظیم و گسترده مردم باعث شد مراسم تدفین عقب بیفتد. چهارشنبه قبل از نماز صبح بود که رفتیم گلزار شهدا. دو قبر آماده بودند برای خانه ابدی شدن، دو قبری که اینجا هم نزدیک هم بودند برای دو یار بهشتی، دو یار که قرارشان تا آخر بود و محبتشان مثالزدنی.
آرامش و مهربانیشان زبانزد، وجودشان بابرکت، نگاهشان نافذ و لبخندشان پرمعنا. مرکبها را آوردند، اشک و آه و ناله...، صدای اذان صبح به گوش میرسید، نماز کنار قبور خوانده شد. صلوات؛ ذکری که مدام شنیده میشد. دست زدم به پیکر پیچیده به کفن. دست میزدم تا بابا را حس کنم، تا برای آخرین بار نوازشش کنم اما تلاش بیهودهای داشتم برای حس کردن حتی قسمتی از بدن بابا. محمدحسین بود که کمک داد تا بابا را داخل قبر گذاشتند و من چشمانم را بستم تا آن صحنه را نبینم، تا خاک ریختن بهروی پیکر پدرم را نبینم. و در آخر یک سنگ سیاه ساده روی محل تدفین و تمام.
مدتی قبلتر بابا با یکی از دوستانش به همین گلزار شهدا رفته بود، بابا میگوید: «خب، جای حاجی که مشخص است، پایین پای حاجی را هم بگذارید برای من.»، دوستش میگوید: «حسین، تو اینجا جایت نمیشود.»، اما بابا با لبخند همیشگی میگوید: «چرا جا میشوم.»، با وضعیتی که بابا داشت، پیکرش همانجا که دوست داشت، جا شد، اما اگر بدنش سالم مانده بود و این وضعیت را نداشت، جا نمیشد.
انتهای پیام/+