ادبیات و هنر انقلاب ـ ۱۲| ترور و پوسیدن در زندان؛ یادگار ادب و هنر از دوره رضاخانی
تزویرِ شبه روشنفکرانی که در دوران رضا شاه بله قربانگو بودند و سردرگمی برخی دیگر که جایگاه خود را نمیدانستند، برخلاف نویسندگان متعهدی که کشته یا در زندانها پوسیدند، آغازِ دورانی سیاهتر محمدرضا شاه بود.
خبرگزاری تسنیم، سعید تشکری:
هنر و ادبیات انقلاب ـ گفت دوازدهم
گفتیم که تنها یادگار ادب و هنر دوره رضاخان، ترور ادبیات فارسی، ترور نویسندگان و وحشت است که به دو شکل اتفاق افتاد، یکی حرکت به سمت نوعی باستاننویسیِ ارتجاعی، دیگری رفتن به سوی نوعی ادبیات ترجمهای سانتیمانتالیزمِ غیرواقعی و تزریق آن به شکلِ نوعی ادای غربزدگی در جامعه ادبی، بدون اینکه تناسب، وابستگی یا ارتباطی میان فرهنگِ روز مردم و جامعه غربی وجود داشته باشد. در واقع روشنفکرِنمای ِ این دوران، به نوعی ژست و ادایِ اروپایی خلاصه میشد.
در همین دوران ما ظهور نویسندگان جدی را شاهد هستیم که به هیچ یک از این دو عنصر وابسته نیستند(نه باستاننویسی، نه سانتیمانتالیزم) که دچار مرگ موحش و ترور میشوند. در یک نگاه کلی، یک طرف، نویسندگان و ادبیات، حرکتی رو به عقب و قهقرایی دارند. طرف دیگر، نویسندگانی برخاستهاند تا جامعه ادبی را به جلو و کاری از پیش ببرند، که این دسته ترور شدند، مثل میرزاده عشقی و ابوالقاسم لاهوتی که فرار میکنند، عارف قزوینی که دچار افسردگی و انزوا میشود، فرخی یزدی که در زندان به قتل میرسد، ملک الشعرای بهار که دستگیر و تبعید میشود و او را وادار میکنند به مدیحهسرایی تا جایی که رخت وزارت را کنار میگذارد و جامه وکالت میپوشد که یک دگردیسی تحت جبر است، صادق هدایت که متعهد میشود، آثارش را در ایران چاپ و منتشر نکند، نیما یوشیج که شعرهایش توقیف میشود. بزرگ علوی که زندانی میشود.
با این مثالهایی که درباره وضع ادبیات و هنر در دوره رضاخان زده شد، چرا ما دچار این تفکر هستیم که در دوران رضا شاه، ادبیات و هنر رشد کرده و مترقی شده است؟ در صورتی که اگر با دوران قاجار مقایسه کنیم که خط و نقاشی و شعر در اوج هستند، میبینیم که در دوران پهلوی اول، خط و نقاشی جز برای حاکمیت شکل دیگری پیدا نمیکند.
تا جایی که در پدیده کشف حجاب، به دستور امینه پاکروان همسر فرانسوی فتح الله پاکروان تمام نقاشیهای قهوهخانههای ایران که هنری اصیل است، جمعآوری میشود و آنچه جایگزین میشود، نقاشیهایی است که در آن زنان غیرمحجبه و برهنه را به شکل باستانی و شاهنامهای نقاشی میکنند.
با تبعید رضا شاه، ما یک دورانِ تنفس را آغاز میکنیم. وقایع شهریور 1320 و سقوط رضا شاه یک نقطه عطفی برای جنبش روشنفکری ادب و هنر در ایران است. در این دوره انتشار روزنامهها و مجلات گوناگون و تشکیل احزاب را شاهد هستیم، زندانیان سیاسی آزاد میشوند، از جمله اعضا گروه 53 نفر، و ما شاهد ظهور یک نام هستیم، تقی ارانی، که در دوران رضاشاه جنبش چپ را در ایران راه میاندازد، همراه 52 نفر دیگر که در میانشان بزرگ علوی و احسان طبری هم هستند، وی به زندان می افتد، و در دوران رضاشاه در زندان به قتل می رسد. در این دوران، تعدادی از روشنفکرنماها که پیش از این خود را به سیستم رضاشاه فروخته بودند، رنگ عوض میکنند و در قالب "رنگیننامه" نسبت به تبعید رضاشاه ابراز تأسف میکنند.
در واقع بخشی از جریان روشنفکرنمایی که در دوره رضاشاه در خدمت او بودند، بعد از تبعیدش همچنان در خدمتش هستند، از طرفی آن دسته از روشنفکرانی که در بند و حصر بودند، انگار دچار یک ترسِ سیاسی شدهاند و آنها هم به شرایط جدید ورود نمیکنند و دست به تعریفی جدید از این دوران نمی زنند، پس درباره اینکه چه باید کنیم، گفتمانی رخ نمیدهد.
اگر بپذیریم که دانشگاههای تأسیس شده در دوران رضاشاه، مرکز روشنفکران ماست، با تبعیدش، یک جریان در درون دانشگاه شکل میگیرد، که این جریان لحن انتقادیِ تندتری دارد؛ حتی در مقایسه با نویسندگانی که در بیرون کار میکنند و حرفهای هستند. ما شاهد پدیده نوظهوری هستیم به نام چپروی و از شهریور 1320 هرکسی میل آزادیخواهی دارد، باید به جنبش چپ و کمونیسم روی بیاورد که نوعی تجزیهطلبی هم در آن شکل میگیرد، تا جایی که در این دوره، خیلی از روشنفکران، یا منزوی میشوند یا اگر منزوی نمیشوند، و نگاه مذهبی دارند، توسط همین جریان چپ، سرکوب میشوند و ما دوباره در یک فضای باز سیاسی و اجتماعی شاهد یک نزاع بزرگ هستیم، درست مثل نزاعی که با پایانِ مشروطه تا به قدرت رسیدن پهلوی اول، شاهدش بودیم، در حالی که بهترین فرصت است تا به تودهها و مشکلاتشان بپردازیم، اما به طور مداوم در یک جنگ درونکافهای، درون اتاقی و روزنامهای، ما تنها شاهد یک گفتمان هستیم، نوشتن علیه حکومت یا ایستادن کنار حکومت، بدون آنکه رنج تودههای مردم شهر و روستا را درنظر بگیریم و از مسائل و نگاه سنتی مردم حرفی به میان نمیآید.
هنر و ادبیات انقلاب ـ 5 |نقالی؛ ادبیات پیشرو در اعتراض به دوره رضا شاهی
در اینجا یک نوسازی هم رخ میدهد که ما را وارد دوران استبداد محمدرضا شاهی میکند، انگار این همان فضای ادبی مورد دلخواه پادشاه مستبد بعدی است و تنها رویداد این دوره، ترور آدمها به دست یکدیگر است، زدن برچسب حکومتی بودن یا ضد حکومت بودن به یکدیگر. در این دوره در کنار این نزاع کهنه و بی پایان، نهضتهای تجدد ادبیِ غیر سیاسی هم داریم، که در حقیقت سعی میکنند روزنامههایی مثل چاپ فرنگی در ایران منتشر کنند و مسائل را طوری تحلیل میکنند، انگار که در پاریس و مسکو زندگی میکنند و رویدادهای جامعه ایرانی را در یک جامعه غربی یا در مسکو تجسم، و تحلیل میکنند.
مصباحیپور به عنوان یک محقق، در تحلیل وقایع این دوره میگوید، در سالهای اندوه، دور افتادگی باعث بازگشت روشنفکران به تاریح ایران و جستوجو در هویت جعلی ملی و باستانی میشود. اتفاق دیگری که در این دوره میافتد، گسست این نسلِ روشنفکران از فضای سنتی است؛ در حالی که روشنفکران دو نسل قبل، علیرغم اینکه به دنبال تغییرات سریع و انقلابی مشروطه بودند، مداوم تلاش کردهاند دچار گسست کامل از فضای سنتی نشوند، مثلاً میرزا ملکم خان که متولد خانواده ارمنی است، هیچ وقت مخالفت آشکاری با دین مبین اسلام نداشت، یا حتی فتحعلی آخوندزاده که با اسلام به شدت سر ستیز داشت، در واقع به تفاوتهای مشروطه و اصول اسلام پرداخت و ما را با همان بحث میان مشروطه و مشروعه مواجه میکند که جنبش مشروطه باید بنیان دینی داشته باشد نه بنیان سفارتی، که منجر به بست نشستنِ مشروطهخواهان در سفارتخانهها نشود و به بیان دیگر، جنبشِ ملی، نیازمندِ پشتیبانی سفارتخانههای انگلیس و روسیه نیست.
اما در این دوره بعد از تبعید رضاشاه، مخالفت با مذهب، به شکل یک گفتمان، مردم را به سمت سکولاریته میبرد. میخواهم با مطرح کردن این مسائل، به یک سؤال برسم. تصور کنید پادشاهی از این مملکت رفته، کشور درگیر جنگ جهانی است، فقر بیداد میکند، قحطی نان دستاورد انگلستان در این مملکت است. در چنین شرایطی گفتمان روشنفکران، درباره این مسائل که بیش از طرحِ مسئله حکومتی یا ضدحکومتی بودن، ضرورت زمان است، کجا متبلور میشود؟ جز در شعر که به بلوغ می رسد، در کدام رمان یا داستان کوتاه یا نمایش یا هر شکل دیگر هنر، گفتوگویِ میان روشنفکران به این مسائل مهم پرداخته است؟
در میان نمایندگان ِدوره هفتمِ مجلس، که در دوره حکومت رضاشاه است، ما تنها دو مخالفخوان داریم و تمام نمایندگانِ تشریفاتی مردم، موافق حکومت هستند. این دو مخالف چه کسانی هستند؟ فرخی یزدی و طلوع، در واقع دو نویسنده و ادیب، مخالف عملکرد رضاشاه هستند و شهید مدرس که به عنوان یک روحانی مبارز عمل میکند. از آن طرف افرادی مثل تیمور تاش و داور روشنفکرانی هستند که خود را در زمره امیرکبیر و سپهسالار قرار میدهند که اینها هم به هر حال به بدترین شکل کشته میشوند؛ یعنی حتی دوستان نزدیک رضاشاه هم در امنیت جانی نیستند و روشنفکران درون حکومت، مثل تیمور تاش، که به باز تولید نظام سیاسی حکومت پهلوی کمک میکنند هم دچار مرگی فجیع میشوند.
تمامی این نزاعها میان روشنفکران، به یک گروه53 نفره ختم میشود که اینها با گفتمانهای مختلف اما گرایش چپ، دور هم جمع میشوند و میدانید که در این نوع جنبشهای حزبی، آنچه در نظر مردم، بیشتر دیده میشود، میتینگهای آنها است نه افکار آنها که با الگو برداری از میتینگهای انگلیس و روسیه، میتینگهایی را برگزار میکنند که برای مردم مثل یک کارناوال جذاب است و مردم به چیستی و چگونگی ارتباطات کار ندارند. این گروه 53 نفره بیشتر گرایش ادبی داشتند و به واسطه ادبیات، سرود و تئاتر و شعر با مردم ارتباط برقرار و جریانسازی کرده بودند.
به نظر میرسد نویسندگان این دوران دو چیز در نظر دارند. اول اینکه تفاوت ما با غرب چیست؟ مسئله آنها این نیست که تفاوت حاکمیت با چیزی که دین اسلام میگوید یا با چیزی که دوست داریم داشته باشیم، چیست؟ بلکه بیشتر درگیر مقایسه با پاریس و مسکو هستند. این در حالی است که اگر بنا به قیاس است و الگوبرداری در همان دوران رمانهای ترجمه نشدهای مثل تاراس بولبا نوشته نیکولا گوگول روسی است که تا سالها بعد به آن توجه نمیشود، یا اگر قرار بر الگوبرداری از قهرمانهای بینالمللی است، چرا از شخصی به نام سیمون بولیوار که سالها پیش در کلمبیا جنبشی را به راه انداخته، حرفی نمیزنند؟ فردی روستایی که قیام میکند و تودههای مردم و روشنفکران هم به او میپیوندند.
ما چنین قهرمانی را در این دوران، در ایران نداریم. حتی روشنفکران به صورت مثالی دست به تبیین این قهرمان نمیزنند و مدام پشت قهرمانهای ملی انگلستان و روسیه پنهان میشوند تا از حمایت سفارت انگلیس و روسیه برخوردار شوند. در همین دوران در حوزه فیلم آیزن اشتاین، مونتاژ را مطرح میکند و رزمناو و پوتمکین را میسازد و آیزن اشتاین تئوری مارکسیسم را در مونتاژ فیلم مطرح میکند.
اگر بنا به قیاس است چرا روشنفکران در آن دوره دست به چنین قیاسی نمی زنند؟ چرا روشنفکران این دوره با زبان ساده هنر، پل ارتباطی میان تودههای مردم و ایدئولوژیهای زنده دوران خود نمیشوند؟ گورکی کتابی دارد به نام «همه دانشکدههای من» که در آن میگوید: من در دانشکده خیابان درس خواندم. در حالی که روشنفکران ما اصلاً در دانشکده خیابان درس نخواندهاند و عمدتاً در دانشکدههای پاریس درس خواندهاند.
تمام این نزاعها و کشمکشها به آیین مذهبی ابداعی یا جنبش مُخرب - پاک دینی - ختم میشود. که این آیین میگوید ما باید حکم طبیبی را داشته باشیم که بر سر بیماری رنجور هستیم و باید این بیمار را درمان کنیم. بیماری چیست؟ تدین. نمونه مشخص این نگاه کسروی است که میگوید بزرگترین مشکل ما دین است و اگر دین را پاکسازی کنیم و آن را از تودههای مردم بگیریم همه مشکلات ما حل میشود. که اگر عبدالحسین تیمورتاشِ بوروکرات متجدد مآبِ مستبدِ دوران رضاشاهی را هم در نظر بگیریم همین را میگفت که احمد کسروی میگوید.
رضاشاه تبعید شده است. تودههای مردم منتظر تکرار تاریخ هستند. مثل آن چه در دوران محمد علیشاه و به توپ بستن مجلس توسط لیاخوف رخ داد، مردم بعد از رفتن شاه منتظر این بلبشو هستند و روشنفکران جای تعریف و تبیین آن و پیدا کردن راهکار برای عبور از این بلبشو و ایجاد رابطه با تودههای مردم و مکانهای که محل تجمع آنها است، به یک نزاع روی میآورند که در آن تزویر و ارعاب توأمان شکل میگیرد که در به قدرت رسیدن محمدرضا پهلوی نقش دارد.
تزویرِ شبه روشنفکرانی که در دوران رضا شاه بله قربانگو بودند، و سردرگمی این روشنفکران که جایگاه خود را نمیدانستند، برخلاف نویسندگان متعهدی که یا به فجیعترین شکلی کشته شدند و یا در زندانها پوسیدند به طور مثال مرگ فجیع احمد دهقان روزنامهنگاری که سال 1329ترور میشود. در حقیقت این آغازِ دورانی سیاهتر از ادوار گذشته است که با آمدن محمدرضا پهلوی و پادشاهی او به آن دچار میشویم و باز روشنفکران در محاق قرار میگیرند که دربارهاش در گفتهای بعدی صحبت خواهیم کرد.
ادامه دارد ...
انتهای پیام/