خاطرات عضو جدا شده گروهک پ.ک.ک-۱۲|جایگاه سرباز در افکار فرماندهان
با اتمام بازی یکی از مهرههای سرباز را برداشتم و خطاب به جناب فرمانده گفتم: دیدی کارایی سرباز چیست و کجاها به درد میخورد؟ اگر یک سرباز داشتی اینگونه شاهت را دو دستی اسیر نمیگرفتند. در فلسفه و منطق نظامی شما، سرباز هیچ جایگاهی ندارد.
به گزارش گروه بینالملل خبرگزاری تسنیم ،کرامت انسان، حقوق زنان، برابری، عدالت، آزادی و ... واژههای پرکاربرد عموم گروهکهای سوسیالیستی است که از این حربه برای جذب افراد استفاده میکنند، اما عدم اعتقاد به این الفاظ و شعارهای فریبنده را میتوان با زندگی در چنین گروهکهایی درک کرد.
یکی از تجربیات سعید مرادی در زمان عضویت در پ.ک.ک مشاهده نقض فاحش حقوق اولیه افراد در این گروه تروریستی بود. روایتهای او غیر واقعی بودن شعارهای آزادیخواهانه و عدالتطلبانه چنین گروهکهایی را ملموستر نشان میدهد.
زمان همچنان و بدون وقفه بهپیش میرفت... دریکی از روزهای اواخر تابستان که هوای کوهستان به تدریج سرد میشد، با یکی از دخترهای دسته خودمان به صحبت نشسته بودیم. این دخترخانم که اسمش سوزدار بود، متولد شهر ماردین کردستان ترکیه بود. در میانه صحبتهایش یکباره بحث را عوض کرد و گفت: «آرام دوستت دارم.»
من هم که بلافاصله منظورش را گرفته بودم، پرسیدم این حرفها یعنی چه؟ ما داشتیم در مورد چیز دیگری صحبت میکردیم این چه ربطی به موضوع داشت؟
گفت: «خیلی وقت است که میخواهم بهت بگویم، ولی راستش را بخواهی جرئت نکردم، آخر تو یک جورایی هستی»
راستش را بخواهی زیاد از حرفهایش شکه نشدم ،چون قبلاً از این پیشنهادها به من شده بود و در ثانی این حرفها برای دختر ماردینیها خیلی عادی و روزمره بود، چراکه در گروه هرکس به وضعیت ناپایدار و شهوانی دخترهای ماردینی آگاه بود.
از این رو من هم جدی نگرفتم و بحث را عوض کردم. او دوباره شروع کرد. به او گفتم ببین اگر در تمام دنیا دختر قحطی باشد و تنها دختر در ترکیه شما باشید، من اینکاره نیستم، چون از طرز فکر و ذهنیتتان بدم میآید، در حقیقت برای زندگی درست نشدهاید، چون زندگی آنهم از نوع زناشویی آن، لازمه عشق و محبت و ... است، اما شما که جز حقارت و تمسخر دیگران کاری بلد نیستید. همینجوری که داشتیم صحبت میکردم از او خداحافظی کردم و رفتم.
بعداً به خاطر رفتار و برخورد خشنم، دچار عذاب وجدان شدم که چرا با یک انسان اینچنین صحبت کردم؟ راستش را بخواهی آن روزها کنترل از دستم در رفته بود.
وقتی این نوع رفتارها را مقایسه میکردم؛ خیلی به من برمیخورد که چرا من خود را لایق همچنین رفتارها و زندگی با این انسانها میدانم. البته دوباره برای این رفتارها خودم را سرزنش میکردم که اگر اینطور باشد، فرق میان من و آنها چیست؟ با خودم میگفتم: تو هم داری به نوعی فخر فروشی میکنی.
این دوران هم بعد از چند ماهی تمام شد. البته خودم تصمیم گرفتم تمامش کنم. چون اینقدر از این بحثها در محافل و مجالس کرده بودم که احساس میکردم تکرارشان به نحوی حقارت، تمسخر و جدی نگرفتنم را به دنبال خواهد داشت. در واقع همینطور هم بود. چرا که هیچوقت به من نگفتند که اشتباه میکنم، اما با خندههای مرموزشان میفهمیدم که این هم خود یکی دیگر از راهکارهایشان برای دفاع از ذهنیت و رفتارهایشان است. در هر صورت این بحث و راهکار را به کناری گذاشتم.
تبعیدهای درون فرقهای
اواخر پاییز همان سال بود که روزی تحت نام تقسیمات به بلوک (گردان) دیگری منتقل شدم.
در واقع نوعی تبعید بود. علنی نگفتند برای چه باید به آنجا منتقل بشوم، اما خودم فهمیدم که به خاطر بحثهایی است که به مزاجشان خوش نیامده است.
من هم بدون هیچ بحث و سؤالی، وسایلم را جمع کردم و راهی مکان جدید که نزدیک به یک ساعت و نیم فاصله داشت؛ شدم.
یک یادداشت پلمپ شده به من دادند، این یادداشتها معمولاً خلاصهای از عملکرد فرد در گروه و دلایل اعزام یا تبعیدش به مکان مورد نظر است. البته مسائل عمومی را از راه بیسیم به هم منتقل میکنند. به آنجا که رسیدم یادداشت را به افسرنگهبان دادم و او هم راهنمایی کرد که در اتاق فرمانده منتظر بمانم.
بعد از چند لحظه فرمانده آمد و با سلام و احوالپرسی چند سؤال کلی پرسید و بعد راهنمایی کرد که به دسته خودم بروم. سیستم کاری و رفتاری عمومی زیاد با هم فرق ندارند، تنها شاید کمی اخلاق شخصی انسانها فرق داشته باشد که آنهم جای سؤال است، چون ما همه از یک کارخانه آدم سازی تولید شده بودیم، بنابراین بسیاری از اعمال و رفتارمان مشابه هم شده بود، تنها کمی شکل و ظاهر فرق داشت وگرنه ما همه فرزندان یک کارخانه بودیم، یادمان داده بودن چطور باید بسازیم و بسوزیم و نق نزنیم.
همان روز عصر فرمانده کل از من خواست با هم به میدان والیبال برویم تا هم بچهها را بیشتر بشناسم و هم یک بازی هم کرده باشیم.
باید بگویم که هر کجای این کوهها، دسته، گروه و یا تیمی از بچههای گروه مستقر میشدند؛ اولین کاری که انجام میدادند، آماده کردن زمین والیبال بود.
اکثراً والیبال، تختهنرد و شطرنجبازی میکردیم. من آن روز بازی نکردم، ترجیح دادم بنشینم و تماشا کنم و کمی بچهها را بشناسم. فرمانده خیلی اصرار کرد بازی کنم، ولی من از او مصرتر بودم برای بازی نکردن. بعد از اتمام بازی که تقریباً هوا هم رو به تاریکی گذاشته بود، رفتیم در غذاخوری شام خوردیم و بعد با فرمانده به اتاقش رفتیم.
این رفتار و عملکرد برای من زیاد عجیب نبود، چون میدانستم این رفتار فرماندهها بیشتر برای شناخت طرف است.
معمولاً چند روز اول به این منوال سپری میشود تا نبض طرف را بگیرند و بر این اساس با او رفتار کنند. آن روزها بر طبل بیعاری زده بودم و با هرکس و ناکسی سرشوخی داشتم و جز خوشوبش گفتن کاری با کسی نداشتم.
فرمانده که با صحبتهایش راه را برای حرف زدن من باز میکرد تا مثلاً بیشتر از من شناخت داشته باشد، با یکی دیگر از فرماندهان تحت فرمانش، بازی شطرنج را شروع کردند.
ابتدا از من خواستند که بازی کنم، ولی من به او گفتم: زیاد بلد نیستم، نمیتوانم در مقابل فرماندهای مثل شما بازی کنم. با تبسمی شیرین اما مغرورانه گفت: «چه ربطی به فرماندهی من دارد؟» آخر میدانست که با کنایه صحبت میکنم.
گفتم: ولی رفتار، سخن، کردار و .... هر فردی، به نحوی نشأتگرفته از افکارش است. سخن را ادامه ندادم و گفتم: با این رفیق بازی کن من هم نگاه میکنم و شاید هم تشویق کردم.
هر دو مهرهها را چیدند و بازی شروع شد. من هم با دقت نگاه میکردم. منظورم از تماشا کردن، کشف طرز فکر این فرماندهان بود. میخواستم بفهمم که با چه روش و تاکتیکی در جنگ واقعی جنگیدهاند؟ آیا واقعاً فرمانده جنگ بودهاند یا در این پشت جبهه به فرماندهی چهار نوجوان و تازهوارد مثل ما منصوبشده است.
فرمانده، شیوه خاصی برای بازی داشت. مشخص بود با برنامه حرکت و برای رسیدن به هدفش، هر کاری میکرد. سربازها را همینطور به سادگی قربانی میکرد. به او گفتم: چرا بیهوده سربازهایت را به کشتن میدهی؟ دوباره با خندهای معنادار و مرموز جواب داد: «سرباز به چه دردی میخورد، فقط سد معبر میکنند.»
سکوت کردم و با دقت به بازی خیره شده بودم. با خودم میگفتم: شاید او نیز میخواهد من را امتحان کند که چنین سخن میگوید.
آقای فرمانده کل بازی را واگذار کرد، آنهم به خاطر کمبود یکمهره، شاید اگر یک سرباز داشت، نتیجه بازی برعکس میشد. اوایل خوب پیش رفت، ولی همینکه وزیرش را از دست داد، تماماً ناامید شد و بازی را واگذار کرد.
با اتمام بازی یکی از مهرههای سرباز را برداشتم و خطاب به جناب فرمانده گفتم: دیدی کارایی سرباز چیست و کجاها به درد میخورد؟ اگر یک سرباز داشتی اینگونه شاهت را دو دستی اسیر نمیگرفتند. در فلسفه و منطق نظامی شما، سرباز هیچ جایگاهی ندارد، از آنها تنها بهعنوان وسیلهای برای حفاظت از کلهگندهها استفاده میکند، اگر این سربازها این موضوع را بفهمند، یکلحظه هم زیر نظر شما نخواهند ماند و این یعنی نابودی تمام و کمال.
به من خیره شده بودند. یکی از آنها با سر تکان دادنش حرفهای من را تایید میکرد.
فرمانده دوباره با تبسمی تمامی حرفهایم را هیچ انگاشت و معلوم بود که برایش اهمیتی ندارند. از یک طرف هم حق داشت خندهاش بگیرد، آنهم به حرفهای یک پسربچه که هنوز هم در لیست تازه جذبیهاست و هیچی حالیاش نیست و در هیچ جنگی هم مشارکت نداشته و از دور هم ناظر جنگ واقعی نبوده است.
پس چطور میتوان حرفهایش را جدی گرفت. شاید زمانی که من در پارکها مشغول بازی بودهام، او فرماندهی جنگهای بزرگ را بر عهده داشته و به اندازه تکتک موهای سر من انسان کشته باشد. باز با خودم میگفتم، انسان کشتن که هنر نیست و ... .
این بحثها برای شروع خوب نبودند، چون این صحبتها با فرماندههانی که سالهای زیادی را از عمرشان را به بهانه آزادی و اهداف تروریستی فدا کردهاند؛ این شیوه بحث کردن بیاحترامی بوده باشد.
برعکس پیشبینیهای من، رفتار دوستانهای را با هم شروع کردیم. تنها یکی از فرماندهان رده پایین زیاد به من نزدیک نمیشد و مدام به دنبال زمان و مکانی بود تا به قول خودش درسی به من بیاموزد.
یکبار هم دعوا کردیم. البته نه زدوخورد، چون در سازمان کتک و کتککاری ممنوع و یکی از جرائم سنگین محسوب میشود و تاوان بزرگی هم دارد.یادم میآید که حسابی کم آورد. شب آن روز جلسهای فوقالعاده تشکیل دادند تا به مشکلات ما دو نفر رسیدگی شود و بچهها نظرهایشان را بیان کنند.
در واقع یک نوع دادگاهی محلی قلمداد میشد. جلسه پس از دو ساعت و خوردهای پایان یافت و حکمی هم صادر نشد، چراکه ما آشتی کردیم و مثل بچه مدرسهایها، همدیگر را در آغوش گرفتیم و قول دادیم دیگر بازی گوشی نکنیم.
انتهای پیام/