روایت روزی که خرمشهر سقوط کرد

روایت روزی که خرمشهر سقوط کرد

مدافعین شهر برای مقاومت با دشواری­های بسیاری مواجه بودند. به نیروهای داخل شهر نه تنها اضافه نمی‌­شد، بلکه با شهادت و مجروح شدن نیروهای موجود، هر لحظه از تعداد آن‌‌ها کاسته می‌­شد.

به گزارش خبرنگار فرهنگی باشگاه خبرنگاران پویا، 37 سال از روز اشغال خرمشهر می‌گذرد. 37 سال پیش بود که صدام ادعا می‌کرد تا اشغال تهران راهی ندارد اما برای اشغال یک شهر کوچک بدون امکانات و با پشتوانه نیروهای مردمی روزهای متمادی جنگید و خون ریخت تا بتواند حریف مقاومت شود.

بعد از ظهر روز دوشنبه 31 شهریور ماه 1359، ناگهان بارانی از آتش بر خرمشهر باریدن گرفت و شهر را غرق در آتش و دود ساخت. برای اغلب مردم بروز چنین وضعی قابل تصور نبود. در واقع پس از حملات هوایی عراق بر فرودگاه‌های ایران در بعد از ظهر روز 31 شهریور، یگان‌های زمینی عراق، ماموریت خود را شروع کردند.

دشمن با شناسایی قبلی از میزان توان و نیروهای مستقر در پاسگاه‌ها و مرز و اطلاع از نقاط ضعف خودی، اقدام به هجوم کرد و قبل از حرکت، اجرای آتش روی پاسگاه‌های مرزی و جاده‌های اصلی را تشدید کرد و علاوه بر اجرای آتش توپخانه، تانک‌ها و خمپاره اندازها، جاده خرمشهر- اهواز، پاسگاه کیلومتر25 و پاسگاه شلمچه را زیر بمباران هوایی خود گرفت. عراق ابتدا سعی کرد عقبه اصلی خرمشهر یعنی جاده خرمشهر- اهواز را تهدید کند و امکان مقاومت نیروهای مستقر در مرز و پاسگاه های مرزی را خنثی سازد.

مدافعین شهر برای مقاومت با دشواری­های بسیاری مواجه بودند. به نیروهای داخل شهر نه تنها اضافه نمی‌­شد، بلکه با شهادت و مجروح شدن نیروهای موجود، هر لحظه از تعداد آن‌‌ها کاسته می‌­شد. در این وضعیت، هر چند ادامه مقاومت بسیار دشوار بود اما ترک شهر برای حماسه آفرینانش دشوارتر به نظر می­‌رسید، به همین خاطر مقاومت قدم به قدم سلحشوران مسلمان ادامه یافت تا روز 24 مهرماه که خرمشهر، شهر خون شد و «خونین شهر» نام گرفت.

علی سالمی یکی از رزمندگان خرمشهری از وداعش با شهر خرمشهر در آخرین روز مقاومت چنین روایت می‌کند:

حدودا ساعت یازده بود که رسیدم به مقر جهان آرا. تعداد زیادی آنجا نبودند. مستقیم رفتم پیش جهان آرا. تا چشمش به من خورد از جایش بلند شد و گفت: «فقط تو ماندی؟» گفتم: «نه؛ بچه‌ها هنوز هستند و زیر پل درگیرند.» گفت: «مگر دستور عقب نشینی را نگرفتی؟» گفتم: «چرا ولی دلیلی نداشت عقب نشینی بکنیم. هواپیماها هم آمدند بمب باران کردند و کیلومترها با ما فاصله داشتند. چندین بار تماس گرفتم ولی موفق به صحبت نشدم.» محمد گفت: «دکل مخابرات را جمع کردیم و داریم جابجا می‌شویم. برو بچه‌ها را سریع برگردان.» اشک‌هایم جاری شد. گفتم: «اگر نیروی کمکی باشد دشمن را سرکوب می‌کنیم.» محمد هم چشمانش پر از اشک شد و گفت: «تنها شدیم هیچکس نیست. شهر سقوط کرد. برو سریع دوستانت را برگردان.» ساعت از یازده شب گذشته بود. از او که جدا می‌شدم، هر دو به چشمان هم خیره شده بودیم و گویی با نگاه به همدیگر دلداری می‌دادیم و شاید از یکدیگر داشتیم حلالیت می‌طلبیدیم.

ساعت دوازده شب شد و من دوباره مسیری که آمده بودم را باید برمی‌گشتم. این بار اما با آن موقع خیلی فرق داشت. با امید بردن نیروی کمکی و مهمات آمده بودم و برگشتم. نا امید از همه جا و حتی ناامید از زنده ماندن دوستانم بودم. لحظاتی تامل کردم، صدای تیراندازی تک تک می‌آمد. دلم را زدم به دریا و آرام از نرده‌ها پایین رفتم. فاصله زیادی با محل استقرار بچه‌ها نداشتم. هرچه نگاه می‌کردم خبری از آن‌ها نبود. حالت نیمه خیز به سمت آن‌ها رفتم که یک منور روشن شد و همانجا خوابیدم. از نور منور تقرییا می‌شد محل را ببینم. منور که خاموش شد، قدری جلوتر رفتم. هیچکس دیده نمی‌شد. به این طرف پل که رسیدم اثری از هیچ نیرویی نبود. گاهی سکوت مطلق و گاهی صدای پیاپی انفجار. گوشه‌ای کنار پلکان پل ایستادم و شهر را تماشا می‌کردم. بغض سنگینی مرا خفه می‌کرد. زدم زیر گریه و زار زار گریه می‌کردم. با خرمشهر صحبت می‌کردم و بنی صدر خائن را نفرین می‌کردم که نیروی کمکی به خرمشهر اعزام نکرد. روزهای مقاومت تا آن روز مثل فیلم سریع در ذهن من رد می‌شد. پاهایم دیگر توان راه رفتن نداشت و تنها ماندن در آنجا هم فایده نداشت. پیاده به طرف کوی آریا حرکت کردم.

انتهای پیام/

واژه های کاربردی مرتبط
واژه های کاربردی مرتبط
پربیننده‌ترین اخبار فرهنگی
اخبار روز فرهنگی
آخرین خبرهای روز
مدیران
تبلیغات
رازی
مادیران
شهر خبر
فونیکس
او پارک
پاکسان
رایتل
میهن
triboon
گوشتیران