سرودههایی در رثای امام باقر(ع)
به مناسبت سالروز شهادت امام محمد باقر علیه السلام تعدادی از شاعران آئینی کشورمان سرودههای خود را به آن حضرت تقدیم کردند.
به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، حضرت امام محمد باقر علیه السلام پنجمین امام شیعیان در روز جمعه اول ماه رجب سال پنجاه وهفت هجری قمری در مدینه طیبه متولّد شد.
امام باقر علیه السلام در جریان نهضت امام حسین علیه السلام همراه جدّش به کربلا آمد. درآن وقت سه سال و نیم از عمر شریفش گذشته بود.
آن حضرت پس از امام سجادعلیه السلام حدود نوزده سال،امامت و رهبری شیعیان را به عهده داشت و در روز دوشنبه هفتم ذیحجه سال صد و چهارده هجری قمری در سن پنجاه و هفت سالگی به شهادت رسیدند.
به مناسبت شهادت امام محمد باقر علیه السلام تعدادی از اشعار آئینی را باهم می خوانیم:
مرضیه عاطفی
یک عمر داغ کربلا یادش نمیرفت
دلشوره هایِ عمّه را یادش نمیرفت
درس و حدیثش مانعِ روضه نمیشد
برپاییِ بزم عزا یادش نمی رفت
بر دوش ِ دل، بار مصیبت داشت عمری
جان دادن خون خدا یادش نمیرفت
بالاسرِ هر پیکر بر خاک خفته
لبخندِ شمرِ(لع) بی حیا یادش نمیرفت
بردند بی صبرانه بعد از گوشواره-
گهواره را بینِ عبا... یادش نمیرفت
تب داشت بابا! سوخت خیمه! زجر(لع) آمد!
زد تازیانه بیهوا! یادش نمیرفت
هنگام غارت بود و در بین شلوغی...
افتاد زیر دست و پا یادش نمیرفت
لعنت بر آن دستی که هجده نیزه آورد
سرهای روی نیزه ها یادش نمیرفت
کنج خرابه...زیر نور ماه...آرام...
شب-گریه هایِ بیصدا یادش نمیرفت
در کنج حجره، داشت جان میداد امّا
کهنه حصیر و بوریا یادش نمیرفت!
محمود ژولیده
سوره ای که بدونِ بسم الله
در کتابِ خداست، یک سِلک است
سورۀ توبه را مرورکنید
محتوایش برائت از شرک است
اصلِ اعلامِ این برائت ها
ابتکار من است در مکه
دهۀ روضه در منا خواندن...
دهۀ سوگِ ماه ذیحجه
در وصایای خود نوشتم من
در منا روضه ای بپا سازند
این وصیت بهانه ای شد تا
همه جا یادِ کربلا سازند
روضۀ من، به روضه خوانان گو
روضۀ زهرِ کینه تنها نیست
حقِّ ما را ادا کند آنکه
فارغ از اصلِ روضۀ ما نیست
روضه های من از زبان من است
دردهایی ز نونهالی خود
بازگو میکنم برای شما
خاطراتی ز خردسالی خود
یادم آید ز روزهای خوشم
بارقیه که همزبان بودیم
پدرم، جدّم، عمه ام، عمویم
در مدینه کنارشان بودیم
از مدینه که راه افتادیم
کودکی چار ساله بودم من
از همان نیمه شب، کنار حرم
شاهدِ سوزِناله بودم من
از وداعِ حسین فهمیدم
روزگاری غریب در پیش است
عمه را دیدم و شنیدم گفت:
غربت از انتظارِ ما بیش است
سفرِ حج نصیب شد، اما
گوئیا مکه جای ماندن نیست
حرفِ بیعت چو با یزید آمد
شد عیان، چاره غیرِ رفتن نیست
گفت سالارِقافله، یاران!
حجِّ ما نیمه کاره می ماند
می رود جانِ ما به نزد رسول
جسمِ ما پاره پاره می ماند
کربلا حجِّ ما شود کامل
مسلخِ ما، منای ما آنجاست
آمد آنروز که خودم دیدم
خواستگاهِ خدای ما آنجاست
جدِّ ما را حرامیانِ لعین
سر بریدند پیش چشمِ همه
پدرِ دست بستۀ من را
میکشیدند پیش چشمِ همه
همه مردانِ ما شهید شدند
همه زنهای ما اسیر شدند
کربلا،صبح تا غروب از داغ
کودکانِ یتیم، پیر شدند
آه بعد از غروب عاشورا
هیجده سر به نیزه بالا رفت
عمه با خیلِ بانوانِ حرم
به اسارت میان اعدارفت
سیلی و تازیانه جای خودش
دست و پای امام را بستند
کوفیان با ربودنِ معجر
حرمت اهلبیت بشکستند
تا چهل منزل این بلا بود و
تا چهل منزل اشکها جاری
گاه زندان وگوشۀ ویران
گاه بازار و عصمت آزاری
بدتر از هر مصیبت و داغی
مجلس شام بود و بزمِ شراب
گفت بابای من خداوندا
اهلبیت حسین را دریاب
طفلِ شیرین زبان، چه غوغا کرد
خاک، آباد و کاخ، ویران شد
در کنار سرِ پدر جان داد
جاودان در تمامِ دوران شد
نهضتِ کربلا بجا ماند و
تا قیامت مسیر، خواهد ماند
رایتِ سرخِ عمّی العباس
پاسدار غدیر خواهد ماند
وحید قاسمی
زهر ملعون، نفست را به شکایت انداخت
گوشه حجره تو را سخت به زحمت انداخت
داری از درد چه بدحال به خود می پیچی
مثل لب تشنه ی گودال به خود می پیچی
چه غریبانه کف حجره زمین گیر شدی
چقدر بیشتر از سن خودت پیر شدی
زهر ملعون، چه به روز جگرت آورده
خنده ی حرمله را در نظرت آورده
خواستی آب بنوشی، جگرت تیر کشید
عطشت، علقمه را زود به تصویر کشید
زهر نه، گریه ی بسیار تو را خواهد کشت
روضه دست علمدار تو را خواهد کشت
سالها رفته، ولی خوب به خاطر داری
با رقیه دل تان سوخته چندین باری
مو به مو، طعنه ی اغیار به یادت مانده
ازدحام سر بازار به یادت مانده
دل پر خون تو، از غصه لبالب می شد
چادری در ملأعام معذب می شد
حسن لطفی
چه تفاوت بکند ناله کند یا نکند
که دل سوخته را ناله مداوا نکند
چه تفاوت بکند پا بکشد یا نکشد
کاش میشد خودش اینقدر تقلا نکند
زهر اینبار چه دارد متورم شده است
زهر با این تن بیمار مدارا نکند
این جوانی که کنار پدر اُفتاده زمین
چه کند گریه اگر بر سرِ بابا نکند
اینهمه جایِ جراحات برای شام است
زهر هرچند که سخت است چنین تا نکند
نَفَس آخر و با روضهی ویرانه گریست
نشد او یاد غمِ عمهی خود را نکند
یادش اُفتاد که هم بازیِ او میاُفتاد
سنگ رحمی به سرِ دخترِ نوپا نکند
گفت دستم... سرِ زنجیر به دستش بستند
پس از آن شِکوهای از آبلهی پا نکند
کاش میشد که سرِ بام کسی ننشیند
یا اگر رفت فقط شعله مهیا نکند
یاکه رَقّاصهشان موقعِ هُل دادنمان
خنده بر گریهی ذریّهی زهرا نکند
چادر عمه پناهش شد و نالید : سرم...
چه کنم تا که مرا زجر تماشا نکند
....
زنِ غساله چه فهمید که میگفت به خود
بهتر این است که این مقنعه را وا نکند
قاسم نعمتی
هجوم موجِ بلا را به چشم خود دیدم
غروبِ کرببلا را به چشم خود دیدم
به سر زنان پیِ عمه به روی تل رفتم
ذبیحِ دشتِ منا را به چشم خود دیدم
میانِ آن همه نیزه به دست در گودال
سنانِ بی سر و پا را به چشم خود دیدم
به زورِ نیزه زِرِه را ز تن در آوردند
مُرَملٌ بدماء را به چشم خود دیدم
زقتلگاه همه دستِ پُر که می رفتند
به دوشِ خولی عبا را به چشم خود دیدم
زمان حملۀ آن ده سوارِ تازه نفس
غبارِ رویِ هوا را به چشم خود دیدم
میانِ پنجۀ هر نعل تازه و میخش
لباسِ خون خدا را به چشم خود دیدم
سلام بر بدنِ بی سری که عریان شد
تنِ به خاک ،رها را به چشم خود دیدم
میانِ طایفه ها رأسها که قسمت شد
سرِ همه شهدا را به چشم خود دیدم
عمو که خورد زمین رویِ حرمله واشد
تمام واقعه ها را به چشم خود دیدم
به پشتِ خیمه به دنبالِ قبر اصغر بود
شکارِ رأسِ جدا را به چشم خود دیدم
فرارِ دختری آتش گرفته در صحرا
میانِ هلهله ها را به چشم خود دیدم
گذشته از همه اینها به شهرِ بد نامان
زمانِ قحطِ حیا را به چشم خود دیدم
میانِ مجلسِ نامحرمان و بزمِ شراب
ورودِ آل عبا را به چشم خود دیدم
تَهِ پیالۀ خود را کنارِ سر می ریخت
قمار و تشتِ طلا را به چشم خود دیدم
ضریحِ صورتِ جدم دوباره ریخت به هم
شتابِ چوبِ جفا را به چشم خود دیدم
عزیز کردۀ زهرا کنیزِ مردم نیست
اشارۀ دو سه تا را به چشمِ خود دیدم
انتهای پیام/