مشایخی: مهمترین دستاوردم نوشتن موسیقی به زبان فارسی است/ باید به فکر ریشههای خودمان باشیم
نادر مشایخی معتقد است که هر صدایی میتواند موسیقی باشد و باید صداهایی که روی اعصابتان میرود را بشنوید.
خبرگزاری تسنیم – یاسر یگانه
موسیقی ایران در طول تاریخ آهنگسازان بسیاری به خود دیده است. آهنگسازانی که در ژانرهای مختلف فعالیت کردهاند و آثار بسیاری خلق کردهاند. در این میان نادر مشایخی از آهنگسازانی است که دیدگاههایی متفاوت و جذاب نسبت به موسیقی دارد. او نگاهش به صدا و موسیقی نگاهی متفاوت است.
9 سال در دانشگاه موسیقی و هنرهای نمایشی وین درس خوانده و آنسامبل قرن 21 را بنا کرد. داستان «ملکوت» اثر بهرام صادقی را به اُپرا تبدیل کرد و با آواز ایرانی به سمفونی مولانا رسید.
مشایخی پس از مدتها به ایران بازگشت و تلاش کرد تا رویای تشکیل ارکستری را تحقق بخشد که صدای زمانه باشد. نادر مشایخی هنوز خود را شنونده و خالق صدا میداند.
مشایخی از جان کیج آموخت که هر صدایی موسیقی است و موسیقی از نحوه شنیدن صدا است که معنا مییابد. نادر مشایخی موسیقیدان، رهبر ارکستر و عاشق صدا است. در نوجوانی در دوراهی موسیقی و فیلمسازی قرار گرفت، اما توصیه پدرش (جمشید مشایخی) او را به سمت موسیقی سوق داد.
مشایخی در سی و پنجمین جشنواره موسیقی فجر، نام در میان چهار هنرمند پیشکسوتی بود که مورد تقدیر قرار گرفتند. در ادامه متن صحبتهای نادر مشایخی را میخوانید:
فکر میکنم موسیقی به طور کل فقط جنبهای شنیداری است و اصلا اینگونه نیست که من در خانه بنشینم و قطعهای بنویسم. اول باید بشنوم و شنیدن مهم است، گوش کردن مهم است. شلوغی و سروصدای خیابانها را دوست دارم. حال میکنم در چهارراه کالج قدم بزنم و سروصدای ماشینها را بشنوم. از شلوغیها لذت میبرم؛ همه اینها برایم مفهوم واقعی تهران است.
یکی از دوستانم به خانهام آمده بود و مدتی مهمان ما بود. او در این مدت فقط فیلمهای زامبی میدید. صدای این زامبیها هم خیلی آزاردهنده است.
جان کیج میگوید: صداهایی که روی اعصابتان میرود را بشنوید. من هم در صدای این زامبیها دقیق شدم و بعد از مدتی دیگر روی اعصابم نبودند.
تمام صداها میتوانند موسیقی باشند. این بسته به شنیدن دارد. وقتی کسی صدایی را بشنود و جنبه عاطفیاش را کشف کند، آن وقت میتواند وارد موسیقی شود. موسیقی جنبه عاطفی صدا است؛ هر صدایی.
عشق من به زندگی در مشاهده است. دوست دارم فقط مشاهده کنم؛ مشاهدههای دیداری، شنیداری و لمس کردنی. از جهان اطرافم دادههایی را میگیرم، تفسیرشان میکنم و انتقال میدهم. این جریان مثلثی است که برای آهنگسازی الزامی است و باید بتوانم این کار را بکنم.
برخی از دوستانم در اتریش میگفتند که چگونه میتوانی چنین قطعههایی بنویسی، میگفتم من ایرانیام و برای نوشتن آثارم خیلی زور نمیزنم. سعی نمیکنم مهر ایرانی روی کارم باشد. من برای موسیقی ایرانی شنوندهام. من جور دیگری فکر میکنم اما ایرانیام.
به من میگفتند چرا خوشت میآید به ایران بیایی؟ وقتی در وین باد میآمد در خودم میپیچیدم، اما وقتی در تهران باد میآید آزاد میشوم. این فرق کوچکی به نظر میرسد اما برای من بسیار بزرگ و مهم است.
تهران و محلههایش را میشناسم؛ چرا که هیچ خانهای شبیه به دیگری نیست. این از زیباییهای تهران است و من به این زیبایی نیاز دارم.
به من گفتند گل مورد علاقهات چیست. گفتم علف هرز. علف هرز بهتر است، چون نابود شدنی نیست و هر جایی که بخواهد میروید.
من مانند درخت ریشهای محکم نمیخواهم، من میلیونها ریشه میخواهم. اینجا هم پر است از جوانان با استعداد که هر کدام میتوانند ریشه باشند. کشورهای اروپایی ریشههای خودشان را دارند و ما هم باید به فکر ریشههای خودمان باشیم.
وقت نمیکنم به مرگ فکر کنم. مسائل بسیاری هست که دوست دارم به آنها فکر کنم و در این میان خیلی فرصتی برای فکر کردن به مرگ ندارم. آدمی 80 سال زندگی میکند اما میلیونها سال نیست میشود.
از جان کیج پرسیدند که چرا اینقدر امیدواری؟ گفت من راه دیگری ندارم. دیدم راست میگوید. ما زندهایم و در این زندگی سعی میکنیم الهامی پیدا کنیم و به زندگیمان معنایی بدهیم. اگر ناامید باشیم که دیگر حوصله نداریم به زندگی معنا بدهیم. تنها چیزی که به طور قطع در زندگی من وجود دارد، گذشت زمان است. من قرار است 60 یا 70 سال در اینجا زندگی کنم و به کسانی که اینجا هستند نزدیکم تا ببینم چه کارهایی میتوانیم با هم بکنیم. وقتی هم زندگیمان تمام شد، همه فراموش میکنند که چه کسی بود و چه کسی نبود.
حالا این 60 سال عمر را باید پذیرای همدیگر باشیم و عقاید همدیگر را بشنویم تا بتوانیم از این عقاید به دریچههایی تازه برسیم.
به نظرم آهنگسازی یعنی همین؛ ترکیب چیزهایی که حتی ممکن است متضاد هم باشند.
مهمترین دستاورد زندگیم این بود که توانستم کاری کنم که با خط فارسی موسیقی درست کنم و این موسیقی را هم بهترین آنسامبلهای اتریش اجرا کردند؛ اما باید خط فارسی میخواندند.
آنها را مجبور کردم با خط فارسی بخوانند. این برایم زیبا بود. اصلا بهترین قطعه من همان کوارتت زهی است که با خط فارسی نوشتهام.
یکی از لحظههای زیبایی که در زندگیام به خاطر دارم؛ پدرم من را با خودش سرکار برد. آن زمان 6 ساله بودم. من را پشت صحنه گذاشت و خودش سرتمرین رفت. من هم کنجکاو بودم. داشتم در پشت صحنه میگشتم که به پارچهی سیاهی برخوردم. پارچه را کنار زدم و دیدم که زیرش پیانو قرار دارد. قبلاً در خانه علیرضا مشایخی پیانو دیده بودم. درِ پیانو را باز کردم. سمتِ کلاویههایی ایستاده بودم که صدای بم داشتند. یکی از کلاویهها را فشار دادم، صدایش را که شنیدم اشک در چشمانم جمع شد. از آن زمان من عاشق این صدا شدم و دنبال این بودم که این صدا را پیدا کنم.
انتهای پیام/