سروده‌هایی در رثای حضرت علی اکبر(ع):«خواست با دستش ببندد پلک اکبر را نشد»

سروده‌هایی در رثای حضرت علی اکبر(ع):«خواست با دستش ببندد پلک اکبر را نشد»

به مناسبت هشتمین روز ماه محرم و عزاداری حضرت علی‌اکبر(ع) تسنیم تعدادی از اشعار آیینی را منتشر می‌کند.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، در توقفگاه قصر بنی مقاتل، امام حسین علیه السلام به جوانان خاندان خود دستور داد آب بردارند و سپس در آخر شب به کاروان دستور حرکت داد. امام همچنان که بر روی اسب بود، اندک خوابی او را فرا گرفت و پس از این که بیدار شد، چند بار گفت:« انالله و انا الیه راجعون و الحمدلله رب العالمین »
فرزندش علی اکبر پیش آمد و گفت:« ای پدر، چرا حمد خدا به جا آوردی و « انا لله و انا الیه راجعون » گفتی؟ »
فرمود:« پسرم. لحظه‌ای به خواب رفتم و در خواب، اسب سواری را دیدم که می‌گفت:« این گروه می‌روند و مرگ نیز به سوی آنها می رود.»
دانستم که او همان جان ماست که خبر مرگ ما را می‌دهد.»
علی اکبر گفت:« پدر جان! خداوند برای ما بدی پیش نیاورد. مگر ما بر حق نیستیم؟»
فرمود:« چرا، سوگند به آن خدایی که بازگشت بندگان به سوی اوست، ما بر حق هستیم.»
علی اکبر گفت:« پس باکی نداریم از این که بر حق بمیریم.»
امام حسین علیه السلام به او فرمود:« خدایت بهترین پاداشی که فرزند از پدر خود می برد به تو عنایت کند.»

ولی الله کلامی زنجانی

دوست دارم شرح حُسن شبه پیغمبر بگویم
بعدِ هر الله اکبر یا علی اکبر بگویم

حُسن او باشد حسینی، مظهر تقوا و ایمان
ای اجل مهلت بده عمری از آن مظهر بگویم

نام زیبایش گواه سربلندیّ و بزرگی
رفعتش تحلیل کن تا مدحتش بهتر بگویم

شاه شاهان را ملازم، پیشمرگ آل هاشم
مشتری شو گوهری شو قیمت گوهر بگویم

یوسفش مشتاق دیدار اهل کنعانش خریدار
صد عزیز مصر را در درگهش نوکر بگویم

تا سخن میگفت، بابش احسنی می گفت و می گفت:
آن سخن تکرار کن تا احسنی دیگر بگویم

قدر او والاست دل دریاست اسمش با مسماست
مانده‌ام با چه زبانی وصف آن دلبر بگویم

بر حسین او دلبر است و دلبر عالم حسین است
من که باشم از کمال زاده ی حیدر بگویم

اوّلین قربانی از اولاد حیدر این جوان بود
باید او را چون علی سردار نام آور بگویم

بارالها در ره اسلام جان بر کف نهادم
تا فدایت جان، به زیر نیزه و خنجر بگویم

تو گواهی، داد خواهی، تکیه گاهی یا الهی
اذن ده در محضرت راز دل مضطر بگویم

رفت آن عاشق جهادی کرد در راه عقیده
آفرین گوید جهانی زآن جهادش گر بگویم

سینه در تاب و تب افتاد آن عزیز از مرکب افتاد
گفت با جانان خوشم از ساقی و ساغر بگویم

پیکرم بر دفتری مانَد که شیرازه ندارد
عالمی سوزد اگر یک باب از این دفتر بگویم

زیر باران سنان و تیر و شمشیرم ولیکن
رسم مردان نیست درد دل بر این لشکر بگویم

محسن ناصحی

مطمئنم که سر مطلع شعرم دعواست
پس عجب نیست که این قافیه اربا ارباست

بین این وزن به تقطیع کسی مشغولم
که نوشتند تنش منفصل از چند هجاست

بین ابیات تمام بدنش پخش شده است
قالب شعر به پهنای تمام صحراست

من مجنون دو سه خط را به عقب می آیم
تا همان مرثیه که ؛ خیمه ی لیلا برپاست

در دلش آن همه غوغا شده ، پس فرزند است
دل ندارد که از او دل بکند پس باباست

به تماشای قدش این دو قدم کافی نیست
که پدر محو در این آینه حالا حالاست

آمد و غصه ی او در دل باباش نشست
رفت و آه از دل عاشق شده هایش برخاست

وقت رفتن چقدر خوش قد و بالا می رفت
وقت برگشت قدش جمع شده، بین عباست

من مجنون دو سه خط را به جلو می آیم
اینکه دارد به سرش می زند آیا لیلاست؟

سیدحسن رستگار

بیت بیت غزل از داغ غمش ریخت به هم
شعر من روضه شد و محتمشمش ریخت به هم

راه می رفت و پدر محو تماشایش بود
آه از آن لحظه که با هر قدمش ریخت به هم

من علی ابن حسین ابن علی ام  مردم
دشمن از دیدن تیغ دو دمش ریخت به هم

دست پرورد علمدار عجب جنگی کرد
تا زمین خورد ، عمو دید علمش ریخت به هم

دم آخر که نفسهاش شمارش می شد
از دم تیغ کسی بازدمش ریخت به هم

(ی ا) جدا (لام) جدا ( عین) جدا افتاده
خواست شاعر بنویسد  . . . قلمش ریخت به هم

دفتر شعر بیارید هجا جمع کنید
شاه بیت غزلم زیر و بمش ریخت به هم

علی اکبر لطیفیان

بار من را کمرم نه سر زانو برداشت
کاسه ی زانوی من در طلبت مو برداشت

در خداحافظی ات بود که من افتادم
آه راحت نتوان چشم ز آهو برداشت

آهوی خوش قد و بالای حرم، میکُشَمَش
نیزه زن را که رسید از رویت ابرو برداشت

هر چه کردم بخدا روی به قبله نشدی
علتش نیزه  آن بود که پهلو برداشت

دیدم از دور کسی رَختِ تو را میپاید
آمدم زودتر از من او همه را او برداشت

زخمهای بدنت از دو طرف مرتبط اند
هر کسی نیزه ای از پشت زد از رو برداشت

بین ِ میدان نشد اما وسطِ خیمه که شد
آخرش عمه  تو دست به گیسو برداشت

بخدا خسته شدم آه کجایی اکبر
کاسه  زانوی من در طلبت مو برداشت

عاقبت توی عبایی جگرم را بردم
با چه وضعییتی آخر پسرم را بردم

سید محمدمهدی شفیعی

قدم قدم سوی میدان همین که راه افتاد
تمام لشکر دشمن به اشتباه افتاد

پدر به بدرقه آمد، جوان بر اسب نشست
پدر به بدرقه آمد، جوان به راه افتاد

پیامبر به نبرد آمده ست یا حیدر ؟!
دوباره ولوله ای در دل سپاه افتاد

کمین زدند هزار ابن ملجم آن اطراف
چقدر کینه که شد تازه تا کلاه افتاد

پدر به ماه خود از دور چشم دوخته بود
صدای هلهله شب رسید، ماه افتاد

پدر نشست ولی ناله ای بلند شد و
به گوش خیمه و زینب(س) رسید: آه! افتاد !
**
تو تکیه گاه پدر بودی و کنار تنت
پدر خمیده می آید که تکیه گاه افتاد !

خورشید بود و جانب مغرب روانه شد
چون قطره بود و غرق شد و بی‌کرانه شد

آیینه بود و خُرد شد و تکّه تکّه شد
تسبیح بود و پاره شد و دانه دانه شد

یک شیشه عطر بود و هزاران دریچه یافت
یک شاخه یاس بود و سراسر جوانه شد

آب فرات لایق نوشیدنش نبود
با جرعه‌ای نگاه، از این‌جا روانه شد

عمری به انتظار همین لحظه مانده بود
رفع عطش رسید و برایش بهانه شد

آن گیسویی که باد صبا، صبح شانه کرد
با دست‌های گرم پدر، ظهر شانه شد

او یک قصیده بود که در ذهن روزگار
مضمون ناب یک غزل عاشقانه شد

سید حمیدرضا برقعی

پدر آرامش دنیا، پدر فرزند أعطینا
پدر خون خدا اما، پسر مجنون پسر لیلا

به کم قانع نبود اکبر، لبالب گشت از دلبر
به یکدیگر رسید آخر، لب رود و لب دریا

پسر دور از پدر می‌شد، مهیّای خطر می‌شد
پدر هی پیرتر می‌شد، پسر می‌بُرد دلها را

در این آشوب طوفانی، مسلمانان مسلمانی
مبادا اینکه قرآنی بیفتد زیر دست و پا

پسر زخمی، پدر افتاد، پسر در خون، پدر جان داد
پسر ناله، پدر فریاد، میان هلهله، غوغا

پسر از زخم آکنده، پسر هر سو پراکنده
پدر چون مرغ پرکنده،  از این صحرا به آن صحرا

که دیده این‌چنین گیسو چنین زخمی شود پهلو؟
و خاک‌آلوده‌تر از او به غیر از چادر زهرا

حسن لطفی

خواست با دستش ببندد پلکِ اکبر را نشُد
خواست تا با گریه شویَد پلکِ دیگر را نشُد

رویِ زانو چار دست و پا رسیده بر سَرَش
خواست زینب نشنود لبخندِ لشگر را نشُد

گفت بابایی بگو اما فقط یک "با" شنید
هرچه می‌کوشید گویَد حرفِ آخر را نشُد

با دو انگشتش میانِ حَلق دنبال چه است؟
خواست تا بیرون کِشَد یک تکه خنجر را نشُد

خُرده‌هایی استخوان از سینه بالا می‌روند
خواست تا خالی کُنَد هربار حنجر را نشُد

خواست زینب تا که بردارد حسینش را نشُد
خواست بابا هم کِشَد تا خیمه خواهر را نشُد

غیرتی‌اش کرد شاید چشمها را وا کند
هِی نشان می‌داد خاکِ رویِ معجر را نشُد

خواست بردارد از این پاشیده در آغوشِ خویش
دست را  پا را  نشُد  تَن را نشُد  سر را نشُد

 

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران
مدیران