روایت کودکانه زینت بابا از شهید ابوزینب+فیلم
زینب خردسال خیلی زود بزرگ شده است. با شهادت پدر او بیش از گذشته باید بزرگی و مقاومت را فرا بگیرد. در صبر و پایداری به صاحب اسمش تأسی کند و نام ابوزینب را همیشه زنده نگاه دارد.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، چند روز قبل از شهادت حاج قاسم سلیمانی بود که خبر آمد ابوزینب بعد از دو سال جانبازی بر اثر مجروحیت زیاد جنگ سوریه به شهادت رسیده است. خیلیها او را میشناختند. هرچند او یک رزمنده و جانباز مدافع حرم بود، اما بیشتر او را به نام کارهای فرهنگی زیادی که برای مهاجرین افغانستانی انجام میداد، میشناختند؛ البته خیلیها هم تا روز شهادت نامی از او نشنیده بودند که این به مظلومیت فرهنگ و فعالان فرهنگی هم مربوط میشود و البته افغانستانی بودن ابوزینب دلیل مضاعفی بر این موضوع بود.
محمدجعفر حسینی، یک جوان افغانستانی متولد سال 1365 در تهران بود. او در زمره اولین مدافعان حرم افغانستانی داوطلبانه برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) عازم سوریه شد. با نام جهادی «ابوزینب» بهعنوان یکی از رزمندگان فاطمیون شش سال در جبهههای دفاع از حرم حضور فعال داشت. علاوه بر این او از فعالان فرهنگی جبهه انقلاب اسلامی در ایران و از اساتید زبان انگلیسی مؤسسه طلوع بود، با توجه به دغدغهای که در زمینه توانمندسازی جامعه مهاجر احساس میکرد، اقدام به تأسیس موکب خادمین اربعین افغانستانیها و هیئت شهدای گمنام افغانستانی کرد. همچنین مؤسسه طلیعه نخبگان مهاجر را بهمنظور کادرسازی از جوانان افغانستانی با برگزاری کلاسهای علمی، فرهنگی و آموزشی تأسیس کرد. ابوزینب در پاییز سال 1396 بهشدت مجروح شد و تا مدتها عوارض ناشی از جراحت در سوریه را تحمل کرد تا اینکه در روز هفتم دیماه 1398 به همرزمان شهیدش پیوست.
اما دختر هشت ساله او، «زینب» را قطعا کسی تا بعد از شهادت ابوزینب نمیشناخت. زینب با 15 ثانیه فیلم بالای پیکر پدر در معراج شهدا دیده و مشهور شد. وقتی با زبان کودکانه و چشمان اشکبار در حالی که عروسکش را در دست گرفته اشاره به قلبش میکند و به پدر میگوید: «جات اینجاست...» معصومیت و غم کودکانه او در حال وداع با پدر، دل همه را به درد آورد و دوباره به یادمان انداخت که خانواده شهدای فاطمیون چقدر غریب اما بزرگ منش هستند.
حالا بیش از 40 روز از شهادت ابوزینب فاطمیون میگذرد، ایام اربعین شهادت این بزرگ مرد، یاد او را دوباره بر سر زبانها انداخته است. زینب خردسال، خیلی زود بزرگ شده است. با شهادت پدر او بیش از گذشته باید بزرگی و مقاومت را فرا بگیرد. در صبر و پایداری به صاحب اسمش تأسی کند و نام ابوزینب را همیشه زنده نگه دارد. زینب در گفتوگوی صمیمی با تسنیم، با شیرین زبانی خاصی از پدر میگوید که در ادامه میآید.
او درباره ویژگیهای اخلاقی پدرش میگوید: پدرم دوست داشت اسم من را زینب بگذارند. ماجرایش این است که هنوز به دنیا نیامده بودم ولی سر انتخاب اسم من اختلاف نظر بود. مادربزرگم میگفت اسمش را دریا بگذاریم. خالهام میگفت بگذاریم شهربانو. مادرم گفت یا هستی بگذاریم یا زهرا. اما پدرم میگفت: «من میگویم اسم دخترم زینب بگذاریم چون زینب یعنی زینت پدر.» پدرم دوست داشت حجاب و چادرم فقط برای خودش و خدا باشد. دیگر از آن به بعد قرار شد اسمم زینب باشد.
برای اینکه اسم بابا همیشه زنده باشد کارهای خوبی میکنم ولی آرزوی پدرم این بود که من قاری قرآن شوم. همیشه سورههای کوچک را از من میپرسید. یکبار گفت: سوره لیل را بخوانم گفتم: نمیتوانم گفت: خب سوره ضحی یا بلد را بخوان. گفتم: «نمیتوانم؛ من از سوره ناس تا عصر را بلدم. میدانم که کوتاه است اما نمیدانم برای شما امیدی میشود یا خیر.» گفت: «پس سوره قریش و مسد را بخوان.» برایش خواندم و خیلی خوشحال شد. من توی دلم فکر میکردم وقتی که به بابا بگویم از نصر تا عصر را بلدم ناراحت میشود و پیش خودش میگوید چرا دخترم سورههای کمی را حفظ است اما حالا میبینم که همین هم برای بابا یک امید بود.
یکبار پدرم داشت کار میکرد که یک عکس توی لپ تاپش دیدم. شگفت زده شدم که بابا از سوریه عکس آورده است. رفتم پیش او و گفتم: «روی این تابلوی که کنارش ایستادهای چه چیزی نوشته که به عربی است و من نمیتوانم آن را بخوانم؟» پدرم گفت: «نوشته خانطومان» گفتم: «یعنی چه؟» گفت: «خانطومان اسم یکی از شهرهای سوریه است.»
او درباره آخرین صحبتهایش با پدر میگوید: آخرین صحبتهایی که با پدرم داشتم روز جمعه قبل از شهادتش بود. صبح زود از خواب بلند شدم. پدرم وقتی از خواب بیدار شد دید که من دست و صورتم را شستم و پای میز تحریر نشستم تا مشقهایم را بنویسم. بابا به من گفت: «سلام دخترم!» بعد از سحرخیزی من تعریف کرد و گفت: «تو چقدر خوبی!» گفت: « هر روز وقتی از خواب بلند میشوی یکی از سورههای قرآن را با خودت بخوان. اگر وقت نداشتی حداقل یک آیه از آن را با معنی بخوان.» من هم گفتم: «به روی چشم!» او همان روز همه کارهایش را انجام داد و صبح فردایش رفت.
انتهای پیام/