ماجرای فعالیت یک قرارگاه سرّی با همکاری ایرانیها و عراقیها در جنگ/ چگونه سرنوشت جنگ تغییر کرد؟
عباس هواشمی که در تمام سالهای جنگ در جبهه حضور داشت، از چرایی و چگونگی تشکیل قرارگاهی سرّی در جنگ گفت که با همکاری نیروهای ایرانی و عراقی وظیفه شناسایی منطقه را برعهده داشت.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، حالا که حدود 40 سال از شروع جنگ تحمیلی میگذرد، روایتهای مختلفی از آن به گوش میرسد؛ روایتهایی از تلاش بیوقفه رزمندگان با دستان خالی، روایتهایی از ایثار زنان با تمام آرزوهایشان، روایتهایی از کودکانی که جنگ آنها را به یکباره بزرگ کرد، روایتهایی از ... . به تعداد آدمهایی که تجربه زندگی در سالهای 59 تا 67 را داشتند، میتوان از جنگ شنید و گفت.
در سالهای گذشته با پر رنگ شدن اهمیت و نقش خاطرات جنگ، آثار متعددی در این رابطه منتشر شده است؛ صداهای گوناگونی از یک واقعه هشت ساله که از گوشه و کنار به گوش میرسد و وسیلهای میشوند تا چهره جنگ و ابعاد آن را بیشتر بشناسیم و درک کنیم.
جنگی که دانشگاه بود
کتاب «قرارگاه سری نصرت»، نوشته عباس هواشمی، از جمله تازهترین آثار منتشر شده درباره جنگ تحمیلی است که توسط انتشارات سوره مهر در دسترس علاقهمندان به تاریخ شفاهی جنگ قرار گرفته است. این اثر که در قالب زندگینامه و سرگذشتنامه نوشته شده، روایتگر زندگی و تجربههای هواشمی از کودکی تا جنگ تحمیلی است.
هواشمی عجلهای برای تمام کردن خاطراتش ندارد، با ریزبینی و حوصله، همه حوادث را برای مخاطب تعریف میکند. البته یادداشتهای او در سالهای مختلف که در چند سررسید ثبت شده، به کمکش آمده و توانسته بسیاری از خاطرات را بدون دستاندازی فراموشی و نسیان، روایت کند. همین نکته این اطمنیان را به مخاطب میدهد که دستکم با خاطراتی روبروست که از دقت آن میتواند اطمینان داشته باشد.
خاطرات راوی در این کتاب از دوران کودکیاش آغاز میشود. زمانی که در 20 کیلومتری اهواز در روستایی با نام «ویس» متولد شد؛ سال 1337. زمانی که فقر بیداد میکرد. همین جرقه تنفر هواشمی از رژیم پهلوی شد. کمکم به جمع مبارزان انقلابی پیوست و سرانجام، به آرزویش رسید. هرچند این بخش از خاطرات هواشمی نیز خواندنی است و در شناخت شخصیت و روحیات راوی و همچنین فضای شهرهای جنوبی در دهه 50 و آستانه جنگ تحمیلی کمک بسیار میکند، اما نقطه ثقل و اصلی کتاب هواشمی به حضور او در جنگ تحمیلی اختصاص دارد؛ خاطرات سربازی که تمام روزهای جنگ در آن حضور داشته و الآن افتخارش این است که روزی گرد پای شهدا بر سر و صورتش نشسته است. جنگ که به تعبیر امام(ره) دانشگاه بود، در کلام هواشمی به خوبی قابل دریافت است؛ جنگی که خیلی از آدمها را تغییر داد، رنگی دیگر به سبک زندگی و روحیات مردم پاشید و سرانجام آدمهایی را معرفی کرد که تاریخ به حضور آنها افتخار میکند.
سریترین قرارگاه جنگ چگونه تشکیل شد؟
اما یکی از بخشهای خواندنی کتاب که عنوان اثر نیز از آن وام گرفته شده، به چگونگی تشکیل قرارگاه سری نصرت در هور و نحوه فعالیت آن در طول جنگ تحمیلی میپردازد. قرارگاه نصرت به فرماندهی علی هاشمی و با دستور محسن رضایی تشکیل شد و کمکم توانست ورق را به نفع ایران برگرداند و نقش تعیینکنندهای در سرنوشت عملیاتهای جنگ داشت. این قرارگاه علاوه بر کار رزمی و دیدهبانی و شناسایی، اقدامات مهندسی فراوانی را نیز برای جنگ انجام داد. نتیجه فعالیت این قرارگاه خروج از بنبست جنگ و انجام دو عملیات بزرگ خیبر و بدر شد. بعد از عملیات خیبر، مسئولیت حفظ جزایر مجنون بر عهده قرارگاه نصرت و علی هاشمی افتاد.
هواشمی در بخشی از این کتاب درباره چرایی و چگونگی تشکیل این قرارگاه مینویسد: یک روز صبح در سپاه سوسنگرد بودیم که محسن رضایی بدون اطلاع قبلی وارد شد. چند نفر هم همراهش بودند. پس از چند دقیقه به اتفاق علی هاشمی به اتاق دیگری رفتند و ساعتی را با هم بودند. بحث درباره تأسیس یک قرارگاه بود که کارهای شناساییِ کاملاً سرّی را در منطقه انجام دهد. محسن رضایی میخواست این قرارگاه، کل هور، یعنی منطقهای به طول تقریباً 100 کیلومتر و به عرض حدود 30 کیلومتر را شناسایی کند و این کار از نظر طبقهبندی اطلاعاتی کاملاً سرّی بود.
در همان روز کار به مجموعهای واگذار شد که مسئولیتش با حمید رمضانی بود. حمید جوان بسیار پرشور و شجاع و فهمیدهای بود و بهرغم سن کمش کاملاً اطلاعاتی و باتجربه بود.
زمانی که بنا شد به شناساییِ هور برویم، به گروه حمید رمضانی، که به بچههای مسجد جزایری معروف و جزء برادران اطلاعات ـ عملیات بودند، ابلاغ شد که از این پس در اختیار علی هاشمی باشند. اکثریت قریب به اتفاق این بچهها جوان بودند. حمید رمضانی هم که مسئول آنها بود حدود 20 سال داشت. بهرغم اینکه این نیروها جوان و کم سن و سال بودند، اما اکثرشان کار اطلاعات را بهخوبی میدانستند. آنها به حمید رمضانی علاقۀ بسیاری داشتند و از ایشان اطاعت میکردند. حمید رمضانی هم همۀ آنها را دوست داشت. حضرت آیتالله جزایری توجه خاصی به این گروه مجاهد داشت و هرگاه که فرصتی پیش میآمد، برای دیدن آنها به جبهه میرفت.
از روز بعد جلساتی در منطقه رُفَیع داشتیم. در شروع کار به جز خودم، که جانشین فرمانده و مسئول اطلاعات ـ عملیات بودم، فقط سه نفر از نوع فعالیت این قرارگاه سرّی مطلع بودند: علی هاشمی، فرمانده قرارگاه، علی ناصری، و حمید رمضانی. علی هاشمی مدتی به دنبال نام قرارگاه بود که درنهایت نام «قرارگاه نصرت» برای آن انتخاب شد.
قرارگاه نصرت در بقایای خانههایی که در روستای رُفَیع مانده بود و در مسجد روستا تشکیل و شروع به کار کرد. در ابتدای کار مشکلاتی داشتیم؛ خُلق و خُو و نحوه برخورد گروه حمید رمضانی با بچههای سپاه سوسنگرد از این مشکلات بود که در مدت کوتاهی بعد از تقسیم کار و تعیین حمید رمضانی به عنوان مسئول اطلاعات قرارگاه نصرت و علی ناصری به عنوان جانشین اطلاعات مشکلات کمتر شد. هرجا هم که برخورد یا مشکلی پیش میآمد، با دخالت علی هاشمی در جایگاه فرمانده، یا بنده به عنوان جانشین و شخصی که از نظر سنی بزرگتر از دیگران بود، مشکل برطرف میشد.
نیروهای حمید رمضانی و نیز بچههای سپاه سوسنگرد یا نیروهای اطلاعاتی علی ناصری از اهداف قرارگاه چیزی نمیدانستند. آنها را توجیه کرده بودند که سؤال نکنند و فقط به مأموریتی که به آنها داده میشد توجه داشته باشند و هر گروه سعی کند فقط به دنبال مأموریت خود باشد و با مأموریت گروههای دیگر کاری نداشته باشد. در حین کار نیز مشکلات و نواقص برطرف میشد.
قرارگاهی که با همکاری ایرانیها و عراقیها در جنگ فعالیت میکرد
قرارگاه نصرت که در وهله نخست مسئولیت شناسایی منطقه را برعهده داشت، از نیروهای بومی و همچنین از برخی از نیروهای عراقی برای شناسایی و کسب اطلاعات بهره میبرد. هواشمی در اینباره مینویسد: شکل و شمایل این گروه اطلاعاتی مانند مردم بومی منطقه شده بود؛ دشداشه و چفیه میپوشیدند و از وسایل ماهیگیری و بلمهای رایج صیادان منطقه استفاده میکردند. در مأموریتها و در هر بلم، یکی، دو نفر از بومیهای مورد اعتماد هم همراه گروههای اطلاعاتی بودند. این افراد بومی به عنوان راهنما و پاروزن گروه را همراهی میکردند؛ در ضمن غذا هم تهیه میکردند و نحوه زندگی در هور را به بچههای اطلاعات آموزش میدادند؛ به طوری که پس از مدت نسبتاً کوتاهی بچههای اطلاعات با هور، جغرافیای هور، نحوه زندگی در آن، پارو زدن (مردی زدن)، و چباشه ساختن، آشنا و حتی بعضیها در صید ماهی هم حرفهای شدند.
ما از ابتدای فعالیتمان در هور و حاشیه آن، برای امنیت پاسگاههایی که در کنار هور و بعضاً داخل هور داشتیم، میبایست همیشه از وضعیت هور مطلع میشدیم. به همین دلیل گشتهایی داخل هور تا سیلبندِ غربیِ آن در نظر گرفته بودیم. یک روز دو نفر از نیروهای عراقی را، که مدتها بود با ما همکاری داشتند، به اتفاق دو نفر از نیروهای خودمان، برای دیدن هور تا سیلبند غربی به مأموریت فرستادم. غروب آن روز در سوسنگرد بودم که بچهها برگشتند. مأموریت باید دو یا سه روز طول میکشید. پرسیدم: «چه شده؟ چرا اینجا هستید؟»
ـ ماهیگیران در آبراه زبره مشغول صید هستند و راه بسته است.
ماجرای پناهندگی عراقیها به ایران
منطقهای که میگفتند داخل خاک ایران بود. روز بعد همان افراد و چهار، پنج نفر دیگر را به منطقه بردم و با سه قایق به آن نقطه رفتیم. به صیادان عراقی نزدیک شدیم. بومیها با عراقیها صحبت کردند. فاصله ما با آنها حدود 50 متر بود. قرار شد برگردیم. تیراندازی مختصری شد. با هم قسم خوردند که به طرف یکدیگر تیراندازی نکنند تا کسی آسیب نبیند. این قانون و رسم هورنشینان بود. همین که بنا شد برگردیم، مجدداً به ما تیراندازی شد. من به دو قایق پشتِ سر گفتم که برگردند.
من و سیدمطر، که عراقیالاصل بود، و مطشر، که اهل روطه عراق بود، و یک نفر دیگر، با تیراندازی عراقیها را مشغول کردیم تا بچهها قدری دور شوند. مجدداً با هم قسم خوردند. من از قایق پیاده و پشت مقداری نی در کناره آبراه پنهان شدم. به سرنشینان قایق خودمان گفتم: «شما از این صحنه دور شوید. من بعد از شما میآیم.»
عمق آب حدود یک متر یا کمی بیشتر بود. سیدمطر گفت: «نه! من میمانم و شما عقبنشینی کنید.»
کار او در آن لحظات بسیار بزرگ و ستودنی بود. در نهایت هر دو سوار قایق شدیم. من اسلحهام را آماده به طرف عراقیها گرفتم و سید ایستاده با مردی (پارو زدن) قایق را به عقب میبرد. برای یک لحظه یکی از عراقیها را در فاصله 30 متری دیدم. خواستم او را بزنم، بعد مثل اینکه کسی مانع من شد. به عقب برگشتیم. بلم ما و یک بلم دیگر تیر خورده بودند، اما کسی صدمه ندید و به خیر گذشت. میتوانستیم با آنها درگیر شویم، اما بعد از آن به دلیل این درگیری آبراه ناامن میشد. پس از چند روز، یکی از پناهندگان، که مدتها با ما همکاری میکرد و بسیار شجاع و مورد اعتماد بود، وارد هور شد و با آنها مذاکره کرد. قسم خوردند و رایتالعباس را به عنوان گواه بستند. بعد به فرستاده ما گفتند: «ما مردم فقیری هستیم و از این منطقه با صید فراوانی که دارد ارتزاق میکنیم. شما مانع رزق و نان خانواده ما نشوید!»
بعد از این قرار و پیمان، ما در طول مدت شناسایی دیگر هیچ مشکلی با صیادان عراقی نداشتیم.
چند روز بعد از آن ماجرا در قسمت میانی هور شش نفر از مردم عشایر هورنشین عراق با دو قایق به سمت نیروهای ما آمدند. وقتی به دست نیروهای ما افتادند، گفتند: «آمدهایم پناهنده شویم.»
حاج نعیم مسئول آن محور بود. با بیسیم با ما تماس گرفت و قضیه را گفت. به ایشان گفتم: «بگذارید بیایند.»
ـ میخواهند برگردند خانواده خود را بیاورند.
ـ با نظر خودشان سه نفر را نگه دارید، تا سه نفر دیگر بروند و خانوادهها را بیاورند.
دیگر هیچ راهی برای آنها نمانده بود. قبول کردند و بعد از چند روز آن سه نفر هم با خانواده آمدند. این شش نفر خیلی به درد ما خوردند. جالب اینکه یکی از این شش نفر، همان کسی بود که چند روز پیش، در آبراه زبره با ما درگیر شده بود و من فرصت داشتم او را بزنم و نزدم. اسمش برهان بود. بعد از پناهندگی، سیدمحمد مقدم، به او گفت: «خداوند به تو عمر تازه داده است. حاجی در آن درگیری میتوانست تو را بکشد، اما نکشت! حالا از این فرصت استفاده کن و دِین خود را به اسلام ادا کن.»
برهان بهمرور به یکی از نیروهای فداکار و کارآمد ما تبدیل شد و در کارهای شناسایی به نیروهای اطلاعات کمک میکرد.
ما به کمک نیروهای مجاهد عراقی که مدتها بود با ما همکاری داشتند، با بعضی از مردم در آن سوی هور، مانند حومة القرنه که خود شامل روستاهای روطه، همایون، و غیره میشد، ارتباط برقرار کرده بودیم. بعضی از بچههای مجاهد عراقی اهل همین روستاها بودند. در بعضی از نقاط ما برای عوامل خودمان در خاک عراق خودرو هم خریده بودیم تا بهتر بتوانند در منطقه رفتوآمد کنند. البته عواملِ آن سوی مرز یکدیگر را نمیشناختند.
یک روز نزدیک ظهر یکی از پناهندگان، که از قسمت میانی هور (طَبُر) پناهنده شده بود، خبری به ما داد. او گفت: «رژیم بعثی عراق قرار است روستاهای آن سوی هور را پاکسازی و خائنان را دستگیر کند. شنیدهام طی امروز و فردا نوبت روستاهای اطراف القرنه مثل روطه و همایون است!»
احتمال دادم عوامل ما در روستای روطه شناسایی و بعثیها متوجه همکاریِ آنها با ما شده باشند. خیلی ناراحت بودم. با خودم گفتم: «نکند این بندگان خدا دستگیر شوند. بعثیها به زن و بچه و دختران آنها هم رحم نمیکنند. بهخصوص که شیعهاند.»
خیلی سریع دو قایق را با سرپرستیِ سیدمحمد مقدم و حسن جُرفی و دو نفر از بچههای همان روستا به آن طرف فرستادم و از آنها خواستم طوری وارد منطقه شوند که به محض غروب آفتاب، به سیلبند غربیِ هور برسند. بعد به روستا بروند و پیغام مرا به آنها برسانند و هرچه سریعتر برگردند.
به لطف خدا همه کارها خوب انجام شد و نیمههای شب حدود 75 نفر مرد و زن و بچه روستا را ترک کردند و به طرف هور آمدند و با بلمهایی که همیشه در هور داشتند، به آب زدند. جالب اینکه حدود 120 رأس گاومیش هم پشتِ سر صاحبانشان راه افتاده بودند! حدود ظهر روز بعد به سیلبند شرقی رسیدند. بعدها خبر رسید که آن شب، بعد از آمدن آنها، سربازان بعثی وارد روستای روطه میشوند ولی اثری از مردمی که مورد اتهام بودند، پیدا نمیکنند.
برنامه برادران اطلاعات از این قرار بود که در ابتدا هر گروه، همه آبراههای موجود در منطقه خودش را از ساحل شرقی هور تا ساحل غربی آن، یعنی خاک عراق، شناسایی و از هر آبراه یک گزارش تهیه کند. در این گزارش طول، عرض، عمق آبراه، نوع نیزار، سختی یا سهولت، و بیخطر یا خطرناک بودن مسیر و خلاصه هر مطلبی را که لازم بود باید ذکر میکردند. این کار طی چند ماه بهخوبی انجام گرفت و از آبراهها، سیلبندها، جزایر شناور (تهل)، برکهها، و حتی دریاچهها فیلم و عکس تهیه شد. ...
انتشارات سوره مهر کتاب «قرارگاه سری نصرت» را در هزار و 250 نسخه و به قیمت 75 هزار تومان در دسترس علاقهمندان قرار داده است.
انتهای پیام/